پنجشنبه فیروزه ای

پنجشنبه فیروزه ای

پنجشنبه فیروزه ای

3.7
166 نفر |
71 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

9

خوانده‌ام

345

خواهم خواند

59

شابک
9789643377984
تعداد صفحات
292
تاریخ انتشار
1398/8/26

لیست‌های مرتبط به پنجشنبه فیروزه ای

پست‌های مرتبط به پنجشنبه فیروزه ای

یادداشت‌ها

          من شخصا اصلا کتاب رو دوست نداشتم.برای خانم عرفانی احترام زیادی قائلم ولی راستش اصلا درک نمیکنم آدمهایی رو که این کتاب رو دوست دارن.این حرف رو از جایگاه کسی میزنم که مذهبیه و عاشق امام رئوف.شروع داستان به نظرم بدترین قسمتش هست.یه اتفاق فوق العاده نادر و هیجانی به سبک فیلم فارسی های قبل انقلاب یا حتی فیلم های هندی.کلا به نظرم اینجور قصه پردازی هایی که شاید هیچوقت در واقعیت اتفاق نیفتند یکی از دلایل جذابیت کتاب برای دهه هشتادی ها و کلا عزیزان کم سن و سال تره.چون اتفاقیه که فقط تو فیلمها و داستانها ممکنه بیفته.آدم بزرگتر که میشه میفهمه تغییر و تحول به این راحتی ها نیست و یک شبه اتفاق نمی افته.و به همین خاطر چنین کتابی رو من شخصا کتاب اثرگذار و ماندگاری نمیدونم.باز هم با احترام به خانم عرفانی میگم که به نظرم کتاب ایشون به خاطر قحطی اثر داستانی در حوزه زیارت امام رضا به چشم اومد.وگرنه آنقدرها اثر قوی ای نیست.فضای توصیف شده از آدمهای مذهبی هم خیلی فضای سانتی مانتال و زیادی رمانتیکی هست و از واقعیت خیلی دوره.نمیدونم این که توقع نزدیک بودن اثر به واقعیت رو داشته باشیم توقع زیادیه یا نه.ولی من این توقع رو داشتم و دارم که وقتی یه رمان از زندگی دانشجوهای مذهبی در دهه هشتاد میخونم اندکی مرتبط تر با واقعیت باشه.آدم بتونه خودش یا رفقای دانشجویی که داره بین شخصیتهای کتاب پیدا کنه.ولی این اتفاق نمیفته اصلا.
        

19

          *بسم الله الرحمن الرحیم*

پنجشنبه فیروزه ای داستان عاشقانه و مذهبی دختر و پسری است که سال هاست برای رسیدن به هم تلاش میکنند و به هر دری میزنند، تا ا ز سد خواسته های بی جا و تجملاتی خانواده ها عبور کنند. داستان فلش بک هایی به گذشته پرپیچ و خم پسر داستان دارد، و زمان حالش در بستر سفر دانشجویی شان به مشهد مقدس میگذرد. ..

سال ها پیش که این کتاب را خواندم، آنقدر موقع خواندنش عطر چوب و بهار نارنج زیر بینی ام میپیچید و دلم را مالش میداد  که هیچ کدام از نقص هایش به چشمم نیامدند و برایم شد یک کتاب سراسر حسن که پر بود از حال خوب. و آنقدر دوستش داشتم که هر از چندگاهی بعد از خواندنش هم کتاب را ورق میزدم و میان عاشقانه های دلی  سلمان و غزاله چشم هایم قلبی  میشد. (ان زمان جوش های بلوغم تازه داشتند کمرنگ میشدند خب!:)
   اما حالا که فکر میکنم، میبینم انقدر ها هم این کتاب نامبروان نیست! مثلا دیالوگ های شهاب و سلمان به نظرم خام بود و احتیاج به پرداخت بیشتری داشت. یا شخصیت صدف که دلیل اصرارش را به بودن با غزاله نفهمیدم! یا همان ماجرایی که برای مریم در حرم اتفاق افتاد، به نظرم بهتر بود پخته تر نوشته شود. درکل به نظرم احتیاج به مانور بیشتری روی شخصیت ها داشت. و بعضی ماجراها ساده انگاشته شده بودند.
   تاثیر این کتاب روی زیارت رفتن های من،به عربی ادعیه خواندن هایم (که  آن زمان ها هیچ توجهی به معنایشان نداشتم) غیرقابل انکار است. آنقدر که برای همین یک  تاثیر هم که شده، کتاب را با تمام کم و کاستی هایش به بعضی ها که سلیقه شان دستم است پیشنهاد میکنم.  توجهی که به روابط با نامحرم در فضای مجازی و وابستگی کاذب و پوچی  که به  ارمغان میاورد شده بود را دوست داشتم و به نظرم تلنگر به جایی است برای بعضی ها...! توصیفات حرم و فضای معنوی آن هم برایم دوست داشتنی و شیرین بود.
پنجشنبه فیروزه ای را به خاطر حال خوبش و حس فیروزه ای اش بخوانید:)
        

