شبکه اجتماعی کتاب‌دوستان

بهخوان فضایی برای کتابخوان‌هاست تا همدیگر را پیدا کنند و دربارۀ کتاب‌ها حرف بزنند.

بهخوان
یادداشت‌های پیشنهادی
نوید نظری

نوید نظری

2 روز پیش

        بازسازی تاریخیِ وجدان و ایمان با تکیه بر وجدان تاریخی
۱. نویسنده‌ای در میانه‌ خدا و شیطان
میخائیل بولگاکف از تبار نویسندگانی است که ادبیات روسیه را عرصه‌ گفت‌وگوی میان خدا و انسان ساخته است. اگر داستایوفسکی در تاریکی روان گناه به جست‌وجوی ایمان رفت و تولستوی بر نیکی اخلاقی پای فشرد، بولگاکف سرنوشت انسانِ بی‌خدا را نوشت؛ انسانی که میان سکوت قدرتمند خدا و هیاهوی خالی سایر قدرت‌هاست. او در زمانه خاموشی ایمان و ایدئولوژی پرهیاهوی شوروی زیست و در این میانه، مرشد و مارگریتا را آفرید؛ رمانی که با زبانی طعنه‌آمیز، نیمه‌فانتزی و واقع‌گرایی جادوگرانه و شاعرانه از حقیقت خدا در دل انکار سخن می‌گوید.

۲. روایت قدرت شر، اثبات نشانه‌های خداوند خیر
بولگاکف در جهانی نوشت که وجود خدا انکار شده بود، اما او با ظرافتی وارونه از اثبات نقیض خدا، وجود او را آشکار کرد. اگر شیطان زنده است و او قدرت پیاده‌سازی قواعد خویش را در جهان دارد، پس جهان هنوز بر محور ماوراء می‌چرخد. ولند، شیطانِ جنتلمنِ فلسفه‌دان، گواه حضور غایب الهی است؛ در جهانی که خدا خاموش است، شر با نمایش قدرت‌هایی ماورای اختیار انسانی، ناگزیر به خدمت عدالت درمی‌آید. بولگاکف از دل این پارادوکس، رمانی ساخت که نه در ستایش ایمان، بلکه در جست‌وجوی امکان ایمان در زمانه‌ بی‌خدایی است.

۳. دو جهان، یک حقیقت
مرشد و مارگریتا دو جهان را در هم می‌تند: اورشلیمِ باستان و مسکوی شوروی. در اورشلیم، پیلاطس در برابر عیسی می‌ایستد و از ترس قدرت، حکم به مرگ او می‌دهد. در مسکو، برلیوز، روشنفکر و رئیس انجمن نویسندگان، همان نقش را تکرار می‌کند؛ انسانی که حقیقت را می‌داند اما برای حفظ جایگاهش انکارش می‌کند. بولگاکف نشان می‌دهد تاریخ انسان، تکرار همان لحظه‌ داوری است که در آن حقیقت قربانی منفعت می‌شود. مرشد، نویسنده‌ای منزوی، رمان پیلاطس را می‌نویسد و خودش در برابر نظامی که از حقیقت می‌ترسد، به دیوانگی متهم می‌شود. آن‌چه از سر ترس و سودجویی در درازنای سده‌ها،‌ گردن پیلاطس را می‌فشارد، کمندی شده است که مرشد این رمان (پیلاطس بولگاکف) را به بند دیوانگی و زندان می‌کشاند.
در کنار او، ایوان بزدومنی، شاعر جوان و شاهد مرگ برلیوز، از شور ایدئولوژیک به نوعی بیداری می‌رسد. او در بیمارستان روانی با مرشد دیدار می‌کند و درمی‌یابد جنونی که به او نسبت داده‌اند شاه‌راه رهایی از پرت‌گاه دروغ و انکار است. این پیوند میان مرشد و شاعر، همان پیوند میان ایمان و آگاهی است؛ گفت‌وگویی که در دل تاریخ تکرار می‌شود؛ از اورشلیم تا مسکو، از پیلاطس تا ایوان.

