یادداشت‌های سید حسن عمادی (29)

          موقع درس، درس؛ موقع خنده، بازم درس!

📄 یا حضرت مقدمه!
راستش وقتی کتاب رو دیدم، از زیرعنوانش «رویکرد پدیداری به ...» چیزی متوجه نشدم. گفتم: اینم یه مجموعه شعر طنزه دیگه، حالا گیریم نقیضه. و تفنّنی شروعش کردم.
وقتی رسیدم به مقدمه‌ی مؤلف و «پدیدارشناسی» و «هرمنوتیک» و «حیث التفاتی» رو دیدم، باز سردرگم بودم که: اینا با کی کار دارن؟ زنگو اشتباه زده‌م؟
اما ساختار مقدمه -که به قول استاد بهاءالدین خرمشاهی در پیشگفتار کتاب، مقدمه‌ی ابن خلدونی* است- اونقدر محکم و پیوسته بود که منِ هیچ‌ندان هم گوشی دستم اومد.
(کار طولانیه؛ می‌تونین بپَرین به سرفصل بعدی: 📑)

بذارید گزارش مقدمه رو از اینجا شروع کنم:
حافظ‌پژوه برجسته، استاد بهاءالدین خرمشاهی، جمله‌ی مهمی دارن: «حافظ، حافظه‌ی ماست»! که در کتابی به همین نام و در مقاله‌ی «حافظ در فرهنگ ما و فرهنگ ما در حافظ» کمی توضیحش داده‌ن. مقاله‌ی مهمیه که اگه بخوام ازش بگم، میشه یادداشت بر اون کتاب.**

دکتر بهره‌ور، اثر خودش رو نوعی «تبیین عینی» از این گزاره‌ی استاد خرمشاهی می‌دونه***. در مسیر این تبیین باید از چند منزل گذشت:

۱) دیوان حافظ، اثری جاودانه‌س؛ یعنی تا ایران ایرانه و فرهنگش فرهنگ ایرانی، حافظ برای خوانندگان شعرش حرف داره. چراکه "متن دیوان حافظ دربردارنده‌ی ... رمزگان‌های فرهنگی جامعه‌ی ایرانی است" (نکته‌ای که جان‌مایه‌ی مقاله‌ی استاد خرمشاهی هم هست). به عبارت دیگه، شعر حافظ به لایه‌های بنیادین و تغییرناپذیرِ (/سخت‌تغییرپذیرِ) فرهنگ ایرانی پیوند خورده.

۲) در کنار این، باید توجه داشت که غزلیات حافظ در هر عصر تاثیر اجتماعی متفاوتی داشته. حافظ، درخت بادامی کاشته که در یک عصر زیبایی شکوفه‌ش پرطرفدار شده، گاهی طعم ترش چاقاله‌ش، یه زمان مغز بادومش، و ...
چرا؟ چون در دیوان حافظ (و اساساً هر اثر مکتوبی)، خواننده نقش فعال داره، نه منفعل. یعنی غیر از اینکه نویسنده چی نوشته و چه منظوری داشته، مهمه که خواننده چی می‌خونه و چه منظوری برداشت می‌کنه. (آ. بهره‌ور این نکته رو حسابی توضیح داده‌ن و مهم‌ترین نکته‌ای بود که از این کتاب یادگاری گرفتم)

۳) طنز، سخنگوی غیر رسمی مسائل زمانه‌ی خودشه. و در طنز هر عصر، میشه گزارشی از "غم‌ها و شادی‌ها، سختی‌ها و گشایش‌ها، تلاش‌ها و شکست‌ها، امیدها و نومیدی‌های مردمان و ادوارِ تاریخی‌مان" رو دید که به خاطر "اقتدارِ فردی یا نظام استبدادیِ حاکم، سانسور، تابو و به قول خودمان «مگو» شده" بوده.

پس دانستیم: حافظ با همه‌ی فارسی‌زبانان بعد از خودش صحبت کرده؛ خوانندگان هر عصر، فهم متفاوتی از غزلیات حافظ داشته‌ن یا بخش متفاوتی از دیوانش رو برجسته کرده‌ن؛ بخش‌های کمتر روایت شده‌ از این فهم‌های متکثر رو میشه در اثر طنزپردازان دید.
خب، تقاطع طنز با دیوان حافظ‌ کجاست؟ نقیضه.

حالا می‌رسیم به بزرگترین رهاورد کتاب: "بوطیقای نقیضه‌سازیِ حافظانه، بازتابِ مسائل محوری و گفتمانِ رایجِ هر دوره از خوانندگان حافظ است".
و این یعنی خوندن نقیضه‌ها، صرفاً یک تفنّن و تفریح نیست و چند سرنخ پژوهشی داره:

✓ اگه قبول کنیم «حافظ حافظه‌ی ماست»، باید بگیم نقیضه‌های حافظانه هم "تقویمِ فرهنگی، مردم‌شناختی، زبان‌شناختی و ادبیِ" ماست.

✓ گفته شد که در آثار مکتوب، خواننده هم در فرایند انتقال پیام فعاله. در نقیضه، ما دو خواننده داریم: نقیضه‌ساز و خواننده‌ی نهایی. با این تفاوت که نقیضه‌ساز یک بار متن حافظ رو «رمزگشایی» می‌کنه و دوباره «رمزگذاری» می‌کنه. پس خواننده‌ی نهایی باید از وسط نویزهای نقیضه‌پرداز، هم رمزهای فراعصری حافظ و هم پیام عصری نقیضه‌پرداز رو بشنوه. (کسانی که مخاطب جدّیِ نقیضه باشن، می‌دونن که این عملیات با خوندن و خندیدن خالی فرق داره و خنده‌ی متفاوتی رو هم به دنبال داره.)

✓ نویسنده معتقده رویکرد قدسی به دیوان و فال حافظ، خواه‌ناخواه می‌رفت که حافظِ طنّاز رو به دست فراموشی بسپره؛ امّا طنز حافظانه‌ی "نقیضه‌گویان، طنزِ بالقوّه در شعر و شخصیت حافظ را" پیش چشم ما برگردوند. "حافظ نیم‌خندی کرد و نقیضه‌گویان بگو - بخند راه انداختند".

📑 گزارشی از ساختار کتاب
ساختار کتاب، به نوعی نقیضه‌ی ساختار دیوان حافظ شده:
مقدمه‌ی بامزهٔ دیوان (غیر اون مقدمهٔ پژوهشی) نقیضهٔ مقدمه‌های گردآورندگان چاپ‌های مختلف دیوان‌ـه؛
اشعار، نقیضهٔ اشعار حافظ‌‍ه، با همون ترتیب الفبایی و قالبی؛ (غزل‌های بی‌نقیضه یا «بی‌جواب» هم در آخر کتاب فهرست شده. انگار نویسنده به صاحبان ذوق گفته باشه: بستان، بزن!)
و پانویس‌ها هم به شکل "نقیضه‌ای از روی چاپ‌های انتقادیِ دیوان" نوشته شده. (مثلاً در متن، نقیضه‌ای از مجله‌ی گل‌آقا اومده و تو پانویس نوشته شده: نسخه‌ی بدل این شعر از فلان شاعر قرن ۱۱!)

نغزتر اینکه بعضی ریزعنوان‌های مقدمه‌ی پژوهشی هم به نوعی نقیضه‌ی ابیات حافظ میشه.
✓ حافظ شیرین سخن میگه:
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیارِ دگر
دکتر بهره‌ور مصرع اوّل رو «بازرمزگذاری» کرده و در راستای تاکید بر نقش خوانندگان (نقیضه‌ساز و خواننده‌ی نهایی) آورده:
"بازگویم: نه در این واقعه حافظ تنهاست"
✓ حافظِ عاشق نازکشی کرده که:
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینهٔ حافظ هنوز پر ز صداست
و دکتر بهره‌ور با دعوت به پدیدارشناسی و مطالعۀ هرمنوتیکیِ -که آخرش هم نفهمیدم چیَن و کیَن- میراث حافظ یادآوری می‌کنه:
"فضای سینهٔ حافظ هنوز پُر ز صداست"
و یک نمونه‌ی دیگه که انصافاً دیگه حالش نیست.
😩 قلم اینجا رسید و سر بشکست

ــــــــــــــــــــــــــ
مطالب داخل "علامت نقل قول" از متن مقدمه‌ی مؤلف نقل شده.

