یادداشت‌های Saba (33)

Saba

Saba

1404/5/21

          دوازده سالم بود که توی کتابفروشی مجموعه آپولو رو دیدم و بدون هیچ پیش زمینه ای صرفا با خوندن نوشته ی پشت کتاب تصمیم گرفتم بخونمش.یادمه عاشقش شدم.اونقدر که سه بار جلد اول مجموعه ی آپولو رو خوندم و بعد تازه فهمیدم اوه! باید کتابای ریوردن رو از مجموعه پرسی جکسون شروع میکردم.
بعد آپولو مجموعه مگنس چیس رو خوندم و خب در تمام این روند گرچه یه سری شخصیت ها مثل نیکو و جیسون رو از قبل نمی‌شناختم باز هم لذت بردم.چون اصلا موضوعش با پرسی فرق داره.
و تصمیم گرفتم واسه شناخت بیشتر این بار درست و حسابی از پرسی جکسون شروع کنم و حقیقتش یادمه یه ذره ناامید شدم.نه اینکه پرسی جکسون جالب نباشه... چرا جالب بود ولی به اندازه آپولو و مگنس به دلم ننشست.طبیعی بود چون قلم نویسنده به مرور بعد نوشتن مجموعه پرسی جکسون و ایزدان المپ پخته تر شده بود و من نوشته های اون رو در اوج پختگی و در مجموعه آپولو شروع کردم واسه همین پرسی که پیش تر نوشته شده بود نتونست به اندازه آپولو من رو مسحور کنه.
به هر حال الان چند سال گذشته از وقتی که اولین جلد پرسی جکسون رو خوندم و دوست دارم بعد این همه مدت فاصله گرفتن از نوشته های ریوردن دوباره این مجموعه رو امتحان کنم.
البته که نشری که ازش کتاب رو خوندم هم توی دلزدگی م موثر بود...نشر توت فرنگی اصلا ترجمه خوبی نداشت در حالی که ترجمه آپولو ( به ترجمه آرزو مقدس و نشر پرتقال) واقعا فوق العاده بود.
به هر حال پیشنهاد میدم به پرسی جکسون فرصت بدین.پیشنهاد میدم ادامه بدین تا به مجموعه آپولو و مگنس چیس برسین. ( مگنس رو همین الان هم میتونین بخونین چون کلا موضوعش فرق داره) اون وقت خواهید دید قلم ریوردن چقدر فوق العاده ست
        

