بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

زوربای یونانی

زوربای یونانی

زوربای یونانی

3.6
93 نفر |
37 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

16

خوانده‌ام

151

خواهم خواند

143

راوی یک روشنفکر جوان یونانی است که می خواهد برای مدتی کتابهایش را کنار بگذارد.و برای راه اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ سفری به جزیره کرت می کند.درست قبل از مسافرت با مرد 65 ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام آلکسیس زوربا که اورا قانع می کند که او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند.آنها وقتی که به جزیره کرت می رسنددر هتل قراضه مادام هورتنس اتراق می کنند. که او یک فاحشه فرانسوی است و بعد از اتراق شروع به کار روی معدن می کنند.راوی نمی تواند بر وسوسه اش بر ای کار بر روی دستنوشته های ناتمامش در باره زندگی و اندیشه بودا خوداری کند.در طول ماههای بعد زوربا تاثیر بسیار عمیقی بر مرد می گذارد و معمولا او را ارباب خطاب می کند و راوی در پایان به درک تازه ای از زندگی و لذت های آن می رسدزوربای یونانی را بسیاری شاهکار نیکوس کازانتزاکیس نویسنده بزرگ یونان می دانند. نویسنده در اثر با خلق شخصیتی اپیکور گونه، ما را به سرزمین شادی، رقص و امید می برد. زوربا قلندری است که با شیوه خوشباشی خود جلوه های رنگین زندگی را در برابر ما جلوه گر می سازد، اما تنها این نیست، زوربا مفهوم انسانیت ناب است. آن جا که باید پا پیش گذارد و ایثار کند، ازبن جان چنین می کند، حتی عشق را دستاویزی برای تجلی انسانیت می سازد رمانی که در سطر سطرش روح سرزندگی، نشاط و انسانیت جریان دارد.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به زوربای یونانی

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به زوربای یونانی

یادداشت‌های مرتبط به زوربای یونانی

            * من بعدازظهرها تفریحم این بود که دستم را از ماسه نرم و کمرنگ ساحل پر می‌کردم و به هنگامی که ماسه گرم و نرم از لای انگشتان من فرو می‌لغزید احساس لذت می‌نمودم. دست به منزله ساعت شنی است که حیات ما از لای آن فرو می‌لغزد و نابود می‌شود. عمر می‌گذشت، و من به دریا نگاه می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم که از خوشحالی شقیقه‌هایم در حال ترکیدن است.
* براستی آن ساعت‌ها که باران ریز می‌بارد چه اندوه شهوت‌آلودی در آدمی ایجاد می‌کند! همه خاطره‌های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است - مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه‌های بال‌ریخته که از آن‌ها فقط کرمی مانده‌است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود. -
* کاش می‌شد فهمید ارباب، که سنگ‌ها و گل‌ها و باران چه می‌گویند! شاید که صدا می‌زنند، شاید که ما را صدا می‌زنند و ما نمی‌شنویم. پس گوش آدم‌ها کی باز خواهد شد؟ کی چشم‌های ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگ‌ها و گل‌ها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟
* همهٔ آدم‌ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد.
* زندگی حتی برای آن‌هایی هم که خوشبخت‌اند سخت است.
* این جمله مارکوس اوره‌لیوس که گفته بود: گردش ستارگان را بنگر، گویی تو نیز با آن‌ها در گردشی... قلب مرا سرشار از وزن و آهنگ می‌کرد.
* ‫هوس کردم که سر پاکت را نگشوده آن را پاره کنم. وقتی می‌دانم در آن چه نوشته‌است دیگر چرا بخوانمش؟ لیکن دریغا که ما هنوز به روح خود اطمینان نداریم.‬
          
            زوربا، حکمت و نکبت!
زوربای یونانی شخصیتی است که هم عاشق اش می شوید و هم نفرت او را به دل می گیرید! احتمالا خانم ها «زن ستیز»اش بدانند و آقایان «سرخوش بامرام». من هرچه  خواستم از زوربا متنفر نشوم و بازی هایش را توجیه کنم دیدم توهین به شان بهلول است! بهلول در سرخوشی ها و سرگشتگی هایش «حکمت» داشت، هدف داشت،مرام و معرفت داشت...«قدر» می دانست.
بهترین توجیه و‌قرائتی که می توانم داشته باشم این است که نویسنده با قرار دادن زوربا مقابل شخصیت«ارباب» که فردی نکته سنج، محاسبه گر و اهل کتاب است، سعی در تعدیل شخصیت او و چشاندن طعم لذیذزندگی به اوست. می خواهم در منطق زوربا صرفا بازگشت به حواس،توجه به زیبایی های دنیا، اگزیست موثر و تناسب جسم و روح، این گمشده ی مکاتب فکری را بیابم اما با عرض معذرت خوی حیوانی بشر، خوک صفتی شهوت ران او، خودخواهی به معنای واقعی کلمه و فرد گرایی در پس غیر دوستی را یافتم.
دریغ اگر کسی از اینها با هر توجیهی بخواهد «معنا» بیابد و با تلون توجیه او را وارسته کند.