17

          اول اینکه از شخصیت‌های کتاب خواهش می‌کنم یه دقیقه عاشق هم نشن و از هم خواستگاری نکنن تا من یه یادداشت بنویسم:))
اما بعد
به طور کلی فاز نویسنده رو می‌فهمم. یادمه دبیرستانی بودم گروهی داشتیم روی مفهوم شفاعت کار میکردیم. کنار تحقیق و متن رسمی و... من یه حرکت زدم شروع کردم نوشتن یه داستان درباره دو تا دختر که یکیشون خیلی مذهبی و شاخ و سخنور بود و اون یکی غیرمعتقد و سرخوش و این دو تا با هم ماجراهای مختلف داشتن و مذهبیه در خلال داستان به انحاء مختلف بالا منبر می‌رفت و یه سری شبهات اعتقادی رو جواب می‌داد.
اون موقع فکر میکردم واو! چه کار خلاقانه و تمیزی کردم برای ارائه مفاهیم دینی! پاسخ به شبهات رو گذاشتم تو دهن شخصیت‌های داستان! چه هیجان‌انگیز! چه خارق‌العاده! چه غیرخسته‌کننده!
بعدتر وقتی با کتاب وزین «دختران آفتاب» رو به رو شدم فهمیدم چقدر این کار مسخره و رو اعصاب بوده! 
لبخند مسیح از همین نویسنده هم توی همین فاز، این کتاب هم توی همین فاز. 
حرف زدن و جواب دادن به یه سری مسائل اعتقادی و اجتماعی در قالب داستان. 
بی‌انصافیه اگه نگم این کتاب واقعا با دختران آفتاب قابل مقایسه نیست و در مقابل اون فاجعه خیلی خوبه...اضافه کنم که به نظرم کار نویسنده در طول زمان واقعااا بهتر شده و پیشرفت خیلی خوبی کرده
اما اصل قصه همونه:
یه شخصیت مذهبی واقعا رو مخ که از حرفا و کاراش بسیار بدم اومد و فقط کلیشه‌ای هست از پسرای مذهبی دانشجو
یه تحول شخصیتی به نظر من غیرباورپذیر
چپوندن مطالب سنگین یه کتاب عرفانی وسط سطرهای رمان و توقع از مخاطب که باور کنه شخصیت اول قصه واقعا داره این متن رو میخونه و حال می‌کنه باهاش!
انبوهی از اتفاقات خیلی شاذ و خاص در یه بستر زمانی بسیار کوتاه...
یه چیزی که به طرز وحشتناکی منو متحیر کرد برخورد نویسنده با ماجرای مریم بود! یعنی برخورد تک تک شخصیت‌ها با ماجرای مریم فوق‌العاده غیرمحتمل و عجیب بود. توضیح نمیدم که داستان فاش نشه.
آخر داستان و ماجرای قطار هم...اونم برای من خیلی غیرباورپذیر و کاملا همراه با این حس بود که نویسنده به هر بهانه‌ای می‌خواسته دو تا شخصیت اصلی رو توی یه شهر نگهداره (بازم برای فاش نشدن داستان😄)

اما به نظرم شخصیت غزاله به عنوان نماینده یه تیپ خاص (مذهبی پولدار) نکات درست و واقعی‌ای رو درباره این قشر بازنمایی می‌کرد 
از شخصیت شهاب و گفتگوهای بین شهاب و سلمان هم لذت بردم.

علیرغم مشکل شدیدم با کتاب، به کتاب سه امتیاز میدم چون نمیتونم نیت و تلاش نویسنده برای بهتر کردن رو نادیده بگیرم.
        

