سامان

سامان

@saman70

14 دنبال شده

37 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
سامان

سامان

2 روز پیش

        یک رمان شگفت انگیز

ماخونیک نوشته محسن فاتحی نویسنده مشهدی متولد 56 کاری بود بسیار خواندنی که از خوندنش لذت زیادی بردم. یک اثر جذاب پرماجرا که مخاطب رو به خوبی همراه خودش می‌کنه .در ادامه سعی می‌کنم کمی در مورد این داستان صحبت کنم.

خلاصه داستان:

راوی بی‌نام داستان گورکنی است که در واقع به شرح خاطرات خودش از زندگی می‌پردازه . زندگی بسیار پرماجرا و پر اتفاقی که در اون شخصیت‌های مختلفی حضور دارند و هم‌چنین به یک محدوده خاص جغرافیایی نیست و در مناطق مختلف ایران روایت میشه. روایت‌های موازی داستان و عدم تبعیت از روایت خطی باعث جذابیت بیشتر داستان شده. اتفاقات گوناگون و ضرباهنگ بالای داستان باعث میشه کشش بالایی داشته باشه. ابدا در طول داستان نشانه ای از اطناب در کلام نویسنده و کند پیش رفتن داستان ندیدم. 

ویژگی‌های داستان:

یکی از ویژگی‌هایی که بالا بهش اشاره کردم روایت‌های موازی و غیرخطی داستان بود. مثلا شخصیتی وارد ماجرا میشد و سپس با یک فلش بک به گذشته، داده‌های مختلفی از اون شخصیت به مخاطب ارائه میشد. ویژگی مهم ماخونیک نثر محسن فاتحی است.یک نثر مستحکم جذاب غنی شبیه به قلم محمود دولت آبادی. نویسنده در طول داستان ارجاعات فراوانی به ادبیات کهن داشته و تسلط بالای او رو در این زمینه نشون میده. داستان به این شکل روایت میشه که در خلال روایت ماجراها ما پرانتزهای زیادی می‌بینیم؛ حدود دویست پرانتز. داخل پرانتزها جملاتی از کتب معروف ادبیات کهن آورده شده که در انتهای کتاب هم منابع اون ذکر شده. میشه عبارات داخل پرانتز رو نخوند و روایت اصلی قصه رو پیش برد،بله، خوندن این عبارات باعث میشه از سرعت مطالعه کاسته بشه، بله، اما خوندن عبارات پرانتزها واقعا شیرینی خاصی داره و حیفه وقتی نویسنده از این روش استفاده کرده ما نادیده و ناخوانده ازش عبور کنیم.خواندن این عبارات و تامل در موردشون برای من تجربه شیرینی بود که حتما در آینده بیشتر به نثر کهن سرزمینم توجه بیشتری خواهم کرد. این رمان باشکوه و شگفت انگیز ویژگی های دیگری هم داره. مثلا اسامی شخصیت‌ها که نامانوس و عجیب غریبند..به برخی از این نام‌ها توجه بفرمایید: آقانوج، ماخونیک، آلبالولو، الغیاث، کپود و .....همینطور که دیدید با اسامی امروزی سر و کار نداریم. علاوه بر انسان‌ها، اجنه و دیو هم در داستان حضور دارند که اونها هم اسامی سخت و عجیبی دارند.!! در ابتدای این مرقومه اشاره‌ای به جغرافیای داستان کردم. داستان در یک شهر و یک موقعیت روایت نمیشه. پس از حضور در خطه خراسان و شهرهای مختلفش، گذری به تهران زده میشه و بعد از اون کوه‌های زاگرس و غرب کشور میزبان شخصیت‌های داستان میشند. جایی از داستان که یکی از نقاط عطف قصه هم محسوب میشه، به دره مارها سفر می‌کنیم و همراه شخصیت‌ها میشیم و با ترس اونها همراه میشیم. داستان پرماجرای ماخونیک در سیستان به خاتمه میرسه و جنوب شرق کشور حسن ختامی است به سفر طولانی شخصیت های ماخونیک. اینجا یه اشاره‌ای هم به نام رمان بکنم.ماخونیک اسم شخصیت زن داستان است که در واقعیت نام روستایی است در خراسان جنوبی که به سرزمین لی لی پوتها شهرت داره. افراد روستای ماخونیک قد کوتاه هستند و همین باعث شهرت این روستا شده. نویسنده در مصاحبه ای علت گذاشتن نام روستا بر شخصیت زن داستان خودش رو این عنوان کرده که چون به زعم نویسنده زن ایرانی در وضعیت مناسبی قرار نداره، او نام ماخونیک رو به زن داستان نسبت داده. در جای جای داستان اشارات نویسنده به اساطیر مشهوده و ما با یک رمان نمادگرا سر و کار داریم که از نمادهای زیادی هم استفاده کرده.طبیعتا فهم و دریافت تمام این نمادها کار خواننده مبتدی چون من نیست و اگر بخوام به تمام نکات ریز و درشت داستان پی ببرم حتما باید چند بار کتاب رو بخونم. بدیهی است که خوانندگان حرفه‌ای تر میتونند بهره بیشتری از داستان ببرند. اگر بخوام یک جمع بندی از این قسمت داشته باشم، میتونم به نثر قوی محسن فاتحی و تسلط حیرت انگیز او به ادبیات کهن و حضور اساطیر و اجنه و به طور کلی تر تلفیق واقعیت و وهم و خیال و همچنین جغرافیای گسترده روایت شده در داستان اشاره کنم و اینها رو ویژگی های اصلی ماخونیک قلمداد کنم.

حرف آخر:

ماخونیک من رو شگفت زده کرد. ویژگی هایی رو داشت اگر قبل از خوندن کسی بهم می‌گفت احتمالا اصلا سمتش نمیرفتم. من میانه‌ای با رئالیسم جادویی و وهم و خیال ندارم و طرفدار رئالیسم هستم، منتهی ماخونیک تمام این تقسیم بندی ها رو زد زیرش و من رو بسیار مجذوب خودش کرد. قلم و نثر محسن فاتحی برای من بسیار دلنشین بود. محسن فاتحی مثل گنجی بود که لا به لای تبلیغات گسترده و مسموم اینستا و فضای مجازی گم شده بود و من پیداش کردم. منی که عطش سیری ناپذیری در یافتن نویسنده‌های باارزش ولی دیده نشده ایرانی دارم. در پی این واقعیت و خیال و اجنه و انسان و دیوی که آخر داستان سر و کله‌اش پیدا میشه، به نظرم ماخونیک شرح حال انسان امروزی بود. انسان امروزی که حتی اگر بخواد شرایط رو تغییر بده باز به موانعی رفیع‌تر از توانایی‌های درونی‌اش و  تلاش‌های بی وقفه‌اش برخورد می‌کنه. فضای ماخونیک فضایی تلخ و اندوهناک بود که بی‌رحمی سرنوشت و زندگی رو به خوبی نشون میداد. به قول الغیاث یکی از شخصیت‌های داستان: دو چیز هیچ‌وقت تمامی ندارد؛ اندوه و حمق بشر.

از خوندن ماخونیک بسیار راضی‌ام. درسته برای من اثر سخت خوانی بود اما میل و شوق گسترده ای که در من ایجاد کرد باعث شد این سختی رو تحمل کنم و لذتشو ببرم. از او دو رمان دیگر هم منتشر شده که حتما به اونها هم سری می‌زنم. احساس می‌کنم یک نویسنده قدر پیدا کردم.
 باز هم تاکید کنم واقعا قصد نوشتن ریویو برای این اثر رو نداشتم و میخواستم به یک 5 بدون ریویو اکتفا کنم اما پررویی کردم و نوشتم.نمی‌دونم، شاید هم ریویو رو پاک کردم... والسلام....
      

