بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

دختر رعیت

دختر رعیت

دختر رعیت

3.7
3 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

5

خواهم خواند

1

کتاب دختر رعیت، نویسنده محمود اعتمادزاده ( م. ا. به آذین ).

یادداشت‌های مرتبط به دختر رعیت

            1. به نظرم با این که نویسنده کوشیده بود رنج طبقات فرودست و رعیت را بیان کن اما به دام شعارزدگی و ناله و نفرین کردن فرادستان و سیاه نمایی نیفتاده بود.

2. از نظر توصیفات زندگی و رسوم محلی واقعا قوی و گیرا بود. با جزئیات جالب فراوان که باعث میشد صحنه ها واقعا جاندار و جذاب پیش چشم مخاطب شکل بگیرند. مثلا صحنه تحویل سال در ابتدای رمان :
"مانند سگهای پیر از کارافتاده که گاهی به خیال واهی پارس کنند، يك جفت توپ سر پر، که قشون قبله عالم از روز پیش در قرق کارگزاری به زنجیرشان بسته بود، با غرش خفه ای تحویل نوروز را به مردم رشت اطلاع دادند. بچه ها همه یکباره فریاد کردند: « آهاه!...»
حاج آقا از کیسه کوچکی که در جیب بغل داشت يك سكه ده مناتی طلا بیرون کشید، خوب با سر انگشتان آنرا لمس کرد، و بی آنکه به کسی یا چیزی توجه کند، يك ثانیه نگاه خود را بر آن دوخت."

3. با این که شخصیت اصلی رمان "صغری" است که دختر یک رعیت زن مرده است اما نویسنده به فراخور موقعیت زمانی از شخصیت صغری فاصله می‌گیرد و اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی را شرح میدهد که در این مورد هم به افراط نمی‌افتد:
"به تدریج که روزگار میگذشت و لشکریان تزار در داخل خاک ایران گسترش می‌یافتند، دامنه معاملات حاج آقا احمد هم وسیع تر میشد. تا بجائی که دیگر سرمایه اش به تنهائی کفایت نمیکرد. برای اینکه کار از دست نرود، حاجی به هر ترتیبی که بود، برادرش را حاضر به شرکت با خود نمود. حاج آقا ابراهیم، گرچه هنوز هم از نجف فتوی نداشت، ولی علاقه برادری و امید سود بی خطر مشکل داد و ستد با لشکر کفار را بر او آسان کرد..."

4. انگلیسی ها و حکومت مرکزی نماینده ظلم و چپاول هستند و سرمایه داران و اربابان دستشان با این ها در یک کاسه است. در یک مقطع با برآمدن میرزا کوچک خان امیدی برای رعایا به وجود می‌آید اما نهایتا آن امید هم می‌میرد.
"صبح روز دیگر سربازان انگلیسی و گورخه با چند زره پوش به رشت تاختند و خود را به بانک رسانیدند . عده شان به سیصد نفر هم نمیرسید. به همین جهت به شتاب دفترها و موجودی بانک را در اتومبیل نهادند و عقب نشستند . دو سه روز به آرامی گذشت . انگلیسها در اردوگاه خود سنگر بسته بودند و انتظار كمك از قزوین داشتند . كمك رسید و آنها صبح زود به شهر حمله کردند. چند هواپیما در آسمان به پرواز در آمدند..."

5. احمدگل پدر صغری که در ابتدای اثر از سر بی چارگی دختر کوچکش را هم به رعیتی پیش خانواده یکی از متمولین رشت گذاشته حالا که به جنگلی ها پیوسته هیبتی پیدا کرده و جرئت می‌کند توی روی ارباب بایستد:
"احمد گل را با تفنك و قطار فشنگ در برابر خود ایستاده دید. کنجکاوی آمیخته به تمسخرش یکباره به ملاحظه و پروا مبدل گشت. احمد گل سربلندوبانگاه مطمئن، مانند کسی که ارزش خودراخوب میداند، ایستاده بود. خانم به خود اجازه نداد که اورا سبك بگیرد، یا اینکه از همراهی میرزا کوچک‌خان سرزنش کند. فقط به گله مندی مزورانه گفت :
. خوب حق نان و نمك هیچ! اقلامیخواستی گاه سری به دخترت بزنی .
احمدگل گفت: دیگر دختری نداشتم که به کنیزی بیاورم!"

6. و اما همان طور که دوستان دیگر هم نوشته اند اثر انتقادات تند و صریحی به شخصیت و منش سیاسی میرزا کوچک خان دارد که البته به عنوان توصیف شخصیت داستانی اصلا درنیامده. فقط حرفی است که نویسنده میگوید و میرود.

7. پایان بندی اثر هم به غایت ضعیف بود و تقریبا پایان بندی در کار نبود و نویسنده با یکی دو جمله نسبتا شعاری شاعرانه خواسته بود داستان را هم بیاورد و مخاطب را از صرافت دنبال کردن ماجرای زندگی صغری بیندازد.

نمره واقعی م تقریبا 3/5 است.

