یادداشت رعنا حشمتی

                * من بعدازظهرها تفریحم این بود که دستم را از ماسه نرم و کمرنگ ساحل پر می‌کردم و به هنگامی که ماسه گرم و نرم از لای انگشتان من فرو می‌لغزید احساس لذت می‌نمودم. دست به منزله ساعت شنی است که حیات ما از لای آن فرو می‌لغزد و نابود می‌شود. عمر می‌گذشت، و من به دریا نگاه می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم، صدای زوربا را می‌شنیدم و حس می‌کردم که از خوشحالی شقیقه‌هایم در حال ترکیدن است.
* براستی آن ساعت‌ها که باران ریز می‌بارد چه اندوه شهوت‌آلودی در آدمی ایجاد می‌کند! همه خاطره‌های تلخ که در اعماق قلب آدمی نهفته است - مانند فراق یاران، لبخندهای محو شده زنان، امیدهایی که همچون پروانه‌های بال‌ریخته که از آن‌ها فقط کرمی مانده‌است و بر برگ دل من نشسته تا آن را بجود. -
* کاش می‌شد فهمید ارباب، که سنگ‌ها و گل‌ها و باران چه می‌گویند! شاید که صدا می‌زنند، شاید که ما را صدا می‌زنند و ما نمی‌شنویم. پس گوش آدم‌ها کی باز خواهد شد؟ کی چشم‌های ما برای دیدن باز خواهند شد؟ کی بازوان خود را خواهیم گشود تا همه یعنی سنگ‌ها و گل‌ها و باران و آدمیان را در آغوش بکشیم؟
* همهٔ آدم‌ها جنون خاص خود را دارند، و اما بزرگترین جنون به عقیده من آن است که آدم جنون نداشته باشد.
* زندگی حتی برای آن‌هایی هم که خوشبخت‌اند سخت است.
* این جمله مارکوس اوره‌لیوس که گفته بود: گردش ستارگان را بنگر، گویی تو نیز با آن‌ها در گردشی... قلب مرا سرشار از وزن و آهنگ می‌کرد.
* ‫هوس کردم که سر پاکت را نگشوده آن را پاره کنم. وقتی می‌دانم در آن چه نوشته‌است دیگر چرا بخوانمش؟ لیکن دریغا که ما هنوز به روح خود اطمینان نداریم.‬
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.