12

سامان

سامان

5 روز پیش

        مجموعه داستان بدی نبود، خوب بود. از نه داستان به هم پیوسته تشکیل شده بود که ما رو میبرد به دنیای معلم‌ها. جمع شدنشون تو دفتر مدرسه قبل و بعد کلاس‌ها و حرفهایی که با هم می‌زنند. حرفهایی که از دهن شخصیت‌های کتاب می‌خونیم خیلی آشناست.حتما تا به حال شنیدیم و چه بسا خودمون همین عقاید رو داشته باشیم. معلم‌های این داستان عقاید گوناگونی دارند و نویسنده تلاش کرده بود به خوبی تکثر تفکر در این قشر رو نشون بده. دغدغه هایی گوناگونی داشتند. معلمی که از ابرو برداشتن شاگردش ناراحت شده بود و اون رو تو جلسه مطرح میکرد و بقیه باهاش موافق و مخالف بودند و در موردش حرف می‌زنند.این فقط یک موضوع مورد بحث بود و در مورد سایر موضوعات هم ما از این گونه گپ و گفت‌ها داشتیم. میشد تفاوت تفکرنسل قدیم و جدید رو دید، معلم های سن بالای قدیمی و فرقی که با آوا به عنوان معلم جوان داشتند. بحث های سیاسی که در کتاب اومده بود جالب بود. کل کل‌هایی که تو سطح جامعه هر روز می‌بینیم و یکی از انقلاب میگه و دیگری از اصلاحات و یکی دیگه معتقد به تحریم انتخاباته و اون یکی نظر متفاوتی داره. گشت و گذار به دنیای معلمان و دغدغه ها و مسائلی که داشتند خوب بود و مشخص بود نویسنده دغدغه داشته و سعی کرده این رو در اثرش نشون بده. خیلی از مباحثی که بین طرفین شکل می‌گیره بدون نتیجه خاصی تموم میشه.شخصیت ها حرفاشون رو می‌زنند و تمام.خب واقعیت هم همینه. نویسنده در مقام قضاوت بر نیومده.شاید میشه حدس زد تفکرات خودش رو از زبون فنایی به زبون آورده اما اصراری به ارائه‌ی نسخه‌ای شفابخش در موضوعات گوناگون نداشته.
      

5

سامان

سامان

7 روز پیش

        روزهای آخر خاطرات روزانه احمد دهقان نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس است که همانطور که از اسم کتاب مشخصه، مربوط به دوران پایانی جنگ هشت ساله است. روزانه نویسی احمد دهقان از یازدهم خرداد ماه سال 67 شروع و تا دوم مهر همان سال ادامه پیدا می‌کنه. از روزمره های زندگی در جبهه گرفته تا عملیات و نحوه اجرای اون در کتاب در روزهای مختلف بهش اشاره شده.بدون شک مهمترین اتفاق بازه ای که آقای دهقان خاطراتشو نوشته مربوط میشه به قبول کردن قطعنامه 598 توسط ایران که بهت و حیرت و غمی که اون روز به رزمنده ها وارد شد، از نکات مهم این یادداشت‌های روزانه است. احمد دهقان هم در جنگ شرکت کرد و هم نویسنده است و از افرادی است که به صداقتش در روایت شناخته میشه. روایتی متفاوت و نو که تا به حال نخونده باشم یا حرف متفاوتی زده باشه نبود و تفاوتش فقط به این بود که در مورد زمان پایانی جنگ بود ولی به هر حال خوندنشم خالی از لطف نبود. روح تمام شهدایی که بی منت و صادقانه و خاضعانه جان عزیزشون رو در راه حفظ تمامیت ارضی کشور از دست دادند،شاد.
      

5

سامان

سامان

7 روز پیش

        کتاب جالبی بود.من تو این حوزه تا الان مطالعه نداشتم و بخشی از اینکه مطالب واسم جالب بود به این برمی‌گشت که در مورد یک موضوع تازه دارم مطلب می‌خونم. کتاب گفت‌و‌گوی مشروحی بین آقای جرج لاکوف زبان شناسی و فیلسوف شناختی آمریکایی و خانم الیزابت وهلینگ هست که در سال 2016 انجام شده. جرج لاکوف مهمترین تزی که داره اینه که زندگی مردم خیلی زیاد و بیش از آن چیزی که تصور میشه تحت تاثیر استعاره‌هاست و مردم برای صحبت کردن و توضیح مسائل پیچیده از استعاره استفاده می‌کنند. در قسمت‌های ابتدایی کتاب در مورد استعاره ها و نقش و تاثیرشون بر مغز و ذهن انسان حرف می‌زنند و بعد از بحث های ابتدایی که بین طرفین شکل می‌گیره، در فصول بعدی گفت‌و‌گو به سمتی میره که استعاره ها رو در دنیای سیاست به ویژه رقایت های سیاسی انتخاباتی در آمریکا بین دو حزب دموکرات و جمهوری خواه بررسی می‌کنه و نشون میده که چه قدر از رقابت ها و عقاید سیاسی هر دو حزب بسته به این استفاده از استعاره ها داره و از چه استعاره هایی استفاده میشه. حتی پیروزی ریگان در دهه هشتاد میلادی رو از این منظر بررسی می‌کنه و نکات جالبی رو مطرح می‌کنه. او برای پیشبرد نظرات خودش از الگوی پدر سخت گیر و پدر پرورنده استفاده می‌کنه و نظرات خودش در این حوزه رو تشریح می‌کنه. اساسا در نگاه آقای لاکوف استعاره مثل گنجی است پنهان که درسته ما ازش استفاده می‌کنیم ولی چیز زیادی نمی‌دونیم و حالا لاکوف سعی می‌کنه چشم‌های مخاطب رو به نقش و تاثیر استعاره ها باز کنه. این اولین کتابی بود که درباره‌ی این موضوع و از لاکوف خوندم.چند کتاب از او ترجمه شده. اونطور که سرچ کردم کتاب " استعاره‌هایی که با آن زندگی می‌کنیم" که تا به امروز سه انتشارات در ایران ترجمه‌اش کردند منبع خوبی برای شناخت عقاید لاکوف در مورد بحث استعاره هاست..احتمال داره چند ماه دیگه این کتاب رو هم بخونم.

کتاب مورد بحث در این مرور، تحت عنوان "مغز سیاسی، استعاره ها در گفتمان سیاسی" توسط نشر لوگوس و با ترجمه‌ی محسن توکلیان در 140 صفحه به چاپ رسیده.
      

25

سامان

سامان

1403/11/18

        شکار شبانه مجموعه داستانی است حاوی دوازده داستان کوتاه از صمد طاهری نویسنده آبادانی که حاصل کار خواندنی و جذاب از آب درآمده. داستان‌ها یک سری درون مایه‌های مشترکی مثل خشونت، بی وفایی، جست وجو گری شخصیت ها داشتند. نثر صمد طاهری روان و ساده و از دل همین سادگی شکل روایت جذاب و تاثیرگذاری خلق کرده بود. گاهی یک داستان خیلی ساده و معمولی شروع میشد و بعد از گذشتی، نویسنده ، مخاطب رو وارد اصل قضیه می‌کرد و این اصل، بسیار هولناک و تکان دهنده بود.انگار پس این سادگی روایت، حجابی حایل شده بود و حالا نویسنده تصمیم گرفته بود پرده از این حجاب بکشه و مخاطب رو با واقعیت ماجرا آشنا کنه.سطح کمال این قضیه رو در داستان « شکارچی» شاهد هستیم که برای من بهترین داستان این مجموعه و یکی از بهترین داستان کوتاه‌های ایرانی بود که تا امروز خوندم. نکته بعدی جست و جوگری بود.در برخی داستان‌ها شخصیت‌ها دنبال چیزی میگشتند که یا نمی‌رسیدند و یا اگر هم می‌رسیدند باز پرده از واقعیتی تلخ برداشته میشد. گاهی شخصیت داستان مثل دایره دور خودش می‌چرخید و در انتهای داستان به نقطه اول می‌رسید.جست و جویی برای چیزی و نرسیدن به چیزی و روز از نو روزی از نو.این قضیه در داستان «عکس» مشهود بود. نویسنده از امیدها و آرزوها و البته نرسیدنهای شخصیتهای قصه میگه.روایتگره و وارد قضاوت نمیشه.داستانش رو روایت می‌کنه و نتیجه به عهده مخاطب باقی می‌مونه. داستان‌ها پیرنگ قوی‌ای دارند و در حداقل صفحات ممکن روایت تکمیل میشه. گاهی زنی در حال ماهی پاک کردن با زن همسایه سفره دلش رو باز می‌کنه و با زندگی سخت او و تصمیمات دردناکی که برای بقا گرفته و شرم همیشه همراهش آشنا میشیم( داستان بچه‌ی مردم) و گاهی از عشق نافرجامی فردی معلول حرف زده میشه که راوی با شرم و احساس گناه اون رو روایت میکنه.راوی‌ای که برادر فرد عاشق پیشه است(داستان جیرجیرک‌ها و مجسمه‌ها).در همین داستان میشه نشانه هایی از مسخ کافکا هم در نویسنده دید.برخی داستان‌ها نویسنده ابتدای داستان، سرانجام شخصیت یا شخصیت‌ها رو میگه و حالا در ادامه چگونگی رسیدن اونها به سرانجامشون رو تعریف میکنه و در برخی هم سرانجام شخصیت در همان انتهای داستان مشخص میشه و گره داستان در اون نقطه باز میشه.