به بهانه سالگرد شهادت میرزا کوچک خان برشی از این رمان را خوانده‌م: <a href="https://shahrestanadab.com/Portals/0/%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%20%D8%B1%D8%B9%DB%8C%D8%AA.mp3">بشنوید</a>
          
            🌟نوروز مبارک🌟
رمانی ساده، روان، اما بسیار تلخ
فکر می‌کنم تعریف چگونگی آشنایی با این رمان گزافه نباشد. در آستانه‌ی نوروز، به یاد این افتادم که چگونه خواننده‌های مسیحی در آستانه‌ی کریسمس به دنبال کتاب‌هایی با تم کریسمس و المان‌های آن نظیر درخت کریسمس و... می‌روند، آیا رمانی با تم نوروزی نداریم؟
کمی جستجو کردم و به چند عنوان برخورد کردم. جستجو را محدود به نام‌ها کردم و یک نام توجه من را به خود جلب کرد. استاد محمود اعتمادزاده ملقب به به‌آذین! ایشان را به عنوان یک مترجم کاربلد می‌شناختم و چندین اثر خوب را با ترجمه‌ی ایشان خوانده بودم اما این نخستین کتابی بود که به قلم او می‌خواندم، و البته از خواندنش خوشحالم چون او کارش را بلد بود. اصلا اجازه دهید راحت‌تر بیان کنم: استاد کار بود.
دختر رعیت یک رئال اجتماعی است که استاد اعتمادزاده در حین روایت داستانش به شرح وقایع تاریخی نیز می‌پردازد و این مهم دست‌کم برای من که از خواندن کتاب‌های تاریخی فراری هستم و علاقه دارم تاریخ را در قالب داستان بخوانم لذت بخش بود. رویدادهای داستان در دوران احمدشاه قاجار به وقوع می‌پیوندد و پر واضح است که نظام حاکم در کشور، نظام ارباب رعیتی است. داستان کتاب در فاصله‌ی چند روز مانده به نوروز، با مردی دهاتی به نام احمدگل آغاز می‌شود که اهل یکی از ده‌های شهرستان لولمان است که فاصله تقریبی ۴۰ کیلومتری با مرکز شهر رشت دارد. او به مانند سایر رعایا در حال جمع‌آوری سور و سات برای اربابش است تا به دوش بکشد و این راه طولانی را با پای پیاده برایش تا رشت ببرد. هر ساله رسم داشت تا دست زنش را بگیرد و با هم به خانه‌ی ارباب روند. هفته‌ی نخست عید را آنجا بگذرانند و ضمنا بتوانند به خیابان‌های رشت بروند و مردمان رنگارنگ و خندانش را ببینند، اما دو سالی بود که نرجس از دنیا رخت بسته بود و احمد گل دل و دماغ نداشت. از نرجس صاحب پنج فرزند شده بود اما فقط دو دختر برایش مانده بود. بزرگ کردن و نگاه داری از دو دختر بدون زن برایش ممکن نبود و بنابراین خدیجه را در خانه‌ی ارباب به کلفتی نگاشته بود اما دختر کوچکش صغری... به او دل بسته بود و در غیاب همسرش، مونس تنهایی‌اش بود و نمی‌توانست از او دل بکند. در این دو سال که نرجس مرده بود، تنها دو روز پیش از تحویل سال به رشت می‌رفت و سور و سات ارباب را می‌برد و همان روز عید پس از نهاری مختصر از خانه‌ی ارباب بی‌آنکه به شهر برود و به تماشای مردم نونوار و هیاهوی جلوی دکان‌ها بنشیند و آلوآلبالوی خیسانده بخورد به لولمان باز می‌گشت. اینبار صغری بهانه گرفت که با پدرش به خانه‌ی ارباب برود تا بتواند خدیجه یعنی خواهرش را ببیند. دل دخترک تنگ بود و اگر چه زن همسایه به آن‌ها سر می‌زد اما نه مادری داشت و نه خواهری و از طرفی نه بستگانی چون همه‌ی خانواده احمدگل مرده بودند.
احمدگل رضا نبود اما وقتی دل تنگی و حال دخترش را دید طاقت نیاورد و از خود پرسید مگر چه می‌شود این دختر را با خود ببرد اما نمی‌دانست که بردن دخترش به خانه‌ی ارباب سرآغاز رویدادهایی خواهد بود که زندگی خود و دخترانش را به طور کل تغییر خواهد داد...
درست است که داستان با احمدگل آغاز می‌شود اما از نقطه‌ای به بعد می‌فهمیم شخصیت اصلی کتاب صغرا است. او به شرحی که در کتاب می‌خوانیم و من به جهت جلوگیری از اسپویل از صحبت در مورد آن خودداری می‌کنم، بزرگ می‌شود و ما ضمن خواندن چگونگی زندگی او با نظام حاکم در ایران یعنی نظام ارباب رعیتی آشنا می‌شویم. پیشتر عرض کردم که در حین روایت داستان، استاداعتمادزاده به رویدادهای تاریخی آن دوره می‌پردازد. میرزاکوچک‌خان و نهضت جنگل پای‌شان به داستان وا می‌شود و می‌بینیم چطور می‌آیند و چطور نابود می‌شوند. حتما شنیده‌اید که می‌گویند با خواندن کتاب‌ها می‌توانیم در دنیاهایی دیگر زندگی کنیم؟ چنین کتاب‌هایی دقیقا اثبات کننده این حرفند. داستان سیاه و تلخ است و در انتهای کتاب با قلبی دردناک پای کتاب نشسته بودم و آن را به پایان رساندم، اما از خواندنش خوشحالم و خواندنش را به شما نیز پیشنهاد می‌کنم.
***
یک ویدئو برای این کتاب ساخته‌ام و در آن ضمن معرفی نویسنده و کتاب، بخشی از آن را خوانده و ضمنا به مناسبت نوروز، قرعه‌کشی کتاب هم در آن‌جا به راه انداخته‌ام، پس اگر دوست داشتید به کانال یوتوب سرک بکشید.