بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سهیل خرسند

@bookish_soheil

130 دنبال شده

244 دنبال کننده

                      ساکن اتاق شماره ۶ در شهر جفرسون، تبعه‌ی کشور یوکناپاتاوفا و شهروند افتخاری ماکوندو.
«کلیه‌ی نظراتی که برای کتاب‌ها درج می‌کنم، تنها مربوط به نظرات و عقایدم درست پس از خواندنِ آن کتاب‌هاست و ممکن است در آینده به دلایل مختلف دست‌خوش تغییر گردد.»
                    
bookish_soheil
reviewsbysoheil
https://www.youtube.com/@soheilkhorsand

یادداشت‌ها

نمایش همه
                آن‌چنان را آن‌چنان‌تر نمی‌کند!
حکومت نظامی رمانی‌ست رئال که تمام رویدادهای آن در طی یک شبانه‌روز به وقوع می‌پیوندد. بیش از ده سال از حکومت نظامی ژنرال پینوشه و آغاز حکم‌رانی او در کشور شیلی می‌گذرد و ما در کتاب یک شبانه روز با مردمان شیلی زندگی می‌کنیم. 
مانونگو ورا شخصیت اصلی داستان، یک خواننده است که با اجرای ترانه‌های انقلابی در جبهه‌ی مخالفان ژنرال پینوشه به شهرت رسیده و سال‌هاست که به فرانسه مهاجرت کرده است. در آغاز کتاب او پس از بیست سال زندگی لاکچری در پاریس برای مراسم خاکسپاری ماتیلدا نرودا(همسر پابلو نرودا) تصمیم به بازگشت بزرگ به سرزمین مادری خود می‌گیرد و تصمیمش را عملی می‌کند. 
بازگشت بزرگ مانونگو برای او پر از شگفتی می‌شود، چون در بدو ورودش با حقایق واقعی کشورش روبرو می‌شود که پر است از سیاهی و تباهی! با دوستانی و البته دوست دختر پیشین خود روبرو می‌شود که زندگی آن‌ها هیچ شباهتی با زندگی لاکچری که خود در فرانسه داشته ندارد. 
حکومت نظامی یکی از کتاب‌هایی بود که خواندنش برای من به درازا انجامید. خط داستانی کندی داشت و با این‌که با ترجمه‌ای کم نظیر از عبدالله کوثری همراه بود که کمکم کرد تا آخر کتاب به خواندنش ادامه دهم، اما تلخی خوانشش را برایم نتوانست شیرین کند.
شخصا از تاریخ و سیاست کشور شیلی چیزی نمی‌دانستم و فکر می‌کردم شاید با خواندن این کتاب، کمی با شیلی و صدالبته با ژنرال پینوشه آشنا شوم اما جز دو بار نامی از پینوشه برده نشد. به نظر می‌رسد خوسه دونوسو کتاب را برای اشخاصی نوشته که با تاریخ و سیاست شیلی آشنایی دارند و نه برای من که هیچ شناختی از این کشور نداشتم و پیشتر نیز کتاب خاصی از ادبیاتش نخوانده‌ام.
در نهایت عرض می‌کنم که این کتاب ارزش خواندن دارد اگر مثل من شیفته‌ی ادبیات امریکا خصوصا امریکای لاتین باشید و یا از دوست‌داران آقای کوثری باشید و دل‌تان بخواهد تمام آثاری را که ترجمه کرده بخوانید، در غیر این‌صورت اگر اهل خوانش کتاب‌های روان و سر‌راست هستید، این کتاب گزینه‌ی مناسبی برای شما نیست.
        
                🌟نوروز مبارک🌟
رمانی ساده، روان، اما بسیار تلخ
فکر می‌کنم تعریف چگونگی آشنایی با این رمان گزافه نباشد. در آستانه‌ی نوروز، به یاد این افتادم که چگونه خواننده‌های مسیحی در آستانه‌ی کریسمس به دنبال کتاب‌هایی با تم کریسمس و المان‌های آن نظیر درخت کریسمس و... می‌روند، آیا رمانی با تم نوروزی نداریم؟
کمی جستجو کردم و به چند عنوان برخورد کردم. جستجو را محدود به نام‌ها کردم و یک نام توجه من را به خود جلب کرد. استاد محمود اعتمادزاده ملقب به به‌آذین! ایشان را به عنوان یک مترجم کاربلد می‌شناختم و چندین اثر خوب را با ترجمه‌ی ایشان خوانده بودم اما این نخستین کتابی بود که به قلم او می‌خواندم، و البته از خواندنش خوشحالم چون او کارش را بلد بود. اصلا اجازه دهید راحت‌تر بیان کنم: استاد کار بود.
دختر رعیت یک رئال اجتماعی است که استاد اعتمادزاده در حین روایت داستانش به شرح وقایع تاریخی نیز می‌پردازد و این مهم دست‌کم برای من که از خواندن کتاب‌های تاریخی فراری هستم و علاقه دارم تاریخ را در قالب داستان بخوانم لذت بخش بود. رویدادهای داستان در دوران احمدشاه قاجار به وقوع می‌پیوندد و پر واضح است که نظام حاکم در کشور، نظام ارباب رعیتی است. داستان کتاب در فاصله‌ی چند روز مانده به نوروز، با مردی دهاتی به نام احمدگل آغاز می‌شود که اهل یکی از ده‌های شهرستان لولمان است که فاصله تقریبی ۴۰ کیلومتری با مرکز شهر رشت دارد. او به مانند سایر رعایا در حال جمع‌آوری سور و سات برای اربابش است تا به دوش بکشد و این راه طولانی را با پای پیاده برایش تا رشت ببرد. هر ساله رسم داشت تا دست زنش را بگیرد و با هم به خانه‌ی ارباب روند. هفته‌ی نخست عید را آنجا بگذرانند و ضمنا بتوانند به خیابان‌های رشت بروند و مردمان رنگارنگ و خندانش را ببینند، اما دو سالی بود که نرجس از دنیا رخت بسته بود و احمد گل دل و دماغ نداشت. از نرجس صاحب پنج فرزند شده بود اما فقط دو دختر برایش مانده بود. بزرگ کردن و نگاه داری از دو دختر بدون زن برایش ممکن نبود و بنابراین خدیجه را در خانه‌ی ارباب به کلفتی نگاشته بود اما دختر کوچکش صغری... به او دل بسته بود و در غیاب همسرش، مونس تنهایی‌اش بود و نمی‌توانست از او دل بکند. در این دو سال که نرجس مرده بود، تنها دو روز پیش از تحویل سال به رشت می‌رفت و سور و سات ارباب را می‌برد و همان روز عید پس از نهاری مختصر از خانه‌ی ارباب بی‌آنکه به شهر برود و به تماشای مردم نونوار و هیاهوی جلوی دکان‌ها بنشیند و آلوآلبالوی خیسانده بخورد به لولمان باز می‌گشت. اینبار صغری بهانه گرفت که با پدرش به خانه‌ی ارباب برود تا بتواند خدیجه یعنی خواهرش را ببیند. دل دخترک تنگ بود و اگر چه زن همسایه به آن‌ها سر می‌زد اما نه مادری داشت و نه خواهری و از طرفی نه بستگانی چون همه‌ی خانواده احمدگل مرده بودند.
احمدگل رضا نبود اما وقتی دل تنگی و حال دخترش را دید طاقت نیاورد و از خود پرسید مگر چه می‌شود این دختر را با خود ببرد اما نمی‌دانست که بردن دخترش به خانه‌ی ارباب سرآغاز رویدادهایی خواهد بود که زندگی خود و دخترانش را به طور کل تغییر خواهد داد...
درست است که داستان با احمدگل آغاز می‌شود اما از نقطه‌ای به بعد می‌فهمیم شخصیت اصلی کتاب صغرا است. او به شرحی که در کتاب می‌خوانیم و من به جهت جلوگیری از اسپویل از صحبت در مورد آن خودداری می‌کنم، بزرگ می‌شود و ما ضمن خواندن چگونگی زندگی او با نظام حاکم در ایران یعنی نظام ارباب رعیتی آشنا می‌شویم. پیشتر عرض کردم که در حین روایت داستان، استاداعتمادزاده به رویدادهای تاریخی آن دوره می‌پردازد. میرزاکوچک‌خان و نهضت جنگل پای‌شان به داستان وا می‌شود و می‌بینیم چطور می‌آیند و چطور نابود می‌شوند. حتما شنیده‌اید که می‌گویند با خواندن کتاب‌ها می‌توانیم در دنیاهایی دیگر زندگی کنیم؟ چنین کتاب‌هایی دقیقا اثبات کننده این حرفند. داستان سیاه و تلخ است و در انتهای کتاب با قلبی دردناک پای کتاب نشسته بودم و آن را به پایان رساندم، اما از خواندنش خوشحالم و خواندنش را به شما نیز پیشنهاد می‌کنم.
***
یک ویدئو برای این کتاب ساخته‌ام و در آن ضمن معرفی نویسنده و کتاب، بخشی از آن را خوانده و ضمنا به مناسبت نوروز، قرعه‌کشی کتاب هم در آن‌جا به راه انداخته‌ام، پس اگر دوست داشتید به کانال یوتوب سرک بکشید.
        