مجموعه خوبی بود.مخصوصا برای منی که هیچگاه با داستان کوتاه رابطه خوبی نداشتم و همیشه طرفدار رمان بودم، مثل یک شگفتانه شیرین بود.امیدوارم بیش از پیش بتونم داستان کوتاه بخونم.درسته تم داستانها تلخ و سیاه و ناراحت کننده بود ولی مشخص بود نویسنده به خلق این فضاها مسلطه و کار رو تصنعی در نیاورده.مثل هر مجموعه داستانی برخی داستان‌ها رو بیشتر و برخی رو کمتر دوست داشتم.آقای طاهری معروفترین کارش «زخم شیر» هستش که جوایز مختلفی هم براش به ارمغان آورده ولی طبق چیزی که در سایت نشر نیماژ نوشته شده و برام جالب بود اینه که خودش، مجموعه « شکار شبانه» یعنی کتاب حاضر رو بهترین کار خودش میدونه!.این اولین اثری بود که از ایشون خوندم و در ادامه باز هم از ایشون خواهم خواند، اگر عمری باشه....
      

21

سامان

سامان

1403/11/17

        کتاب شورشیان آرمانخواه، ناکامی چپ در ایران اثری است از مازیار بهروز که در آن به شرح حال گروه‌های چپ فعال در ایران در بازه‌ی زمانی دهه بیست خورشیدی تا سال 62 که غروب فعالیت‌های این گروه ها به سر میرسه می‌پردازه و با تقسیم بندی دوره ای و تاریخی، ابتدا شرحی از فعالیت ها و اقدامات این گروه ها و در نهایت تحلیلی از چرایی ناکامی ایشان به مخاطب ارائه میده. 

فصل نخست تحت عنوان شکست و احیا: شکست بزرگ چپ ، بازه زمانی شروع فعالیت های این گروه ها تا سال 49 رو مورد بررسی دقیق قرار میده.در این بازه زمانی فعال ترین و مهمترین گروه چپ بدون شک حزب توده بوده و ما با عقاید، مرام و مسلک، رهبران و اندیشه های حزب توده به خوبی آشنا میشیم. تاثیر کودتای سال 32 و قلع و قمع توده پس از آن از مباحث مهمی است که در این فصل در موردش صحبت میشه.حزب توده از گروه‌هایی بود که هزینه گزافی سر کودتا پرداخت کرد و به زعم برخی پس از کودتای سال 32 هر چند حضور داشت ولی نتونست کمر راست کنه. فرار برخی رهبران و اعدام و زندانی شدن عده کثیر دیگر و در یک کلام برخورد سخت و خشن رژیم پهلوی دمار از روزگار توده در آورد.البته اشکالات حزب توده و نداشتن رهبری منسجم و سایر عوامل تاثیر به سزایی داشت.تقسیم شدن خود حزب به گروه های مختلف تندرو معتدل و انشعاب های دیگر و همچنین مواضع گوناگون و متناقض در قضایای مهم عواملی بود که در موردشون به خوبی در کتاب حرف زده میشه.

فصل دوم تحت عنوان تهاجم و بن بست:قهر و سرکوب بازه زمانی 49 تا 57 رو بررسی میکنه و گزارشی دقیق از فعالیت های گروه های چپ میده.در این دوره ما با فداییان و مجاهدین آشنا میشیم و این گروه ها بیشتر میدان دار هستند تا توده.در مورد گروهک های کمتر مهم مثل هسته های مارکسیستی خارج از کشور هم نویسنده مطالبی رو ارائه میده. در این فصل ما با اندیشه ها و اقدامات مهم این گروه ها آشنا میشیم. نقطه عطف ماجراهای این دوره حمله به پاسگاه سیاهکل قلمداد میشه که چراغ اول حملات مسلحانه علیه رژیم پهلوی رو روشن میکنه. مساله ای که در مورد این گروه ها هم مثل حزب توده و حتی بیشتر از او مشاهده میشه انشعاب های گوناگونی است که رخ میده.افراد گوناگون با تفکرات و عقاید و باورها و به ویژه قرائت های گوناگون از مسائل سریعا شاخه ای جدا می‌کنند و راه خود رو در پیش می‌گیرند. شاید بشه برتری اسلامگرایان مکتبی به رهبری آقای خمینی رو در همین نکته دونست که وقتی ماجرای انقلاب جدی شد همه زیر پرچم آقای خمینی قرار گرفتند در حالیکه گروه های چپ دچار ضعف رهبری و مدیریت بودند. و البته که این ضعف یکی از اشکالات این جماعت بود.

فصل سوم تحت عنوان انقلاب: رقص مرگ بازه زمانی سال 57 تا 62 رو بررسی می‌کنه. در این بازه زمانی گروه های چپ چه اونهایی که بیشتر فعال بودند و چه آنهایی که کمتر فعال بودند، تار و مار میشند و علی رغم اینکه نقش و سهمی در انقلاب سال 57 داشتند ولی میوه درخت انقلاب به آنها نرسید و شورای انقلاب در ابتدای انقلاب به خوبی تونست در این سالها نظام جدید رو تثبیت کنه و در حین تثبیت با این گروه ها مبارزه ای کرد که منجر به شکستشون شد.آرمان ها و آرزوها و باورهایی که چال شد و فرصت ظهور و بروز بهشون نرسید.در این فصل مباحثی هم در مورد گروه های کرد به میان آورده میشه.

فصل چهارم تحت عنوان چرا ناکامی؟ جنسش متفاوت با سه فصل ابتدایی کتاب بود و بیشتر به تحلیل پرداخته بود تا گزارش تاریخ. در سه فصل نخست ما سرنوشت این گروه ها رو خوندیم.افراد و عقاید مهمی که داشتند.فراز و فرودی که هر گروه در سالهای گوناگون داشت و همچنین اقداماتی که در بزنگاه ها انجام دادند و تاثیراتی که گذاشتند و در نهایت سرانجامشون که ناکامی بود آشنا شدیم.حال در این فصل نویسنده سوال مهمی رو پاسخ میده و بررسی میکنه و سعی میکنه به چرایی این ناکامی بپردازه. مازیار بهروز دلیل کلی رو برای شکست و ناکامی گروه‌های چپ تعریف میکنه. عوامل عمومی ناکامی، عوامل خاص ناکامی و عوامل ساختاری ناکامی. در ذیل هر کدام از این عوامل، باز مولفه های مهمی رو مطرح میکنه و بحث رو به خوبی باز میکنه و به مخاطبی که سرنوشت و سرگذشت این گروه ها رو خونده پاسخ های منطقی و مستدلی ارائه میکنه.