16

Saba

Saba

1404/5/20

          موضوع جالبی داشت.
توجه:داستان مون واقعیه!
داستان سرباز ژاپنی که در دوره جنگ با یک ماموریت توی یه جزیره موندگار میشه و برای پنهان موندن از دید دشمن سالها توی جنگل پرسه میزنه و سعی می‌کنه اسباب زندگی رو فراهم کنه.سربازی که حدود سی سال توی یه جزیره سرگردون بود و ایستادگی میکرد تا ماموریتش رو به درستی به جا بیاره.
خب این موضوع خوراک یه فیلم خوبه و نویسنده ما هم کارگردانه.کارگردانی که انگار نمی تونست تجربه ی اونودا ( سرباز داستان) رو به تصویر بکشه پس تصمیم گرفت داستانش رو بنویسه.
قلم نویسنده روون بود و فضای جزیره به خوبی شرح داده شده بود.در واقع نویسنده از روی خاطرات گفته شده اونودا سی سال زندگی اون رو خلاصه وار شرح داد بود.
ما با مردی روبه‌رو هستیم که سالها در دل جنگل پرسه می‌زده جایی که به گفته خودش انگار زمان در اون جریان نداره.انگار جنگل و زمان مدت ها با هم قهرن.و نویسنده خیلی تلاش کرده بود اون سرگشتگی ناشی از اقامت در جنگل رو به قلم بیاره که در بخش هایی ملموس بود اما به صورت کلی چندان موفق نشده بود.
سعی کرده بود این کمبود رو با توصیفات شاعرانه جبران کنه ولی به شخصه اعتقاد دارم اگه داستان از زبان خود اونودا بیان میشد و نه از نگاه دانای کل من خواننده میتونستم ارتباط خیلی بهتری با شخصیت اصلی بگیرم و بیشتر درکش کنم.
این ایده خیلی جای بسط و گسترش داشت.و میدونم اگه نویسنده ای حرفه ای تر قصد استفاده از این ایده رو داشت قطعا ماجرا خیلی بهتر بیان میشد اما خب همه چیز خیلی خلاصه شده بود.خلاصه در حد خاطرات باقی مانده و مهم خود اونودا.انگار فقط نقاط عطف زندگی چند ساله ی این سرباز و کلیت این زندگی رو شرح داده بودن که به نظر من کافی نبود.
میشه گفت اونودا خیلی از اون خاطرات رو از یاد برده بود ولی مگه هدف نوشتن این کتاب مسحور کردن خواننده نیست؟ چرا بیشتر روی خاطرات اونودا مثلا  اینکه انگار می تونست روح دوستانش رو توی جنگل ببینه مانور نداده بود؟ اصلا همین مسئله یه خوراک خوب واسه بسط داستان نبود؟
حقیقتش فضای این کتاب من رو یاد صد صفحه آخر کتاب کافکا در کرانه انداخت.موراکامی کلی وقت گذاشته بود و اون جنگل رو وصف کرده بود و جادوی جاری توی جنگل رو به خواننده نشون داده بود.اینکه جنگل مکانی مثل برزخ بود.حالا این نویسنده داستانی واقعی رو در دست داشته اما نتونسته به اندازه موراکامی که همه این ها زاده خیالش بود من رو مسحور و مجذوب کنه.
خوندنش تجربه جالبی بود مخصوصا واقعی بودن این ماجرا.اینکه یه سرباز سی سال تمام آماده باش بمونه و بی خبر از پایان جنگ... . هم حیرت انگیزه و هم باعث میشه اندوهگین بشم.کاش میتونستم بیشتر از افکار درونی اونودا باخبر بشم.کاش می تونستم بهتر اون رو بشناسم و درکش کنم ولی متاسفانه نشد.
هشدار: حتما موقع خوندن مراقب تاریخ ها باشید وگرنه دچار سردرگمی میشین!
آیا پیشنهاد میکنم؟نمی دونم
برگردم عقب باز هم میخونم؟ باز هم نمی‌دونم.شاید به عنوان یه زنگ تفریح بین کتاب های قوی تر.
        

10

Saba

Saba

1404/5/18

          یادمه چندسال پیش این کتاب رو خوندم.
ایده ش رو دوست داشتم.اینکه این دفعه شخصیت های منفی شخصیت اصلی بودن و از نگاه اونا داستان روایت می شد.
اما یادمه اونقدر واسم جالب نبود که بخوام جلد دوم رو هم بخونم.
و کلا کتاب رو فقط به خاطر یکی از داستان هاش نگه داشتم و اون هم داستان اول بود.
داستان اول نوشته ی ویکتوریا شواب بود و شخصیت اصلی داستان ؟ مرگ!
من تا اون زمان هیچ وقت اینقدر مجذوب یه داستان کوتاه نشده بودم.هیچ وقت مرگ برام اینقدر زیبا تعریف نشده بود.مرگ واسم اینقدر ملموس و شیرین و دوست داشتنی نبود.هیچ وقت به مرگ چنین نگاه زیبایی نداشتم.
به حدی قلم نویسنده رو دوست داشتم که بارها و بارها داستان اول ( ناقوس مرگ) رو خوندم و از شدت اثرگذاری که داشت اشک ریختم.
عاشق این جمله شدم :((مرگ پسری ست با چشمان عسلی.))
داستان دوم هم قلم خوبی داشت.یه نگاه متفاوتی به داستان پوسایدون و مدوسا داشت.
بقیه داستان ها رو چندان یادم نیست ولی یادمه داستان آخر یه افتضاح بود نوشته سومن چینانی که واقعا مایه ناامیدی بود.
یه چیز دیگه ای که این کتاب داشت و دوسش داشتم هم نقدی بود که بعد از هر داستان درباره ش نوشته شده بود.من اون نقد ها رو واقعا با جون و دل خوندم.حتی شاید گاهی از خوندن خود داستان ها هم واسم جالبتر بود.

