بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

ساقه بامبو

ساقه بامبو

ساقه بامبو

سعود سنعوسی و 2 نفر دیگر
4.3
10 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

14

خواهم خواند

20

یادداشت‌های مرتبط به ساقه بامبو

صَعوِه

1402/07/08

            با خوندن یادداشت خانم حدیدی این کتاب رفت تو فهرست اونایی که می خواستم بخونم. یه روزی با یه دوست عزیزی که می گشتم پی این کتاب تو انقلاب بهم گفت که تو خونه دارنش و قرضش می ده بهم؛ که پریشب هم همین شد.
دروغ چرا؛ انتظارم بیشتر از اینا بود. کتاب خوشخوان بود؛ بله(هر چند گاهی ترجمه اعصاب خرد کن می شد.) توصیف موقعیت ها و آدم ها چی؟ اونم بله؛ البته توصیف آدم ها بهتر انجام شده بود.
اما توی گزارشات هم نوشتم؛ دو تا نکته توش هست:
۱. من کتاب هایی خونده ام که نویسنده با وجود مرد بودنش؛ سختی موقعیت های زنانه رو خیلی بهتر از این کتاب به تصویر کشیده؛ که جاش هم توی این کتاب خالی دیده می شه؛ هر چند که آدم با خوندن سرنوشت آیدا؛ ژوزفین؛ میرلا و دختر زندانی فیلیپینی به هم می ریزه اما این به هم ریختگی یه چیزی کم داره انگار.
۲. برای من روشن نیست که این اشتباه نویسنده است یا مترجم های کتاب؛ اما واقعا سوال برام پیش اومده: خوزه یا عیسی کتاب خون نیست؛ پس چطور از کلمات نسبتا غلیظ و راحت ترش قلنبه سلنبه استفاده می کنه؟ این طرز حرف زدن یا نوشتن برای کسی ممکنه که دست کم یکی دو بار تو کتاب به کتاب خوندن و اهل ادبیات بودنش اشاره شده باشه! اگر این طور نیست؛ پس بهتر نیست لااقل گفتگو ها حالت عامیانه خودشون رو حفظ کنن؟ این خیلی تو ذوقم خورد.
گاهی قسمت ها گریه آورند و برخی هاشون کلیشه؛ اما از نقد که بگذریم؛ واقعا حس می کنم ناخودآگاه بد نگاه کردن و بد پنداشتن یکسری افراد که یه جورایی تقصیر جامعه مون هست کل اسلام رو زیر سوال می بره و این قسمتش خیلی غم انگیزه. و نویسنده اینو خوب تونسته وصف کنه.
قطعا برای یه بار خوندن توصیه اش می کنم.