۴. الهیات وارونه و جنگ و گریز نیکی و بدی
رمان به شدت با مسیحیت درگیر است و در برابر بی‌خدایی افراطی شوروی موضع می‌گیرد. ولند، شیطان، در هیئت داوری ظاهر می‌شود که ایمان را می‌سنجد. او با پیش‌گویی‌ها و رخدادهای شگفت، وجود خدا و شیطان را هم‌زمان اثبات می‌کند. روح اصلی اثر، جدایی‌ناپذیری نیک و بد است؛ همان‌گونه که سایه خود را به امداد نور وامی‌شناساند. اما در شکلی عمیق‌تر و تراژیک‌تر. در این جهان، شر در درون انسان‌هاست و راه نجات نه در پرهیز از آن، بلکه در شناخت و پذیرش آن نهفته است. بولگاکف از دل اسطوره‌ی فاوست گوته و الهیات مسیحی، ایمانی تازه می‌سازد؛ ایمانی که از دل شک زاده می‌شود.

۵. گفت‌وگوهای درونی: رنج داوری انسان
درون‌نگری شخصیت‌ها قلب رمان است. پیلاطس از گناه و بزدلی خویش رنج می‌برد و بارها در ذهنش گفت‌وگوی ناتمام با عیسی ناصری را تکرار می‌کند. مرشد در خلوت درمانگاه از طردشدگی و فراموشی سخن می‌گوید و گویی با انکار نام خویش، از قید داوری دیگران رها می‌شود. ایوان نیز از شور و هیجان به سکوت و تفکر می‌رسد؛ در پنهان او نوعی غسل تعمید رخ می‌دهد؛ تطهیر ذهن از خشم و درماندگی آن، و تولد دوباره‌ اندیشه.

۶. عشق، آخرین صورت ایمان
در میانه‌ این جهانِ سرد، تنها عشق است که معنای نجات را بازمی‌یابد. مارگریتا، زنی از میان مردم، برای بازگرداندن مرشد به زندگی، با شیطان پیمان می‌بندد. اما این پیمان نه سقوط، که صعود است؛ گذر از دوزخ برای نجات حقیقت. عشق در نگاه بولگاکف، برگردان و چهره‌ انسانی ایمان است؛ همان نیرویی که حتی شیطان در برابرش تسلیم می‌شود. مارگریتا در ضیافت تاریک ولند، به فرشته‌ای زمینی بدل می‌شود که گناهکاران را می‌بخشد و از رحمت چهره‌ای زنانه می‌سازد.

۷. ایمان خاموش، انسان باقی
هر شخصیت در این اثر با نوعی قمار هستی روبه‌روست: پیلاطس با ترس، مرشد با حقیقت، مارگریتا با عشق، ایوان با عقل، و حتی ولند با عدالت. بولگاکف در این قمارها سرنوشت انسان مدرن را ترسیم می‌کند؛ انسانی که خدا را از دست داده، اما هنوز با ایمان خود چانه می‌زند. در جهانی که ایمان به خدا جرم است، باور به حقیقت، آخرین شکل ایمان می‌شود. در پایان، مرشد و مارگریتا نه به بهشت می‌روند و نه به دوزخ؛ به «آرامش» می‌رسند، جایی میان سکوت و نور، جایی که داوری پایان می‌یابد.
مرشد و مارگریتا بازسازی تاریخی ایمان و حقیقت در عصری است که هر دو را فراموش کرده است. بولگاکف با کنار هم نهادن اورشلیم و مسکو، نشان می‌دهد نیکی در همیشه تاریخ و همه جهان در پدیداری‌ای درخشنده است، فقط نامش تغییر می‌کند. مرشد همان نویسنده است، و رمان پیلاطس همان تلاش ابدی برای نوشتن حقیقت در جهانی بی‌صدا.
در پایان، تنها یک جمله در تاریکی می‌درخشد: «دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند.» نه کاغذها، که اندیشه‌ی انسان نیز در آتش نمی‌سوزد. بولگاکف در زمانی که ایمان جرم بود، با ادبیات خود شهادت داد که حتی اگر خدا خاموش باشد، هنوز در درون انسان چیزی باقی است که به جای او سخن می‌گوید — نوری که نه از آسمان، بلکه از درون انسان برمی‌خیزد. وجدان پیامبر درون است. گواه عقل، فانوس حقیقت، راهنمای الوهیت. رستگاری در این زمانه که شاید شنیدن صدای خداوند، دیوانگی و جرم قلمداد می‌شود، گوش فراسپردن به ندای بی‌نوای وجدانی درونی است.
      