* ابن خلدون، فیلسوف و تاریخدان قرن نهم قمری، متولد تونس، یه کتاب تاریخ داره در ۷ جلد که یک جلد کاملش مقدمه‌س! و از قضا همین مقدمه، هم مشهورتر از بقیه‌ی کتاب شده و هم محتوای جالب‌تری داره. جوری که در همون عصر توجه اروپایی‌ها رو جلب می‌کنه و به صورت مستقل از کتاب، ترجمه میشه. در قرن‌های بعد هم سرنوشت «مقدمه»ی ابن خلدون از «کتاب العِبَر»ش جدا میشه. امروزه، مقدمه‌ی ابن خلدون رو اثری در زمینه‌ی «جامعه‌شناسی» می‌دونن؛ رشته‌ای که اون موقع مرسوم نبوده. (دلیل اقبال به مقدمه هم همینه)
الغرض، مقدمه‌ی پژوهشی این کتاب، هم مثل «مقدمه‌ی ابن خلدون» مفصّله (تقریباً یک هشتم کتاب) و هم محتواش ارزش بررسی مجزّا داره.

** اشاره اینکه استاد خرمشاهی، در اونجا با بهره گرفتن از مبحث «ناخودآگاه جمعی» و «کهن‌الگو»های یونگ (آرک تایپ) و «مُثُل» افلاطونی، ادعا می‌کنند حافظ با «عصاره‌کشی از فرهنگ پیش از خودش»، تونسته «سخنگوی حافظه‌ی ملی و خاطره‌ی قومی ما» باشه. و راز جاودانه شدن حافظ رو هم همین می‌دونن که نماینده‌ی (=نمایشگرِ ) کهن‌الگوی انسان ایرانی بوده. و این ادعا رو با مثال‌ها و اشارات متعدد تقویت می‌کنن.

*** دکتر بهره‌ور درمورد عبارت «حافظ حافظه‌ی ماست» و مقاله‌ی مذکور میگن: "طرح بحث تا حد زیادی ذهن‌گرایانه بوده، نیاز به تبیین عینی و دقیق‌تر آن در کارنامه‌ی حافظ دارد؛ آن گونه که نگارنده‌ی این نوشتار در پی عینیت‌بخشی به چنان میراثِ جمعیِ حافظ و در نهایت تشریح آن عبارت است".
        

9

          نیم‌دانگ «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ»

موقع خواندن کتاب، بارها خود را هم‌احساس با نویسنده می‌یافتم و خود را در موقعیت او می‌دیدم. البته نه از آن نوع «هم‌ذات‌پنداری»ها که مخاطبان سفرنامه‌ها دارند و خود را هم‌سفر نویسنده می‌بینند و نشانه‌ی قوت قلم نویسنده است؛ نه، موقعیت امیرخانی در سفر پیونگ‌یانگ را شبیه موقعیت خودم به عنوان خواننده می‌دیدم.

شباهت اوّل را تقویم قمری رقم زده بود.
پیش‌تر در یادداشتی نوشته بودم که قصد دارم طبق فهرستی چند سفرنامه بخوانم. روزی از روزهای دهه‌ی آخر رمضان، از لب «طاقچه» سفرنامه‌ی بعدی را برداشتم. در همان مقدمه‌ی مؤلف دیدم که سفر در ماه محرّم بوده. به همین خاطر خواندنش را مؤکول کردم به نزدیک محرّم. مؤلف کتاب بعدیِ فهرست، در مقدمه نوشته بود سفری در دهه‌ی آخر ماه مبارک به او پیشنهاد شده. چه حسن تصادفی! (جالب اینکه این سفر، یک روز بعد از عید فطر به پایان رسیده بود و من هم یک روز بعد از عید فطر کتاب را تمام کردم.)

شباهت دوم، دلیل انتخاب این ماجراجویی بود.
آقای نویسنده به پیشنهاد دهنده گفته بود «در ماه مبارک سفر نمی‌روم»؛ من هم با خود می‌گفتم «چرا در ماه مبارک سفرنامه بخوانم؟» نویسنده شنیده بود «سفر به کره‌ی شمالی است ها» و وسوسه شده بود؛ من هم تکرار کرده بودم «سفرنامه‌ی کره‌ی شمالی است ها» و وسوسه شده بودم.
اینطور بود که رضا امیرخانی به پیونگ‌یانگ رفت و من سراغِ «نیم‌دانگ پیونگ‌یانگ».

آقای امیرخانی سفرنامه‌ی دیگری ننوشته*؛ اما بارها در این کتاب از خاطره‌ی سفرهای داخلی و خارجی خود گفته است. (ن.ک به پی‌نوشت همین یادداشت) خاطراتی که بیش از هر چیز، از دقت نظر و روحیه‌ی اکتشاف‌گر او خبر می‌دهد. دو عاملی که انبان تجربه‌ی زیسته‌ی او را به اندازه‌ی چند صد سال زیستن سنگین کرده است.
ترازوی مقایسه‌گر و راستی‌آزمای امیرخانی از همین انبان خارج می‌شود. امیرخانی جایی از کتاب می‌نویسد: «تمام تلاش‌م این بوده است که در شروع سفر پیش‌داوری نداشته باشم، اما این یکی پیش‌داوری نیست.» و کتاب پر است از ارزیابی‌هایی که پیش‌داوری نیست، داوری است. در واقع همین ارزیابی‌های دست اول است که مشاهدات او را ارزشمند و خواندنی کرده است.

ویژگی چشمگیر دیگری که در این امر به نویسنده کمک کرده است، هوش اجتماعی او است. امیرخانی برای حرف کشیدن از هر فرد، ترفندهای متفاوتی دارد و از حرف نزدن‌ها هم نکته استخراج می‌کند. او با استفاده از این ابزارِ دقیقِ نمونه‌برداری، دستِ آزمایشگاه تفکر انتقادی خود را حسابی پر می‌کند. (گفتگوی او با مردم‌شناسِ کره‌ای، ۴ بهمن ۹۷، شاهد خوبی برای این ادعا است. در این گفتگو به وضوح می‌بینیم که امیرخانی چگونه هوش اجتماعی و تفکر انتقادی را توأمان به کار می‌بَرَد.)

از جذابیت‌های جنبی کتاب، رسم‌الخط خاص آقای امیرخانی و شوخ‌طبعی‌های او است.
همچنین در صد صفحه‌ی پایانی، او دو یا سه تفسیر مختلف از عبارت «نیم‌دانگ» در نام کتاب ارائه می‌دهد که همگی کمابیش جالب از آب درآمده‌اند. کاری که در یک سوم پایانی «رهش» هم انجام داده و آنجا هم موفق بوده است.

با توجه به اینکه کتاب پیش روی ما، یک سفرنامه است نه رمان و مقاله، نمی‌توان چیزی بیش از این درباره‌ی محتوای کتاب گفت: «نیم‌دانگ پیونگ یانگ، حاصل دو سفر  رضا امیرخانی به سرزمین عجایب، کره‌ی شمالی است». برای بیشتر دانستن باید کتاب را باز کنید، کمربندتان را ببندید و با امیرخانی به پکن و از آنجا به پیونگ‌یانگ پرواز کنید.


* او خود در گوشه‌ای از کتاب حاضر، «داستان سیستان» را واقعه‌نگاری دانسته و سفرنامه بودن آن را رد می‌کند.
پی‌نوشت (پس‌افزود): در همان گوشه‌ی کتاب، «جانستان کابلستان» را ذکر می‌کند و بر سفرنامه بودن آن تاکید می‌کند!😅 جمله‌ی صحیح تر این است:
«آقای امیرخانی بارها در این کتاب از خاطره‌ی سفرهای داخلی و خارجی خود -که سفرنامه‌ای از آنها منتشر نکرده- گفته است»
موقع نوشتن خواستم پیاز داغ قضیه را زیاد کنم؛ حالا می‌بینم که وسط این جلز و ولز، روغن داغ پریده و دستم را سوزانده.🙃
        

44

شکوفه‌ای ک
          شکوفه‌ای که بر درخت پیر شد

این رمان نوجوان را ۷-۸ سال پیش، وقتی نوجوان بودم خوانده بودم. و امروز با دیدن کتاب در بهخوان، دو نکته از متن و فرامتن کتاب در خاطرم زنده شد.