          
hatsumi

1402/04/08

            راستش این کتاب اونقدر برام جذابیت و کشش داشت که 
دو روزه تمومش کردم ولی این چند وقته سعی میکنم از شروع سریع کتاب بعدی خودداری کنم و بذارم کتاب بعد از چند روز از تموم شدنش هنوز کنارم باقی بمونه و مرورش کنم،نمیتونم وقتی شخصیت ها هنوز توی ذهنم ته نشین نشدن کتاب رو به کتابخونه برگردونم.
فکر نمیکردم ادبیات عرب اینقدر خوب باشه ،کشش داستان و توانایی قصه گویی نویسنده خیلی خوب بود،داستان در مورد پسری به نام خوزه یا عیسی یا هوزیه  هست که از مادر خدمتکاری فلیپینی و پدری کویتی به دنیا میاد و بعد از تولد توسط مادربزرگ کویتی خودش پذیرفته نمی شه و خوزه مجبور میشه به همراه مادرش به فلیپین بره،خوزه در حالی که مادرش همیشه نامه های پدرش رو براش میخونده و بهش نوید می داده که روزی به کویت کشور پدرت میری بزرگ میشه و در نهایت سفرش به سرزمین پدری.
داستان در مورد بحران هویتی ای هست که خوزه باهاش مواجه میشه،نفرتش از پدربزرگ مادریش و تلاشش برای فرار به سرزمین رویاهایی که مادرش براش به تصویر کشیده بود،داستان همچین حول محور مسائلی مثل دینداری،آداب و فرهنگ متفاوت مردم در کشور فلیپین و کویت،وضعیت اقتصادی و اختلاف طبقاتی همچین طرز تفکر مردم توی رده های مختلف اجتماعی هست، در مورد اینکه جغرافیا واقعا چقدر میتونه روی زندگی و نگاه  ما آدم ها تاثیر بذاره ،حتی روی میزان شاد بودن ،رقصیدن و تفریحات ،جغرافیا چقدر میتونه از تو آدم متفاوت تری بسازه ،با رویاهای متفاوت تری .خوزه خودش رو ساقه بامبویی میدونه که فکر میکنه توی هر خاکی رشد میکنه و بعد انگار هیچ خاکی آغوشش رو کامل براش باز نمی کنه،نوع روایت داستان ساده هست و پیچیدگی خاصی نداره ،جنبه ای از داستان که خیلی غمگینم می کرد اون ارتباط پدر و مادر و دخترهای داستان هست ،اون ظلمی که میندوزا پدربزرگ خوزیه،هم به خوزیه و هم مادر و خاله اش می کرد،و در نهایت رازی که  در مورد میندوزا فاش شد،انگار آدم ها به اندازه زخم هایی که خودشون دارن دیگران رو آزار میدن،سرگذشت آیدا خیلی ناراحتم کرد و با خوندنش واقعا قلبم فشرده می شد.قسمت عاشقانه داستان رو هم خیلی دوست داشتم،اما یک جاهایی گنگ ترجمه شده بود انگار ،مثلا جایی مردی خوزه رو تعقیب میکنه وقتی خوزه به خونه دوست پدرش غسان می ره ،غسان بهش میگه این چه پیراهنی هست ولی هیچ اشاره ای نمیشه که مخاطب متوجه بشه مگه چطور بوده پیراهنش و چند جای دیگه هم همین مسائل هست، جایی عمه های خوزه در مورد خوله ازش سوالاتی
 می پرسند انگار خوزه از راز عشق یا رازی نهانی از خوله با خبره اما این قسمت هم گنگ میمونه و اینکه میرلا چطوری پیدا شده و کجا بوده.
داستان جمله های خیلی زیبایی داره ،چیزهای زیادی برای هایلایت شدن 
همچنین توی بعضی نقطه ها قسمت های شوکه کننده،
اسپول :::::::(قسمتی که پدربزرگش فوت کرد و خوزه اسم خودش رو از در تابوت برداشت ،تا هم پدربزرگش عذاب بخشیده شدن رو نکشه و هم اینکه مبادا بعد از مرگش دوباره صداش کنه هوزیه ،توی فلیپین هوزیه صداش میکردن خوزه رو ،اون قسمت من تا چندثانیه شوک بودم انگار یه پلان خیلی زیبا و مفهومی از یک فیلم رو می دیدم )

من پایانش رو دوست داشتم و کلا کتاب رو دوست داشتم.

قسمت های مورد علاقم از کتاب: 
همه چیز برایش پذیرفتنی شد و هیچ چیز در زندگی او دیگر ارزشی نداشت.
.
صحنه های تراژدیک و غمبار نقش هایشان را بر دیوار حافظه ما ثبت می کنند،در حالی که لحظه های خوشی و شادمانی با رنگ های درخشان تصویرهایشان را ترسیم می کنند،ابر زمان می بارد...باران سیل آسا بر دیوار می بارد...رنگ ها شسته می شوند...ولی نقش ها همچنان می مانند.
.
کاش درخت بامبو بودم که به جایی تعلق ندارد.قسمتی از ساقه اش را جدا می کنیم..بدون ریشه هرجا که شد می کاریم،طولی نمی کشد که از ساقه های بلند ریشه های تازه ایی می روید...رویشی دوباره...در زمینی جدید..بدون هیچ گذشته و حافظه ای.
.
غم ماده ای بی رنگ و نامرئی است،شخصی این ماده را از خودش ترشح می کند،بعد به تمام اطرافش سرایت می کند،اثرش بر هر چیزی که با آن تماس داشته باشد پیداست،ولی خودش نا پیدا.
.
یک دست صدا ندارد،اما سیلی که می زند،بعضی ها بیشتر از اینکه نیازمند کف زدن باشند،محتاج دستی هستند که به گوشش سیلی بزند،بلکه به خودش بیاید.
.
زن به واسطه عواطفش انسانی فراتر از انسان است..
.
نبودن شکلی از بودن است،بعضی ها وقتی نیستند بیشتر در ذهن ما حضور دارند تا وقتی در زندگیمان هستند..
.
حتی مرگ هم نمی تواند آرزوی دیدار را از آدم بگیرد ،هرچند این دیدار از نوعی دیگر باشد و در جهانی دیگر.وفاداری ما به مرده ها تنها به این خاطر است که به دیدارشان امید بسته ایم و باور داریم آن ها در جایی دارند ما را نگاه می کنند و..انتظار می کشند.
.
خوشحالی زیاد درست مثل اندوه است.وقتی کسی را در آن شریک نکنیم دلمان را می زند.
.
انسانیتی را که به رسمیت نمی شناختید از من بگیرید و بگذارید مثل مورچه زندگی کنم یا مثل زنبور یا جیرجیرک.فقط بدون دو شاخک حسی.
          