عادت به بد گویی و منفی نگری مطلق ندارم لذا  ذکر نکاتی چند خالی از انصاف نیست:
توصیفات کتاب اکسیرگونه است، مدهوش می کند و اساطیر یونان را نه در زمان که در جغرافیای روستا به تصویر می کشد.
این کتاب و مباحث جهان شناختی اش مقالی می طلبد و این مختصر مجالی نمی دهد.
پ۱: پیشنهاد می کنم مقدمه ی مترجم در پایان کتاب خوانده شود.
قسمتی از متن کتاب:
«_زوربا، تو خیال می کنی یک سندباد بحری هیولا هستی و‌زیاد هم لاف می زنی، چون در دنیا زیاد گشته ای. ولی تو بدبخت هیچ چیزی ندیده ای! هیچ چیز،هیچ چیز! تازه من هم یکی هستم مثل تو. دنیا بسیار وسیع تر از آن است که ما تصور می کنیم.
ما سفرها می کنیم و خشکی ها و دریاها را درمی نوردیم و با این وصف هنوز نوک دماغمان را از آستانه خانه مان آنسوتر نبرده ایم.»
          
            دست های تو را گرفتم، با آنکه نبودی.
و گرم شدم، با آنکه نیستی.
لعنت به خیال با بال های شکسته اش...
_
سلام و درود.
_
کتاب زوربای یونانی اثر کازانتزاکیس، ترجمه جناب قاضی.
کتاب، تقابل 2 انسان که دارای دو فلسفه دو جهان‌بینی و دو نگاه متفاوت به زندگی دارند. یکی آلکسیس زوربا فردی خوشگذران، شاد، ابن الوقت و معتقد به امر لذت است و هر کاری را برای رسیدن به این هدف مجاز می داند. هیچ وقت دچار تکرار نمی شود و هر روز همه چیز را انگار بار اول است که می بیند و سر ذوق می آید. جسور و بی پرواست.
دیگری، راوی یا همان ارباب، فردی است کتاب خوان که تعالیم بودا را دنبال می کند، دانته می خواند، درگیر مبارزه با نفس خود است، ولی در دل به فلسفه ی زوربا معتقد است و راه و روش زوربا را صحیح می‌داند.
زوربا فردی است بی سواد ولی دنیادیده که قدم به قدم اربابش را به تکامل نزدیک و چشمش را به حقیقت باز می کند(که همانا دنیا فانی، پوچ و بی ارزش است)
کتاب فارغ از ساختار روایی، بیشتر در بند محتوا و معناست و می خواهد بگوید: ( غلام همت آنم که زیر چرخ کبود...... ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است)
کازانتزاکیس در سال هزارو نهصدو پنجاه وهفت در سن 74 سالگی با یک رای کمتر نسبت به آلبر کامو جایزه ی نوبل را از دست داد.
بریده ای از کتاب: 
زوربا با دهان باز به آسمان نگریست، گویی اولین بار است که آسمان را نظاره می کند. زمزمه کنان پرسید:
آن بالا چه خبر است و چه حوادثی روی می دهند؟! 
ارباب، می توانی بگویی معنای تمام این کارها چیست؟ 
این همه چرخ ها را کدام دست می چرخاند؟ و برای چه؟ 
چرا مردم باید بمیرند؟ 
خجالت زده گفتم: نمی دانم. 
زوربا که چشمانش از تعجب گرد شده بود گفت: پس آن همه کتابهای لعنتی که خوانده ای به چه دردمیخورد؟ 
چرا اصلا آنها را می خوانی؟ اگر کتاب‌ها جواب این مسائل را به تو نمی دهند پس چه به تو می آموزند؟ 
گفتم: آنها درباره ی رنج و سرگشتگی و حیرت انسانی گفتگو می کنند که نمی تواند به سئوالی که هم اکنون تو کردی پاسخ بدهد. 
_
عشق بسی نیرومندتر از مرگ است. 
_
همه ی آدم ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد. 
خوشحالم از این که این کتاب را خوانده ام. 
با مهر.
          