17

Reyhaneh mirzaei

Reyhaneh mirzaei

2 روز پیش

        از دَر فصل اول :
بی مقدمه شروع می کنم. 

●طردشدگی و فراموشی چنان تاثیری بر روح و روان مرد گذاشته بود که از همسرش می خواست که اورا در سکوت بشناسد. تمام دلبستگی های مرد را، پسنده ها، رفتار های ریز و درشت و زیر و بمش را، خودش از کف دستش بوبکشد!
یکی از خودخواهی های آشکار مرد امانت فروش در رابطه با همسرش این بود که او بر این باور بود:[ اگر من با سخن گفتن و دادن اطلاعات بخواهم  در شناخت خود به همسرم کمک کنم انگار اورا گدایی کرده ام. ]چه حرف بی ربطی! چه حمافت آشکاری! خطاب به مرد امانت فروش : آن وقت که روزه ی سکوت گرفتی  و درِ آغوش ِ مهرورزی به روی همسر نازنینت تخته کردی و او به گدایی آغوش و مهر افتاد؛ اشکالی وارد نمی آید؛  به گدایی انداختن دیگران اشکال نیست. حرف زدن درباره ی پسنده هایت با همسرت اشکال دارد؟ حتماً لعن و نفرین خدایان راهم در پی دارد، نه؟!

●مرد امانت فروش در هنگام گفتن  پرت و پلا انگار حواسش نبود که در این میز گردی که برای آرام کردن وجدانش تشکیل داده است و انگشت اتهام به سمت همسر نازنینش می گیرد؛ از انگشتان این دستِ متهم کننده تنها یک انگشت به سمت دیگری و سه انگشت به سمت شخص خودش است.
 تقریباً در میانه های داستان بود که فهمیدم، او خودش را خدا می پندارد و فرشته ای می خواهد که صبح و شب بر وی سجده کند، به او خرده نگیرد، مزیج، سپاس و ستایش اورا بگوید و بس.

در پایان فصل اول نتیجه ای کُلی می توان از رفتارهای متناقض نازنین گرفت:

● او در سن کم پدر و مادرش را از دست داده. پس بی چون و چرا طبیعی و قابل حدس است که خاطره ای از دست نوازش پدر بر سر یا آوای زمزمه های نرم و پر مهر مادر در گوش ندارد. چرا نازنین شبی که امانت فروش برای خواستگاری از او آمد برای پاسخ دادن، انقدر طولانی مکث و فکر کرد؟ از نگر بنده : هر دو خواستگار نازنین تفاوت آن چنان دهن سوزی با یکدیگر نداشتند. چه بقال که در دهه ی پنجاه زندگی اش بود و چه امانت فروش که در دهه ی پنجم زندگی به سر می برد دوگانگی زیادی از دیدگاه سنی با نازنین داشتند و به طوری ازدواج با هرکدامشان نوعی کودک همسری به شمار می رفت. چرا پس نازنین به امانت فروش جواب مثبت داد؟ زیرا امانت فروش برخلاف بقال برای خواستگاری از نازنین خودِ اورا صدا زد، از خودش خواهان شد و به او مزه ی ارزشمندی، درک شدن و اهمیت دیدن را چِشاند.
اما بعد ها در زندگی به وسیله ی گره های گشوده نشده ی شخصیتی و رفتاری مرد، نازنین مورد بی مهری، کم توجهی و سرخوردگی قرار گرفت. به طوری که تا توجهی از سمتی دید به آن سمت دیگر (سمت غیر از شوهرش) جلب شد. نه اینکه انگیزه اش بدکارگی باشد، نه، انگیزه اش شنیدن سخنان نرم و گوش نواز بود، چیزی که ازش دریغ می شد. 
تمام اینها سبب رفتارهای دوگانه ی او شده بود: خود را به آغوش همسرش می انداخت اما چند هفته بعد رویش تپانچه می کشید...بگذریم...دیدیم دیگر انقدر (نازنین) جنگ روانی کشید تا جنگ به اعضا و جوارح داخلی تنش کشیده شد.