            ساقه بامبو یک‌رمان تمام عیار و باورکردنی ست.
با شخص اول ماجرا ، پسر نوجوانی که از دل فقر برخواسته اگرچه تجربه زیستی مشترکی ندارم اما به شدت با پرسش ها و حالات و رفتارهای او همراه شدم. پسری که آمیخته ای از تلاش و خیال و ناکامی ست ، در جستجوی تعلق است! میخواهد هویت و جایگاه واقعی خودش را کشف کند و خود را به مکان، خانواده  و حتی نام مشخصی  متعلق بداند. نویسنده از ظرافت های کلامی نهایت استفاده را می کند تا  تفکر اعتراضی اش درباره تبعیض ، فقر و ثروت ، طبقه بندی های اجتماعی  و... را به خوبی بیان کند . زندگی پسر از پیش از تولد تا نواجوانی پر از حادثه و اتفاق است که اگرچه آدم های بسیاری در آن حضور دارند اما  در نهایت مقصر مجموعه ای از آدم ها هستند یعنی جامعه! 

جدال های درونی پسرک ، مشاهده های عمیق او و  نشست و برخواست با آدم های گوناگون ، جملاتی بسیار خواندنی را رقم‌زده اند. آنقدر پرکشش که از لحظه باز کردن کتاب تا لحظه ای که آخرین کلمات را خواندم، جز مکث های کوتاهی در حد نوشیدن آب ؛ هیچ کار دیگری انجام ندادم! و تا این اندازه  با صفحات کتاب و پسری که نه توی صفحه ها ، که در ذهنم زنده و ملموس بود مشغول شدم ...

متن کتاب در عین روایت های دقیق و جزئی نگر نویسنده، روان و خوش خوان هم هست و  با یک حساب کتاب سرانگشتی هر ۱۰۰ صفحه کتاب با سرعت ۳۰ یا ۴۰ صفحه از یک‌متن معمولی پیش رفت.

اگر این کتاب رو در لیست مطالعه تون‌گذاشتید ، پیشاپیش نوش جان تون!♡

 
          
امیررضا

1403/01/05

            کتاب موفقی از ادبیات عرب که برنده بوکر عربی شده.
داستان نگاهی انتقادی به کویت داره، نویسنده با صراحت و شجاعت به رسم و رسومات و اعتقاداتی که به احمقانه ترین شکل در بین مردم ریشه گرفته حمله میکنه.
تبعیض در داستان بسیار پر رنگ. ما از دید عیسی که پدری کویتی و خانواده اسم و رسم داری داره و از اونطرف مادری فیلیپینی با وضعیت اقتصادی ضعیف، به کویت و فیلیپین میریم و در اونجا با فرهنگ این دو کشور آشنا میشیم
دلیل نام گذاری کتاب هم به دلیل رنجی که عیسی به خاطر همین تبعیض و سرگردانی که باهاش همراهن تحمل میکنه و در جایی از کتاب با افسوس میگه:
«کاش مثل درخت بامبو بودم که به جایی تعلق ندارد. قسمتی از ساقه‌اش را جدا می‌کنیم.... بدون ریشه، هر جا که شد می‌کاریم... طولی نمی‌کشد که از ساقه‌ی بامبو ریشه‌های تازه‌ای می‌روید... رویشی دوباره... در زمینی جدید... بی‌هیچ‌ گذشته و حافظه‌ای... هیچ اهمیتی نمی‌دهند که مردم هر جا به نامی او را می‌خوانند.»