یادم هست که ابتکار نویسنده در ترکیب چند داستان کهن ایرانی با یکدیگر و با داستان‌های نوین غربی برایم بسیار جالب بود. نویسنده فرزند زمان خویشتن (عصر بشقاب و آنتن) بوده  و با هوشمندی خواسته بود نحوه‌ی تعاملِ -یا تقابلِ- فرهنگ ریشه‌دار ایرانی با فرهنگ‌های وارداتی -یا تحمیلی- را در قالب داستان تجسّم ببخشد. و تا حدود زیادی هم توانسته بود؛ یعنی می‌توانست، اگر...

«اگر»ش می‌افتد در نکته‌ی فرامتنی‌: به خاطر دارم که هنگام خواندن کتاب (شاید با دیدن تاریخ مقدمه‌ی نویسنده*) حسرت خوردم که چرا این کتاب اینقدر دیر شناخته شده؟ کتابی که در زمان نگارش (اوایل دهه‌ی هفتاد) می‌توانست یک پدیده‌ی فرهنگیِ -حتی- تاریخ‌ساز باشد، در اواسط دهه‌ی نود گُل می‌کند و به اثری تاریخ مصرف گذشته تبدیل می‌شود! (با جستجویی سریع برای این یادداشت، دیدم چاپ اول کتاب در سال ۱۳۷۰ بوده؛ رهبری سال ۷۳ آن را تحسین کرده‌اند؛ این تحسین در سال ۹۵ رونمایی شده! و آنطور که می‌دانم، بعد از انتشار این تقریظ بود که نام کتاب خیلی دهان به دهان پیچید.)** در این فاصله‌ی چندین ساله، سلیقه‌ی رمان‌خوانی و نکته‌آموزی نوجوانان تغییر کرده بود، موضوع داغ کتاب از دهان افتاده بود، و نوجوانانی که قرار بود مخاطب رمان باشند احتمالاً فرزندانی در آستانه‌ی نوجوانی داشتند!
حالا دیگر حلوا حلوا کردن کتاب، مثل این بود که با ذوق و شوق کتابچه‌ی ساخت آهنگ در نوکیا ۱۱۰۰ را به کودکان نسل هوش مصنوعی معرفی کنی.

* متاسفانه کتاب را در کتابخانه‌ام پیدا نکردم و نشد از این مورد مطمئن شوم.
** از دقیق بودن تاریخ‌های این یکی پرانتز هم مطمئن نیستم.🙇
(خبر تکمیلی: کتابی که از سال ۷۰ تا ۹۵ در ۲۵ سال فقط ۱۲ نوبت چاپ شده بود، ۱۸ ماه پس از انتشار تقریظ رهبری به چاپ سی‌ُم رسیده است!)
        

3

          "تو شناسنامه‌ی ما را نوشتی
و ما به بهانه‌ی تدوین مرام‌نامه‌ی تو
یادواره برگزار می‌کنیم..."
فاطمه صدیقی (از همین مجموعه)

دیشب بی‌خوابیِ قبل خواب را سپردم به کتابی که از مدتی پیش نشان کرده بودم: «مجموعه شعر شرح صدر». و خیلی زود دیدم ایول! این همان کتاب بدی است که دنبالش بودم.* همین شد که ۶۰ صفحه را همان موقع و صد صفحه‌ی باقی‌مانده را هم امروز خواندم، یکی از بهترین رکوردهای سرعتی‌ام.

دست‌اندرکاران محترم این مجموعه زحمت زیادی صرف برگزاری دو دوره مسابقه‌ی شعر با موضوع امام موسی صدر کرده‌اند که حاصل آن شده اشعاری از ۷۸ شاعر ایرانی و غیرایرانی. تلاش بزرگ و ستودنی‌ای است؛ سعیهم مشکور.
حسرت من هم از این است که با وجود این زحمات، شاید فقط ۲۰ شعر از این نزدیک به ۱۰۰ شعر، درخور نام امام موسای عزیز باشد. (یعنی یک از پنج ستاره)

این مجموعه -که کاش «گزیده» یا گزیده‌تر بود- حدود ۱۰ شعر ضعیف دارد، چند شبه‌زندگینامه و بسیاری شعر کارت‌پستالی!

شعرهایی که برای آفریده شدنش داشتن یک کلیدواژه کافی است، درست مثل کارت پستال.
«صدای رسای شیعیان بود آن مرد»
«به لبنان درس عشق آموختی، چون امّتی واحد»
«بر این/ کرانه‌های نشسته در شفق/ بخوان/ تو از آیه‌های سوره‌ی فلق»

بقیه‌ی کارْت را با شمع و گل و پروانه و اکلیل هم می‌شود پر کرد.
«شعر حال و هوای باران داشت»
«داشتم می‌گفتم از قدقامتِ قدّش که تصویرِ قیامت بود»
«شبِ تو پُر شده بود از تبِ شهید شدن
و سرنوشت تو این بود؛ روسپید شدن»

و مثل کارتِ «در کویر قلبم تو تک‌درختی» که برای صد دوست می‌فرستند، فراغ‌نامه‌هایش را می‌توان برای هر محبوب گم‌گشته‌ای خواند. آنهایی که با کلیدواژه‌ی لبنان است را هم با یکی دو بیت کم و بیش می‌توان به کنگره‌های شعر سید نصرالله و سید صفی‌الدین و علمای جبل عامل و حتی دکتر چمران فرستاد.

در همین مجموعه، هرگاه شاعر از کلیدواژه‌ها عبور کند، به شخصیت امام موسی صدر پیوسته و این پیوند را روایت کرده باشد، سخنش لاجرم بر دل نشسته است. در این نکته، شعر بانوان شاعر چند سر و گردن بالاتر از آقایان است و بیش از ۶۰ درصد اشعار خانم‌ها قابل توجه است.
از نظر زبان شعر نیز با اینکه در کتاب گاه‌گاه لغزش‌هایی دیده می‌شود، شعر شاعران غیرایرانی -تقریباً بلااستثنا- زبان استواری دارد. شاعرانی از تاجیکستان، افغانستان (۳ شاعر)، پاکستان، هندوستان (۳ شاعر) و روسیه (۲ شاعر).

شاهد این دو نکته‌ی آخر شاه‌بیتی است از مثنوی خانم آنا برزینا از روسیه:
انداخت طیلسان، جای عبا به دوش
او خورد بستنی، با بستنی‌فروش
بیتی که با ۱۰-۱۲ کلمه -به تعبیر خانم فاطمه صدیقی- یک مرام‌نامه تدوین می‌کند. مرام‌نامه‌ای دیگر را در غزل زیبای احمد شهریار از پاکستان می‌بینیم:
تا ابد در ستیزی، با فراعین عصرت
ای عصای کلامت، ناجی ناتوان‌ها
و مطلع درخشان غزل دیگر او که زبان حال همه‌ی دل‌بستگان آن یار سفرکرده است:
«نکند... آه! گفتنش سخت است!» می‌هراسد از آن نمی‌پرسد
اینکه خورشید را کجا گم کرد، کسی از آسمان نمی‌پرسد

* دیدم بهانه جور است، عمداً پیازداغ قضیه را زیاد کردم که بغضی تلنبار شده را فریاد کنم. وگرنه بغض و کینه‌ای از جناب محمدجواد آسمان، گردآورنده‌ی محترم مجموعه در کار نبوده. اتفاقاً منظومه‌ی «حکایت آن مرد که به دریا بازگشت» ایشان بسیار درخشان و تأثیرگذار و به جرئت کامل‌ترین شعر مجموعه است.
        

3

در عمرم کت
          در عمرم کتاب‌های جالب زیاد خوانده بودم؛ کتاب‌های خوب و عالی هم چند تایی خوانده‌ام؛ اما کتابی اینچنین «شگفت» در یادم نیست! کتابی که موقع خواندن ۲۰-۳۰ صفحه‌ی اولش، تقریباً تمام مدّت دهانم باز مانده باشد از شگفت‌زدگی. شاید اگر قرار بود برش‌های شگفت‌انگیزش را هایلایت کنم، کتابم رنگی می‌شد.
(راستش خودم دوس ندارم یادداشتی بخونم که فقط تحسین باشه. پس تحسین رو کوتاه می‌کنم.)