به صورت کلی تنها دلیلی که امشب به سرم زد واسش یادداشت بنویسم این بود که اسم ویکتوریا شواب رو دیدم و یاد داستان ناقوس مرگ افتادم و اگه قرار بود به اون داستان امتیاز بدم قطعا پنج می دادم ولی کتاب به صورت کلی قوی نبود و پیشنهاد نمی‌دم 
( کاش داستان اول رو جدا چاپ میکردن 😭 اون وقت می خریدم و به هر کی دوسش داشتم هدیه می دادم)

        

1

Saba

Saba

1404/5/17

          بالاخره این مجموعه هم تموم شد.
پس اجازه بدین دقیق از همه چیز داستان واستون صحبت کنم.

درباره اینکه ایده چقدر فوق العاده بود توی یادداشتی که واسه جلد اول نوشتم به اندازه کافی صحبت کردم.
اما شخصیت پردازی.این جلد هم مثل جلد پیش شخصیت ها در حدی که در راستای پیش بردن داستان لازم بود وصف شده بودن اما احساس میکنم اطلاعاتی که نویسنده از لیام بهم داد تا حدی کافی نبود.یعنی به عنوان خواننده انتظار داشتم شخصیتی که اینقدر توی داستان کلیدی هست بیشتر بهش پرداخته بشه. و همچین شخصیت اینا.مسائل مربوط به اینا هم تقریبا سرسری پی گرفته شده بود و ازش سریع عبور کرده بود.
یه سری شخصیت وارد داستان شدن و سرنوشت شون در ابهام موند که این باز هم من رو آزار میده.مثل استف.
بنابراین فکر میکنم اگه یه جلد فرعی داشت تا به این شخصیت ها و روشن کردن یه سری ابهام ها بپردازه به نظرم احساس نزدیکی خواننده به داستان و شخصیت ها بیشتر می شد.
حالا میریم سراغ فضاسازی.به نظرم این مورد توی هر دو جلد کتاب به خوبی بهش پرداخته شده بود و برای من که فضاها ملموس بودن.همچنین شرح وقایع هم تا حدی قابل قبول بود گرچه گاهی محتوای رویاهای جولز خیلی ابهام داشتن اما چون داستان در جهت حل یک معما پیش می رفت به نظرم اونقدر ایراد بزرگی نبود.البته باز هم میگم اگه یه جلد فرعی بود تا خیلی دقیق تر اسرار پشت هر رویای جولز رو شرح می داد خیلی بهتر بود.
روابط بین شخصیت ها اول واسم گنگ بود.مثلا سرسپردگی یهویی لیام واسه جولز رو درک نکردم اما بعد که داستان جلوتر رفت و بیشتر این شخصیت رو واسم شرح داد تونستم این بخش از شخصیتش رو درک کنم.دوست داشتم لیام رو بیشتر می شناختم و عمیق تر.
روند داستان سریع بود دقیقا مثل جلد پیش و سرعتش هم کم نشد.این جلد از این جهت واسم جالبتر بود که تا به حال اینقدر کنجکاو حل یه معما همراه با شخصیت اصلی داستان نشده بودم اما قلم نویسنده اونقدر کشش داشت که من مشتاقانه با جولز همراه شدم تا معما رو حل کنم. در واقع نویسنده داستان رو اونقدر خوب پیش برده بود که کنجکاوی من کم نشه و بخوام هر طور شده جواب این معما رو بدونم.
حالا از پایانش بگم.من خیلی پایانش رو دوست داشتم.داستان چند فصل آخر اوج گرفت.خیلی از راز ها دقیقا همون چند فصل آخر برملا شد و نویسنده اون قدر ماهرانه این اسرار رو افشا میکرد که واقعا از ادامه دادن داستان لذت می بردم.
درباره کیمیاگر و ساحره یه چیزهایی واسم مبهم بود اما نویسنده سعی کرد تو همون فصل های آخر ارتباط واقعی بین شون و هر آنچه بین شون اتفاق افتاده بود ( فقط توی زندگی اول ) رو شرح بده و روشن کنه. و من تخیل نویسنده رو اینجا هم تحسین میکنم که آغاز داستان رو در انتها اینقدر زیبا توصیف کرد.
درسته چند فصل پایانی رو دوست داشتم ولی فصل پایانی رو نه. احتیاج داشتم بیشتر واسم باز بشه دقیقا چه اتفاقی افتاد.دوست داشتم تغییری که توی سمپرا ایجاد شده رو بیشتر لمس کنم.از ارتباط جولز با شخصیت های دیگه بیشتر بدونم.به نظرم گرچه پایان داستان کیمیاگر و ساحره فوق العاده بود اما فصل پایانی کتاب یعنی پایان داستان جولز چندان کامل و راضی کننده نبود.
به هر حال من دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. و عاشق محل زندگی کیمیاگر شدم ( دژ دزد).کیمیاگر رو دوست داشتم ولی جولز رو نه در اون حد...
درباره شخصیت های دیگه هم صرفا واسم جالب بودن گرچه لیام گرلینگ جالبتر بود.
آیا حاضرم دوباره بخونم ؟ جلد دوم رو آره مخصوصا چند فصل آخر
( ماجراجویی خیلی خوش گذشت)
آیا پیشنهاد میدم ؟ صد در صد
برگردم عقب باز هم میخونم؟ بی هیچ شکی