                صادق هدایت در سال ۱۲۹۶ تحصیلات خود را در مقطع متوسطه در مدرسه‌ی سن لویی که یک مدرسه‌ی فرانسوی بود آغاز کرد. سال‌ها بعد معتقد بود تحصیل در این مدرسه موجبات آشنایی او را با ادبیات جهان فراهم آورده است، و در همین دوران بود که به گیاهخواری روی آورد. در حالیکه سخت مشغول درس خواندن بود، در سال ۱۳۰۳ کتابی کم حجم با عنوان انسان و حیوان، منتشر کرد که در آن مهربانی با حیوانات را ترویج می‌کرد، و در همان سال در مجله‌ی وفا، داستان کوتاهی به نام «شرح حال یک الاغ هنگام مرگ» را منتشر کرد. هدایت پس از فارغ‌التحصیلی از مدرسه‌‌ی سن لویی به بلژیک مهاجرت کرد و تحصیل را در آنجا ادامه داد و چند سال بعد در سال ۱۳۰۶ در برلین کتاب فواید گیاه خواری را چاپ و منتشر کرد، و البته تا آخر عمر خود نیز گیاه‌خوار ماند.
در تعدادی از داستان‌های او نگاه به حیوان و حیوان‌دوستی بر خواننده پوشیده نمی‌ماند که معروف‌ترین آن‌ها سگ ولگرد است اما خب انسان و حیوان که بعدها در پاریس آن را بازنویسی و شاخ و برگ بیشتری به آن داد، و همچنین شرح حال یک الاغ در حال مرگ از نخستین داستان‌های اوست. الاغی ستم‌دیده با سهل‌انگاری صاحبش در شمیران با اتومبیلی تصادف کرده و پایش شکسته است. او را کشان کشان به کنار جاده کشیده‌اند تا جان بدهد و هدایت از زبان او سخن می‌گوید.
انتظار نداشتم هدایت در دورانی که یک بچه مدرسه‌ای بود داستانی در سطح و اندازه‌های نامش بنویسد و اگر دو ستاره برایش درج کرده‌ام تنها به این خاطر است که در حق نمراتی که برای سایر آثارش تخصیص داده‌ام ظلم و ناحقی نشود. قلم هدایت در این داستان خام است.  گویی نقصی در بیان دارد که نمی‌تواند حرفی که در سینه دارد را راحت و کامل بیان کند اما خوانشش ساده است و به سادگی می‌توان حرفش را فهمید. داستان آن‌قدر کوتاه است که در یک سفر کوتاه درون تاکسی یا مترو می‌توان آن را خواند. من این داستان را برایتان خوانده و در یوتوب منتشر کرده‌ام، بنابراین در صورت علاقه می‌توانید به کانال یوتوب مراجعه نمایید.
        
                "به یاد تاریخ می‌افتادم که چطور روزی ثروت و اقتدار و عظمت این مملکت، دنیایی را خیره می‌کرد! و روزی دیگر مردم آن رنجور و گرسنه و بی‌پناه و بی‌معوا و اسیر فقر و بی‌سامانی بودند! چطور روزی شاه سلطان حسین صفوی در پایتخت خودش به دست یک مشت دزد قافله‌زن محاصره می‌شد و به فاصله‌ی بسیار کوتاه بعد از آن،‌ از همین مملکت مردی مثل نادر بر می‌خواست و دنیایی را از فتوحات خویش اسیر شگفتی می‌کرد."

انقلاب سفید کتابی‌ست که محمدرضا پهلوی در یازده فصل آن را نوشته و به یادگار گذاشته است. شاه فقید در نه فصل ابتدایی به نه اصل انقلاب سفید یا به تعبیری دیگر، انقلاب شاه و مردم می‌پردازد. او به تفصیل در مورد این اصول و چرایی نیاز آن‌ها در اجتماع سخن می‌گوید و در دو فصل نهایی به جمع بندی و نگاه از خارج به آن‌ها می‌پردازد. 
البته انقلاب سفید در ابتدا دارای شش اصل بود اما در ادامه اصول بیشتری به آن اضافه شد که در این کتاب که به سال ۱۳۴۵ در چاپخانه بانک ملی ایران در تیراژ نجومی ۵۰۰هزار نسخه به فرمان همایونی چاپ و منتشر گردیده، فقط به نه اصل آن پرداخته شده است. 
از شمارگان کتاب پرواضح است که شاه می‌خواست کتابش خوانده شود اما این بدان معنا نیست که لازم است در آن دوره خوانده شود. ما نیز باید بخوانیم نه برای آن‌که شاه فقید این را می‌خواست بلکه برای اینکه ایران را بشناسیم. برای شناخت جامعه‌ی ایران باید تاریخ را خواند. باید بسیار خواند. باید از زبان مورخان دوره‌ی قاجار خواند، از زبان مورخان دوره‌ی پهلوی خواند، از زبان مورخان حتی دوره‌ی جمهوری اسلامی خواند چون هیچ مورخ و پژوهشگری نیست که به سویی غش نکرده باشد! این خواننده است که باید بخواند و بخواند تا بتواند بد و خوب را از یکدیگر تشخیص دهد و در مقام قضاوت بنشیند.

من برای معرفی این کتاب ویدئوی مفصلی ضبط کرده و در یوتوب آن را منتشر کرده‌ام. در آن‌جا هر یک از اصول را نام برده و در مورد آن‌ها صحبت کرده‌ام و همچنین نگاهی مختصر و گذرا به عملکرد محمدرضا پهلوی و پدرش، رضاشاه و خدماتش به ایران و ایرانی پرداخته‌ام. در صورت علاقه می‌توانید برای تماشای ویدئو به کانال یوتوب من سر بزنید.
        
                از گلایه‌ها از برخی دوستان کتاب‌خوان گرفته تا بررسی کتاب گرینگوی پیر، ترجمه و باز نشر ایران را در وید‌ئوی زیر می‌توانید تماشا کنید:
https://www.youtube.com/watch?v=ywXL8lF5m0s
گرینگوی پیر، روایتی است تخیلی از یک داستان واقعی.
کارلوس فوئنتس، نویسنده‌ی مشهور و پر آوازه‌ی مکزیکی، ماجرای سفر آقای «امبروز بیرس»، نویسنده و روزنامه‌نگار ۷۱ ساله‌ی امریکایی به مکزیک را که پس از مدتی از صفحه‌ی روزگار پاک می‌شود را به شکل تخیلی روایت می‌کند چون هیچ اطلاعی از سرنوشت واقعی او وجود نداشت.
گرینگو کیست؟
نه فوئنتس و نه قهرمان داستان او، هیچ علاقه‌ای برای معرفی نام حقیقی خود ندارند. مکزیکی‌ها به هر شخص امریکایی که در مکزیب پناهنده شده باشد یا مشغول به کار باشد، گرینگو گویند و به سبب کهولت سن و پیری قهرمان داستان، به او لقب «گرینگوی پیر» داده‌اند.
شخصیت‌های کتاب
داستان علاوه بر گرینگوی پیر، سه شخصیت اصلی و مهم دیگر نیز دارد:
-یک ژنرال خودخوانده‌ی مکزیکی به نام «توماس آرویو» که به دنبال ارتباط با «ویلا» است که در مکزیکوسیتی با ارتش فدرال در جنگ بود.
-زن جوانی به نام «هریت وینسلو» که تازه از ایالات متحده امریکا به مکزیک آمده بود تا به عنوان پرستار بچه و معلم زبان برای فرزندان ثروتمندان مکزیکی مشغول به کار شود اما با رسیدنش می‌فهمد که ثروتمندان پیش از رسیدنش فرار کرده‌اند.
-و همچنین «لالونا» یا همان‌طور که استادکوثری در داستان خطابش کرده‌اند، زن ماه سیما.
شخصیت‌ها به تدریج با یکدیگر آشنا می‌شوند.
از آشناییه اولیه گرینگو با آرویو و کشمکش‌های آن‌ها در داستان تا ورود هریت به جمع آنان و تشکیل یک مثلث آتشین از جذابیت‌های داستان آقای فوئنتس است.
تمام شخصیت­‌ها بار گذشته‌­ای تلخ خود را حمل می­‌کنند.
گذشته­‌ای که برشانه‌­هایشان سنگینی می­‌کند و آزارشان می‌دهد. هر کدام از آن‌ها به شکلی در حال فرار از گذشته خویش هستند. گذشته‌­ای که نه می‌­توانند رها و فراموشش کنند و نه می­‌توانند تغییرش دهند. آن‌ها هر کدام به شکلی زخم خورده‌ی گذشته­‌ی خویش‌­ هستند. در این میان گرینگوی پیر فقط مرگ را چاره­ خود می‌دید.
تکرار، تکرار و باز هم تکرار...
فوئنتس ده‌ها بار در کتابش تکرار کرد که، گرینگوی پیر به مکزیک آمده بود تا بمیرد! گاهی برایم خواندن این جمله خسته کننده می‌شد اما می‌توان این جمله را یک شور حماسی برای ادامه‌ی داستان دانست. گرینگویی که به مکزیک آمده بود تا بمیرد اما وقتی پایش به مکزیک رسید، گویی دگر باره جوان شده بود و شور زندگی یافته بود! او با یک کوله پشتی که درون آن یک جلد از کتاب دون کیشوت قرار داشت، سوار اسبی که خریده بود وارد مکزیک شد تا بمیرد و ... .
هویت، تنهایی، نژاد و انقلاب
فوئنتس با بهره گیری از المان‌های فوق به داستانش شکل داد. داستان کتاب یک روایت غیر خطی است اما به سبک سیال ذهن نگارش نشده است. خوانش داستان ساده نیست و خواننده باید صبوری کند، گویی از خوابی برخواسته و مشغول به یاد آوردن خواب خود هست، همان‌طور که خود فوئنتس می‌نویسد:
اکنون تنها می‌نشیند و به یاد می‌آرد.
در میان دیالوگ‌های داستان روایت‌های فلسفی هم دیده می‌شود اما فلسفه‌اش دل خواننده را نمی‌زند.
داستان، زاده‌ی فرهنگ مکزیک و طبیعتا ادبیات امریکاست و بنابراین رابطه‌ی جنسی بخشی از آن است اما فوئنتس زیاده روی نمی‌کند و خواندنش دلچسب می‌نماید.
گلایه از برخی دوستان
ترجمه‌ی استاد کوثری خوب و قابل قبول بود و فاقد ایراد ساختاری ولی چند مورد بسیار مهم وجود دارد که در ویدئویی که در یوتوب آپلود کردم به آن مفصل پرداخته‌ام و پیشنهاد می‌کنم ویدئو را تماشا کنید چون گلایه‌ای هم نسبت به برخی دوستان داشتم و امیدوارم موارد این چنینی از ذهن و فکر علاقه‌مندان کتاب خارج شود.
        