وقتی سرگذشت گروه های چپ فعال قبل انقلاب رو میخوندم و در نهایت سرنوشتی که بهشون دچار شدند یاد دیالوگ معروف مسعود شصتچی در سریال مرد هزارچهره افتادم؛ جایی که میگه: نمیدونم چرا تو زندگیم هی نمیشه!! این جماعت فعالیت های زیاد و مختلفی داشتند.از مباحث ایدئولوژیک گرفته تا نبرد مسلحانه و ترور اما به نظرم گروه های چپ مشکل اصلیشون درک واقعیت بود. این گروه ها در درک واقعیت جامعه خودشون، در درک دنیایی که در اون زیست می‌کردند و در درک نظامی که سرنگون شد و نظامی که جایگزین شد ضعف اساسی داشتند. همین درک اشتباه منجر به تصمیمات اشتباه بعدی هم میشد. این گروه ها یا از جامعه جلو بودند و یا عقب و هیچگاه نتونستند با جامهه همراه بشند ، چیزی که اسلامگرایان مکتبی و آقای خمینی به خوبی تونست در بزنگاه جامعه رو با خودش همراه کنه.این گروه ها مثل آدم های گیج بودند. آدمهای گیجی که مدام ضربه می‌خورند و گیجی دیگه ای به گیجی قبلیشون مضاعف میشه.اینقدر گیج شدند که نهایتا افتادند و بلند نشدند. انسانهایی بدون انعطاف و متعصب و دگم روی تفکراتشون. قبله آمالی داشتند که در واقع جهنم بود.به درگاه استالین و مائویی دخیل بستند که اشتباه بود و هیچگاه به خوداصلاحی دست نزدند....در هر صورت خواندن سرنوشت و سرگذشت گروه ها/احزاب/انقلابها /حکومتها همیشه خواندنی و پر نکته بوده و میشه عبرت هایی ازش آموخت. و چه زیبا فرمود آن بزرگوار که چه بسیارند عبرت‌ها و چه اندک است عبرت گرفتن.
      

9

سامان

سامان

1403/11/14

        بالاخره باید زندگی می‌کردیم.. و زندگی آدمی، زندگی چهار بچه یتیم، بچه های خواهرم، مهمتر از چند برگه چاپی است،مگر نه؟

به عنوان یک داستان کوتاه فوق العاده بود.منی که ابدا طرفدار داستان کوتاه نیستم و اکثر داستان کوتاه هایی که میخونم رو نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم، خیلی زیاد از این داستان خوشم اومد. یک قصه تلخ از دوران تلخ.دوران تلخی که ما ایرانیان به خوبی می‌تونیم درکش کنیم. اپیزودی از دوران تورم در آلمان نامی است که نویسنده بر این داستانش گذاشته. اما این داستان و حکایتش ابدا مخصوص دوران جنگ جهانی و آلمان نیست. ما ایرانیانی که از اوایل دهه نود درگیر تحریمهای ظالمانه اقتصادی شدیم، به خوبی این آب رفتن سرمایه و روز به روز فقیرتر شدنمون و سخت زندگی کردنمون رو با گوشت و پوست و استخوان درک میکنیم....واقعا اگر ما جای خانواده پیرمرد نابینای داستان بودیم چه می‌کردیم؟.فکر می‌کنم سال پیش بود که جمله ای خوندم از دکتر نیلی با این مضمون که با این وضعیت اقتصادی حاکم بر ایران، هزینه درست و سالم زندگی کردن خیلی زیاد شده(نقل به مضمون).حقیقتا موقع خوندن این داستان یاد این جمله افتادم.وقتی داستان رو خوندم احساسات متفاوتی رو تجریه کردم.اول عصبی شدم از دست مادر و دختر خانواده، دلم سوخت به حال پیرمرد ولی جایی که دختر گفت:بالاخره باید زندگی می‌کردیم(تیتر ریویو) با در نظر گرفتن شرایط سخت و بغرنجی که گرفتار شده بودند، بهشون حق دادم.همچنان برای پیرمرد دلم سوخت و سوخت ولی از شدت شماتت اعضای خانواده کم کردم. بعضی مشکلات ما خروجی شرایط دشوار سیاسی اقتصادی است که درش گیر کردیم و هر چه قدرم خودسازی و توسعه فردی و امثالهم داشته باشیم، نمیشه صحیح و بی خطا زندگی کرد.به جای شماتت اعضای خانواده نفرین و لعن به جنگی فرستادم که اگر نبود، احتمالا این اقدامات رخ نمی‌داد. کار دختر و مادر خانواده درسته اخلاقی نبود ولی منجر به حفظ خانواده و زندگی کردن بود. اخلاقی ذبح شد تا زندگی بماند.لعنت به جنگ.چه جنگ نظامی و چه جنگ اقتصادی و تحریم...
      

31

سامان

سامان

1403/11/10

        پس اینجا جهنمه. هیچ وقت باور نمی‌کردم. یادتونه که چه حرف‌هایی درباره‌ی جهنم می‌زدن؟ جهنم پر از آتیش، شلاق‌های سیمی… گرزهای داغ… چقدر مضحکه! به وسایل شکنجه هم احتیاجی نیست. جهنم دیگرانن. جهنم شما هستین..

سه نفر پس از مرگشون وارد اتاقی میشند و در ادامه متوجه می‌شیم اینجا جهنمه. جهنم توصیف شده در این اتاق با باورهای ما فرق داره و خبری از روغن داغ و شکنجه و جلاد نیست.بلکه مسائل دیگه ای هست که جهنم رو تشکیل داده و اتفاقا خیلی بدترم هست چون شخصیت های داخل اتاق به جایی می‍رسند که آرزوی شکنجه جسمی می‌کنند تا این شکنجه فکری که درگیرش شدند. حرف اصلی سارتر در این نمایشنامه اینه که : جهنم دیگرانن... بله جهنم دیگرانن ولی به صورت مشروط .اگر مثل شخصیت گارسن تنها چیزی که آرومت بکنه تایید و نظر دیگران باشه.برداشت من از این نمایشنامه این بود آدمی باید خودش رو از شر نگاه و تایید دیگران تا حد توان نجات بده تا بتونه با آرامش زندگی کنه. اساس فکری گارسن تایید دیگران بود و زندگی‌اش یه جورایی وابسته به نظرات دیگران و این براش جهنم بود.واقعا هم زندگی تحت تاثیر نظرات آدمیان و خم شدن و کم آوردن زیر نگاه های قضاوت گر ملامت گر بی شباهت از دوزخ نیست. از آنجایی که تغییر نگاه دیگران کاری است بس هزینه بر و بعضا بی نتیجه، بهتره انسان روی خودش کار کنه تا در برابر سیل قضاوت ها و نظرات دیگران ساحل امنی براش خودش بسازه.

جهنم به تصویر کشیده شده در این نمایشنامه همانطور که بالا گفتم، با تصور عمومی تفاوت داره.انسان ها مجبور به دیدن همدیگه هستند.انسانها در نبود آینه، آینه همدیگر میشند و به توصیف و توضیح و قضاوت همدیگه می‌پردازند. خبری از خواب نیست و همیشه چراغی روشنه..اما یک ویژگی دیگه جهنم ساخته سارتر در این نمایشنامه داشت که عجیب دردناک بود.جایی که تاکید میکرد اینجا میشه گریه کرد، اما اشکی ریخته نمیشه. و امان از گریه بدون اشک که بدجوری دردناکه.... خدایا رحم کن بر کسی که سرمایه‌اش امید به تو  و سلاحش گریه است(فرازی از دعای کمیل)...
      

38

سامان

سامان

1403/11/9

        بی‌گمان مرگ حلال هیچ مشکلی نیست، هیچ چیز را اثبات و توجیه نمی‌کند. تنها زندگی است که به افراد استعدادهای معینی می‌بخشد، که یا از آن بهره می‌برند یا بیهوده تلفش می‌کنند، و تنها زندگی است که می‌تواند رودرروی دروغ و زورگویی بایستد.مرگ یعنی نفی و انکار همه چیز.