        

5

Saba

Saba

1404/5/14

          نمی‌دونم چی باید بگم😶...
حقیقتش اصلا فکر نمی کردم اینقدر کامل،خاص و فوق العاده باشه.
دنیایی که در اون زمان با خون، و خون با آهن پیوند خورده.
خون توی رگ های من توی اون دنیا زمانی هست که تا آخر زندگی واسم باقی مونده.و دارایی منه، میتونم تبدیلش کنم به سکه و زندگیم رو باهاش بگذرونم البته که بهاش میشه کوتاه تر شدن عمرم.

خب یکی بهم بگه آیا این ایده به اندازه کافی متفاوت و تازه و عجیب نیست؟ اصلا کی به ذهنش میرسه چنین چیزی؟ این یکی از بهترین ایده هایی بود که دیده بودم.
و البته بسط دادنش... اینقدر زیبا و هنرمندانه روی ایده سوار شده بود،دنیاسازی کرده بود،تاریخ اون جهان رو شرح داده بود که هیچ جای خالی و ابهامی توی ماجرا نبود.
شاید اولش سوال پیش بیاد ساحره و کیمیاگر دقیقا کی هستن اما کافیه صبور باشی و با داستان همراه بشی تا همه چیز آروم آروم واست روشن بشه.
کشش داستان خیلی بالا بود.سرعت اتفاقات کاملا قابل قبول بود و هیچ جا این سرعت پایین نیومد.
فضاسازی،طرح داستان،پیچش داستانی همشون بی هیچ عیبی پیش رفتن.
شخصیت ها کاملا به اندازه پردازش شده بودن و برای من قابل لمس بودن.نه اینکه به همشون احساس نزدیکی کنم در واقع همونقدر که لازم بود نسبت بهشون شناخت داشتم.
من غرق این دنیا شدم و بارها و بارها شگفت زده شدم.هیچ جا احساس خستگی نکردم و علاقه م به پی گرفتن ماجرا و فهمیدن راز زندگی جولز کم نشد.
من نویسنده ش رو تحسین میکنم.
پایانش طوری بود که مشتاقم به سرعت جلد دوم رو بخونم.و واقعا ناراحتم که این مجموعه اونقدری که حقش بود شناخته نشد.
قلم نویسنده هم روون بود. ترجمه هم به نظرم خیلی خوب بود.من هیچ جای ابهامی ندیدم.
روابط بین شخصیت ها اوایل واسم ساده لوحانه به نظر رسیدن ولی خب آخر داستان جوابم رو گرفتم... هر چند اعتراف می کنم یه ذره انتظارش رو داشتم اما نه دیگه در این حد.باز هم نویسنده منو متحیر کرد.
نمی‌دونم چرا هر چی می نویسم احساس میکنم کمه.واقعا حقشه که ساعت ها ازش حرف بزنم و بنویسم ولی خب فعلا در همین حد یادمه.