                امریکا، جنوب، و تقابل سیاه و سفید!
ویلیام فاکنر یا هارپر لی! مسئله این است...

وقتی در ادبیات پای المان‌های «امریکا، جنوب و تقابل سیاه و سفید» به میان بیاد، کاری از دستمون بر نمیاد جز اینکه به یاد ویلیام فاکنر بیفتیم که به نوعی، سند شش دانگ ترکیب این سه المان رو در ادبیات امریکا به نام خود کرده است. بنابراین وقتی کتاب را آغاز کردم و با این سه رکن اساسی داستان مواجه شدم ناخودآگاه به یاد فاکنر افتادم. 
خانم هارپر لی داستان خود را در شهری خیالی به نام می‌کمب روایت می‌کند! بلی یک شهر خیالی که خود در کتاب توضیح می‌دهد در بین ایالت‌های آلاباما که خود در آن به دنیا آمده و می‌سی‌سی‌پی قرار دارد! می‌سی‌سی‌پی! یعنی همان ایالتی که کشور خیالی ویلیام فاکنر یعنی یوک‌نا‌پا‌تاو‌فا در آن سر درآورده!
می‌کمب یک شهر کوچک و فقیر است که ساکنانش را سیاه‌ها و سفیدها تشکیل می‌دهند. کانون توجه و ماجراهای کتاب حول محور یک خانواده‌‌ی سفید پوست است. پدر خانوده یک وکیل و جنتلمن واقعی به نام آقای اتیکوس فینچ است که دو فرزند دختر و پسر به نام‌های جین(اسکات) و جرمی دارد و در خانه، خدمتکاری در نبود همسرش کارهای خانه و آشپزی را انجام می‌دهد. 
آقای فینچ آن‌طور که در داستان می‌خوانیم به دلیل مشغله‌هایش کمی از فضای خانه دور است اما محبت و صمیمیتی بین او و فرزندانش وجود دارد و او را با نام کوچکش اتیکوس خطاب می‌کنند. او نقطه‌ی امن و آرامش بخش فرزندانش است و وقتی پایش را به خانه می‌گذارد پناه کودکانش است. هیچ کاری به سنت‌ها و حرف‌های مردم ندارد و از دید او برخلاف خواهرش و باقی مردم اشکالی نمی‌بیند که اسکات لباس پسرانه بپوشید. او به عدالت و برابری میان مردم عقیده دارد و نژادپرستی را شدیدا رد می‌کند، اگرچه مردمان این شهر کوچک با باورهای قدیمی و سنتی برعکس او فکر می‌کنند. او تا می‌توانست در زمینه‌ی حرفه‌ی خود به مردمان شهر کمک می‌کرد حتی اگر پولی برای پرداخت نداشتند اما آن‌ها هم کار او را بی پاسخ نمی‌گذاشتند و با سبزی، میوه و هر آن چیزی که در اختیارشان بود مزدش را می‌پرداختند، و به این دلیل عقیده داشت که سرشت اکثریت انسان‌ها خوب است.
بیشتر داستان کتاب را از میان دیالوگ‌های اسکات ۸ساله با برادرش جرمی ۱۲ساله می‌خوانیم. زندگی با همه‌‌ی فراز و فرودهای آن دوران رکود ایالات متحده امریکا در شهر غبارآلود می‌کمب هم می‌گذشت تا مطلع می‌شویم، جوانی سیاه‌پوست به نام تام رابینسون به اتهام تجاوز به دختری سفیدپوست به نام مایلا بازداشت شده است.
وکیل جنتلمن داستان که برایش سیاه و سفید معنا نداشت و به دنبال عدالت بود، وکالت او را بر عهده می‌گیرد و ...
جهت جلوگیری از اسپویل، بیش از این به محتوای داستان ورود نمی‌کنم و در عوض شما را به خواندن این کتاب جذاب، روان و بلعیدنی دعوت می‌کنم. این کتاب آن‌قدر روان بود که خواندنش برای من تنها سه روز به درازا انجامید. تم داستان به واسطه‌ی داستانی که در هسته‌ی رمان واقع شده تلخ است اما از آن‌جایی که داستان را از دیالوگ بین دو کودک شیرین زبان و شیطان یعنی اسکات و جرمی می‌خوانیم، تلخی‌اش تا حد زیادی فیلتر می‌شود.
از روی این کتاب در سال ۱۹۶۲ فیلمی نیز با همین عنوان ساخته شده است. برای من که پس از خواندن کتاب به تماشایش نشستم همچنان جذابیت داشت و دیدنی بود.
من نسخه‌ی انگلیسی کتاب را مطالعه کردم اما در ایران سه ترجمه از این کتاب موجود است.
ترجمه‌ی اول توسط آقای فخرالدین میررمضانی انجام شده و توسط نشرهای امیرکبیر و علمی فرهنگی چاپ و منتشر شده است. 
ترجمه‌ی دوم توسط آقای رضا ستوده انجام شده و توسط نشر نگاه چاپ و منشتر شده است.
ترجمه‌ی سوم توسط خانم نیلوفر سادات قندیلی انجام شده و توسط نشر افق بی‌پایان چاپ و منتشر شده است.
پیشنهاد می‌کنم اگر این کتاب را نخوانده و ندارید، برای خریدش به سراغ ترجمه‌ی نخست یعنی ترجمه‌ی آقای فخرالدین میررمضانی بروید.
ضمنا ویدئوی معرفی کتاب را ضبط و در یوتوب آپلود کرده‌ام. برای دسترسی به کانال یوتوب می‌توانید وارد صفحه پروفایل من شوید و روی لینک یوتوب کلیک نمایید.