حدود یک ماه پیش بود که تصمیم گرفتم بعد از تمام شدن کتابی نیمه‌خوانده -که نوعی زندگینامه‌ی داستانی بود- بروم سراغ سفرنامه‌ها. چند سفرنامه‌ی در دسترس را فهرست کردم و «و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد» رفت بالای فهرست. اما خیلی زود متوجه شدم این کتاب سفرنامه نیست؛ داستان هم نیست؛ جستار و ناداستان و اینها را هم نمی‌شناسم که بگویم هست یا نیست؛ دفتر خاطرات و یادگاری هم نیست؛ نوشته‌هایی است، یادگار و ارمغان از سفرهایی.

کتاب، ۱۵ بخش دارد. هر بخش، در گوشه‌ای از جهان آغاز می‌شود؛ اما در همان نقطه تمام نمی‌شود. نویسنده در هر بخش تجربه‌اش از چند سفر را به هم پیوند می‌دهد تا پیامی که از آن آموخته را تکمیل کند. ناگهان می‌بینی از مون‌پلیه‌ی فرانسه پرت شدی به کاپادوکیه‌ی ترکیه، اما به نرمیِ نشستن یک پر روی آب که کوچک‌ترین موجی به چهره‌ی آب نمی‌اندازد. مهارت نویسنده در ایجاد ربط بین خاطرات ظاهراً بی‌ربط، پیوستگی دلچسبی به اثر داده است. (در ۳-۴ بخش پایانی کتاب می‌بینیم نویسنده چنین پیوندی را بین بخش‌های کتاب هم در نظر داشته و مجموع ۱۵ بخش، یک حرف دارد.)

نقطه‌ی قوت بعدی قلم خانم الیاسی، توصیفات و فضاسازی‌های او از صحنه‌هایی است که شاید هیچکدام از خوانندگان کتاب تجربه که هیچ، تخیّلش هم نکرده‌اند. با این وجود، اتفاقات و احساس‌ها آنقدر باورپذیر روایت شده که -برای مثال- در سه بخش ابتدایی کتاب، پابه‌پای نویسنده به ترتیب شگفت‌زدگی، غم و غربت را لمس می‌کنیم.  در این زمینه گاه فضاسازی‌هایی از جنس تغییر لحن، کوتاه و بلند شدن و توالی جملات، پرش‌های زمانی به خاطرات دیگر و ... می‌بینیم و گاه توصیف‌هایی پرجزئیات از این دست:
"اتاق کوچک سرایداری‌اش کنار ویلای بزرگِ سفیدرنگ «آقای دکتر» پر بود از عکس مردانی با ژست‌های رزمی که با ابرهای آسمان مبارزه می‌کردند."
از دیگر عوامل دلنشینی کتاب، تعابیر ظریف (مثل همین تشبیه ۱۸۰ درجه باز کردن پاها به مبارزه با ابرها) و اشارات ضمنیِ متعدّد به اشعار فارسی و آیات قرآن است.

 درمورد محتوا و پیام کتاب هم به همین یک نکته اکتفا می‌کنم:
مهزاد الیاسی در سفرهایش دنبال معنای زندگی بوده و در جای‌جای سفرش تأملاتی درمورد زندگی و ابعادش را به اشتراک گذاشته است. مگر می‌شود از زندگی پرسید و از مرگ سخن نگفت؟
«و کسی نمی‌داند در کدام زمین می‌میرد»
        

45

🌙کمی بیشت
          🌙کمی بیشتر از سیره، کمی کمتر از داستان
در دوران راهنمایی (متوسطه‌ی اول نسل جدید) داود امیریان را با کتاب‌های داستانی طنز کودک و نوجوانش شناختم: فرزندان ایرانیم، جام‌جهانی در جوادیه، گردان قاطرچی‌ها، مجموعه‌ی ترکش‌های ولگرد و ...
در این کتاب هم همان لحن صمیمی و توصیفات ساده و ملموس را می‌توان دید.

اما بپردازیم به «مهمانی باغ سیب»
کتاب، داستانی بلند است درمورد سرگذشت اسلام از بعثت پیامبر (ص) تا فتح مکه، که در ۱۹ بخش و ۲۶۰ صفحه نوشته شده است.

🌗 کمی بیشتر از سیره
«مهمانی باغ سیب» پر از اطلاعات تاریخی و جزئیات زندگی پیامبر (ص) و یاران ایشان است؛ اما مثل «سیرة النبی»ها اثری تاریخی نیست. روایت کتاب، خطی و یکنواخت نیست و تعلیق‌های داستانی خوبی دارد. به صورتی که مخاطب مشتاق می‌شود هر چند بخش (۴۰-۵۰ صفحه) را یک‌باره بخواند. (و چه بهتر بود اگر به جای یک کتاب ۲۶۰ صفحه‌ای، ۵ یا ۶ جلد ۴۰-۵۰ صفحه‌ای می‌داشتیم)
نکته‌ی دیگری که به جلو رفتن داستان و جذابیت آن کمک کرده، پرش‌های زمانی متعدّدی است که به گذشته و آینده زده می‌شود و گره‌های داستان را باز می‌کند.

🌓 کمی کمتر از داستان
اطلاعات تاریخی کتاب، محدود است؛ اما برای گروه هدف (نوجوانان) همین مقدار هم تازه و شنیدنی است. و به خاطر همین نکته (نوشتن برای نوجوانان) نویسنده پیش و بیش از انتقال اطلاعات تاریخی، باید یک منطق و احساس را پذیرفتنی کند. داستان از این جهت تا حدودی موفق بوده اما دو عیب بزرگ نیز دارد.
1️⃣اول اینکه شخصیت‌پردازی‌ها چندبُعدی نیست و بعضاً در حد تیپ‌های کلیشه‌ای باقی مانده است: در جنگ، همه‌ی مسلمان‌ها رشید و دلاور و همه‌ی مشرکین کینه‌ای و دیوصفت‌اند؛ منافقین در همه‌ی موقعیت‌ها چهره‌ای مشکوک دارند؛ و از همه عجیب‌تر توصیفی است از لحظات پیش از ولادت امام حسین (ع) که یادآور کلیشه‌های تلویزیونی است: «علی در حیاط قدم می‌زد»!
2️⃣امیریان در این کتاب تا حدودی از زبان ساده‌ی دیگر آثارش -که پر از تعابیر عامیانه‌ است- فاصله گرفته و به زبان رسمی کتاب‌های تاریخ‌نگاری نزدیک شده است؛ اما نه این است و نه آن. و این سردرگمی زبانی بعضاً توی ذوق می‌زند و ریتم داستان را به هم می‌زند:
۰) تو قبیله و «فامیل» بانفوذی در مکه نداری؛
۰) تجهیزات ساده‌ی نظامی‌شان را «چک می‌کردند»؛
۰) در برابر مردم «سکه‌ی یک پولش کنیم»؛
۰) علی با یک ضربهٔ محکم، حنظله را «شوکه کرد»
شاید اگر با همان امیریانِ کتب دفاع مقدّس روبرو می‌شدیم، کتاب موفق‌تری می‌دیدیم.

✅ در مجموع شاید بتوان گفت کتاب برای رده‌ی سنی ۸-۱۲ سال هم جذابیت دارد، هم آموزندگی. و برای دانش‌آموزان متوسطه‌ی اول و دوم، آموزنده است اما شاید جذابیتش کمتر و کمتر شود؛ اگرچه منِ بیست و چند ساله هم تا آخر کتاب، با علاقه آن را دنبال کردم و از خواندنش لذت بردم.
        