قبل از ورود به بررسی فصل دوم بگویم: 

●اتفاقاً بر خلاف مرد داستان که می پنداشت بزرگواری جوانی به یک جو نمی ارزد زیرا سختی ای برای بدست آوردنش کشیده نشده، حاصل تجربه نیست، ارزان است و از این دست سخن ها...من بر آنم که هر چیزی که تنه اش به تنه ی زمخت زندگی خورده از خویشتنِ صاف، زلال و آن بی آلایشی اولیه اش فاصله گرفته و می گیرد.
برخلاف بزرگواری که کلمه اش متشکل از بزرگ+وار است؛ جوانان به "مانند" بزرگان نیستند! اتفاقاً خود حقیقی کلمه ی بزرگ هستند.  این بزرگواری در جوانی نمود بیشتری در برابر کوته فکری های اصلاح نشده ی ریش سفیدان و به ظاهر بزرگان( زیرا تنها عددی به سال سنشان افزوده شده اما خرد، بینش، دانش و عقلشان همچنان کودک و کوچک مانده) دارد. از خوب روزگار، جوانی نشان دهنده ی عمق و سارایی کامل این صفت و منش است. بزرگ منشی در تمام دوران ها، از همه بیشتر در جوانی ریشه دارد و به بُن خود از همیشه نزدیک تر است. خوشا که بزرگواری در جوانان ریشه دارد.

فصل دوم، آخرین بررسی: 

●آخ که آدم در هنگام نبودِ فرصت و از دست دادن شخصی عزیز، در فقدان آن شخص چه بزرگوار می شود!
نازنین به او وفادار ماند. با عنوان همسر وفادارِ او دنیارا ترک کرد. زیرا می دانست شروع دوباره از نظر اوی ناشریف همان سکوت، خیره نگاه کردن های نامنظم و چند تئاتر تماشاکردن است. بله به راستی، چه کسی می گفت:[ آدم ها یکدیگر را دوست بدارید.] ؟
 پس چرا تنها قلب و روح اورا از درد و آلام پر کرد؟
سکوت برای او چه دست آوردی داشت جز مرگ همسرش!
آدمی به دوست داشته شدن و دوست داشتن زنده است.
آن دو قاشق چایخوری لخته های خونی که در هنگام مرگ نازنین از دهانش بیرون جهید، ته مانده ی خونِ درون رگ ها و کف قلبش بود. خونی در تنش نمانده بود که بخواهد بر زمین بریزد. آن امانت فروشِ خودبیمار انگار (که از دیدگاه من چرا "انگار"، او واقعاً بیمار بود)، شیره ی جان نازنینِ بی کَس را از همان پاهایی که مجنون وار چند روز مانده به مرگ وی باز هم از سر خودخواهی و احتمالاً اختلالات هورمونی ای که به سبب جدا شدن تخت خوابشان به سرش آمده بود، بوسه می زد، بیرون کشید. از کف همان پاها که به خانه ی نامقدس و شوم آن مرد قدم گذاشتند. 
چه گذشت برما و بر نازنین در این نود و پنج صفحه!
      

6

Reyhaneh mirzaei

Reyhaneh mirzaei

2 روز پیش

        زبان و لحن کتاب از همان صفحات ابتدایی نوید دهنده‌ی یک اثر کاملاً آندری‌یفی است. مشابه باقی آثار او. این مشخصه نشان دهنده‌ی امانت در ترجمه یا به زبان ساده تر، ترجمه ی بسیار خوب این اثر است که سبک نویسنده در آن حفظ و منتقل شده است.
آندری‌یف علاقه‌ی زیادی به زیر سوال بردن اخلاقیات و نشان دادن آلایش‌های ذات ناکافی انسان دارد. همواره در نوشته ها و آثارش یک جور بازیچه مطرح است.
ملال زندگی، حسی است که در پس هر پاراگراف پنهان شده و این ملال همان بازیچه ای است که برایتان گفتم!
بازیچه ای برای خندیدن او(آندری‌یف)به تمام زندگی و سبک شمردنش؛ وانگهی نشان دادن حس خفگی آورِ سیزیفی و جنون آمیز زندگی.
لیانید آندری‌یف زندگی را به مثال میمون بندبازی می شمارد که مسخره ی سخن های حکیمانه‌ی گردهمایی های اشرف مخلوقات شده است. جالب هم اینجاست که همین میمون مسخره( زندگی ) در عین بازیچه بودنش به دست انسان، خود به تنهایی، تنها عامل رنج بشر است.
به مانند کتاب یادداشت های اینجانب در این کتاب هم هرکجا از جمله ی" صادقانه می گویم" استفاده می کرد؛ ذهنم بیش از پیش هوشیار می شد و لبانم بیشتر به خنده باز می شد.
صداقت هم مانند فلسفه ی زندگی ریشخند آثار آندری‌یف است. 
      