نوزدهم بهمن‌ماه یک‌هزارو چهارصد و دو
        
                نظامی ما تا سربازه توسری می‌خوره، همین که درجه گرفت توسری می‌زنه و می‌دزده و دیگر شمر هم جلودارش نیست!
به قول سروش‌‌خان حبیبی: کلاسیک‌ها کهنه نمی‌شوند.
حاجی آقا کتابی کلاسیک از ادبیاتی فارسی است که پایش را از مرزهای زمان عبور داده و امروز نیز خواندنی‌ست. داستان کتاب نه کوتاه است و نه بلند. شخصا آن را در دسته‌ی رمان‌های فسقلی دسته بندی می‌کنم.
صادق‌خان یکی از نویسنده‌های محبوب من است و در این کتاب نیز همان هدایت همیشگی‌ست. قلمش به شدت تحت تاثیر کافکای دوست‌داشتنی‌ هست و این را در فصل سوم کتاب در تقابل شاعر با حاجی ابوتراب به چشم می‌بینیم اما او یک قلم طنز هم دارد که سیاه است و خواننده را از منجلاب خوانش یک واقعیت تلخ رها می‌کند. بلی، حاجی آقا یک داستان رئال است که امروزه تبدیل به کتابی ممنوعه شده است.
داستان کتاب در مورد یک حاجی بازاری چرک، فاسد و دغل باز به نام حاجی ابوتراب است که دار و ندارش را از پدرش یعنی مشتی فیض‌الله به ارث برده که یک دکان تنباکو فروشی ساده داشت اما در سال قحطی که مردم برای بدست آوردن یک تکه نان سیاه و سیر کردن شکم زن و بچه‌ی خود به هر دری می‌زدند، به شکلی که در داستان می‌خوانیم با احتکار تنباکو در دوران ممنوعیتش کلی مال حرام به جیب زد و با یک سفر حج مال حرامش را شسته و حلال کرده بود!
ماجراهای کتاب در دوره‌ای از زمان به وقوع می‌پیوندد که فضای اجتماعی ایران به شدت ملتهب بود چون به عنوان خواننده صدای پا و چکمه‌‌های سربازان آلمانی را می‌شنویم.
حاجی ابوتراب که یک حاجی قلابی بود حتی به مانند پدرش برای حلال کردن پول‌هایش هم که شده راهی حج نمی‌شد و برای جا زدن خود به عنوان حاجی و خر کردن مردم جاهل، از خاطرات پدرش در خصوص سفر حج بهره می‌گرفت. هفت زن عقدی و صیفه‌ای در خانه جمع کرده بود و با آن همه پولی که می‌اندوخت حبه‌های قندی که زن‌هایش می‌خوردند را هم می‌شمرد! صبح تا شب خانه‌اش را کاروانسرایی کرده بود برای ارباب رجوعی که به جهت واسطه‌گری برای کارهای مختلفی به دست بوسی‌ او می‌آمدند. منظور از واسطه‌گری هر چیزی بود که بتواند رشوه‌ای از مردم بدبخت که در حکومت تا بن دندان فاسد که در هر اداره‌ای برای ساده‌ترین کارها از مردم رشوه مطالبه می‌کردند، به امید انجام کارشان بگیرد. او رسما کاره‌ای نبود اما با دوز و دغل مردم را به خانه‌اش می‌کشید و مردم هم که با حکومت و مسئولین فاسد کارشان راه نمی‌افتاد ترجیح می‌دادند پولی کف دستش بگذارند تا او برایشان از طریق رابطه‌هایی که می‌گفت، امور را رتق و فتق کند.
بیش از این به داستان کتاب ورود نمی‌کنم چون منجر به اسپویل می‌شود. صادق‌خان داستانش را در چهار فصل روایت می‌کند. در دو فصل نخست با روندی آرام که گاهی برای من خسته‌کننده بود اما پس از انتهای داستان متوجه شدم لازم بود، زمینی چینی می‌کند و همه چیز را برای شورش خود آماده می‌کند. در فصل سوم او به مانند یک رهبر در نقش یک شاعر، نقش یک شهروند عاصی از خفقان و تحمل رنج را ایفا می‌کند و مقابل ابوتراب می‌ایستد و نگفته‌هایی که در سینه‌ی مردم در فضای خفقان کشور حبس شده بود را به صورتش می‌کوبد.
این شورش و بلوا من را شدیدا به یاد بلوای شخصیت «کریلف» در شاهکار داستایفسکی یعنی «شیاطین»‌ انداخت که با توجه به شاعر بودن کریلف، و شاعر بودن شخصیت هدایت در این کتاب، این احساس به من دست داد که ممکن است هدایت آن شاهکار را خوانده و از آن الهام گرفته باشد. 
به هر روی خواندن این کتاب برای من یک روز به درازا انجامید اما با توجه به اینکه پیشتر عرض کردم که کلاسیک است و حین خواندنش احساس می‌کنیم یک نویسنده از امروز کشور نوشته است، به شدت خواندنی‌ و جذاب است و خواندنش را به دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
ضمنا ویدئوی معرفی کتاب را ضبط و در یوتوب آپلود کرده‌ام. برای دسترسی به کانال یوتوب می‌توانید وارد صفحه پروفایل من شوید و روی لینک یوتوب کلیک نمایید.

پانزدهم بهمن‌ماه یک‌هزارو چهارصد و دو
        
                پاییز سال ۲۰۱۵ یک کلاس ویژه و اختصاصی ادبیات برای مدت یک ترم در دانشگاه پرینستون تشکیل شد و عالی‌جناب یوسا به همراه پروفسور روبن گایو به تدریس در این کلاس خاص پرداختند.
پانزده دانشجوی خوشبخت به دقت آثار عالیجناب را مطالعه کردند و اصطلاحا مو را از ماست کشیدند و پروفسور روبن گایو ضمن رهبری دانشجویان و جهت‌دهی به تحقیقات آن‌ها در جلسات پرسش و پاسخ در نقش یک منتقد ادبی سوالات زیادی را از یوسا می‌پرسد و یوسا به تمامی سوالات با دقت و شفافیت مثال زدنی پاسخ می‌دهد.
این کتاب از هشت فصل زیر تشکیل شده است:
۱-چیستی رمان و نقش آن در زندگی
۲-رابطه‌ی میان روزنامه‌نگاری و ادبیات
۳-گفتگو در کاتدرال
۴-جنگ آخر زمان
۵-چه کسی پالومینو مولرو را کشت؟
۶-ماهی در آب
۷-سور بز
۸-آزادی بیان و بررسی حادثه‌ی شارلی ابدو

با خواندن این کتاب اطلاعات زیادی کسب کردم و از آن مهم‌تر از خواندنش لذت بردم و احساس کردم در کلاس استادبزرگ نشسته‌ام. از یاسمین عزیز بابت اینکه کتاب را به من معرفی کرد، صمیمانه تشکر می‌کنم و خواندن این کتاب با ارزش را به تمام دوستانی که عاشق یوسا هستند پیشنهاد می‌کنم.
        
                تقدیم به دیوانه‌هایی که شبیه آدم‌های دیوانه نیستند...
دیوانه‌هایی که مثل هیج‌کس نیستند جز خودشان🚶🏻‍♂️
ساقه بامبو در سال ۲۰۱۳ برنده‌ی جایزه‌ ادبی بوکر عربی شد. اینکه بوکر عربی چیست و به چه کسی یا اثری اهدا می‌شود را به همراه شرحی مفصل‌تر از داستان به همراه تحلیل محتوای کتاب در ویدئویی پرداخته و آن‌را در یوتوب آپلود نموده‌ام. پس در صورت علاقه یا نیاز به محتوای بیشتر می‌توانید از طریق لینکی که در صفحه‌ی پروفایلم قرار دارد به کانال یوتوب مراجعه نمایید و آن را تماشا کنید.
روزی روزگاری در کشور فیلیپین دختری به نام ژوزفین زندگی می‌کرد. او مادری بیمار و پدری معتاد به قمار داشت که هر چه در زندگی داشت را پای خروس‌هایش برای خروس جنگی می‌گذاشت. ژوزفین برادری بزرگتر به نام پدرو داشت که هیچ کاری به خانواده نداشت و سرش در لاک زندگی خودش بود. خواهر بزرگ‌تری به نام آیدا داشت. آیدا توسط پدر قماربازش به دلالی سپرده شد تا در کاباره‌ها کار کند و این چنین بود که آیدا در دنیای شب به جایگاه رفیع و البته پستی دست یافت.
پس از مدتی آیدا حامله می‌شود و با حاملگی آیدا و اخراجش از کاباره، عملا منبع درآمد خانواده قطع شده بود و مادرشان که بیمار بود و خرج درمان را نداشت روز به روز به مرگ نزدیک می‌شد.
پس از تولد میرلا، آیدا آزادی خود را با ایستادن مقابل پدرش بدست آورد و به او فهماند که دیگر نمی‌تواند جسم او را بفروشد. پدر وقتی دید از آیدا چیزی کاسب نمی‌شود اینبار به فکر فروش ژوزفین افتاد که تنها ۲۰ سال داشت. ژوزفین برای فرار از سرنوشت خواهرش، به شکلی که در داستان می‌خوانیم با ضمانت دکان‌دار محل از هندی‌های نزول‌خوار پول قرض می‌کند و با پرداخت آن به واسطه‌های کاریابی و ضمن تعهد به پرداخت نیمی از حقوق خود به آن‌ها بابت حق سهم کاریابی، برای خدمتکاری عازم کشور کویت می‌شود.
ژوزفین باید به جایی دور مهاجرت و کلفتی مردمانی غریب را می‌کرد، نیمی از حقوقش را به بنگاه کاریابی و بخشی از حقوقش را بابت سود نزولی که از هندی‌ها گرفته بود می‌پرداخت اما با همه‌ی این موارد خوشحال و راضی بود که دست‌کم سرنوشتی چون آیدا نصیبش نمی‌شود.
در کویت وارد عمارت طاروف می‌شود و آن‌جا به شکلی که در داستان می‌خوانیم کم کم عاشق پسر خانواده یعنی راشد می‌شود. راشد مرد جوانی بود که اهل مطالعه  بود و نوشتن را آغاز کرده بود و دوست داشت اولین رمانش را به چاپ برساند.
راشد نه به شکل رسمی بلکه به شیوه‌ی غیررسمی ژوزفین را به عقد خود در می‌آورد و ‌پس از آن ژوزفین باردار می‌شود. پس از اطلاع از بارداری و زایمان ژوزفین، غنیمه یعنی مادر راشد، ابتدا به ژوزفین تهمت می‌زند که با خدمتکاران رابطه برقرار کرده اما با اعتراف پسرش همچنان به ازدواج آن‌ها ترتیب اثر نمی‌دهد و چون در کویت رسومات و روابط بسیار اهمیت داشت. غنیمه معتقد بود در صورت اطلاع سایر مردم از اینکه پسرش با کلفتی فیلیپینی ازدواج کرده و صاحب فرزند شده، دیگر هیچ خواستگاری برای دخترهایش نخواهد آمد و برای جلوگیری از این ننگ، ژوزفین را اخراج می‌کند و سپس ژوزفین با قولی که از راشد می‌گیرد مبنی بر اینکه او هیچ وقت پسرش را که عیسی یعنی نام پدرش را برای او نام نهاده بود، رها نمی‌کند و روزی او را به کویت می‌آورد راضی می‌شود که به کشورش یعنی فیلیپین بازگردد.
عیسی در کویت از پدری مسلمان متولد شده بود و با ورودش به فیلیپین، مادرش نام او را به انگلیسی ژوزه نام نهاد که البته در فیلیپین هوزیه تلفظ می‌شد.
سال‌ها راشد به عنوان نفقه برای ژوزفین پول می‌فرستاد و آن‌قدر آن پول کافی بود که ژوزفین هم امورات خود و پسرش را بگذراند و هم پولی برای قمار و ساکت کردن پدرش به او بپردازد تا اینکه راشد از دنیا غیب شد.
تا به اینجا به اندازه‌ای از داستان کتاب را بیان کردم که بگویم عیسی یا هوزیه چگونه و از کجا به وجود آمد. ما داستان زندگی او پیش از تولد تا پس از ازدواجش را در کتاب خواهیم خواند. اما از ورود به داستان زندگی عیسی یا هوزیه خودداری می‌کنم و خواندنش را شما کتاب‌ دوست‌های عزیز می‌سپارم.
در ایران این کتاب توسط خانم مریم اکبری و آقای عظیم طهماسبی به زبان فارسی ترجمه و نهایتا توسط نشر نیلوفر چاپ و منتشر شده است. من این کتاب را از شیوا، دوست عزیز و با محبتم در پلتفرم طاقچه هدیه گرفتم و از خواندنش لذت بردم. فایل ای‌پاب کتاب در اختیارم بود و جاهایی که شک به سانسور داشتم را مطابقت می‌دادم اما ترجمه را فاقد ایراد دیدم. در برخی جاها مترجم‌ها تلاش کردند با خلاقیت خود و ایجاد برخی تغییراتی در متن داستان، محتوا را در بیاورند که باعث حذفیات نشود هر چند هیچ خوشم نیامد در جایی از کتاب به مردی که «گی» بود، لقب «اوا خواهر» دادند، اما در یک جمع‌بندی نهایی نمره‌ی قبولی را می‌گیرد.
به عنوان حرف آخر، اگر تا حالا از ادبیات عرب کتابی نخوانده‌اید و نمی‌دانید به سراغ چه کتابی بروید، این کتاب‌ فوق‌العاده به شما پیشنهاد می‌کنم.
        