            زوربا شخصیت آزادی دارد و روحی به شدت مستقل. خود را ملزم به زمان و مکان نمی داند. هیچ چیز برای او ابدی نیست به جز سنتورش که برای زوربا وسعتی به اندازه ی تمام دنیا دارد.
راوی داستان جوانی اهل مطالعه و تفکر است. اما شخصیت اصلی داستان، زوربا ست. یک بی تفاوتی خاص به دنیا دارد، یک نوع شوریدگی دل انگیز و متفاوت. او‌در هر کاری حرف هایی برای گفتن دارد. در واقع توانمندی او به نوع نگرشش به زندگی آمیخته است. همان قدر که دنیا را در برابر خود ساده و حتی کوچک می بیند، به همان میزان به خویشتن خویش، ایمان دارد. 
زوربا به هر کاری که دست می زند به آن عشق می ورزد. و در آن غرق می شود. مثلا عسقش به سفالگری آن قدر زیاد است که انگشتی که فکر می کند در انجام کارش مانع است را با تبر قطع می کند.
با اینکه راوی در موضع قدرت و آگاهی قرار دارد اما به شدت تحت تاثیر شخصیت ساده ی زوربا قرار می گیرد. نمی خواهم بگویم مثل مولانا و شمس اما مثال جالبی است برای تعریف این ارتباط.
نقطه ی قوت نیکوس کازانتزاکیس در خلق شخصیت زوربا، پرداختن شیوه ی برخورد او با مسائل است. با هر پدیده ای که بر خورد می کند، نگاه متفاوتی دارد و این از همان روح آزاد و بی قید او نشأت می گیرد. خودش را بند تعریف های مشخص و مستعمل از پدیده ها نمی بیند و جهان را با نگاه جدید خودش کاووش می کند. پس هر لحظه از بودن او در دنیا با هیجان و نشاط خاصی توام است.
او در هیچ نقطه ای متوقف نمی شود و روح سیالی دارد.
بدون این که خودش بداند، نگاه فلسفی ویژه ای دارد که در پس پرده ی شخصیت ساده و بی آلایش او‌گم‌شده است. در یک کلام زوربا دنیا را پشت گوش می اندازد و بر مرکب لحظه ها سوار است. او در لحظه زیست می کند.
باید زوربای کازانتراکیس را هم در کنار راسکولینکف داستایفسکی و بازارف تورگنیف از شخصیت های محبوبم معرفی کنم.
          