1

          اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اولین غزل این کتاب* همین شعر است که با آواز زیبای علیرضا قربانی در ذهنم حک شده بود. همانطور که در ادامه، دو شعر آشنای دیگر هم به چشمم خورد.
غزلی که در آواز «حبیب» با این بیت میانی‌اش در خاطرها ماندگار شده:
به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست
و تیتراژ سریال دوست‌داشتنیِ «وضعیت سفید»:
گفتم بدوم تا تو همه فاصله‌ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله‌ها را

البته -برخلاف بعضی کتاب‌های شعر دیگر- تجدید دیدار با این شعرهای آشنا، انگیزه‌ی مضاعفی برای خواندن کتاب نبود. چرا که نام استاد محمدعلی بهمنی روی جلد، خود بزرگترین انگیزه بود. استادی که ویژگی‌های برجسته‌ی شعرش نیاز به یادداشت و معرفی من ندارد. و من هم اینچنین قصد و توانی ندارم.
فقط به بهانه‌ی ثبت دو بیت درخشان این کتاب، دو نکته را مرور می‌کنم:

یکی از توانمندی‌های استاد بهمنی این است که از کلمات، بسیار به‌جا و به اندازه استفاده می‌کند. یعنی گاه معانی‌ای که دیگر شاعران برای گفتنش به دو بیت نیاز دارند، در یک مصرع بیان می‌کند. در نتیجه، بارها پیش می‌آید که در یک بیت با چندین جمله مواجه می‌شویم؛ مثل این بیت درمورد عکسی از چهره‌ی شاعر:
حسّی سمج به تکرار، می‌گوید: این خودِ توست
لب می‌گزم: نه، وهم است؛ وهم است و بیشتر نیست
می‌بینیم که در یک بیت، ۶ یا ۷ جمله گنجیده است.

و نکته‌ی دیگر درمورد این بیت، از غزلی که چهار بیت دارد:
من ماندم و تو، ها... غزلِ نیمه تمامم
وقت است تمامت کنم ای حُسنِ خِتامم
می‌دانیم که در تعداد ابیات غزل را ۵ تا ۱۳ بیت دانسته‌اند. به همین خاطر برخی اساتید غزل‌های ۳ و ۴ بیتی را «غزل ناتمام» نامیده‌اند. اینجا است که از تعبیر ظریف استاد بهمنی در بیت اول رمزگشایی می‌شود: «غزل نیمه تمام»

* این کتاب، گزیده‌ای از غزلیات استاد محمدعلی بهمنی است که در مجموعه کتاب‌های «شعر ما»ی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و به هدف آشنایی نوجوانان علاقمند به شعر و ادبیات چاپ شده است. با توجه به هدف ‌و گروه مخاطبین، گزینش خوبی صورت گرفته و اشعار از جهت موضوع، زبان و خیال‌انگیزی از تنوّع خوبی برخوردار است.
        

1

خلاصه‌ی یک
          خلاصه‌ی یک یادداشت و یک مثال

قبلاً یک یادداشت طولانی‌تر درمورد مجموعه‌ی «نیایش‌ها و زیارت‌ها» نوشته بودم که لینکش رو پایین‌تر می‌ذارم.

این مجموعه، ترجمه‌ی آقای سید مهدی شجاعی از ۹ نیایش و زیارته:
زیارت عاشورا، دعای کمیل، دعای افتتاح، زیارت امام رضا (ع)، دعای عرفه، دعای ندبه، مناجات شعبانیه، زیارت جامعه کبیره، دعای مکارم الاخلاق

چند ویژگی برجسته‌ی این ترجمه:
- ترجمه‌ی روان و به‌روز، به جای ترجمه‌های تحت‌اللفظی یا سخت و لغتنامه‌ای؛
- پیوستگی عبارات، طوری که میشه متن فارسی رو از اول تا آخر خوند بدون اینکه سررشته‌ی مطلب از دست در بره؛
- بیان ادبی و لطیف که بازتاب کلمات شیرین ائمه است؛
(- و جمله جمله کردن متن عربی که خواندن متن عربی رو هم شیرین می‌کنه)

فکر می‌کنم این برش از کتاب نمونه‌ی خوبی از ویژگی‌هایی که گفتیم باشه. به نظرم اول ترجمه رو بخونید تا بتونید ارزیابی کنید.

یادداشتِ «شاهکار سید مهدی شجاعی، اینبار در کسوت ترجمه»
در صفحه‌ی کتاب «دعای کمیل» از همین مجموعه
 behkhaan.ir/reviews/cfbcad16-65ac-4bc4-af8e-26e6fca473b2
        

6

          نامه‌ی باستان، با تمبر اختصاصی مرجان فولادوند!
یادداشت مشترک بر دو کتاب «آرش» و «رستم و اسفندیار»

فردوسی بزرگ، در آغاز شاهنامه پیشینه‌ی این کتاب را اینطور معرفی می‌کند:
یکی نامه بود از گَه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی
از او بهره‌ای نزد هر بخردی
در ادامه می‌گوید فردی این داستان پراکنده را گردآوری می‌کند؛ دقیقی توسی نگارش آن به شعر را شروع می‌کند که عمرش به دنیا نبوده؛ و سرآخر فردوسی تصمیم می‌گیرد که این تلاش را ادامه دهد.
مقصود اینکه این داستان کهن (یا به تعبیر فردوسی: نامه‌ی باستان) ابتکار فردوسی نبوده بلکه شاهکار او در روایت حماسی و شورآفرین این داستان و شاخ و برگ دادن به آن است.
توانم مگر پایه‌ای ساختن
برِ شاخ آن سروِ سایه‌فکن

بعد از فردوسی بزرگ نیز افراد بسیاری قدم در این راه گذاشتند که اغلب، مقلّد لحن و شیوه‌ی داستان‌پردازی او بوده‌اند. خانم فولادوند امّا از این گروه نیست! او داستان‌های حماسی را با عینک عصر و زمانه‌ی خود می‌بیند و ترسیم می‌کند. این نکته یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی شاهنامه نیز هست؛ آنجا که جناب فردوسی داستان خود را به رنگ و بوی برخی سنن و آموزه‌های اسلامی آمیخته است.

لحن روایی خانم فولادوند در این دو کتاب، کاملاً مدرن است. شکستن خط زمانی، نوع تعلیق‌های داستان، تغییر مداوم زاویه دید، درهم‌آمیختن دو شخصیت و ... شاهدی بر این مدّعا است.
برای مثال به جملات ابتدایی این دو داستان توجّه کنید:
«آرش نه کمانداری به نام بود، نه سرداری از میان سواران.»
«حالا که آخر قصه را می‌دانم، حالا که می‌دانم رستم بعد از آن همه جنگ، عاقبت ته یک چاه، آرام آرام می‌میرد، انگار یکی وسط قصه‌ی اسفندیار، توی سرم داد می‌کشد: «فرار کن، رستم. این یک بار را، این آخرین بار را فرار کن!» »

علاوه بر این ویژگی شکلی، درون‌مایه‌ی اثر نیز با نیم‌نگاهی به جامعه‌ی معاصر تنظیم شده است. نویسنده گاه در شخصیت‌پردازی افراد، جنبه‌های دیگری را برجسته کرده و گاه عناصری جدید به داستان افزوده است (مثل شخصیت آرش).

تصویرگری پژمان رحیمی‌زاده نیز به خوبی همراه و یاور داستان می‌شود و خود، قصه‌گوی دیگری است.
        

1

          نامه‌ی باستان، با تمبر اختصاصی مرجان فولادوند!

یادداشت مشترک بر دو کتاب  «رستم و اسفندیار» و «آرش»

فردوسی بزرگ، در آغاز شاهنامه پیشینه‌ی این کتاب را اینطور معرفی می‌کند:
یکی نامه بود از گَه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی
از او بهره‌ای نزد هر بخردی
در ادامه می‌گوید فردی این داستان پراکنده را گردآوری می‌کند؛ دقیقی توسی نگارش آن به شعر را شروع می‌کند که عمرش به دنیا نبوده؛ و سرآخر فردوسی تصمیم می‌گیرد که این تلاش را ادامه دهد.
مقصود اینکه این داستان کهن (یا به تعبیر فردوسی: نامه‌ی باستان) ابتکار فردوسی نبوده بلکه شاهکار او در روایت حماسی و شورآفرین این داستان و شاخ و برگ دادن به آن است.
توانم مگر پایه‌ای ساختن
برِ شاخ آن سروِ سایه‌فکن

بعد از فردوسی بزرگ نیز افراد بسیاری قدم در این راه گذاشتند که اغلب، مقلّد لحن و شیوه‌ی داستان‌پردازی او بوده‌اند. خانم فولادوند امّا از این گروه نیست! او داستان‌های حماسی را با عینک عصر و زمانه‌ی خود می‌بیند و ترسیم می‌کند. این نکته یکی از ویژگی‌های برجسته‌ی شاهنامه نیز هست؛ آنجا که جناب فردوسی داستان خود را به رنگ و بوی برخی سنن و آموزه‌های اسلامی آمیخته است.