داستان جذابی بود و شیوه روایت زیبایی داشت،ترجمه خانم اکبری و طهماسبی هم خوب بود
          
            تقدیم به دیوانه‌هایی که شبیه آدم‌های دیوانه نیستند...
دیوانه‌هایی که مثل هیج‌کس نیستند جز خودشان🚶🏻‍♂️
ساقه بامبو در سال ۲۰۱۳ برنده‌ی جایزه‌ ادبی بوکر عربی شد. اینکه بوکر عربی چیست و به چه کسی یا اثری اهدا می‌شود را به همراه شرحی مفصل‌تر از داستان به همراه تحلیل محتوای کتاب در ویدئویی پرداخته و آن‌را در یوتوب آپلود نموده‌ام. پس در صورت علاقه یا نیاز به محتوای بیشتر می‌توانید از طریق لینکی که در صفحه‌ی پروفایلم قرار دارد به کانال یوتوب مراجعه نمایید و آن را تماشا کنید.
روزی روزگاری در کشور فیلیپین دختری به نام ژوزفین زندگی می‌کرد. او مادری بیمار و پدری معتاد به قمار داشت که هر چه در زندگی داشت را پای خروس‌هایش برای خروس جنگی می‌گذاشت. ژوزفین برادری بزرگتر به نام پدرو داشت که هیچ کاری به خانواده نداشت و سرش در لاک زندگی خودش بود. خواهر بزرگ‌تری به نام آیدا داشت. آیدا توسط پدر قماربازش به دلالی سپرده شد تا در کاباره‌ها کار کند و این چنین بود که آیدا در دنیای شب به جایگاه رفیع و البته پستی دست یافت.
پس از مدتی آیدا حامله می‌شود و با حاملگی آیدا و اخراجش از کاباره، عملا منبع درآمد خانواده قطع شده بود و مادرشان که بیمار بود و خرج درمان را نداشت روز به روز به مرگ نزدیک می‌شد.
پس از تولد میرلا، آیدا آزادی خود را با ایستادن مقابل پدرش بدست آورد و به او فهماند که دیگر نمی‌تواند جسم او را بفروشد. پدر وقتی دید از آیدا چیزی کاسب نمی‌شود اینبار به فکر فروش ژوزفین افتاد که تنها ۲۰ سال داشت. ژوزفین برای فرار از سرنوشت خواهرش، به شکلی که در داستان می‌خوانیم با ضمانت دکان‌دار محل از هندی‌های نزول‌خوار پول قرض می‌کند و با پرداخت آن به واسطه‌های کاریابی و ضمن تعهد به پرداخت نیمی از حقوق خود به آن‌ها بابت حق سهم کاریابی، برای خدمتکاری عازم کشور کویت می‌شود.
ژوزفین باید به جایی دور مهاجرت و کلفتی مردمانی غریب را می‌کرد، نیمی از حقوقش را به بنگاه کاریابی و بخشی از حقوقش را بابت سود نزولی که از هندی‌ها گرفته بود می‌پرداخت اما با همه‌ی این موارد خوشحال و راضی بود که دست‌کم سرنوشتی چون آیدا نصیبش نمی‌شود.
در کویت وارد عمارت طاروف می‌شود و آن‌جا به شکلی که در داستان می‌خوانیم کم کم عاشق پسر خانواده یعنی راشد می‌شود. راشد مرد جوانی بود که اهل مطالعه  بود و نوشتن را آغاز کرده بود و دوست داشت اولین رمانش را به چاپ برساند.
راشد نه به شکل رسمی بلکه به شیوه‌ی غیررسمی ژوزفین را به عقد خود در می‌آورد و ‌پس از آن ژوزفین باردار می‌شود. پس از اطلاع از بارداری و زایمان ژوزفین، غنیمه یعنی مادر راشد، ابتدا به ژوزفین تهمت می‌زند که با خدمتکاران رابطه برقرار کرده اما با اعتراف پسرش همچنان به ازدواج آن‌ها ترتیب اثر نمی‌دهد و چون در کویت رسومات و روابط بسیار اهمیت داشت. غنیمه معتقد بود در صورت اطلاع سایر مردم از اینکه پسرش با کلفتی فیلیپینی ازدواج کرده و صاحب فرزند شده، دیگر هیچ خواستگاری برای دخترهایش نخواهد آمد و برای جلوگیری از این ننگ، ژوزفین را اخراج می‌کند و سپس ژوزفین با قولی که از راشد می‌گیرد مبنی بر اینکه او هیچ وقت پسرش را که عیسی یعنی نام پدرش را برای او نام نهاده بود، رها نمی‌کند و روزی او را به کویت می‌آورد راضی می‌شود که به کشورش یعنی فیلیپین بازگردد.
عیسی در کویت از پدری مسلمان متولد شده بود و با ورودش به فیلیپین، مادرش نام او را به انگلیسی ژوزه نام نهاد که البته در فیلیپین هوزیه تلفظ می‌شد.
سال‌ها راشد به عنوان نفقه برای ژوزفین پول می‌فرستاد و آن‌قدر آن پول کافی بود که ژوزفین هم امورات خود و پسرش را بگذراند و هم پولی برای قمار و ساکت کردن پدرش به او بپردازد تا اینکه راشد از دنیا غیب شد.
تا به اینجا به اندازه‌ای از داستان کتاب را بیان کردم که بگویم عیسی یا هوزیه چگونه و از کجا به وجود آمد. ما داستان زندگی او پیش از تولد تا پس از ازدواجش را در کتاب خواهیم خواند. اما از ورود به داستان زندگی عیسی یا هوزیه خودداری می‌کنم و خواندنش را شما کتاب‌ دوست‌های عزیز می‌سپارم.
در ایران این کتاب توسط خانم مریم اکبری و آقای عظیم طهماسبی به زبان فارسی ترجمه و نهایتا توسط نشر نیلوفر چاپ و منتشر شده است. من این کتاب را از شیوا، دوست عزیز و با محبتم در پلتفرم طاقچه هدیه گرفتم و از خواندنش لذت بردم. فایل ای‌پاب کتاب در اختیارم بود و جاهایی که شک به سانسور داشتم را مطابقت می‌دادم اما ترجمه را فاقد ایراد دیدم. در برخی جاها مترجم‌ها تلاش کردند با خلاقیت خود و ایجاد برخی تغییراتی در متن داستان، محتوا را در بیاورند که باعث حذفیات نشود هر چند هیچ خوشم نیامد در جایی از کتاب به مردی که «گی» بود، لقب «اوا خواهر» دادند، اما در یک جمع‌بندی نهایی نمره‌ی قبولی را می‌گیرد.
به عنوان حرف آخر، اگر تا حالا از ادبیات عرب کتابی نخوانده‌اید و نمی‌دانید به سراغ چه کتابی بروید، این کتاب‌ فوق‌العاده به شما پیشنهاد می‌کنم.
          