پیشنهاد میدم؟ بله قطعا.بهش فرصت بدین اون وقت دنیای داستان واستون روشن تر میشه.ارتباط بین زمان و خون و آهن واستون ملموس تر میشه.و رازها به زیبایی واستون آشکار میشه.


        

16

Saba

Saba

1404/5/12

          مجموعه ای از داستان های کوتاه به قلم نویسنده عراقی حسن بلاسم.

این اولین تجربه م از یه نویسنده عرب زبان بود.
نویسنده با این داستان های کوتاه خیلی دقیق و ملموس فضا و جو حاکم بر کشورش ( عراق) رو توصیف کرده بود.و خب این فضا خیلی تیره و تاره.یه فضای خیلی تاریک.کشوری که تحت تاثیر جنگ و هجوم های پیاپی ناامنی و خفقان رو تجربه می‌کنه.گروه ها و فرقه های مختلف،عملیات های انتحاری،جنگ و غارت و... .
اولا قلم نویسنده و تخیلش رو تحسین می کنم.یه سری از داستان ها رئال و یه سری سوررئال بودن.ایده ی داستان ها رو دوست داشتم.مخصوصا اون داستان های فراواقعی رو.
مثل اون پسری که توی چاله می افتاد و تو زمان جابه جا میشد.یا اون چاقو هایی که غیب می شدن.
من دوست دارم این ایده ها رو یه جا یادداشت کنم چون خوراک خوبیه واسه خیال‌پردازی. و حتی اعتقاد دارم می تونست این ایده ها رو بسط بده و یه رمان خیلی خفن بنویسه.
هر چی هم جلوتر میریم داستان ها قوی تر میشن پس خوبه که همون اول کار ناامید نشید.هر چند فکر کنم با خوندن داستان اول بیشتر حیرت زده بشین تا ناامید.

حاضرم دوباره بخونم؟ نه همون یه بار خوندن بسه.
برگردم عقب بازم میخونم؟ چندتا از داستان ها رو دوست داشتم پس میشه گفت آره.
آیا پیشنهاد میدم؟ نمیدونم...جالب بود ولی نه واسه همه و نه اونطور جالب که به همه پیشنهاد بدم.
        

1

Saba

Saba

1404/5/11

          شاید نقدی که واسه این کتاب می نویسم چندان دقیق نباشه چون در طی سال کنکور توی چند مرحله خوندمش و حدود شصت صفحه آخرش باقی مونده بود که بالاخره امشب تمومش کردم.