            خیلی از کتابخوان‌ها، رمان «دنیای سوفی» یا امثالهم را می‌خوانند تا به نوعی راه میان‌بر یاد گرفتن فلسفه را طی کنند. انگار که آسانسوری پای قله بزرگی تعبیه شده تا آدم را بدون تحمل سختی‌های کوه‌نوردی، به قله برساند. بله، این کارها با وسائلی مثل تله‌کابین بر سر تپه‌ماهورها ممکن است، اما قلل رفیع را نمی‌توان این‌طوری فتح کرد. رسیدن به قله، یک راه بیش‌تر ندارد؛ کوه‌نوردی. با ماشین فقط می‌توان قلّه‌ک‌ها را فتح کرد. 
البت بدبختی کتاب‌خوانان امروز این نیست که به این تله‌کابین‌ها علاقه زیادی نشان می‌دهند، بلکه آن‌جاست که فکر می‌کنند با تله‌کابین پا به همان قله‌ای گذاشته‌اند که کوهنوردان سخت‌کوش رسیده‌اند. توهم فلسفه را با خود فلسفه اشتباه می‌گیرند و با این توهم، هرچه که به ذهنشان می‌رسد تفت می‌دهند. کافی‌ست استعدادکی هم در اوهام‌پردازی داشته باشند تا تفته‌هاشان مشتری بیابد و خودشان هم محصولات خویش را جدی بگیرند! در آن باتلاق فرو می‌روند و خود در این پندارند که مشغول غواصی در اقیانوس‌ها هستند. 
اگر کسی «زوربای یونانی» را خواند و متوجه بنیاد عمیقاً فلسفی آن شد، معلوم می‌شود که احتمالاً از کوهنوردی سررشته دارد. کازانتزاکیس با زوربا، بخش زیادی از واگویه‌های نیچه را بازآفریده و عمارتی بزرگ بر گسلی بزرگ میان مستی و رویا بنا کرده است. البته «زوربای یونانی» مستی‌آور نیست بلکه رویایی‌ست درباره مستی‌های نیچه و نه بیش از آن، منتها رویای دقیقی‌ست و از جنس جقجقه‌های پرسروصدایی چون «دنیای سوفی» و امثالهم محسوب نمی‌شود. کار بزرگ نویسنده، این است که بدون آن‌که از قدرت روایت اثر ادبی خویش بکاهد، با دقتی حیرت‌انگیز به ترسیم نقشه شورآفرینی‌های نیچه پرداخته است. 
باز این جملات بدین معنا نیست که زوربا، شخصیتی از جنس ابرانسان نیچه است، یا تصویری از یک فیلسوف دوره گذار محسوب می‌شود که قرار است آمدن فیلسوف آینده را تمهید کند، و نه حتی تصویری از خود نیچه محسوب می‌شود، هرگز؛ زوربا یک شخصیت معمول داستانی است که از گسل عظیم میان خرد آپولونی و شور دیونوسی عبور کرده است، بدون آن‌که امکان بیان حکمی یا هنری ایستادن بر آستانه این مهلکه خطرناک را داشته باشد. او با رقص، از این جهان به آن دنیا پریده و حال دست تقدیر در شبی بارانی، او را بر سر راوی کتاب‌خواری قهار و نویسنده‌ای ماهر قرار داده تا کمک کند او هم به لبه پرتگاه خرد آپولونی بیاید و هوس پرش از روی مغاک به سوی جهان دیگر را در دلش روشن نگه دارد. 
متن «زوربای یونانی» هم از نظر ادبی باشکوه است، هم از حیث نظری دقیق. توصیفاتی که از طبیعت و مردمان در موقف‌های مختلف دارد، پرداخت صحنه‌ها متناسب با نکته‌ای که بدان اشاره می‌شود یا نقطه‌ای از سیر تحول درونی راوی، آمد و شد آدم‌ها بر صحنه متناسب با ارتباط دیالکتیک راوی و زوربا، طراحی درست حوادث در جای خویش به ویژه مرگ آدم‌ها، ظرافت‌های روحی حاکم بر شخصیت زوربا و راوی و دوستش در قفقاز؛ همه و همه نشان از زیبایی چندبعدی و کامل یک رمان سرزنده دارد. 
از آن طرف، کلمه‌کلمه این کتاب مرتبط با جهانی فلسفی پس دقیق و عادلانه است، یعنی که همه‌چیز بر سر جای خودش قرار دارد. سخنانی که بین راوی و زوربا در دیالوگ‌های متعدد ردّوبدل می‌شود (که حجم زیادی از رمان را هم به خود اختصاص داده)، نشان از آن دارد که نویسنده به دقت مسائل مرتبط با فلسفه نیچه، تفکر بودایی و حکمت کهن آسیایی را می‌شناسد. گزاره‌های کلی زیادی که در متن آمده، از سر فضل‌فروشی و تفاخر نوشته نشده‌اند، بلکه دقیق‌ترین جملاتی هستند که سیر تفکر راوی (و بخشی از روند تغییرات اندیشه‌ای خود نویسنده) را به نمایش می‌گذارند. مکان و جغرافیا در رمان بسیار دقیق انتخاب شده و در نسبت مستقیم با طرح فلسفی رمان قرار دارد. این‌که زوربا اهل مقدونیه است اما به خاک یونان آمده، اصلاً از سر تصادف نیست. این‌که راوی یونانی‌ست بسیار به‌جا برگزیده شده. نام کشورهای اروپایی و آسیایی در هر حادثه با دقتی به‌غایت زیاد انتخاب شده است. این‌که از هر جغرافیا، مردی باید در داستان حاضر باشد یا زنی، کاملاً از سر هوشیاری بوده. این‌که کدام سرزمین باید در زمانِ امروز داستان حاضر باشد و کدام در گذشته(ی پیشاداستانی)، به‌تمامه آگاهانه گزینش شده است. این که کدام فرد از کدام جغرافیا در صحنه‌های فعلی داستان پیش چشم مخاطب حاضر باشد، و کدام غایب که تنها قصه‌اش برای ما با واسطه‌هایی گفته شود، حساب‌شده طراحی شده است. متن کتاب شبکه‌ای از اشارات و گزاره‌های فلسفی در خود دارد که از منظری معرفت‌شناسانه، کاملاً دقیق و عادلانه نگاشته شده است، یعنی همه‌چیز داستان سر جای خودش قرار دارد. 
در نهایت این‌که؛ «زوربای یونانی» در عین عمیق بودن، شیرین است و لذت خواندن یک رمان را به مخاطب می‌دهد. کسی میتواند بدون داشتن ذره‌ای دغدغه فلسفی، بی‌آنکه نیچه و اخلاف و اسلافش را بشناسد، این رمان را بخواند و لذت ببرد. اما بعید است خواننده حواس‌جمع باشد و کتاب را درست (و البته با لذت) بخواند، و در لحظات زیادی از خواندن آن، به فکر فرو نرود. مهم نیست که از ارتباط بنیادین این رمان با فلسفه نیچه سر در می‌آورد یا نه، مهم این است که از خواندنش لذت ببرد و کمی هم البته تأمل کند؛ در کائنات، در خدا، در زندگی خویشتن و راهی که برای ادامه زندگی در پیش رو دارد.
          