17

          من این کتاب رو دقیقاً دو سال و دو روز پیش خوندم و ریویوی قبلی رو عیناً اینجا کپی می کنم. حضور نویسنده در فضای مجازی هم فرصته و هم تهدید، و من ترجیح می دم با پرهیز از خودسانسوری، به تهدید تبدیلش نکنم و صادقانه نظرم رو اینجا بنویسم. 
کتاب رو چندان نپسندیدم اما به خاطر حضور پررنگ حرم امام رضا و زیارت جامعه کبیره سه ستاره بهش دادم.  و اما ایراداتش:
اول اینکه من دوازده ساله دانشجو هستم و به نظرم چیزی که از دانشگاه و دانشجوها ترسیم شده بود از واقعیت فاصله داشت. حداقل از تجربیات من دور بود. دوم اینکه واقعا نویسنده فکر می‌کنه اردوی مشهد شاگرد اول‌های رشته‌های ادیان و فلسفه و تاریخ اسلام و ... چنین پرآشوب و حادثه میشه؟ یعنی یک هفته اردوی مشهد (یک سفر زیارتی) با شاگرد اول‌های یک دانشگاه که علی الظاهر باید درسخوان و سربه راه باشن به چنین فجایع وحشتناکی منجر میشه؟ بگذریم از اینکه همه هم تهرانی بودن! سوم اینکه شخصیت جاجمنتال غزاله رو به شدت نسپندیدم. تنها فرق غزاله با سایرین این بود که چیزهایی رو که بقیه به زبان می‌آوردن، در دلش نگه می‌داشت. مخصوصا قضاوت‌گریش در قبال اکثر زائرین و بعد مهربونی‌ش در مقابل خانم فرانسوی، و کلا قضیه خانم فرانسوی و تماس گرفتنش با غزاله، به شدت روی اعصابم بود. چهارم اینکه جریان این راننده تاکسی دیگه چی بود؟ جدا منظور نویسنده رو نفهمیدم.
در کل این کتاب مخاطب خاص خودش رو داره. برای من جالب بود، اما خیلی‌ها ممکنه یک خطش رو هم نپسندن. 

+ اینکه آدم در داستانش مرتب به برنامه‌ها و بازی‌های یک دوره خاص اشاره کنه به شدت ریسکیه. الان نه جی تاک باقی مونده، نه پلاس، کندی کراش و کلش هم در حال فراموش شدن هستن. و خب طیف وسیعی از مخاطبین کتاب که نوجوان‌ها و جوان‌ها هستن ممکنه تا به حال از این نرم‌افزارها استفاده نکرده باشن و اونا رو به یاد نیارن. انگار نویسنده دستی دستی برای اثر خودش تاریخ مصرف گذاشته...
        

8

          دو سال بود که می خواستم کتاب را تهیه کنم و بخوانم ؛ اما مردد بودم.
سرانجام کتاب را خریدم و با سرعت باور نکردنی ای آن را خواندم.
رمان از زبان دو راوی بیان می شود که این خود بر جذابیت ماجرا می افزاید ، یعنی یک جورایی کتاب را هم زنانه پسند می کند هم مردانه پسند.....
قصه تا آخر قابل حدس نخواهد بود و نویسنده همیشه شگفتانه ای برای مخاطب در نظر گرفته است ، آنجایی که با خودت می گویی دیگر قصه لو رفت میبینی که زهی خیال باطل تازه اول ماجراست و همین شما را ترغیب می کند که کتاب را زمین نگذارید و مدتی ارتباط تان را با جهان پیرامون خود قطع کنید و به دنیای قصه بروید.
اواسط ماجرا تکه هایی آمده است که پایان خوش را نشان می دهد که بسیار شیرین است اما این تنها پایان کار نیست و پایان این ماجرا به آغاز ختم می شود.......
تقریبا تمامیه مطالب و اجزا و قسمت های داستان بهم میخورد و این نشان می دهد که نویسنده وقت زیادی گذاشته است و از نظر یک مخاطب می توانم بگویم که به هدفش هم رسیده است.
رمانی بود که گاهی مرا به سقاخانه و پنجره فولاد میبرد و گاهی به فضای دانشگاهی و گاهی هم شور و شوق جوانی؛ اما برای من نوجوان سوال بود که آیا واقعا فضای دانشگاه ها و اردو های دانشجویی اینطوری است و دوست داشتم که بدونم چقدر از این ماجرا ها نزدیک به واقعیت است.
نکته ای دیگر که در این کتاب به چشم میخورد اصطلاحاتی بود که در متن داستان آورده شده بود، من تعدادی شان را به یاد داشتم مثل کندی کراش و... اما ممکن است مخاطبی که در فضای آن قرار نگرفته است نتواند با این اصطلاحات انس بگیرد و برایش تا شناخته باشند.
از لحاظ ظاهری ؛ اسم و طرح جلد کتاب به خوبی متعلق به داستان بود. اگر چاپ های جدید تر کتاب با کاغذ های سنگی چاپ شوند که بسیار سبک هستند و رنگ شان به زردی می خورد ، مطالعه را بسیار آسان تر می کند.
از آن کتاب هایی بود که از خواندش لذت می‌بردم و مطمئنم بار های زیادی خواهم خواندش......
        

10

ز.الف

ز.الف

1401/1/27

6