                بالاخره پرونده‌ی نخستین کتاب را در سال ۲۰۲۴ بستم. اصلا انگار در خانه‌ی مردگان طلسم شده بودم!
پیش از هر حرفی عرض کنم که برای معرفی و بررسی این کتاب یک ویدئو ساخته و در یوتوب آپلود نموده‌ام. در صورت علاقه از طریق لینک کانال یوتوب که روی پروفایلم ست شده می‌تونید وارد کانال بشید و تماشا کنیدش.
خانه‌ی مردگان را می‌توان هم یک رمان دانست و هم یک ناداستان. البته این امر میسر نبود مگر با خلاقیتی که داستایفسکی، هوگو-وار از خود به نمایش گذاشته است.
داستایفسکی در دوران زندگی واقعی خود به اتهام شرکت در فعالیت‌هایی در تشکل‌های سیاسی به چهارسال زندان محکوم شد و دوران زندان خود را در زندانی در سیبری پشت سر گذاشت. او خاطرات خود از زندان را نه با نام خود بلکه به شرحی که عرض می‌کنم در اختیار ما قرار داده است:
در ابتدای کتاب شخصی ناشناس برخوردی کوتاه با شخصی خیالی به نام الکساندر پتروویچ گوریانچیکف دارد و ما را کمی از خلقیات او آگاه می‌کند. می‌فهمیم که الکساندر پتروویچ به اتهام قتل همسرش به ده سال زندان با اعمال شاقه در سیبری محکوم شده است. ما داستان را در کتاب از زبان الکساندر پتروویچ نمی‌خوانیم. بلکه متوجه می‌شویم او پس از آزادی از زندان فوت کرده و مدتی بعد دست‌نوشته‌هایش به دست آن مرد ناشناس رسیده و او نقش ناشر را ایفا کرده و دست‌نوشته‌هایش را به شکل یک کتاب در آورده است. این خلاقیت داستایفسکی برای تبدیل یکسری دست‌نوشته به رمان بود.
شاید اولین سوالی که به ذهن یک خواننده برسد این باشد: چرا داستایفسکی عنوان خانه‌ی مردگان را برای کتابش برگزیده است؟
پاسخ را می‌توان این چنین تعبیر کرد که داستایفسکی پس از رهایی از دوران زندان و آزادی‌، دیگر آن مرد پیش از دوران زندان نبود... لبخند به روی لب‌هایش نمی‌نشست و از نظر روحی و روانی فرو پاشیده بود. او دوران زندان خود را دوران زنده به گور شدن انسان می‌دانست و در نتیجه این فرو پاشی روحی و روانی به قمار و الکل پناه برد و اعتیاد شدیدی به آن‌ها پیدا کرد. به همین خاطر است که او زندانی‌ها را مرده و به طبع آن مکانی که در آن اقامت داشتند را خانه‌ی مردگان تعبیر کرده است.
من به جهت جلوگیری از اسپویل داستان، نیت به ورود به بخش داستانی کتاب را ندارم. تنها تا حدی از محتوای آن سخن می‌گویم که اگر خواستید کتابی از داستایفسکی انتخاب کنید بدانید در این کتاب چه خواهید خواند و در انتها به بررسی ترجمه‌هایی که از این کتاب موجود است پرداخته و بهترین آن‌ها را به شما پیشنهاد خواهم کرد.
پیشتر عرض کردم که شخصیت خیالی داستایفسکی در این کتاب الکساندر پترویچ نام دارد. او به نوعی زبان داستایفسکی از زمان ورود تا خروج از زندان است.
خواننده در کتاب از زبان راوی می‌خواند: «من تمام خاطراتی که از زندان در سر دارم را ننوشته‌ام.»
اما از دید من همان‌هایی هم که در کتاب می‌خوانیم برای شناخت و چهارچوب‌های محیط داخل زندان کافی هستند. هرچند در اینجا لازم است که نقل قولی از کتاب بیگانه از آلبر کامو برایتان بیاورم:
«هیچکس نمی‌تواند تصور کند شب‌های زندان چه شکلی هستند، مگر آن‌که یک شب را در آن به سحر رسانیده باشد.»
شخصیت‌های خلق شده‌ی داستایفسکی در این کتاب یکسان نیستند...
برخی از آن‌ها قاتلینی هستند که از بریدن سر یک کودک لذت می‌برند!
برخی از آن‌ها به اشتباه سال‌هاست در زندان تحمل کیفر می‌کنند!
برخی به شکل اتفاقی مرتکب جنایت شده‌اند!
حتی برخی مسئول و ضابط کارهای انتظامی و خود زندان هستند که به خاطر انجام تخلفاتی زندانی می‌شوند اما از این تفاوت‌ها که بگذرم و شما را ارجاع به خواندن خود کتاب دهم، باید از یک تفاوت مهم صحبت کنم:
 تفاوت مردم عادی و ضعیف با ثروتمندان و نجیب‌زادگان در زندان...
می‌دانیم که داستایفسکی یک نجیب‌زاده بود و دستش به دهانش می‌رسید. داستایفسکی به بررسی نگاه یک نجیب‌زاده در زندان به سایر زندانی‌ها و همچنین برعکس به بررسی تنفر ذاتی آن‌ها به نجیب‌زادگان پرداخته که از بخش‌های خواندنی کتاب بود.
چیزی که برای من جالب بود، این بود که داستایفسکی از بدو ورود به زندان تا خروج از آن با هر چیزی روبرو شده به بررسی آن پرداخته تا پاسخی برای سوالاتی نظیر سوالات زیر بیابد:
مرز سقوط انسان کجاست؟
انسان چقدر می‌تواند رنج‌ را تحمل کند؟
انسان چگونه دست آخر به هر چیزی عادت می‌کند؟
من قصد پاسخ دادن به این سوالات رو ندارم اما پاسخ تمام این سوالات در کتاب نهفته هست. داستایفسکی به عنوان نویسنده‌ای که دغدغه‌ی ذاتی و اصلی‌اش شناخت انسان است، از ابتدا تا انتهای کتاب به دنبال این چرایی‌هاست و بنابراین اگر به دنبال پاسخ هستید، پیشنهاد می‌کنم کتاب را مطالعه بفرمایید.
من نسخه‌ی انگلیسی کتاب رو چاپ نشر پنگوئن با ترجمه‌ی آقای دیوید مک‌داف خواندم که مقدمه‌ی بسیار خوبی برای این کتاب و آقای داستایفسکی نوشته بودند اما وقتی بررسی کردم متوجه شدم در ایران چند ترجمه‌ی فارسی با عناوین مختلف برای این کتاب وجود دارد که به ترتیب قدمت به معرفی آن‌ها می‌پردازم:
آقای مهرداد مهرین این کتاب را با عنوان «خاطرات خانه‌ی اموات» توسط نشر نگاه چاپ و منتشر کرده‌اند.
خانم نسرین مجیدی نیز این کتاب را تحت عنوان «خاطرات خانه اموات» ترجمه و توسط نشر روزگار به چاپ رسانده‌اند.
آقای پرویز شهدی این کتاب را تحت عنوان «خانه‌ی مردگان» توسط نشر «مجید» چاپ کرده‌اند.
و آقای محمدجعفر محجوب این کتاب را با نام «خانه مردگان» توسط نشر علی فرهنگی چاپ کرده‌اند.
اما به لطف اشتراک فیدی پلاس یک نسخه‌ را در فیدیبو دیدم که توسط خانم سعیده رامز با عنوان «یادداشت‌هایی از خانه‌ی مردگان» ترجمه و توسط «نشر نو» چاپ و منتشر شده است. با کمی تطبیق بین ترجمه‌ها، ترجمه‌ی خانم رامز را بهتر و نزدیک‌تر به متن انگلیسی دیدم و ضمنا خانم رامز کتاب را مستقیما از روسی به فارسی ترجمه کرده‌اند. 
بنابراین  پیشنهاد می‌کنم به سراغ ترجمه‌ی خانم رامز بروید چون متنی روان و شیوا ارائه کرده‌اند و ظرافت‌های داستان را حفظ نموده‌‌اند.
        
