یادداشت hatsumi

hatsumi

1402/04/08

                راستش این کتاب اونقدر برام جذابیت و کشش داشت که 
دو روزه تمومش کردم ولی این چند وقته سعی میکنم از شروع سریع کتاب بعدی خودداری کنم و بذارم کتاب بعد از چند روز از تموم شدنش هنوز کنارم باقی بمونه و مرورش کنم،نمیتونم وقتی شخصیت ها هنوز توی ذهنم ته نشین نشدن کتاب رو به کتابخونه برگردونم.
فکر نمیکردم ادبیات عرب اینقدر خوب باشه ،کشش داستان و توانایی قصه گویی نویسنده خیلی خوب بود،داستان در مورد پسری به نام خوزه یا عیسی یا هوزیه  هست که از مادر خدمتکاری فلیپینی و پدری کویتی به دنیا میاد و بعد از تولد توسط مادربزرگ کویتی خودش پذیرفته نمی شه و خوزه مجبور میشه به همراه مادرش به فلیپین بره،خوزه در حالی که مادرش همیشه نامه های پدرش رو براش میخونده و بهش نوید می داده که روزی به کویت کشور پدرت میری بزرگ میشه و در نهایت سفرش به سرزمین پدری.
داستان در مورد بحران هویتی ای هست که خوزه باهاش مواجه میشه،نفرتش از پدربزرگ مادریش و تلاشش برای فرار به سرزمین رویاهایی که مادرش براش به تصویر کشیده بود،داستان همچین حول محور مسائلی مثل دینداری،آداب و فرهنگ متفاوت مردم در کشور فلیپین و کویت،وضعیت اقتصادی و اختلاف طبقاتی همچین طرز تفکر مردم توی رده های مختلف اجتماعی هست، در مورد اینکه جغرافیا واقعا چقدر میتونه روی زندگی و نگاه  ما آدم ها تاثیر بذاره ،حتی روی میزان شاد بودن ،رقصیدن و تفریحات ،جغرافیا چقدر میتونه از تو آدم متفاوت تری بسازه ،با رویاهای متفاوت تری .خوزه خودش رو ساقه بامبویی میدونه که فکر میکنه توی هر خاکی رشد میکنه و بعد انگار هیچ خاکی آغوشش رو کامل براش باز نمی کنه،نوع روایت داستان ساده هست و پیچیدگی خاصی نداره ،جنبه ای از داستان که خیلی غمگینم می کرد اون ارتباط پدر و مادر و دخترهای داستان هست ،اون ظلمی که میندوزا پدربزرگ خوزیه،هم به خوزیه و هم مادر و خاله اش می کرد،و در نهایت رازی که  در مورد میندوزا فاش شد،انگار آدم ها به اندازه زخم هایی که خودشون دارن دیگران رو آزار میدن،سرگذشت آیدا خیلی ناراحتم کرد و با خوندنش واقعا قلبم فشرده می شد.قسمت عاشقانه داستان رو هم خیلی دوست داشتم،اما یک جاهایی گنگ ترجمه شده بود انگار ،مثلا جایی مردی خوزه رو تعقیب میکنه وقتی خوزه به خونه دوست پدرش غسان می ره ،غسان بهش میگه این چه پیراهنی هست ولی هیچ اشاره ای نمیشه که مخاطب متوجه بشه مگه چطور بوده پیراهنش و چند جای دیگه هم همین مسائل هست، جایی عمه های خوزه در مورد خوله ازش سوالاتی
 می پرسند انگار خوزه از راز عشق یا رازی نهانی از خوله با خبره اما این قسمت هم گنگ میمونه و اینکه میرلا چطوری پیدا شده و کجا بوده.
داستان جمله های خیلی زیبایی داره ،چیزهای زیادی برای هایلایت شدن 
همچنین توی بعضی نقطه ها قسمت های شوکه کننده،
اسپول :::::::(قسمتی که پدربزرگش فوت کرد و خوزه اسم خودش رو از در تابوت برداشت ،تا هم پدربزرگش عذاب بخشیده شدن رو نکشه و هم اینکه مبادا بعد از مرگش دوباره صداش کنه هوزیه ،توی فلیپین هوزیه صداش میکردن خوزه رو ،اون قسمت من تا چندثانیه شوک بودم انگار یه پلان خیلی زیبا و مفهومی از یک فیلم رو می دیدم )

من پایانش رو دوست داشتم و کلا کتاب رو دوست داشتم.

قسمت های مورد علاقم از کتاب: 
همه چیز برایش پذیرفتنی شد و هیچ چیز در زندگی او دیگر ارزشی نداشت.
.
صحنه های تراژدیک و غمبار نقش هایشان را بر دیوار حافظه ما ثبت می کنند،در حالی که لحظه های خوشی و شادمانی با رنگ های درخشان تصویرهایشان را ترسیم می کنند،ابر زمان می بارد...باران سیل آسا بر دیوار می بارد...رنگ ها شسته می شوند...ولی نقش ها همچنان می مانند.
.
کاش درخت بامبو بودم که به جایی تعلق ندارد.قسمتی از ساقه اش را جدا می کنیم..بدون ریشه هرجا که شد می کاریم،طولی نمی کشد که از ساقه های بلند ریشه های تازه ایی می روید...رویشی دوباره...در زمینی جدید..بدون هیچ گذشته و حافظه ای.
.
غم ماده ای بی رنگ و نامرئی است،شخصی این ماده را از خودش ترشح می کند،بعد به تمام اطرافش سرایت می کند،اثرش بر هر چیزی که با آن تماس داشته باشد پیداست،ولی خودش نا پیدا.
.
یک دست صدا ندارد،اما سیلی که می زند،بعضی ها بیشتر از اینکه نیازمند کف زدن باشند،محتاج دستی هستند که به گوشش سیلی بزند،بلکه به خودش بیاید.
.
زن به واسطه عواطفش انسانی فراتر از انسان است..
.
نبودن شکلی از بودن است،بعضی ها وقتی نیستند بیشتر در ذهن ما حضور دارند تا وقتی در زندگیمان هستند..
.
حتی مرگ هم نمی تواند آرزوی دیدار را از آدم بگیرد ،هرچند این دیدار از نوعی دیگر باشد و در جهانی دیگر.وفاداری ما به مرده ها تنها به این خاطر است که به دیدارشان امید بسته ایم و باور داریم آن ها در جایی دارند ما را نگاه می کنند و..انتظار می کشند.
.
خوشحالی زیاد درست مثل اندوه است.وقتی کسی را در آن شریک نکنیم دلمان را می زند.
.
انسانیتی را که به رسمیت نمی شناختید از من بگیرید و بگذارید مثل مورچه زندگی کنم یا مثل زنبور یا جیرجیرک.فقط بدون دو شاخک حسی.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.