وقتی آثاری میخونم که ناشناخته هستند و در عین ناشناختگی، قوی و زیبا هستند یه شکل دیگه از مسیر مطالعاتیم لذت می‌برم. سوتنیکوف از جمله این آثار بود. باز هم جنگ وسیله ای شده بود که نویسنده بلاروسی ، اثری خلق کنه که حتما مواردی رو به یادگار در ذهن مخاطبش باقی خواهد گذاشت. ریباک و سوتنیکوف دو شخصیتی هستند که برای یافتن غذا برای گروهانشون دل به مسیر پر مخاطره ای می‌زنند و به روستاهای اطراف میان. جنگل های پوشیده از برف و سرمای شدید، کمترین خطری است که اونها باهاش دچار می‌شند و در ادامه خواهیم خواند که چه اتفاقاتی خواهد افتاد..در دل این ماموریت ترس و وحشت به خوبی بر دو شخصیت اصلی داستان سایه انداخته و بارها و بارها حس ترس و وحشت اونها در ماجراهای گوناگون توسط نویسنده شرح داده شده. فکرهای درونی شخصیت ها و آوای ذهنشون به خوبی پرداخته شده و اطلاعات خوبی از شخصیت های داستان به مخاطب ارائه میشه. به طور کلی در داستان هایی که نویسنده از تفکرات درونی شخصیتهاش حرف می‌زنه، رو دوست دارم و به این شکل شناخت شخصیت رو می‌پسندم. احساس می‌کنم تفکرات درونی همه ما جدای از اینکه تفرات مثبت و منفی و درست و غلطی باشند، صادقانه ترین مسائلی است که انسان باهاش رو به رو میشه و در خلوت خودش و با خودش درگیر میشه. همچنین در این تفکرات درونی شخصیت ها به ویژه سوتنیکوف ما با عملیات ها و مشکلاتی که این دو قبل از این ماجرای جدیدشون درگیرش بودند آشنا می‌شیم. داستان صرف اینکه یه آذوقه ای پیدا بشه و حالا ما قراره مخاطرات شخصیت ها رو در این مسیر بدونیم نیست، خیر، بلکه به دوگانگی های اخلاقی در داستان برمیخوریم که داستان رو جذابتر و غنی‌تر میکنه. در واقع مخاطب میتونه خودش رو جای هر کدوم از شخصیت ها بذاره و به این فکر فرو بره که اگر در این موقعیت بود چه تصمیمی می‌گرفت.طبعا در نظر گرفتن موقعیتی که این دو در اون حضور دارند در قضاوت ما نقش به سزایی داره و کار رو سخت می‌کنه.این از مسائلی است که معتقدم یادگاری در مخاطب باقی خواهد ماند. پرسش های مهمی که همراه ما خواهد بود.داستان تلخ و تاثیرگذار خاتمه پیدا می‌کنه.

از انتشارات وال بابت چاپ این اثر با کیفیت متشکرم.چاپ اثر از نویسنده هایی که ناشناخته هستند در این وضعیت اقتصادی ریسک بزرگی محسوب میشه که این انتشارات کم کار و خوب داره انجام میده.امید که مخاطبان هم توجه بیشتری داشته باشند. ترجمه اثر از زبان اصلی انجام شده و کیفیت خوبی داشت.البته که باید اعتراف کنم وقتی نام مترجم رو دیدم فکر کردم یک خانم این کار رو کرده و تا همین امشب نمیدونستم،شیوا اسم آقا هم هست!
      

1

سامان

سامان

1403/11/6

        اینها همان الواط قدیمند که لباس تجدد پوشیده‌اند.

نمایشنامه ندبه کاری است ارزشمند و خواندنی از بیضایی که داستانی چند وجهی در عصر مشروطه رو به روایت آورده. زینب این نمایشنامه مثل بسیاری از زنان آثار بیضایی قوی و جسور و الهام بخش ظاهر شده و علی رغم رنج و زخم فراوانی که در زندگی متحمل شده و سرنوشت او رو به زندگی در فاحشه خانه وادار کرده اما به وقتش در جای خالی مردانی که به ظاهر مردند و نشانی از مردانگی ندارند درخشان ظاهر میشه. به وضوح نقد تند و تیز بیضایی در این اثر نسبت به مردان و جامعه مردسالاری وارده که اساسا اهل عمل نیستند و مشغول به حرافی اند. کسانی که چه در قامت مشروطه خواه و چه در جناح مقابل آن، بویی از حریت نبرده اند. روایت قصه در دل تاریخ اون هم بزنگاهی مثل مشروطه که شخصا به خوندن و دونستن در موردش علاقه مندم لذت بخش بود. فاحشه خانه ای که گاهی تبدیل شده به ملجا همین مردان نامرد روزگار میتونه نماد خیلی چیزها باشه.نماد خود وطن ،وطنی که علی رغم حال ناخوشش باز هم پناهگاهی است که میشه بهش تکیه کرد. از طرفی نکته جالب دیگه ای که به نظرم رسید شاید پاسخ به پرسشی ریشه ای در تاریخ این سرزمین باشه.جایی که یکی از شخصیت ها در مورد مشروطه خواهان میگه اینها همان الواط قدیمند که لباس تجدد پوشیده‌اند. پرسشی که همیشه در ذهن ما وجود داره و اونم اینه که چرا وضعمون اینه؟چرا از دنیا عقب افتادیم و چرا به آزادی نرسیدیم؟ آیا فردی که در درون خودش نسبتی با حریت و منش بالا نداره، میتونه پیام آور آزادی باشه؟ وقتی درون جمجمه رشدی صورت نگرفته،میشه به آزادی و عدالت امیدوار بود؟ و در سطح کلانتر وقتی تغییر درونی رخ نداده، آیا تغییرات بیرونی صرف اعم از انقلاب و مشروطه و چه و چه می‌توانند پیام آور آزادی و عدالت برای ملت باشند؟ اینها پرسش هایی است که به نظرم بیضایی در این نمایشنامه به لحن و قلم خودش به اونها پاسخ داده و شاید پرسش هایی است که در اذهان مخاطب هم نقش ببنده.پرسش هایی اساسی که پیدا کردن پاسخ آنها میتونه راهگشا باشه.به گمان و برداشت من،بیضایی در این نمایشنامه تغییر درونی رو مقدم به تغییرات بیرونی میدونه و به باطن و رشد درونی بیش از ظاهر توجه و اهتمام می‌ورزه..جدای از مسائل تاریخی و سایر موضوعات مثل نقد به مردان و ستایش زنان جسور غیرمنفعل، رد پایی هم از عشق در نمایشنامه دیده میشه.عشق میان زینب و شاگرد دارالفنون که به اثر وجوه بیشتری می‌بخشه. شاید پر بیراه نبود اگر اسم نمایشنامه زینب ستم کش در عصر مشروطه بود. که انگار سرنوشت زینب های موثر تاریخ، ستم کشیدن و ضربه خوردن و در نهایت استوار ماندن و آگاهی بخشی است؛ خواه خواهر شهید دشت نینوا باشد و خواه زینب ساخته و پرداخته بیضایی بزرگ.

پیشنهادی هم دارم؛ اگر به قصه هایی از جنس واقعیت و خیال نویسنده در دل تاریخ بالاخص همین بازه مشروطه علاقه مندید، آثار جولایی عزیز اعم از شکوفه های عناب، سوء قصد به ذات همایونی و خنده خورشید اشک ماه میتونه براتون لذت بخش باشه.
      

32

سامان

سامان

1403/11/6

        3.75

از دوزخ درد گذشته و از آن سوی آن بیرون آمده بود و زرهی از افسون گرد خود داشتند.

داستان بسیار تلخی بود، اینقدر تلخ که حتی توصیفات زیبای نویسنده هم از تلخی اون کم نمی‌کنه. من این تلخی رو البته دوست دارم. من پایان تلخ رو به پایان های سرخوشانه در ادبیات و سینما همیشه ترجیح میدم، به این علت که به زندگی شبیه تره و زندگی هم همینقدر تلخ و بی‌رحمه.گاهی نمیشه که نمیشه. کینو که شخصیت اصلی داستان بود و غرق در فقر و نداری.غرق در بدبختی و بی عدالتی.فقر درگیر شده کینو و خوآنا و فرزندشون یه فقر معمولی نیست.فقری است به گستردگی و بی رحمی و خانه خراب کنی که حتی پول دوا درمون بچتم نداری. تو این وضعیت یک مروارید پیدا میشه. نور دلی روشن میشه.اینطور تصور میشه که خداحافظ بدبختی،سلام خوشبختی اماااا بدبختی مثل کنه است.مثل یه رفیق صمیمی که همه جا باهات هست.به تلافی همه دوستایی که باید تو زندگی میداشتی و باهات میموندن و الان نداری. وقتی مروارید پیدا میشه چه آرزوها و نقشه هایی تو دل کینو نقش می‌بندن. تلاش میکنه مروارید رو  بفروشه و ادامه داستان تلاش او برای فروش مروارید و رهایی از فقر رو نشون میده و سرانجام شوم این تلاش.

بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

نمی‌دونم این ضرب المثل رو کی درست کرده.خیلی هم استفاده میشه.در شبکه های اجتماعی در تعاملات بین مردم و به نظر من مزخرف ترین ضرب المثلی است که رواج داره.سیاهی هزار رنگ داره بر خلاف ظاهر یک رنگش. از یک پله که میری پله بعدی رنگشو میبینی. تا وارد نشدی نمیفهمی.بدبختی مثل سیاهی درجات گوناگونی داره.همون لحظه که فکر میکنی وضعیت از این بدتر نمیشه، همین لحظه یه شکست دیگه است.همیشه اوضاع میتونه از این بدتر بشه.شاهد این ادعا هم همین آقای کینو است که درسته اول داستان در فقر و نداری و کپرنشینی زندگی می‌گذروند اما پایان داستان شاید خودشم مثل من مخاطب احتمالا دلش برای اوضاع زندگی‌اش در اول داستان تنگ میشه.

نقد به ساختار.

شاید منظور اشتاین بک از این داستان یه نقد به ساختار ناعادلانه جامعه بود.سرخ پوستانی که تحت لوای سفید پوستان با بی عدالتی و ناعدالتی گسترده ای روزگار می‌گذرونند.تلاششون نتیجه نمیده. تلاششون برای رهایی از این زندگی نکبت بار نه تنها نتیجه نمیده بلکه منتج به نتایج شوم و تلخی میشه.علت اینه  این ساختار که سنگ بناش بر بی عدالتیه باید تغییر کنه و تا این تغییر نکنه کینو و امثال کینو روز خوشی نخواهند دید و فقط درجات گوناگون سیاهی رو تو زندگیشون حس می‌کنند.شاید اشتاین بک می‌خواد بگه بی عدالتی مثل یک جارو برقی مکنده قوی همه چی زندگی فقرا رو می‌بلعه .

آیه ای از قرآن.

بخشی از آیه 216 سوره بقره می‌فرماید: وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ (و چه بسا چيزى را خوش داشته باشيد و آن به زيان شما باشد) آقای کینو عزیز این قسمت از این آیه زندگی شما در این داستان بود.کاش که قسمت قبلی آیه و جایی که می‌فرماید : و چه بسا چیزی را دوست ندارید و خیر شما در آن است برات اتفاق می‌افتاد...واقعا کلیت داستان برای من تداعی کننده این آیه بود.به طور کلی این آیه از قدیم الایام همیشه تو ذهنم رنگ و نقش پر رنگی داشته و وقتی داستان رو خوندم از اولین چیزهایی که ذهنم خطور کرد همین قضیه بود. کاش به حرف خوآنا گوش می‌کردی....

می‌خونم از اشتاین بک.بازم می‌خونم.اگر عمری باشه بازم می‌خونم.
      

2

سامان

سامان

1403/11/1

        آلبرتو مانگال آرژانتینی که روزگاری در خدمت بورخس بوده و به علت ضعف بینایی بورخس، برای او کتاب می‌خوانده در این کتاب شرح عاشقانه ای از تجربیات خودش در حوزه کتاب و کتابداری و کتاب خوانی رو به مخاطب ارائه میده. او صاحب یک کتابخانه 35000 جلدی بوده و ضمن گفتن از زمانی که این کتابها رو جمع و بسته بندی می‌کنه، گریزهای متفاوتی به موضوعات گوناگون میزنه. کتاب پرحرفی است.از موضوعات مختلفی سخن به میان آمده و نویسنده اونها رو شیرین روایت کرده. متن خشکی نیست و دافعه ایجاد نمی‌کنه و موضوعات زیادش هم به نظرم مشکلی برای خواننده به وجود نمیاره. از کتاب ها و مسائل گوناگونی در کتاب صحبت میشه. هر گریز از کتاب از دو بخش تشکیل میشه.یکی موضوعی که در اون گریز نویسنده میخواد در موردش حرف بزنه و در قسمت دوم جستار، به کتابخانه عظیمش رجوع میکنه و بحث رو ادامه میده...جستارهایی ابتدایی رو بیشتر دوست داشتم.گفتن از این کتاب خیلی سخته، چون به نظرم با توجه به تعدد مسائلی که در موردشون حرف زده شده، صرفا باید تجربه کرد و خوند. هر مخاطبی با توجه به فراخور تجربیات و دانش و سابقه مطالعاتی که داره میتونه سهم و اندوخته خودش رو از این کتاب برداره.
      

26

سامان

سامان

1403/10/30

        آخرین گرگ داستان بلندی است از کراسناهورکای مجارستانی که او رو متاثر از کافکا و بکت می‌دونند و اثر دیگرش یعنی تانگوی شیطان معروفیت بیشتری داره. 

داستان آخرین گرگ یک فضای سرد و زمختی رو ایجاد می‌کنه که این سردی از ابتدا تا انتهای داستان همراه مخاطب باقی میمونه. این داستان در واقع یک جمله‌ی 65 صفحه ایست! وقتی داستان رو شروع می‌کنی برای پیدا کردن نقطه‌ی اولین جمله باید تا انتهای داستان صبر کرد. توصیه‌ام اینه مثل خود داستان ، خوانشش هم بدون وقفه انجام بشه. در این داستان ما روایتی از یک پروفسور پیری می‌خونیم که درگیر دو عنصر بطالت و حقارت شده و خروجی این درگیر شدن به فکر نکردن انجامیده.او تصمیم به فکر نکردن گرفته و پوچی که بهش دچار شده، به این شکل همراهیش می‌کنه. تنها مامن این پروفسور کافه خوکچه پاتیله که اونجا هر روز میره و دمی به خمره می‌زنه و با صاحب کافه حرف میزنه.تو دل این حرف زدن ماجرایی تعریف می‌کنه از دعوتنامه ای که براش ارسال شده تا بره به منطقه ای در اسپانیا و در اونجا به مطلبی برمیخوره که گرگی کشته شده و ظاهرا این گرگ آخرین گرگ اون منطقه بوده. پروفسور همراه مترجمش و سایرینی که بهش ملحق میشند جست وجویی در مورد این گرگ شروع می‌کنه و سعی می‌کنه اطلاعاتی در این مورد کسب کنه. مای مخاطب و کافه دار بد عنق بی حوصله روایت پروفسور رو می‌شنویم. نوع روایت داستان جالب و خاص بود.سخت بود و نیازمند تمرکز بالا. چیزی که برام جالب بود در ابتدای داستان،پروفسور پیر ما در نقطه‌ی الف قرار داره و درگیر همین پوچی شده.داستانش رو تعریف می‌کنه و در انتها باز به همین نقطه‌ی الف می‌رسه. انگار رهایی از این مخمصه برای او امکان پذیر نیست.چیزکی هم از گذشته‌اش میخونیم، تجربه ناموفق چاپ کتاب که به خاطر زبان پرتکلفش شکست خورده. نکته دیگه ای که برام جالب بود وقتی بود که دعوتنامه رو دریافت کرد و چنان درگیر بی اعتماد به نفسی بود که باور کردنش براش مشکل بود و صفحاتی از داستان که به چالش ذهنی پروفسور در این ماجرا پرداخته بود برای من جذابیت زیادی داشت.
شکاربان داستان دیگری از این مجموعه است که در مورد شکارچی به نام هرمانه که میتونم از جمله داستان‌های جوکریسم تقسیم بندیش کنم. شکارچی که دچار طغیان میشه و با اینکه فرد بی آزار و محترمی به نظر میرسه، خوی شیطانی خودش رو نشون میده.این داستان هم بسیار جالب و خواندنی بود. بعد از خوندن کتاب وقتی در مورد نویسنده سرچ می‌کردم به بریده از مصاحبه ای ازش رسیدم که گفته بود : « «انسان هیولایی است که به نظرم حتی امروزه حقیرتر و بینواتر از دیروز شده...»...داستان کوتاه شکاربان هم‌زمان هیولا بودن و بینوا بودن انسان رو به تصویر میکشه و به نظرم آنچه در باورهای نویسنده وجود داره در این داستان ما شاهدش هستیم. در ادامه داستان کوتاه دیگری تحت عنوان نابودی یک پیشه(ویرایش دوم) می‌خوانیم که در مورد همین هرمان شکارچی است اما از زاویه دید افراد دیگری. در واقع اینجا گروهی که به اون منطقه سفر می‌کنند درگیر ماجرا و طغیان هرمان می‌شند و از زاویه دید اونها اقدامات جنون آمیز او روایت میشه.شاید این داستان میخواست تاثیر اقدامات هرمان رو از زاویه دید دیگران نشان بده.هر چند این داستان به نظرم عمیقتر هم بود که من زیاد نتونستم به تمام ماجرا پی ببرم.