لحن روایی خانم فولادوند در این دو کتاب، کاملاً مدرن است. شکستن خط زمانی، نوع تعلیق‌های داستان، تغییر مداوم زاویه دید، درهم‌آمیختن دو شخصیت و ... شاهدی بر این مدّعا است.
برای مثال به جملات ابتدایی این دو داستان توجّه کنید:
«آرش نه کمانداری به نام بود، نه سرداری از میان سواران.»
«حالا که آخر قصه را می‌دانم، حالا که می‌دانم رستم بعد از آن همه جنگ، عاقبت ته یک چاه، آرام آرام می‌میرد، انگار یکی وسط قصه‌ی اسفندیار، توی سرم داد می‌کشد: «فرار کن، رستم. این یک بار را، این آخرین بار را فرار کن!» »

علاوه بر این ویژگی شکلی، درون‌مایه‌ی اثر نیز با نیم‌نگاهی به جامعه‌ی معاصر تنظیم شده است. نویسنده گاه در شخصیت‌پردازی افراد، جنبه‌های دیگری را برجسته کرده و گاه عناصری جدید به داستان افزوده است (مثل شخصیت آرش).

تصویرگری پژمان رحیمی‌زاده نیز به خوبی همراه و یاور داستان می‌شود و خود، قصه‌گوی دیگری است.
        

1

          تو ماهی و من ماهی این برکه‌ی کاشی
اندوه بزرگی است زمانی که نباشی
علیرضا بدیع، شاعر این غزل زیبا است که آن را با آواز دلنشین حجت اشرف‌زاده به خاطر داریم. مجموعه‌ی «ماه و ماهی» هم با همین غزل شروع می‌شود، مجموعه‌ای با ۳۳ غزل و یک قطعه.

برخی در یک تعریف وسیع، هر سخن خیال‌انگیز را شعر دانسته‌اند. حتی اگر این تعریف را بپذیریم، نمی‌توانیم انکار کنیم که از جهت «زیبایی‌شناسی شعر فارسی» خیال‌انگیزی همه چیز نیست. دلنشین‌ترین شعرها، شعرهایی هستند که در آرایه‌های لفظی و حفظ موسیقی کلمات نیز دست پُری داشته باشند. و مجموعه‌ی «ماه و ماهی» هر سه عنصر را به صورت چشمگیر و متوازنی دارا است. البته این غنا و توازن، در دیگر اشعار علیرضا بدیع نیز دیده می‌شود.

از این بین، مهارت او در ساختن شبکه‌های معنایی و مراعات نظیر چشم‌گیرتر است؛ مثل این بیت:
به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی
حلالم کن که از سرچشمه‌ی من تشنه‌تر رفتی
(آمدن و رفتن؛ لب و چشم؛ خشک و تر؛ تر و چشمه؛ چشمه و تشنه؛ تشنگی و لب خشک)
در اغلب غزل‌های این مجموعه، چند بیت از این دست دیده می‌شود.

گاهی این ویژگی به قدری قوت می‌یابد که آرایه‌ی «مقابله» شکل می‌گیرد؛ یعنی در کنار استفاده از کلمات مرتبط، هر کلمه در مقابل کلمه‌ی مرتبط با خود  قرار می‌گیرد:
لحظه‌هایی که با تو سرگرمم: اولین صبح سال خورشیدی
لحظه‌هایی که از تو دلسردم: آخرین عصر سال میلادی‌ست
(سر و دل؛ گرم و سرد؛ اولین و آخرین؛ صبح و عصر؛ سال خورشیدی و سال میلادی)

از دیگر نقطه قوت‌های این مجموعه، استفاده از قافیه‌های بدیع(!) و دلنشین است. اوج این ویژگی در غزل بیست و سوم این مجموعه با این مطلع دیده می‌شود:
قلم به خون دل من زدن سلیقه‌ی توست
تو خوش‌نویسی و گردن زدن طریقه‌ی توست
با قافیه‌های سلیقه، طریقه، لیقه، جلیقه، دقیقه، شقیقه و عتیقه.

در همین غزل، ما با یک بیت سه‌مصراعی روبرو هستیم! نکته‌ای که در چند غزل دیگر از این مجموعه هم دیده می‌شود و از نوگرایی‌های وزنی شاعر به حساب می‌رود.
تو نور محضی و از شام تیره در رنجی
تو در زمانه نگُنجی و در زمین گَنجی
هزار سال که ما راست، یک دقیقه‌ی توست

در همین راستا، ما در این مجموعه به یک شعر غزل-سپید برمی‌خوریم! شعری که اگر در دو سطر نوشته شود، یک بیت غزل کلاسیک است اما شاعر آن را در سه سطر نوشته:
کم‌حوصله‌ام
مثل گلی اول پاییز
قصری که مقارن شده با حملهٔ چنگیز

تصویرسازی‌های لطیف و نکته‌بینی‌های ظریف علیرضا بدیع هم به شعر او رنگ و لعابی ویژه بخشیده که به نوعی امضای شخصی او به حساب می‌آید.

اشعار این مجموعه موضوعات متنوعی همچون عشق، مناجات، اجتماعی، شرح حال و شکایت از زمانه را پوشش می‌دهد.
        

2

          «می‌خوش» مجموعه‌ی ۶۷ غزل از آقای عبدالحسین انصاری‌ـه.
وقتی میگیم «غزل» یعنی شاعر ملزمه در تمام بیت‌ها به یه مدل قافیه (و احیاناً ردیف) پایبند بمونه. البته این الزام و پایبندی به  معنی محدودیت نیست و اتفاقاً ظرفیت‌های زیادی در اختیار شاعر می‌ذاره برای ایجاد بازی‌های زبانی. و آقای انصاری هم در این مجموعه به خوبی از این ظرفیت بهره برده. به عنوان نمونه، این غزل رو ببینید:

خورده با اخمت اگرچه گاه خنجرها به هم
می‌خورد در جشن لبخند تو ساغرها به هم
هر که ما را در خیابان دید با افسوس گفت
خوب می‌آیند این سرو و صنوبرها به هم
سعی کن کمتر بیایی بی هوا در کوچه‌ها
می‌خورد با دیدنت بین برادرها به هم
رد شدی از هر دری آنجا عبادتگاه شد
تا ابد دیگر نمی‌آیند این درها به هم
در خیابان آنقدر نم‌نم قدم برداشتی
تا گره خوردند ابروهای دخترها به هم
مرزها را عاقبت تغییر خواهد داد عشق
مهربان شو تا بپیوندند کشورها به هم

می‌بینیم که شاعر از ظرفیت ردیفِ «به هم» استفاده کرده و ترکیب‌های متفاوتی ساخته:
خوردن خنجرها به هم؛ خوردن ساغرها به هم (اشاره به اون رفتار خاص🙇‍♂)؛ می‌آیند به هم (کنایه از مناسب هم بودن)؛ به هم خوردن بین دو نفر (کنایه از آغاز اختلاف)؛ به هم آمدن درها (به معنی چفت شدن)؛ به هم گره خوردن ابرو؛ به هم پیوستن.

در اغلب غزل‌های این مجموعه، اینجور بازی‌های زبانی با ردیف و قافیه رو می‌بینیم.
در کنار این ویژگی زبانی، تصویرهای جدید و خیال‌پردازی‌های لطیفی هم در این مجموعه دیده میشه که کتاب رو خواندنی‌تر می‌کنه.

موضوع بیشتر غزل‌ها عاشقانه‌س اما غزل‌های اجتماعی، شرح حال و دفاع مقدس هم در کتاب دیده میشه.
        

4

          ایده‌ی سفر در زمان، همیشه جذابه و به قول معروف همیشه می‌فروشه😅 اما آقای کاواگوچی تو کتابش سوار این جذابیت نشده و سعی کرده دنیای خودش رو با قوانین خودش بسازه و خب، کمابیش موفق هم بوده.