            خانه‌ی شما کجاست؟
جایی که به نامتان است؟
جایی که شبها در آن می‌خوابید؟
جایی که در آن احساس راحتی میکنید؟
جایی که آدم‌هایش دوستتان دارند؟

وطن کجاست؟
جایی که در آن متولد شده‌اید؟
جایی که در شناسنامه تان ثبت شده؟
وطن پدر یا مادرتان؟
جایی که از آن خاطره دارید؟
جایی که زبان مردم‌ش را می‌فهمید؟

دین شما چیست؟
دین پدر و مادرتان؟
دینی که از بچگی با مناسک و آیین‌هایش بزرگ شده‌اید؟
دینی که اکثر مردم جامعه‌ای که به آن تعلق دارید، به آن باور دارند؟ 
دینی که به نظرتان منطقی‌تر است؟ یا عاشقانه‌تر؟

خانواده‌ی شما کیست‌؟....

جواب هرکدام این سوال‌ها هرچه باشد، مصداقش برای بیشتر افراد دنیا یک چیز است. 
بیشتر آدمهای دنیا در پاسخ به این سوال‌ها، نام یک کشور، یک دین و نشانی یک خانه را می‌گویند. 
 «عیسی» یا  «خوزه» ، به تمام آنهایی که برای این سوالات یک پاسخ واضح و مشخص دارند، رشک می‌برد. چون او حتی برای سوالِ  «نامت چیست» هم یک پاسخ مشخص ندارد. 
  مادرش که یک خدمتکار فقیر فیلیپینی است نام خوزه، قهرمان ملی فیلیپین را برایش انتخاب کرده و پدرش که یک روشنفکر ثروتمند و وطن‌پرست  کویتی است نام پدرش عیسی را روی او گذاشته. 
پدر و مادر ما در بدو تولد، ملیت، وطن، خانواده و بسیاری دیگر از اجزای هویت را به ما هدیه می‌دهند. هرچند خیلی از ما ممکن است در طول زندگی بارها آرزو کنیم که کاش توان تغییر یک کدام از آنها را داشتیم، اما حواسمان نیست که وضوح و ثبات هرکدام از اینها و اینکه تکلیفمان را از خیلی جهات از همان اول معلوم می‌کند، چه نعمت بزرگی است. 
قدر این نعمت را کسی مثل خوزه (عیسی) می‌داند. او که نه تنها وطن، خانواده و دین مشخصی ندارد، بلکه خدایش را هم باید از نو بیابد.

 «ساقه بامبو» بر اساس یک داستان کاملا واقعی نوشته شده، شخصیت‌های  رمان و حتی اسامی آنها واقعی هستند و با کمی جستجو، عکس‌هایشان را هم می‌توانید پیدا کنید! 
ساقه بامبو پرکشش است، سخت می‌شود زمینش گذاشت، خواندنش پر از لذت کشف است و در مورد هویت، فرهنگ، وطن و خدا  شنیدنی برایمان زیاد دارد.