تجربه جالبی بود.از این نویسنده کتاب تانگوی شیطانش رو هم خریدم و در سر فرصت اون رو میخونم، و اگر تونستم از پسش بر بیام وارد چالش با مالیخولیای مقاومت، دیگر اثر سخت خوانش میشم..
      

2

سامان

سامان

1403/10/30

        چخوف راست میگه.حرف دل رو می‌زنه. یه سری مسائل تا وقتی لمسشون نکردی، درکشون نکردی و تا زمانی که دست و پنجه نرم نکردی، نمی‌تونی از واقعیت و ماهیتش به درستی حرف بزنی. ممکنه کلی حرف بزنی، ممکنه کلی فلسفه بافی کنی اما اون حرف و ایده ارزشی نداره.چون حاصل یه سری تفکرات ذهنی است که خروجی چهار تا کتابی است که خوندی. برخی مفاهیم تو زندگی نمیشه از دور نگاهشون کرد و در موردشون حرف زد. رنج مساله مهمی است که درون مایه اصلی این کتاب رو تشکیل میده و مجادلات و مباحث و گفت و گوهای دو شخصیت اصلی سر همین موضوع است. حرف ایوان بیمار به آندره پزشک اینه که تو جای سفت نشاشیدی و صرفا چهار تا کتاب خوندی و به قول معروف فکر کردی خبریه.همینم هست که بعد از مدتی از گفت و گو ها ما یک نوع مستحیل شدن آندره پزشک رو می‌بینیم و وقتی وارد گود شد و تصمیم گرفت از دور گود نگه لنگش کن و خودش بیاد وسط معرکه، شد آنچه که در داستان شاهدش بودیم.

این تلنگر وارد کردن، این تنبه دیگرانی که صرفا در مورد یک موضوع بیش از سطح موضوع فراتر نمیرن و چنان ازش حرف می‌زنند که انگار پی به عمق ماجرا بردند، به طور کلی برای من جذابه. آندره ها فراوانند. آندره هایی که صرفا فقط خوب حرف می‌زنند و در عمل چیز قابل ارائه ای ندارند. دیروز که این کتاب رو خوندم، شب به سینما رفتم و فیلم علت مرگ:نامعلوم رو دیدم. یه تیکه از فیلم باز شاهد همین تقابل بودم. جایی که اسماعیل به پیمان می‌گفت : پسر جون تو نمیدونی بدبختی چیه؟ بدبختی رو منی کشیدم که تا خرخره توش گیر کردم(نقل به مضمون)...سوالی که برام پیش میاد اینه که آیا ایوان‌ها وظیفه ای در آگاه کردن آندره ها دارند؟ آندره هایی که ثابت شده اگر یکی سیلی سخت واقعیت رو بهشون نزنه، تخت گاز با همین دست فرمون ادامه می‌دند.یا نه بحث وظیفه دیگری نیست، آدمی باید به این درک برسه که در مورد یه سری موضوعات تا تمام ابعادش رو درک نکرده، تز نده.؟این سوال هم یادگاری با ارزش این کتاب واسه من بمونه.

این کتاب واسه من هم ردیف کتاب‌هایی شد که بعد از اتمامشون، تمام نمی‌شند و چه بسا شروع دوباره ای در ذهن آدم دارند.
      

43

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

سامان پسندید.
          به نام خدا
عشق و زندگی در لابه‌لای واژه‌ها.

مصطفی مستور نیاز به معرفی ندارد. او یک نویسنده خلاق و هنرمندی است که در کنار ما زندگی می‌کند. اولین کتابی بود که از ایشون خوانده‌ام. نویسنده غریبی برای من نبود که تا حالا کتاب‌هایش را نخوانده‌ام، بلکه مشغول خواندن کتاب‌های دیگه‌ای بودم. بالاخره رفتم کتابخانه مرکزی دانشگاه و به سمت قفسه ادبیات فارسی تا در بین این همه نویسنده با استعداد ایرانی، یک کتاب از مصطفی مستور بردارم و شروع کنم به خواندن. اکثر کتاب‌هایی که بود، کم حجم بودند. انگار که مستور علاقه‌ای به داستان‌های بلند و رمان‌های طولانی ندارد. اما این موضوع دلیل نمی‌شود که وی را نویسنده‌ای خلاق و حرفه‌ای ندانیم. او با کلمات به‌گونه‌ای جمله می‌سازد که دوست داری چندین بار آن جملات را بخوانی و از آن لذت ببری. او آرایه‌های ادبی رو خیلی خوب می‌داند و از این موضوع در نوشتن متن‌هایش زیاد بهره می‌برد. تشبیه‌های که وی در نوشته‌هایش به‌کار می‌برد خلاقانه است. او دنیای اطراف خودش را زیبا می‌بیند. و این زیبایی را در متن‌هایش بکار می‌برد. ما زیاد در اطرافمان چیزهایی می‌بینیم که برایمان عادی شده‌ است. روابط افراد برایمان عادی شده است. بازی ‌کردن بچه‌ها برایمان عادی شده است. رفت و آمد از کوچه‌مان عادی شده است. خرید کردن در بازار برایمان عادی شده است. کافه رفتن برایمان عادی شده است. ماشین سواری برایمان عادی شده است. درس خوندن برایمان عادی شده است. درد‌هایمان برایمان عادی شده است. خیانت کردن رفقایمان برایمان عادی شده است. خیر برایمان عادی شده است. شر برایمان عادی شده است. کار کردن برایمان عادی شده است. عادی شده است. عادی شده است. انگار که باید فقط سپری کرد. انگار ‌که هیچی برایمان مهم نیست و عادی شده است.‌ اما وقتی کتابی از یک نویسنده همانند مصطفی مستور میخوانی، میبینی که او هر چیزی که توی زندگی‌اش می‌بیند و زیست می‌کند با یک عینک دیگه‌ای می‌بیند. عینکی که برایش تکراری نیست. هر چیزی، در آن چیز، چیز‌های تازه‌ای وجود دارد. حتی زندگی. حتی مرگ. حتی عشق. حتی خیلی چیزهای دیگر. بعضی ما انسان‌ها حتی نمی‌توانیم چیزی را توصیف کنیم. یا اینکه برای توصیف کردن چیزی بیشتر از یک جمله نمی‌توانیم توضیح دهیم. اما مستور اینگونه نیست. او دنیا رو از دید و عینک دیگه‌ای می‌بیند. او خوب می‌تواند توصیف کند. 

این کتاب در مورد عشق، زندگی و مرگ بود. داستان‌های کوتاهی در این باب. ۷ فصل داشت و هر فصل درسته درمورد عشق و زندگی بود. اما هرکدام را در هر فصل به‌گونه‌ای آن‌ها را روایت می‌کرد. در جملات اولیه هر فصل او جملاتی در باب عشق می‌نویسد. عشق را به ‌گونه‌های متفاوت ترسیم می‌کند. نمی‌دانم اسم این کار چیست. اما همانند دکلمه است. باید آنها را با حس و بلند خواند. آنها نه داستان هستند و نه چیز دیگری. آنها چندین کلمه در وصف عشق هستند.

 در فصل اول این کتاب، چند روایت معتبر در باره‌ی عشق. مستور عشقی عمیق و آتشین استادی به دانشجویش کیمیا برایمان می‌نویسد. داستانی که عاشق هر یکشنبه در کلاس در بین این همه دانشجو به دنبال یک شخصی می‌گردد. به دنبال کیمیا. در دنیای او فقط روز یکشنبه است که معنا دارد. یکشنبه روزی است که معشوق که همان استاد باشد در کلاس به دیدار معشقوقه‌اش می‌رود. روزهای هفته برای او هیچ معنا ندارد، به جز یکشنبه. مستور نه تنها در این فصل، بلکه در همه ۷فصل از تشبیه‌های زیبایی به‌کار می‌برد. 
مانند ""ناگهان کلاس در‌ مقابل‌ات‌ خالی و بی‌معنا می‌شود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک‌ ظرف خالی یا لامپ سوخته یا تفاله سیب یا لانه‌ی متروکِ پرنده‌ای مهاجر یا درختی بی‌میوه یا واژه‌ای بی‌معنا."" و" "گویی تکه‌ای از روح دختر‌ک لابه‌لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است."" از این نمونه تشبیهات و آرایه‌های ادبی در کتاب زیاد هست و بنده دیگه در نوشتارم به‌کار نمی‌برم، تا اینکه خودتان کتاب را بخوانید و از به کار بردن آرایه‌های ادبی زیبا لذت ببرید.