                کافکا یک نابغه است. 
نه برای آن‌که من می‌گویم و نه برای آن‌که عالیجناب کوندرا بارها و بارها به شکلی باشکوه او را ستایش می‌کند. او هیچ نیازی به معرفی و تحسین ما ندارد و نبوغش را به سادگی می‌توان در داستان‌های کوتاه و بلندش دید. به سال ۱۹۲۴ این داستان کوتاه را نوشت: هنرمند گرسنگی. بسیار کوتاه است و می‌توانید در یک سفر درون مترو آن را به پایان رسانید اما عمق داستانش آن‌قدر زیاد است که باید مراقب باشید از ایستگاه مقصد عبور نکنید. 
کافکا همان کافکای همیشگی‌ست. 
اصلا مگر می‌شود کافکا گونه‌ی دیگری باشد؟ شکل دهنده‌ی شخصیت و افکار او چیزی نبوده که او بتواند در گذر زمان تغییر کند. در این داستان او با مضامینی چون «هنر، تنهایی و شخصیت انسان» و با استفاده از سبک قلم خود که ویزگی ذاتی آن سورئالیسم و نمادگرایی‌ست، داستان خود را پیش می‌برد. در این داستان قفس استعاره‌ای از انتظارات و فشارهایی است که جامعه و مردم به هنرمندان تحمیل می‌کنند، و تحمل گرسنگی استعاره‌ای از مبارزه‌ی هنرمند علیه بی‌مزه و پولی شدن هنر در جامعه است. 
راوی داستان زندگی یک هنرمند تنها را برای ما بازگو می‌کند.
این هنرمند در قفسی می‌نشیند و با تحمل گرسنگی مردم را به خود جذب می‌کند. مردم از نمایش هنرمندانه‌ی او لذت می‌برند و او را تحسین می‌کنند اما هیچکس به راز درونی او پی نمی‌برد. نه تنهایی و غم درونی او را درک می‌کنند و نه اصلا می‌فهمند برای چه او چنین هنری را اجرا می‌کند.
هنرمند گرسنه، داستانی پیچیده و تمثیلی است.
نباید و نمی‌توان از این داستان به سادگی عبور کرد. آری، چند صفحه‌ای را با دنیای کافکا همراه می‌شویم و سرانجام خواندنش به پایان می‌رسد، اما اعتراف می‌کنم تاثیر خود را به روی ما می‌گذارد. این داستان یک تمثیل یا استعاره است که می‌توان آن را در زندگی در موارد مختلف شبیه‌سازی کرد.  من به داستان ورود نکردم چون آن‌قدر کوتاه است که منجر به اسپویل می‌گردید، اما خواندنش را به تمام دوستان کتاب‌خوانم به خصوص کافکا دوستان پیشنهاد می‌کنم.
سالی را که با گابو آغاز کردم با کافکای عزیزم به پایان رساندم و امیدوارم ۲۰۲۴ سالی باشد که بیشتر از ۲۰۲۳ بخوانم، یاد بگیریم و دوستان بیشتری را به دنیای کتاب‌ها دعوت کنم. حالا وقتش است که بنشینم و به بررسی مطالعاتم در طی سالی که گذشت بپردازم تا بتوانم برای سال آینده برنامه‌ریزی و لیست مطالعه‌ی جدید بنویسم.
        
                کامبک خانم رولینگ به اوج...
به عنوان خواننده وقتی با یک مجموعه‌ی چند کتابی مواجه می‌شویم، قطعا نباید انتظار داشته باشیم تمام کتاب‌های آن مجموعه عالی باشند. حتی باید انتظار ضعف‌های فاجعه‌باری مانند کتاب دوم این مجموعه را داشته باشیم، اما خوشبختانه نویسنده توانست در این کتاب نه تنها از آن فاجعه خود را رها کند، بلکه بار دیگر ما را با یک داستان باشکوه مواجه کند. شخصا تا به اینجا این کتاب را بهترین کتاب میان سه عنوان نخست دیدم. نویسنده ما را در این کتاب بیش از هر زمانی با شخصیت‌هایش آشنا می‌کند و تکامل قلم او کاملا محسوس است. این عنوان سفری بود به اعماق برخی شخصیت‌های مهم داستان همانند هرماینی، به شکلی که دیگر با یک فانتزی تمام عیار مواجه نیستیم و داستان کمی رنگ و روی واقعیت نیز به خود می‌گیرد، هر چند هنوز آن‌قدر از واقعیت دور است که نمی‌توان در دسته‌ی رئالیسم جادویی گنجاندش. لازم به ذکر است که در این کتاب تنها به شخصیت‌ها پرداخته نشد بلکه به چرایی کشته شدن والدین هری پاتر نیز پاسخ کامل داده شد. 
به مانند دو عنوان نخست، پس از مطالعه‌ی کتاب فیلمش را نیز تماشا کردم و قویا معتقدم فاصله‌ی میان فیلم و کتاب در این نسخه چند برابر بیش از دو عنوان نخست بود. در کتاب به جزئیاتی پرداخته شد که در فیلم حتی به آن نزدیک نمی‌شویم. خواندن این کتاب برای من لذت بخش بود ولی نمی‌دانم چه زمانی به سراغ عنوان چهارم خواهم شتافت اما امیدوارم این فاصله به درازا نینجامد.
        
                این کتاب چهارصد و ده صفحه‌ای تماما زندگی نامه است. تنها کتابی که توانست اشک من را در آورد، زمانی که پرنس هری از مادرش می‌گفت. او در این کتاب زندگی خود را از کودکی تا مرگ مادربزرگش(ملکه‌ی انگلستان) تعریف می‌کند. گاهی خواندن این روایت‌ها خنده به لب خواننده می‌آورد و گاهی اشکش را جاری می‌کند! گاهی خواننده عصبانی می‌شود و گاهی بی‌حوصله، اما در هر صورت روایت به شکلی است که نمی‌تواند کتاب را کنار بگذارد. 

متاسفانه راهی برای راستی‌آزمایی وجود ندارد. می‌دانیم که طبق پروتکل خاندان سلطنتی، هیچ‌یک از اعضایی که پرنس هری نام آن‌ها را به میان آورده همانند برادر، پدر و ... حتی اگر بخواهند نیز اجازه‌اش را ندارند که در برابر کتاب لب به سخنی بگشایند! زیرا پروتکل‌ها می‌گویند اعضای خاندان سلطنتی حق گله، شکایت و اعتراض ندارد و تنها باید سکوت کنند چون اگر هر عکس‌العملی نشان دهند به این معنی است که چیزی در حقیقت وجود داشته که حال آن شخص در حال ترمیم و اصلاح آن است.

همان‌طور که پیشتر نوشتم راهی برای راستی‌آزمایی نیست اما من به عنوان یک انسان دوست دارم پرنس هری را بابت تجربه‌هایش در زندگی در آِغوش بگیرم. شاید حرف‌های او گویای این باشد که هیچ‌کس در دنیا به اندازه‌ی او زجر نکشیده اما از نظر من او حتی یک هزارم سختی‌های من را نکشیده، ولی با همه‌ی این‌ حرف‌ها معتقدم روح او از همان دوران کودکی خرد شد، درست آن زمانی که پدرش از مادرش بابت هدیه دادن جانشین و یک زاپاس به او تشکر کرد. بله، یک زاپاس.

من اهل خواندن زندگینامه، سفرنامه و کتاب‌های این چنینی نیستم. در خصوص پرنس هری در ذهنم سوال‌هایی وجود داشت از جمله‌ی این‌ها که: «چرا به ارتش بریتانیا پیوست؟»، «در افغانستان چکار داشت؟»، «چطور مگان را پیدا کرد؟»، «چرا از خاندان سلطنتی جدا شد؟» و ... که برای رسیدن به این سوال‌ها کتاب را مطالعه کردم. او به سوال‌های من پاسخ کامل و واضحی داد که به همین جهت از خواندن این کتاب راضی و خوشحالم.
        