kikiiiiii

1402/10/04

            تقابل دو شخصیت متفاوت، تقابل مطالعه و تجربه. 

زوربا پیر مردی با تجربه ولی بی سواد نترس، جاهل و بی اعتقاد در مقابل مردی جوان که همان راوی‌ست و دقیقا نقطه مقابل زورباست. با سواد و اهل مطالعه و بدون هر گونه سرکشی‌ای.

فلسفه زندگی زوربا شخصیت اصلی داستان فرا از یه اسم و شخصیت بود برا من. مفهوم آزادی و لذت از زندگی رو برام معنی کرد. زندگی و درک اون رو برای من تغییر داد. 

نیکوس کازانتزاکیس خالق زوربا واقعا جسارت به خرج داده. بارها شاهد تیکه های این نویسنده به ادیان و خرافات و اعتقادات مردم بودیم. کاری که جرأت و جربزه بسیاری میخواد.

ترجمه محمد قاضی پدر ترجمه ایران جذابیت کتاب رو چند برابر کرده. کسی که در مقدمه کتاب خود رو زوربای ایرانی خطاب میکنه. مقدمه خواندنی و زیبای مترجم از زندگی زوربا طور خود جذابیت داستان رو براتون چند برابر میکنه.

سنجش بعضی از جملات داستان با ضرب المثل و اشعار شاعرانی چون حافظ، سعدی، خیام ومولانا طوری بموقع و شایسته بود که گاهی اوقات به اصل نوشته شک میکردم. انگار اول نظمی بوده و نویسنده به نثر تبدیلش کرده. 

این کتاب رو با ترجمه زوربای ایرانی بخونید تا معنی واقعی زوربا بودن رو درک کنید.
          
نرگس

1402/09/27

            رمانی در ستایش زندگی..
داستان با تقابل دو شخصیتِ متفاوتِ باهم شروع میشه؛ نویسنده سیر داستانی خاصی رو دنبال نمیکنه و بیشتر داستان حول محور مکالمه‌ی این دو فرد (راوی یا ارباب و زوربا) پیش میره.

زوربا مردی بی‌سواد، خشن، نترس، تجربه‌گرا،بی‌تعصب،بی ایمان و خوش‌گذران.
و ارباب مردی باسواد، متین، ترسو، کمال‌گرا، متعصب، با ایمان و ریاضت‌کِش.
نزدیکی و دوستی اتفاقی این دو نفر باهم، تعامل و تأثیرات‌شون روی هم بن‌مایه‌ی اصلی کتابه؛ تقابلی که برام جالب بود و باعث شد کتابو ادامه بدم.

شاید شنیده باشید که این یک رمان مردانه (یا ضد زن) هست.
البته که من هم یک زنم و‌ خیلی از دیالوگ‌ها و اعتقادات رو دوست نداشتم، اما فکر نمیکنم به این سادگی‌ها باشه! 
با انتقادی که نویسنده به کشیش‌ها، کلیسا، مذهب و سنت‌های مردم اون زمان میکنه، در حال نمایش دادن اشتباهات، اعتقادات و باور به خرافاتِ مردم اون زمانه هست که مثال‌های زیادی هم داخل کتاب هست.
همون‌طور که زن رو بد جلوه میده (و‌گاهی تا حد رفع شهوت پایین میاره) گاهی اون رو بالا میبره و میگه که زندگی مرد بدون زن عملاً غیرممکنه. 
❌یک مثال از داخل داستان: هشدار اسپویل
مثلا مردم مذهبیِ این زمانه، در روز “عید پاک” ، زنی رو به جرم رد کردن خواستگارانش به قتل می‌رسونن!!❌