فصل ۵ در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم. داستان شاعری را روایت می‌کند که چگونه قاتل می‌شود. از فصل‌های دیگه نخواهم نوشت.

نمی‌دانم. شاید شیوه نوشتن مستور هستش که اینگونه داستان می‌نویسد. اما واقعا داستان‌ها و قصه‌هایی که می‌نویسد، بسیار جا دارد که در مورد آن‌ها بیشتر بنویسید. 
در این کتاب‌ هم این‌گونه بود. نمی‌دانم عجله دارد، یا حوصله ندارد، یا همان‌طور گفتم شیوه نوشتن او اینگونه است! نمیدانم. اما این را می‌دانم که واقعا حیفه که داستان سریع و بدون پرداختن به شخصیت‌ها و جزئیات دیگه‌ تمام بشود. ما در همه داستان‌های این کتاب، از شخیت‌ها فقط یک اسم و اینکه چکاره هستند میخوانیم. دیگه چیز اضافه‌ای رو مطرح نمی‌کند. اما باز این دلیل نمی‌شود ‌که مستور را نخواند. کتاب‌های مستور را باید بدون عجله خواند. باید همان‌طور که او نوشته است بخوانیم. باید با حس بخوانیم. نوشتاری نیستند که در مترو یا جاهایی که حس نیست خواند. نوشتار او را باید در خلوت خواند. متن‌هایش واقعا حس دارند. آن‌هم شاید دلیلش این است که او به‌خاطر اینکه فقط کتابی بنویسد، نمی‌نویسد، بلکه او هم با حس می‌نویسد.

حتما این کتاب را پیشنهاد می‌دهم که بخوانید.
        

2

سامان پسندید.

12

سامان پسندید.
فرهاد مِهراد (۲۹ دی ۱۳۲۲ در تهران – ۹ شهریور ۱۳۸۱) معروف به فرهاد، خواننده، آهنگ‌ساز و نوازندهٔ پاپ راک اهل ایران بود. وی از خوانندگان صاحب نام راک ایرانی بود که نخستین آلبوم راک اند رول انگلیسی ایران را منتشر کرد. آنچه که او را از دیگر خوانندگان هم نسلش متمایز می‌کند، خواندن ترانه‌های اجتماعی است که در آثار موسیقی او متبلور شده ‌است. این عنصر در مضامین تمامی ترانه‌های او کاملاً به چشم می‌خورد. همچنین او را به عنوان یکی از اولین خوانندگان سیاسی ایران نیز می‌شناسند. وی در اوایل دهه ۱۳۵۰ ترانه‌هایی با مضامین سیاسی، انتقادی می‌خواند و در زمستان ۱۳۵۷ ترانه انقلابی «وحدت» را خواند، اما پس از انقلاب تا سال ۱۳۷۲ از ادامه کار منع شد.
از معروف‌ترین آهنگ‌های او می‌توان به «مرد تنها»، «بوی عیدی»، «جمعه»، «آیینه‌ها»، «خسته»، «اسیر شب»، «هفته خاکستری»، «شبانه ۱ و ۲»، «گنجشکک اشی مشی»، «کودکانه»، «سقف»، «آوار»، «وحدت»، «نجواها»، «کوچ بنفشه‌ها»، «برف»، «مرغ سحر»، «گل یخ»، «شب تیره» و… اشاره کرد. وی آهنگ‌هایی نیز به زبان‌های غیر فارسی دارد.
با تأمل در ترانه‌های این هنرمند، نکته‌ای که بیش از هر چیز نظر شنونده را به خود جلب می‌کند، جایگاه شعر و ترانه از دیدگاه اوست. ایشان به درک و فهم شعر بسیار معتقد بود. حس شعر و مفهوم آن را به خوبی در می‌یافت و به ترانه‌ای که انتخاب می‌کرد اعتقاد داشت. درک حس واژگان و ضرباهنگ آن‌ها و نحوه ادای آکسان‌ها و ویبراسیون‌ها جهت تبلور حس کلمات و مفهوم ترانه در آثار به جای مانده از او قابل تأمل است. تمام ترانه‌هایی که او حاضر به اجرای آن‌ها شد از زبان حال خود و به نوعی از زبان حال مردم و جامعه بود. به عارف قزوینی ارادت داشت و او را اوّلین شاعری می‌دانست که شعرهای اجتماعی گفته ‌است. همچنین به اشعار دیگر بزرگان عرصه شعر و ادب نیز توجه داشت. قصیده طولانی «تو را ای کهن بوم و بَر دوست دارم» سروده مهدی اخوان ثالث را با دادن تغییراتی از خود و «کوچ بنفشه‌ها» سروده محمد رضا شفیعی کدکنی را نیز با تغییراتی از خود به عنوان ترانه‌هایی برای اجرا انتخاب کرد.
          فرهاد مِهراد (۲۹ دی ۱۳۲۲ در تهران – ۹ شهریور ۱۳۸۱) معروف به فرهاد، خواننده، آهنگ‌ساز و نوازندهٔ پاپ راک اهل ایران بود. وی از خوانندگان صاحب نام راک ایرانی بود که نخستین آلبوم راک اند رول انگلیسی ایران را منتشر کرد. آنچه که او را از دیگر خوانندگان هم نسلش متمایز می‌کند، خواندن ترانه‌های اجتماعی است که در آثار موسیقی او متبلور شده ‌است. این عنصر در مضامین تمامی ترانه‌های او کاملاً به چشم می‌خورد. همچنین او را به عنوان یکی از اولین خوانندگان سیاسی ایران نیز می‌شناسند. وی در اوایل دهه ۱۳۵۰ ترانه‌هایی با مضامین سیاسی، انتقادی می‌خواند و در زمستان ۱۳۵۷ ترانه انقلابی «وحدت» را خواند، اما پس از انقلاب تا سال ۱۳۷۲ از ادامه کار منع شد.
از معروف‌ترین آهنگ‌های او می‌توان به «مرد تنها»، «بوی عیدی»، «جمعه»، «آیینه‌ها»، «خسته»، «اسیر شب»، «هفته خاکستری»، «شبانه ۱ و ۲»، «گنجشکک اشی مشی»، «کودکانه»، «سقف»، «آوار»، «وحدت»، «نجواها»، «کوچ بنفشه‌ها»، «برف»، «مرغ سحر»، «گل یخ»، «شب تیره» و… اشاره کرد. وی آهنگ‌هایی نیز به زبان‌های غیر فارسی دارد.
با تأمل در ترانه‌های این هنرمند، نکته‌ای که بیش از هر چیز نظر شنونده را به خود جلب می‌کند، جایگاه شعر و ترانه از دیدگاه اوست. ایشان به درک و فهم شعر بسیار معتقد بود. حس شعر و مفهوم آن را به خوبی در می‌یافت و به ترانه‌ای که انتخاب می‌کرد اعتقاد داشت. درک حس واژگان و ضرباهنگ آن‌ها و نحوه ادای آکسان‌ها و ویبراسیون‌ها جهت تبلور حس کلمات و مفهوم ترانه در آثار به جای مانده از او قابل تأمل است. تمام ترانه‌هایی که او حاضر به اجرای آن‌ها شد از زبان حال خود و به نوعی از زبان حال مردم و جامعه بود. به عارف قزوینی ارادت داشت و او را اوّلین شاعری می‌دانست که شعرهای اجتماعی گفته ‌است. همچنین به اشعار دیگر بزرگان عرصه شعر و ادب نیز توجه داشت. قصیده طولانی «تو را ای کهن بوم و بَر دوست دارم» سروده مهدی اخوان ثالث را با دادن تغییراتی از خود و «کوچ بنفشه‌ها» سروده محمد رضا شفیعی کدکنی را نیز با تغییراتی از خود به عنوان ترانه‌هایی برای اجرا انتخاب کرد.
        

17

1

سامان پسندید.

28

سامان پسندید.

31