یادداشت سهیل خرسند
1403/1/1
🌟نوروز مبارک🌟 رمانی ساده، روان، اما بسیار تلخ فکر میکنم تعریف چگونگی آشنایی با این رمان گزافه نباشد. در آستانهی نوروز، به یاد این افتادم که چگونه خوانندههای مسیحی در آستانهی کریسمس به دنبال کتابهایی با تم کریسمس و المانهای آن نظیر درخت کریسمس و... میروند، آیا رمانی با تم نوروزی نداریم؟ کمی جستجو کردم و به چند عنوان برخورد کردم. جستجو را محدود به نامها کردم و یک نام توجه من را به خود جلب کرد. استاد محمود اعتمادزاده ملقب به بهآذین! ایشان را به عنوان یک مترجم کاربلد میشناختم و چندین اثر خوب را با ترجمهی ایشان خوانده بودم اما این نخستین کتابی بود که به قلم او میخواندم، و البته از خواندنش خوشحالم چون او کارش را بلد بود. اصلا اجازه دهید راحتتر بیان کنم: استاد کار بود. دختر رعیت یک رئال اجتماعی است که استاد اعتمادزاده در حین روایت داستانش به شرح وقایع تاریخی نیز میپردازد و این مهم دستکم برای من که از خواندن کتابهای تاریخی فراری هستم و علاقه دارم تاریخ را در قالب داستان بخوانم لذت بخش بود. رویدادهای داستان در دوران احمدشاه قاجار به وقوع میپیوندد و پر واضح است که نظام حاکم در کشور، نظام ارباب رعیتی است. داستان کتاب در فاصلهی چند روز مانده به نوروز، با مردی دهاتی به نام احمدگل آغاز میشود که اهل یکی از دههای شهرستان لولمان است که فاصله تقریبی ۴۰ کیلومتری با مرکز شهر رشت دارد. او به مانند سایر رعایا در حال جمعآوری سور و سات برای اربابش است تا به دوش بکشد و این راه طولانی را با پای پیاده برایش تا رشت ببرد. هر ساله رسم داشت تا دست زنش را بگیرد و با هم به خانهی ارباب روند. هفتهی نخست عید را آنجا بگذرانند و ضمنا بتوانند به خیابانهای رشت بروند و مردمان رنگارنگ و خندانش را ببینند، اما دو سالی بود که نرجس از دنیا رخت بسته بود و احمد گل دل و دماغ نداشت. از نرجس صاحب پنج فرزند شده بود اما فقط دو دختر برایش مانده بود. بزرگ کردن و نگاه داری از دو دختر بدون زن برایش ممکن نبود و بنابراین خدیجه را در خانهی ارباب به کلفتی نگاشته بود اما دختر کوچکش صغری... به او دل بسته بود و در غیاب همسرش، مونس تنهاییاش بود و نمیتوانست از او دل بکند. در این دو سال که نرجس مرده بود، تنها دو روز پیش از تحویل سال به رشت میرفت و سور و سات ارباب را میبرد و همان روز عید پس از نهاری مختصر از خانهی ارباب بیآنکه به شهر برود و به تماشای مردم نونوار و هیاهوی جلوی دکانها بنشیند و آلوآلبالوی خیسانده بخورد به لولمان باز میگشت. اینبار صغری بهانه گرفت که با پدرش به خانهی ارباب برود تا بتواند خدیجه یعنی خواهرش را ببیند. دل دخترک تنگ بود و اگر چه زن همسایه به آنها سر میزد اما نه مادری داشت و نه خواهری و از طرفی نه بستگانی چون همهی خانواده احمدگل مرده بودند. احمدگل رضا نبود اما وقتی دل تنگی و حال دخترش را دید طاقت نیاورد و از خود پرسید مگر چه میشود این دختر را با خود ببرد اما نمیدانست که بردن دخترش به خانهی ارباب سرآغاز رویدادهایی خواهد بود که زندگی خود و دخترانش را به طور کل تغییر خواهد داد... درست است که داستان با احمدگل آغاز میشود اما از نقطهای به بعد میفهمیم شخصیت اصلی کتاب صغرا است. او به شرحی که در کتاب میخوانیم و من به جهت جلوگیری از اسپویل از صحبت در مورد آن خودداری میکنم، بزرگ میشود و ما ضمن خواندن چگونگی زندگی او با نظام حاکم در ایران یعنی نظام ارباب رعیتی آشنا میشویم. پیشتر عرض کردم که در حین روایت داستان، استاداعتمادزاده به رویدادهای تاریخی آن دوره میپردازد. میرزاکوچکخان و نهضت جنگل پایشان به داستان وا میشود و میبینیم چطور میآیند و چطور نابود میشوند. حتما شنیدهاید که میگویند با خواندن کتابها میتوانیم در دنیاهایی دیگر زندگی کنیم؟ چنین کتابهایی دقیقا اثبات کننده این حرفند. داستان سیاه و تلخ است و در انتهای کتاب با قلبی دردناک پای کتاب نشسته بودم و آن را به پایان رساندم، اما از خواندنش خوشحالم و خواندنش را به شما نیز پیشنهاد میکنم. *** یک ویدئو برای این کتاب ساختهام و در آن ضمن معرفی نویسنده و کتاب، بخشی از آن را خوانده و ضمنا به مناسبت نوروز، قرعهکشی کتاب هم در آنجا به راه انداختهام، پس اگر دوست داشتید به کانال یوتوب سرک بکشید.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.