خلاصه از شخصیت‌های متفاوتی که نویسنده ساخته؛ که یکی عاقل و دیگری دیوانه، یکی فیلسوف و دیگری بی‌سواد، یکی بشاش و دیگری خموده و.. ( که حتی گاهی این صفات بین دو شخصیت جابجا میشه: مثلا ارباب به عنوان فیلسوف کتاب‌خوار پرداخته شده اما سوالات فلسفی رو زوربا می‌پرسه..)
میشه به این نتیجه رسید که نباید خودتون رو با برداشت منفی ازین کتاب اذیت کنین :)) 

گاهی لازمه کسی بهمون تلنگر بزنه تا دوباره به خطِ زندگی برگردیم، پس امیدوارم تو مسیر زندگی‌تون به زوربا(ها)ی عاشقِ زندگی بَربُخورید ^~^❤️✨

ترجمه‌ی آقای محمد‌قاضی (زوربای ایرانی) با ضر‌ب المثل‌ها‌ی فارسی و پاورقی‌هایی با اشعار خیام، عالی بود. حتی برای بعضی ضرب‌المثل‌ها اصل متن هم تو پاورقی آورده شده!

والبته هنوز فیلمی که بر اساس این کتاب ساخته شده رو ندیدم، که بعد به این یادداشت اضافه میکنم D:
          
            داستان از زبان مرد جوان روشنفکر، اهل مطالعه و نویسندگی روایت می‌شود که در کافه‌ای نشسته و در بحر افکار خودش غرق شده. او تصمیم دارد به جزیره‌ی کرت یونان برود و به استخراج لینیت بپردازد. در همین جا با زوربا پیرمرد بشاش و خوش‌مشرب یونانی آشنا می‌شود و ماجراهایی را با او از سر می‌گذراند.
تقابل بین دو نگرش در رمان زوربای یونانی به تصویر کشیده شده است. نگاه اول که مربوط به راوی کتاب است، زاهد مآبانه و مبتنی بر آموزه های بودایی است و نگاه دوم که مربوط به زورباست، کاملاً متفاوت است و اعتقاد به سخت نگرفتن دنیا و لذت بردن هرچه بیشتر از مواهب آن دارد.
رمان زوربای یونانی به خاطر جذابیت‌های داستانی که دارد، می تواند گزینه‌ی خوبی برای گذران اوقات فراغت باشد اما خواندنش را به کسانی که از نظر مبانی دینی چندان قوی نیستند، توصیه نمی‌کنم.
زوربا نگاه سخیفی نسبت به جنس زن دارد و او را مایه‌ی گمراهی مرد و وسیله‌ی اطفاء شهوت او می‌داند، هرچند زوربا ذاتاً آدم خشنی نیست و در برخورد با زنان متوسل به خشونت نمی‌شود.
زوربا به شدت از تعالیم ریاکارانه و فریبکارانه‌ی کلیسا بیزار است و انتقادهای شدیدی به کشیش‌ها دارد که البته باید به او حق داد. 
جالب است که مرتب در رسانه‌ها از همه سو به مسلمانان  در مورد حقوق زنان حمله می‌شود، اما خواندن رمان‌های اینچنینی چشم انسان را نسبت به نگاه تحقیرآمیزی که مسیحیان و اروپاییان به زن دارند، باز می کند.
زوربا با اینکه به کلیسا منتقد است اما بر اساس همان آموزه‌های تحریف شده به خداوند سوء ظن دارد و نمی تواند پاسخ سوال هایش را بیابد. در حقیقت دین برای او که آدم شاد و سرزنده ای است، اقناع کننده نیست.
نتیجه گیری من: *نگاه متعادل و میانه ای که اسلام به زندگی دنیا و بهره گیری از نعمت های خداوند دارد، بهترین پاسخ برای زندگی بشر امروز است اما چرا بعضی ها به بهانه ی آزادی در مقابلش مقاومت می کنند؟!*
من ترجمه ی محمود مصاحب، انتشارات نگاه را خواندم. ترجمه قدیمی طور است و حس قدیمی بودن کتاب را بیشتر منتقل می کند.