                نشستم و ریویوی مفصلی برای کتاب برنده‌ی جایزه‌ی معتبر بوکر۲۰۲۳ (به انگلیسی) نوشتم، اما ترجمه‌ی همان ریویو به فارسی را کاری بیهوده دیدم. در اسرع وقت یک ریویوی فارسی از نگاه یک پناهنده‌ی ایرانی می‌نویسم و امیدوارم آن ریویو به عنوان نخستین ریویوی فارسی برای این کتاب با ارزش و خواندنی حق مطلب را ادا کند. تا آن روز عینا همان ریویو را در اینجا قرار می‌دهم:

Some books require patience to write about; however, 'Prophet Song' certainly does not fall into that category. The space and details created by Mr. Lynch are such that the reader is compelled to discuss the book immediately upon finishing it, or else risk losing the intricacies. Before saying anything else, I must caution eager readers awaiting to purchase and read this book to prepare themselves. Prepare yourself to confront the other side of this world, a dark and haunting realm that devours and destroys the souls of humans bit by bit, akin to a moray eel.

I immersed myself in 'Prophet Song' over the course of four days. The atmosphere of the book is very dark and oppressive, yet the reader cannot put it down. Once you begin reading the book, you become a member of Mr. Lynch's world, forced to live in this world. The tension of the story builds not instantly but gradually. In my opinion, this is one of the strengths of the author. If it were to reach its climax too quickly, the reader might discard the book due to the lack of mental stamina to continue. Mr. Lynch possesses a creative pen and skill. In this book, he writes in a manner reminiscent of Gabriel Garcia Marquez in 'The Autumn of the Patriarch.' Therefore, it is essential to note that there are no short sentences or paragraphs for pauses in the story; the narrative unfolds in very long sentences, sometimes spanning several pages. Although I admit that this narrative style may be bothersome for some readers.

I currently reside in England but hail from a country where the meaning of totalitarianism, war, self-destruction, populist behaviors, and poverty is well-known. Perhaps, for a significant portion of European readers, the story that Mr. Lynch narrates might seem ludicrous, but I have a suggestion for them: read Umberto Eco's 'Fascism' to understand his concerns, the concern of how he, the people of Europe, might go to sleep one night in Europe and wake up having lost everything they had the day before. In Mr. Lynch's story, the same concern as in Eco's work comes to life.

Close your eyes and imagine: you live in the heart of Europe. A place where democracy and human rights laws have given you the gift of peaceful living. One day, you wake up and see that the far-right extremists, whose beliefs have been suppressed for years, have risen, and a civil war has begun. With the onset of this war, worse than any other kind, poverty quickly grows, ruining people's lives. People die or disappear.

The story is set in Ireland, but the time period hasn't been clear yet. The main character, Eilish, is a microbiologist married to Larry, a teacher and union leader. They live with their four children and Eilish's elderly father with dementia. Everything begins on a seemingly calm night when two members of the 'GNSB' (a recently formed secret police by far-right extremists in Ireland) knock on the door and question her about Larry. I stop here without delving further into the plot to avoid spoilers. The protagonist of the story strives to preserve her family under extraordinary circumstances she never anticipated. She must make tough decisions and take significant actions, but do not forget, she is in a war, and in war, events do not unfold as people expect them to.

I, as a refugee, believe this book serves as a great wake-up call for those who indulge in sweet dreams. Those who have no understanding of the sorrows of war, bloodshed, totalitarianism, populism, asylum, and displacement. Wait, my intention is not to blame them. They are not at fault. As Albert Camus puts it, 'Nobody can understand the nights in prison until he has spent one night there.' That's why I consider this book to be a wake-up call. Hopefully, people around the world will awaken and comprehend what war truly means. So that when they hear the sound of war in some corner of the world, they won't sit silent and passive in their place. because, as Dr. Ferdinand Céline said, 'Nothing is worse than war.'

'Prophet Song' deserves the Booker Prize in 2023. I give this book a five-star recommendation and urge all my fellow book lovers to read it.
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 18

در فوریه ۱۹۴۸، کلمنت گوتوالد(رهبر حزب کمونیست)، از بالکن کاخ باروک در پراگ مقابل دیدگان صدها هزار نفر از همشهریان خود نمایان شد. این لحظه‌ای تاریخی برای چک بود. لحظه‌ای که در هر هزار سال یک بار رخ می‌دهد. رفقای گوتوالد نیز روی بالکن دیده می‌شدند و کلمنتیس در کنار او ایستاده بود. برف می‌بارید و هوا به شدت سرد بود. گوتوالد سر برهنه بود و کلمنتیس از روی دلسوزی، کلاه خز خود را از سرش برداشت و روی سر گوتوالد گذاشت. صدها عکس از گوتوالد با کلاه خز در کنار کلمنتیس توسط عکاسان حزب گرفته و منتشر شد. در آن ثانیه‌ها چکسلواکی کمونیستی متولد گردید. آن عکس در صفحه‌ی ابتدایی کتاب‌های مدرسه‌ی کودکان جای گرفت. تنها چهارسال بعد، کلمنتیس به خیانت محکوم و اعدام شد. پس از اعدام او، بخش تبلیغات حزب دست به ویرایش آن عکس برد و کلمنتیس را از عکس حذف کرد. پس از ویرایش تاریخ، در آن عکس فقط گوتوالد دیده می‌شد و کلمنتیس درون عکس جای خود را به دیوار کاخ داده بود. از کلمنتیس در تاریخ تنها کلاه خزش بر سر گوتوالد به یادگار ماند.

فعالیت‌ها

            آن‌چنان را آن‌چنان‌تر نمی‌کند!
حکومت نظامی رمانی‌ست رئال که تمام رویدادهای آن در طی یک شبانه‌روز به وقوع می‌پیوندد. بیش از ده سال از حکومت نظامی ژنرال پینوشه و آغاز حکم‌رانی او در کشور شیلی می‌گذرد و ما در کتاب یک شبانه روز با مردمان شیلی زندگی می‌کنیم. 
مانونگو ورا شخصیت اصلی داستان، یک خواننده است که با اجرای ترانه‌های انقلابی در جبهه‌ی مخالفان ژنرال پینوشه به شهرت رسیده و سال‌هاست که به فرانسه مهاجرت کرده است. در آغاز کتاب او پس از بیست سال زندگی لاکچری در پاریس برای مراسم خاکسپاری ماتیلدا نرودا(همسر پابلو نرودا) تصمیم به بازگشت بزرگ به سرزمین مادری خود می‌گیرد و تصمیمش را عملی می‌کند. 
بازگشت بزرگ مانونگو برای او پر از شگفتی می‌شود، چون در بدو ورودش با حقایق واقعی کشورش روبرو می‌شود که پر است از سیاهی و تباهی! با دوستانی و البته دوست دختر پیشین خود روبرو می‌شود که زندگی آن‌ها هیچ شباهتی با زندگی لاکچری که خود در فرانسه داشته ندارد. 
حکومت نظامی یکی از کتاب‌هایی بود که خواندنش برای من به درازا انجامید. خط داستانی کندی داشت و با این‌که با ترجمه‌ای کم نظیر از عبدالله کوثری همراه بود که کمکم کرد تا آخر کتاب به خواندنش ادامه دهم، اما تلخی خوانشش را برایم نتوانست شیرین کند.
شخصا از تاریخ و سیاست کشور شیلی چیزی نمی‌دانستم و فکر می‌کردم شاید با خواندن این کتاب، کمی با شیلی و صدالبته با ژنرال پینوشه آشنا شوم اما جز دو بار نامی از پینوشه برده نشد. به نظر می‌رسد خوسه دونوسو کتاب را برای اشخاصی نوشته که با تاریخ و سیاست شیلی آشنایی دارند و نه برای من که هیچ شناختی از این کشور نداشتم و پیشتر نیز کتاب خاصی از ادبیاتش نخوانده‌ام.
در نهایت عرض می‌کنم که این کتاب ارزش خواندن دارد اگر مثل من شیفته‌ی ادبیات امریکا خصوصا امریکای لاتین باشید و یا از دوست‌داران آقای کوثری باشید و دل‌تان بخواهد تمام آثاری را که ترجمه کرده بخوانید، در غیر این‌صورت اگر اهل خوانش کتاب‌های روان و سر‌راست هستید، این کتاب گزینه‌ی مناسبی برای شما نیست.
          
            راستش اسم فیتزجرالد باعث شده بود انتظار بالایی از کتاب داشته باشم ولی تجربه خیلی دلچسبی نبود.
کتاب یک روایت غیرخطی داره که خیلی قابل قبول نبود و کمکی به گیرایی داستان نمی‌کرد. اویل کتاب راستی راستی فکر کردم داستان روایت زندگی رزماری هویت هست، کتاب با اون شروع میشه، اونو دنبال میکنه، روایت عشقش به دیک رو میگه ولی فصل دوم همه چیز تغییر کرد. فلاش بک داشتیم و روایت زندگی و عشق و ازدواج دیک و نیکول و همه چیز قاطی پاطی شد. 
زاویه دید هم مدام عوض میشد و از شخصیتی به شخصیت دیگه می‌رفت. جایی خواندم که فیتزجرالد اواخر عمرش تصمیم میگیره کتاب رو از نو ویرایش کنه و جای بخش‌ها رو عوض کنه و تغییرات لازم رو بده ولی خب اینکار و نکرد و معلوم نیست که اجل مهلت نداده یا خودش انگیزه‌ای نداشته.  شخصیت اصلی کتاب، دیک، هم یک جورایی نچسب بود. راستش نمی‌دونستم احساسم نسبت به نقش اولی که زیاد مینوشه، تنها هنرش خدمت به بانوان جوان و زیباست و مدام عاشق میشه و گرایش به دخترهای نوجوان داره و خب روانپزشک هم هست و کتاب مرجع هم چاپ کرده باید چی باشه؟؟؟؟
به همه اینها ترجمه ضعیف رو هم اضافه کنید
          
جرئتِ نوشتن و دیگر هیچ!