نکته‌ی جذاب‌تر کتاب برای من این بود که همه چیز تو این کتاب، عینی و دیدنیه. اونقدر  که موقع خوندن کتاب با خودم فکر می‌کردم اگه تبدیل به سریال یا داستان مصوّر بشه، تقریباً هیچ جمله‌ای از کتاب جا نمیفته*. نویسنده هر وقت خواسته احساسات رو بگه، به جای توصیف و تشبیه‌های انتزاعی (ریختن دیوار اعتماد، ترک خوردن قلب، ...) ویژگی‌های ظاهری ناشی از اون احساس (سرخ شدن گونه، لرزیدن دست، ...) رو گفته؛ هر جا خواسته اطلاعاتی به مخاطب منتقل کنه، اون رو در خاطرات و تجربیات شخصیت‌های داستان گنجونده؛ هر وقت خواسته انگیزه‌های افراد رو بگه، به جای جولان دادن روی پیشینه‌های فکری و شخصیتی (پوچ‌گرا بودن، ترسو بودن، ...) با چند جمله از واگویه‌های فرد با خودش (اصطلاحاً مونولوگ) کار رو پیش برده (به خاطر همین مونولوگ‌ها بود که تو تصوّرم سریال دیدمش، نه تئاتر)؛ و مثل این موارد.
من خودم ذائقه‌م اینطوریه که دوست دارم آثار مکتوب، بیشتر به همین جنبه‌های انتزاعی -که تو فیلم و سریال قابل نشون دادن نیست- بپردازن؛ ولی تو این کتاب انقدر خوب و قوی به عینیت‌ها پرداخته شده که من هم حسابی ازش لذت بردم. حتی وقتی دیدم جلد دوم کتاب با یکی دو صفحه توضیح درمورد جیرجیرک‌ها شروع شده، ضدحال خوردم و نتونستم با همون اشتیاق کتاب رو ادامه بدم و به زور تا وسطای جلد دوم پیش رفتم.

*بعد از خوندن کتاب، دیدم یه فیلم سینمایی هم از روی این کتاب ساخته شده. شاید وقتی دیدمش بیام و تجربه‌م از فیلم رو هم این زیر اضافه کنم.
        

21

          «شیر و خورشید»، صد و چند رباعی در مدح اسد الله (ع) و شمس الشموس (ع)

رباعیات جلیل صفربیگی همیشه جذاب و خواندنی است و این مجموعه نیز از این قاعده مستثنی نیست.

نکته‌ی قابل توجه این است که شاعر در اوصاف آسمانی مانند صاحب اختیار دنیا بودن و خلقت نوری و امثال آن -که محتوای غالب مدیحه‌سرایی‌ها است- محدود نمانده و بخش‌هایی از حیات این دو امام بزرگوار و آموزه‌های ایشان را نیز در شعر خود بازتاب داده است. مانند این دو رباعی:
   پایش برسد، خلیل هم می‌سوزد   
   انگشتان عقیل هم می‌سوزد   
   نزدیک شود اگر به عدل علوی   
   بال و پر جبرئیل هم می‌سوزد   
و این رباعی رضوی:
   کردند اگر به مرگ محکوم تو را،   
   دیدند غریب‌وار مظلوم تو را   
   در حیرتم ای خُم شراب هشتم   
   انگور چگونه کرد مسموم تو را؟   

همچنین لحن چند رباعی از این دفتر به رباعی‌های انتقادی و اجتماعی صفربیگی نزدیک می‌شود و این نیز یکی از برجستگی‌های این اثر است:
   بستیم تو را دست و اسیر آوردیم   
   دستان تو را بسته، که شیر آوردیم   
   یک عمر زدیم تیغ بر فرق سرت   
   حالا همه کاسه‌های شیر آوردیم   
تعبیر «شیر آوردن» در مصراع دوم که از بازی شیر یا خط آمده، نمونه‌ای از «استفاده‌ی تعابیر عامیانه در رباعی» است. یکی از ویژگی‌های بارز رباعی چند دهه‌ی اخیر که معمولاً در رباعیات این شاعر بسیار به کار رفته است.

ویژگی دیگری از سبک شعری جلیل صفربیگی که در این کتاب نیز دیده می‌شود، بیان طنزآمیز و تعابیر ملیح او در رباعی است. ویژگی‌ای که شاید با توجه به قدسیت موضوع، به مذاق هر خواننده‌ای خوش نیاید:
   من دل به جواد بسته‌ام روز حساب   
   روزی که حساب‌ها همه مسدود است
        

8

          📖 «سنافور»، انگیزه‌های یک شبه‌نظامی چاقوکش!

این کتاب ۷۵ صفحه‌ای در سال ۱۹۹۲ میلادی و براساس خاطرات یکی از اعضای جنبش حماس نوشته شده است. نویسنده -که خود یکی از هم‌بندهای «اشرف حسن البعلوجی» بوده- این کتاب را به صورت پنهانی نوشته و با ترفندهایی به بیرون از زندان رسانده است.
اصل چنین کاری در آن زمان و تحت آن شرایط، اقدام مهمی به نظر می‌رسد. به خصوص که در مقدمه‌ی کتاب می‌فهمیم نویسنده قصد داشته در قالب یک مجموعه، به مرور سرگذشت چند تن از مجاهدین حماس بپردازد؛ اگرچه به هر دلیلی فقط همین یک جلد نوشته شده یا به دست ما رسیده است.

نویسنده خود را امانتدار سرگذشت قهرمانان هم‌عقیده‌اش می‌داند و می‌گوید مفتخر است این نمونه‌های ایثار را برای مردم فلسطین و امت اسلامی ثبت و بازگو کند.
یکی از هم‌بندهای نویسنده درباره‌ی این روحیه‌ای او گفته بود: او همواره دغدغه داشت که نگاه‌ها به مسئله‌ی آزادسازی فلسطین باید چندجانبه باشد و به اقدامات نظامی محدود نشود. (به جنبه‌های فرهنگی و تاریخی آن نیز توجه شود)

با توجّه به اینکه کتاب در دسته‌ی «تاریخ شفاهی» قرار می‌گیرد، می‌توان محتوا را در سه مرحله ارزیابی کرد: خاطراتی که «اشرف» برای نویسنده بازگو کرده؛ سلیقه‌ی نویسنده در شکل دادن به این مجموعه‌ی داده‌ها؛ و قوت ترجمه به فارسی.

1️⃣اشرف البعلوجیِ ۱۹ ساله در همین کمتر از دو دهه‌ی عمرش مراحل مهمی را پشت سر گذاشته. حوادث گوناگونی که باعث شده او لایه به لایه عمق مفهوم‌های «اشغالگری»، «صهیونیسم» و البته «مقاومت» را لمس کند، بی‌آنکه در کتاب یا سخنرانی‌ای به او القا شده باشد. تجربه‌هایی از بازی فوتبال در کوچه، قصه‌های مادربزرگ، ایست بازرسی در مسیر مدرسه، رفتار تحقیرآمیز شهرک‌نشینان اسرائیلی و ... تا اینکه در نهایت با سلاح سرد به چند اسرائیلی حمله می‌کند و به جرم قتل آنها به سه بار حبس ابد محکوم می‌شود!

2️⃣در مرحله‌ی بعدی، این نویسنده‌ی اثر است که به طرز شگفت‌انگیزی خاطره‌های پراکنده‌ی «اشرف» را در یک خط سیر مرتّب می‌کند، بلکه مانند رشته‌های یک ریسمان در هم می‌بافد و به صورت یک روایت منسجم ارائه می‌کند. به گونه‌ای که هنگام خواندن کتاب، گاهی متعجّب می‌شدم که چطور چند سال از عمر سوژه گذشت اما نویسنده نخ تسبیح را گم نکرده است.
موفقیت بعدی نویسنده، در تغییر شیوه‌های بیانی به تناسب موضوع است. کتاب از زاویه‌ی سوم شخص آغاز می‌شود، در اوج حوادث به زاویه‌ی اول شخص (از زبان بعلوجی) منتقل می‌شود، و در نهایت دوباره به زاویه‌ی سوم شخص برمی‌گردد. همچنین لحن متن گاهی شاعرانه، گاهی خاطره‌گو، گاهی فلسفی و گاهی احساسی است که هر یک بخشی از سیر تحوّل شخصیت را ترسیم می‌کند. اشرف در چند گام از یک کودک معصوم و بی‌خبر از هیاهوهای جهان، به مبارزی معتقد تبدیل شده است و مخاطب کاملاً در جریان این گام‌ها و دلایل آن قرار می‌گیرد، با آن همراه می‌شود یا امکان نقد و مخالفت پیدا می‌کند.