6

ساخت کتابخانۀ مجازی

ساخت کتابخانۀ مجازی

لیست کتاب‌های متنوع

لیست کتاب‌های متنوع

ثبت تاریخچۀ مطالعه

ثبت تاریخچۀ مطالعه

امتیاز دادن به کتاب‌ها

امتیاز دادن به کتاب‌ها

باشگاه کتابخوانی

باشگاه کتابخوانی

پست های پیشنهادی
هرمس

هرمس

5 روز پیش

مترجم گرم زبان سرزمین سرد

به مناسبت ایام: ۲۲ مهر و زادروز آبتین گلکار

85

< Sahar >

< Sahar >

5 روز پیش

راهنمای جامع جورج آر آر مارتین خوانی🐉🩸.

کتاب‌های مارتین رو به چه ترتیبی بخونیم که خط زمانی رعایت بشه؟

63

نوید نظری

نوید نظری

6 روز پیش

اعجاز ایجاز در هنر پارسی

حکایت آغازین متن از «لطایف‌الطوایف» عبید زاکانی به عنوان یکی از کوتاه‌ترین و زیبا‌ترین داستان‌های فارسی که در چهارمقاله نظامی عروضی سمرقندی نیز آمده است. سه جمله؛ بی‌هیچ پردازشی! در طنازی محض! تلخ و شیرین! حکمت و ایهام! شاید راز ماندگاری هنر ایرانی در همین باشد که اندک می‌گوید و بسیار می‌نماید؛ جهان را در واژه‌ای، طرحی یا گرهی می‌فشارد تا معنا آزاد شود. ما شرقیان عالم معنا را در فشردگی می‌بینیم و غربیان در گستردگی.

56

بهخوان

بهخوان

5 روز پیش

از مسیری که می‌سازیم

سه سال پیش با یک چالش روبه‌رو شدیم؛ چالشی که بعدها به یکی از بهترین تجربه‌های بهخوان تبدیل شد.

306

مالیس

مالیس

7 روز پیش

سیارهٔ ادبیات

اهل کدام بخش از سیاره هستی؟

115

دریا

دریا

7 روز پیش

اگر ساعت‌ها می‌ایستادند...

از دویدن دنبال عقربه‌ها خسته شده‌ام.

59

فراخوان «دومین جشنواره ادبی خیرِ ایران»

فراخوان «دومین جشنواره ادبی خیرِ ایران»

56

سجاد علی پور

سجاد علی پور

1404/7/18 - 13:48

فمینیسم و برخی نمودهای آن در ادبیات داستانی (6)

فمینیسم و برخی نمودهای آن در ادبیات داستانی (6)

81

Marnie

Marnie

1404/7/18 - 01:21

میان صفحات، من!

میان صفحات گم می‌شوم… جایی که سکوت حرف می‌زند و من فقط خودم را می‌بینم.

136

«هر صفحه، یک پله بالاتر…» 📖

«گاهی فقط کافی‌ست یک صفحه بخوانی، تا دنیایت یک پله روشن‌تر شود...» 💫

102

بهخوان؛برای نویسندگان

با در دست گرفتن صفحۀ خود می‌توانید بلافاصله از یادداشت‌هایی که روی کتاب‌هایتان نوشته می‌شود، مطلع شوید و با خوانندگان ارتباط برقرار کنید.

مشاهدۀ بیشتر

بهخوان؛برای ناشران

با در دست گرفتن صفحۀ نشرتان، کتاب‌های در آستانۀ انتشار خود را پیش چشم خوانندگان قرار دهید و اطلاعات کتاب‌های خود را ویرایش کنید.

مشاهدۀ بیشتر

چرا بهخوان؟

کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
کتاب بعدیتان را
       پیدا کنید.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
بدانید دوستانتان
      چه می‌خوانند.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.
کتابخانۀ خود
       را بسازید.