سالی که گذشت از کتابش پیداست! (بهار تا نیمۀ تابستان)

کتاب‌های مرتبط 22

            🌟نوروز مبارک🌟
رمانی ساده، روان، اما بسیار تلخ
فکر می‌کنم تعریف چگونگی آشنایی با این رمان گزافه نباشد. در آستانه‌ی نوروز، به یاد این افتادم که چگونه خواننده‌های مسیحی در آستانه‌ی کریسمس به دنبال کتاب‌هایی با تم کریسمس و المان‌های آن نظیر درخت کریسمس و... می‌روند، آیا رمانی با تم نوروزی نداریم؟
کمی جستجو کردم و به چند عنوان برخورد کردم. جستجو را محدود به نام‌ها کردم و یک نام توجه من را به خود جلب کرد. استاد محمود اعتمادزاده ملقب به به‌آذین! ایشان را به عنوان یک مترجم کاربلد می‌شناختم و چندین اثر خوب را با ترجمه‌ی ایشان خوانده بودم اما این نخستین کتابی بود که به قلم او می‌خواندم، و البته از خواندنش خوشحالم چون او کارش را بلد بود. اصلا اجازه دهید راحت‌تر بیان کنم: استاد کار بود.
دختر رعیت یک رئال اجتماعی است که استاد اعتمادزاده در حین روایت داستانش به شرح وقایع تاریخی نیز می‌پردازد و این مهم دست‌کم برای من که از خواندن کتاب‌های تاریخی فراری هستم و علاقه دارم تاریخ را در قالب داستان بخوانم لذت بخش بود. رویدادهای داستان در دوران احمدشاه قاجار به وقوع می‌پیوندد و پر واضح است که نظام حاکم در کشور، نظام ارباب رعیتی است. داستان کتاب در فاصله‌ی چند روز مانده به نوروز، با مردی دهاتی به نام احمدگل آغاز می‌شود که اهل یکی از ده‌های شهرستان لولمان است که فاصله تقریبی ۴۰ کیلومتری با مرکز شهر رشت دارد. او به مانند سایر رعایا در حال جمع‌آوری سور و سات برای اربابش است تا به دوش بکشد و این راه طولانی را با پای پیاده برایش تا رشت ببرد. هر ساله رسم داشت تا دست زنش را بگیرد و با هم به خانه‌ی ارباب روند. هفته‌ی نخست عید را آنجا بگذرانند و ضمنا بتوانند به خیابان‌های رشت بروند و مردمان رنگارنگ و خندانش را ببینند، اما دو سالی بود که نرجس از دنیا رخت بسته بود و احمد گل دل و دماغ نداشت. از نرجس صاحب پنج فرزند شده بود اما فقط دو دختر برایش مانده بود. بزرگ کردن و نگاه داری از دو دختر بدون زن برایش ممکن نبود و بنابراین خدیجه را در خانه‌ی ارباب به کلفتی نگاشته بود اما دختر کوچکش صغری... به او دل بسته بود و در غیاب همسرش، مونس تنهایی‌اش بود و نمی‌توانست از او دل بکند. در این دو سال که نرجس مرده بود، تنها دو روز پیش از تحویل سال به رشت می‌رفت و سور و سات ارباب را می‌برد و همان روز عید پس از نهاری مختصر از خانه‌ی ارباب بی‌آنکه به شهر برود و به تماشای مردم نونوار و هیاهوی جلوی دکان‌ها بنشیند و آلوآلبالوی خیسانده بخورد به لولمان باز می‌گشت. اینبار صغری بهانه گرفت که با پدرش به خانه‌ی ارباب برود تا بتواند خدیجه یعنی خواهرش را ببیند. دل دخترک تنگ بود و اگر چه زن همسایه به آن‌ها سر می‌زد اما نه مادری داشت و نه خواهری و از طرفی نه بستگانی چون همه‌ی خانواده احمدگل مرده بودند.
احمدگل رضا نبود اما وقتی دل تنگی و حال دخترش را دید طاقت نیاورد و از خود پرسید مگر چه می‌شود این دختر را با خود ببرد اما نمی‌دانست که بردن دخترش به خانه‌ی ارباب سرآغاز رویدادهایی خواهد بود که زندگی خود و دخترانش را به طور کل تغییر خواهد داد...
درست است که داستان با احمدگل آغاز می‌شود اما از نقطه‌ای به بعد می‌فهمیم شخصیت اصلی کتاب صغرا است. او به شرحی که در کتاب می‌خوانیم و من به جهت جلوگیری از اسپویل از صحبت در مورد آن خودداری می‌کنم، بزرگ می‌شود و ما ضمن خواندن چگونگی زندگی او با نظام حاکم در ایران یعنی نظام ارباب رعیتی آشنا می‌شویم. پیشتر عرض کردم که در حین روایت داستان، استاداعتمادزاده به رویدادهای تاریخی آن دوره می‌پردازد. میرزاکوچک‌خان و نهضت جنگل پای‌شان به داستان وا می‌شود و می‌بینیم چطور می‌آیند و چطور نابود می‌شوند. حتما شنیده‌اید که می‌گویند با خواندن کتاب‌ها می‌توانیم در دنیاهایی دیگر زندگی کنیم؟ چنین کتاب‌هایی دقیقا اثبات کننده این حرفند. داستان سیاه و تلخ است و در انتهای کتاب با قلبی دردناک پای کتاب نشسته بودم و آن را به پایان رساندم، اما از خواندنش خوشحالم و خواندنش را به شما نیز پیشنهاد می‌کنم.
***
یک ویدئو برای این کتاب ساخته‌ام و در آن ضمن معرفی نویسنده و کتاب، بخشی از آن را خوانده و ضمنا به مناسبت نوروز، قرعه‌کشی کتاب هم در آن‌جا به راه انداخته‌ام، پس اگر دوست داشتید به کانال یوتوب سرک بکشید.
          
            صادق هدایت در سال ۱۲۹۶ تحصیلات خود را در مقطع متوسطه در مدرسه‌ی سن لویی که یک مدرسه‌ی فرانسوی بود آغاز کرد. سال‌ها بعد معتقد بود تحصیل در این مدرسه موجبات آشنایی او را با ادبیات جهان فراهم آورده است، و در همین دوران بود که به گیاهخواری روی آورد. در حالیکه سخت مشغول درس خواندن بود، در سال ۱۳۰۳ کتابی کم حجم با عنوان انسان و حیوان، منتشر کرد که در آن مهربانی با حیوانات را ترویج می‌کرد، و در همان سال در مجله‌ی وفا، داستان کوتاهی به نام «شرح حال یک الاغ هنگام مرگ» را منتشر کرد. هدایت پس از فارغ‌التحصیلی از مدرسه‌‌ی سن لویی به بلژیک مهاجرت کرد و تحصیل را در آنجا ادامه داد و چند سال بعد در سال ۱۳۰۶ در برلین کتاب فواید گیاه خواری را چاپ و منتشر کرد، و البته تا آخر عمر خود نیز گیاه‌خوار ماند.
در تعدادی از داستان‌های او نگاه به حیوان و حیوان‌دوستی بر خواننده پوشیده نمی‌ماند که معروف‌ترین آن‌ها سگ ولگرد است اما خب انسان و حیوان که بعدها در پاریس آن را بازنویسی و شاخ و برگ بیشتری به آن داد، و همچنین شرح حال یک الاغ در حال مرگ از نخستین داستان‌های اوست. الاغی ستم‌دیده با سهل‌انگاری صاحبش در شمیران با اتومبیلی تصادف کرده و پایش شکسته است. او را کشان کشان به کنار جاده کشیده‌اند تا جان بدهد و هدایت از زبان او سخن می‌گوید.
انتظار نداشتم هدایت در دورانی که یک بچه مدرسه‌ای بود داستانی در سطح و اندازه‌های نامش بنویسد و اگر دو ستاره برایش درج کرده‌ام تنها به این خاطر است که در حق نمراتی که برای سایر آثارش تخصیص داده‌ام ظلم و ناحقی نشود. قلم هدایت در این داستان خام است.  گویی نقصی در بیان دارد که نمی‌تواند حرفی که در سینه دارد را راحت و کامل بیان کند اما خوانشش ساده است و به سادگی می‌توان حرفش را فهمید. داستان آن‌قدر کوتاه است که در یک سفر کوتاه درون تاکسی یا مترو می‌توان آن را خواند. من این داستان را برایتان خوانده و در یوتوب منتشر کرده‌ام، بنابراین در صورت علاقه می‌توانید به کانال یوتوب مراجعه نمایید.