3️⃣اما ترجمه‌ی کتاب چندان موفق نبوده است و ضعف‌های جدّی‌ای دارد. مشخّص است که مترجم محترم آشنایی خوبی با زبان عربی دارند؛ ولی احساس می‌شود آنقدر خوب با متن عربی ارتباط گرفته‌اند و اصطلاحاً آنقدر خوب عربی فکر می‌کنند که ساختار جملات فارسی فراموششان شده! داستان «گُنگ خواب‌دیده» را شنیده‌اید؟ شاید با کمی سختگیری بشود گفت ترجمه‌ی این کتاب یادآور آن داستان است. (شاهد این ماجرا اینکه به سبب آشنایی مختصری که با متون عربی دارم، با خواندن بعضی از بخش‌های ترجمه که روان نبود می‌توانستم حدس بزنم که جمله‌ی عربی چه بوده است؟ و وقتی به نسخه‌ی عربی مراجعه می‌کردم، در اکثر موارد حدسم درست از آب درمی‌آمد!)


در مجموع می‌توانم بگویم که این کتاب حتماً ارزش خواندن را دارد. نوع روایت، تعلیق‌ها و جذابیت‌هایی دارد که خواننده را برای کشف ادامه‌ی ماجرا مشتاق نگه می‌دارد. شاید اگر ترجمه کمی بهتر بود و کلافگی‌هایش کمتر بود، به جای سه وعده در یک وعده کتاب را تمام می‌کردم. آنوقت امتیاز کتاب هم می‌توانست تا ۴ یا ۴.۵ ستاره بالا برود.
        

9

          «بهم میاد» رنده عبدالفتاح را حدود ۶ سال پیش خوانده بودم. و هنوز با هر بار شنیدن نامش یا دیدن جلدش در کتابخانه‌ام، همان لذتی که ۶ سال پیش از خواندنش بردم، برایم زنده می‌شود.
در یادداشت‌های آن سالَم نکاتی درمورد کتاب نوشته بودم که حالا می‌بینم یکی از آن‌ها به کار این یادداشت هم می‌آید:
این کتاب، روایتی است تازه از موضوعی تکراری: دست و پنجه نرم کردن هویتی دیرینه و سنتی با جهان مدرن. موفقیت خانم عبدالفتاح در این است که این کشاکش را به خوبی در زندگیِ «اَمَل»، شخصیت اصلی داستان بازتاب داده است. امل، دختری است مسلمان، فلسطینی‌تبار و ساکن استرالیا که در تلاطم چالش‌های هویتی دوران نوجوانی، سعی دارد با هویت سه‌گانه‌ی خود (مسلمان، عرب، عضو جامعه‌ای مدرن) کنار بیاید. بستر زمانی داستان -که در آستانه‌ی سال تحصیلی شروع می‌شود و با آغاز تعطیلات تابستانی تمام می‌شود و نمادی از سلوک اَمَل در مسیر کشف و آگاهی‌های جدید است- نیز کمک می‌کند تا مخاطب با این روایت داستانی پرکشش همراه شود.

در مجموع، کتاب از نظر قدرت داستان‌گویی کتاب موفقی است؛ درباره‌ی پایان‌بندی محتوایی کتاب شاید بشود چانه زد و نقدهایی به رنده عبدالفتاح (شاید هم به اَمَل) وارد کرد؛ ترجمه هم بعد از ۴۰-۵۰ صفحه افت می‌کند و چندان قوی نیست.
        

4

          📖 «نادیا»، آشنایی گام به گام با سوررئالیسم
آندره برتون از پیشگامان مکتب سوررئالیسم است و صاحبنظران «نادیا»ی او را به عنوان یکی از بهترین نمونه‌های این مکتب می‌شناسند. ترجمه‌ی عالمانه‌ی دکتر عباس پژمان نیز کمک می‌کند مخاطبانی با کمترین آشنایی پیشین با سوررئالیسم نیز با این کتاب ارتباط بگیرند.

«نادیا» یک اثر داستانی است. اما برتون در چند جای کتاب با اشارات مستقیم و غیر مستقیم به شاخصه‌های مکتب سوررئالیسم، رد پای تعهد به این اصول را در اثر خود نشان داده است. او همچنین ۳۵ سال پس از چاپ اول کتاب مقدمه‌ای به کتاب اضافه کرده که قابل استفاده است.
مهم‌تر از اینها، ترجمه و مقدمه‌ی خوب دکتر عباس پژمان است. دکتر پژمان در مقدمه اطلاعاتی مهم درباره‌ی مکتب سوررئالیسم و اصول آن را به بیانی ساده معرفی کرده و توضیح بیشتر را به پاورقی‌ها مؤکول کرده است. به این صورت که هرگاه در اثنای ترجمه موقعیت را مناسب یافته، برش‌هایی از متن را دستمایه‌ی توضیح نشانه‌های سبکی سوررئالیسم قرار داده است. این توضیح‌های همراه با مثال، مخاطب را گام به گام با سوررئالیسم آشنا می‌کند.

بگذارید مثالی بزنم. یکی از اصول سبک سوررئالیسم عبارت است از «تضعیف و کنار گذاشتن خودآگاه و توجه به ضمیر ناخودآگاه» و مخاطب در چند مرحله با این اصل آشنا می‌شود:
بار اول در مقدمه‌ی مترجم می‌خوانیم: «برتون معتقد است که هر کلمه‌ای بیانگر یک حس است و فکر کردن برای نوشتن، فاصله انداختن بین خطور مطلب و نوشتن، و در نتیجه تغییر کلمه، موجب تغییر معنی مورد نظر ناخودآگاه می‌شود»؛
بار دیگر آنگاه که برتون در مقدمه‌اش پس از اشاره به عینیت -که مورد تأکید رئالیسم بود- و ذهنیت -که در سوررئالیسم محور فرض می‌شود- می‌نویسد: «بهتر گفتن، چیزی است که در عینیت مهم است. حال آنکه بهترین حالت برای ذهنیت، در نامه‌ی عاشقانه‌ای است سوراخ‌سوراخ از تیر خطاها»؛
و دیگر بار، وقتی که جایی از کتابْ برتون توصیفش از یک خیابان را کوتاه می‌کند و عکسی از آن منطقه را ضمیمه می‌کند. اینجا است که توضیحات مترجم به کمک می‌آید و آن اصل را یادآوری می‌کند. و به نظر من، این مرتبه‌ی سوم بیشترین تأثیر را در مخاطب می‌گذارد.
        

22

          «پنجشنبه‌ی فیروزه‌ای» ماجرای دختر دانشجویی است که همزمان در کشاکش دو وصال قرار می‌گیرد: یک جریان منتهی به ازدواج و یک جریان منتهی به زیارت امام رضا (ع).
خانم عرفانی این دو جریان را به موازات هم پیش برده‌اند و تا حدود خوبی هم موفق بوده‌اند. البته این، نکته‌ی برجسته‌ای نیست و در بسیاری از رمان‌های این سبک دیده می‌شود. داستان ازدواج هم تا حدودی به کلیشه‌های رمان‌های فانتزی نوجوانانه نزدیک می‌شود. این نکته هم الزاماً خوب یا بد نیست. در پیش‌برد داستان زیارت اما، به نظرم با اثر قابل توجهی روبرو هستیم. ما خیلی آهسته و پیوسته با گام‌های «غزاله» در سلوکش برای یک زیارت بی‌هیاهو و فارغ از رنگ و لعاب تکثّرات همراه می‌شویم. همچنین نویسنده توانسته به خوبی برش‌هایی از شرح زیارت جامعه‌ی کبیره را به عنوان راهنمای این سلوک در متن بگنجاند، به گونه‌ای که چیزی به داستان تحمیل نشود و زبان روایی آن از دست نرود. به نظرم این مورد آخر، دستاورد مهمی برای نویسنده به شمار می‌آید.
        

1