خب اول باید بگم کشش داره.قطعا داستانش کشش بالایی داره.حالا چرا؟چون یادمه با وجود فشار درس ها هر دفعه که این کتاب رو برداشتم یه نفس شصت هفتاد صفحه رو خوندم و واقعا لذت بردم و هیجان‌زده شدم و تنها دلیلی که اینقدر طول کشید تمومش کنم درس ها بود.
شخصیت پردازی از نظرم چندان قوی نبود ولی اونقدرا هم بد نبود.در واقع چون از زبون اول شخص بود،شخصیت اصلی برای خواننده قابل درک بود و بقیه نه اونقدر.طرح داستان و ارتباط بین وقایع جالب بود.
ایده ی داستان جدید بود.حداقل من تا به حال مشابهش ندیده بودم.فضاسازی مخصوصا فضای خونه ی آنا خوب بود.
شروع داستان خواننده رو جذب میکرد.روندش کند نبود.اما از یه جا به بعد سرعت بیشتری گرفت.
داستان دو تا ماجرای متفاوت رو هم زمان در پیش میگیره.یکی راز پشت مرگ پدر کاسیو (شخصیت اصلی)و دیگری روحی که کاس باید بهش غلبه می کرد یعنی آنای خونین.
اواسط کتاب ماجرای آنا در وضعیتی که حداقل برای من جذاب نبود معلق میمونه.در واقع کن اعتقاد داشتم اگه روند به گونه ای دیگه پیش می رفت داستان جذاب تر میشد اما نظر نویسنده با من فرق داشت و خب حقیقتش من ناامید شدم.واسه همین تا یه مدت با این فکر که الان جذابیت داستان از دست رفته رهاش کردم و امشب که تصمیم گرفتم تمومش کنم متوجه شدم نه.نویسنده بلد بوده چطوری اون دو تا ماجرا رو با هم گره بزنه و داستان رو به نحو درستی پیش ببره.
بنابراین این چند صفحه آخر رو هم یه نفس خوندم و انتظار داشتم چون جلد دوم داره داستان توی یه وضعیت معلق رها بشه اما به صورت خیلییی آبکی مسئله ای که از اول کتاب روش مانور داده شده بود در عرض چند صفحه حل شد.چند صفحه ای که چندان هم پربار نبود.
در واقع نویسنده توی توصیف صحنه های جنگ و مبارزه خوب عمل نکرده بود.برای من اونقدر ملموس نبود.اما در توصیف هراس و هیجان موجود عملکرد قابل قبولی داشت.
اینکه بهش سه امتیاز دادم واسه این بود که واقعا یه جاهایی( اول تا اواسط کتاب) ازش لذت بردم.اما خب روند اونطوری که من دوست داشتم پیش نرفت پس یه ذره تو ذوقم خورد.پایانش هم که گفتم.خیلی ضعیف بود.

آیا حاضرم جلد دوم رو بخونم ؟ خیر.به هیچ وجه ترغیب نشدم 
اگه برگردم عقب جلد اول رو باز هم میخونم ؟ حقیقتش بله.در اون حد به دلم نشست.متفاوت بود و یه تاریکی و وایب خاصی داشت.
آیا پیشنهاد میدم؟ نه...کتابای بهتری هست.هر چند خوندنش چندان خالی از لطف هم نیست 
• من کتاب رو از نشر باژ با اسم آنای خونین خوندم و ترجمه ش به نظرم خوب بود
        

12

Saba

Saba

1404/5/10

          این کتاب رو پارسال خوندم و دلم نیومد یادداشتی که اون موقع تو دفترم واسش نوشتم اینجا منتقل نکنم:

از خوندنش لذت بردم.قلم نویسنده واقعا قوی بود.لازم نبود بگه یه شخصیت چه احساسی داره چون با بیان حالات و نحوه صحبت کردن شخصیت ها، میشد کاملا درک کرد که هرکدوم چه خصایص و ویژگی هایی دارن و در اون بخش داستان چه احساسی رو تجربه میکنن.
اولین بار بود که رمان تاریخی یا به قول خود نویسنده داستان تاریخ مند می خوندم.
و خوشحالم که قبلش مجبور بودم تاریخ بخونم_ هیچ وقت انتظار نداشتم یه روز از این بابت خوشحال باشم_ چون بدون اطلاع از شرایط اون زمان ایران،نمیشه چندان از این کتاب لذت برد و درک کرد اصلا چی به چیه.
و زیرکی نویسنده این بود که درباره شخصیت ها هیچ توضیح اضافه ای نداده بود تا شاید خواننده با خوندن کتاب علاقمند بشه درباره شون تحقیق کنه.اما خب همه مثل من پیگیر و کنجکاو نیستن که بعد خوندن یه کتاب یا یه بیت شعر درباره تمام زندگی نامه شاعر و شخصیتای کتاب تحقیق کنند.
قشنگ ترین بخش کتاب از نظرم جایی بود که عشقی و بهار ( ملک الشعرای بهار)کنار هم به تصویر کشیده می شدن. و چقدر شیرین بود برام رابطه ی بین بهار و همسرش...بهش می‌گفت بهارجون...
و چیزی که خیلی جالب و تازه بود اینه که ما معمولا تاریخ رو از یه بعد دیدیم.چون کتاب درسی بوده همیشه یا بهمون گفتن این شخصیت بده یا این یکی کاملا خوبه.
اما شخصیتای این کتاب، به جز بهار و رضاخان که سفید تمام و سیاه تمام بودن،بقیه مخصوصا خود عشقی یه حالت خاکستری طور داشتن.
عشقی شخصیت رک و راست و حتی گاهی بیش از حد بی پروایی داشت.چندان پایبند به مسائل مذهبی نبود ولی خب به دلیل اشتراک در مخالفت با رضاخان،دست از حمله به مدرس و بهار برداشت. 
اصلا همون توصیف کتاب بهتره. « شاعر لاغر آتشین مزاج عصبی » حالا من بهش زبون چرب و نرم و بدبینی ذاتی و تا حدودی درونگرایی رو اضافه میکنم.گمونم گرایش خاصی به تک روی هم داشت که اواخر کمتر شد.
با وجود این...من از شخصیتش خوشم اومد.هیچ وقت فکر نمی‌کردم از یه شخصیت توی یه رمان تاریخی خوشم بیاد.این توانایی نویسنده ست که تونسته این شخصیت ها رو اینقدر قوی به تصویر بکشه و هراس و ناامیدی درونی عشقی رو،با بی پروایی و بی خیالی و سردی ظاهریش ترکیب کنه و یه شخصیت کاملا ملموس خلق کنه.کسی که تو اول کتاب فهمیدی سرنوشتش مرگه اما اواخر کتاب گریه می کنی چون دوست نداری بمیره. چون خودت رو میزاری جای اون آدم و میگی یعنی سی و یک سال شعر نوشتن بهر هیچ؟ 
من تا قبل این کتاب چیزی از میرزاده عشقی نشنیده بودم و سعادتی بود آشنا شدن با این کتاب و این شاعر متفاوت.واقعا متفاوت.
نوشتار کتاب هم خاص و متفاوت و نویسنده واقعا قهار بود.
فضاسازی ها،شخصیت پردازی ها،کشش داستان،ارتباط مقبول با تاریخ و ...
همه و همه باعث شد دوستش داشته باشم.
پیشنهاد میدم بخونین؟ خب باید یه علاقه کنجکاوی کوچولویی به تاریخ داشته باشین و علاوه بر کتاب یه کوچولو درباره خود شخصیت ها تحقیق کنین و اینکه گمونم کتابی نیست که همه دوستش داشته باشن.
هر چند من باهاش خوب ارتباط گرفتم ولی به همه پیشنهاد نمی کنم.فقط به آدمای صبور.
        

7

Saba

Saba

1404/5/9

          یادم میاد وقتی دوازده سیزده ساله بودم به پیشنهاد پدر گرامی ملکوت رو خوندم.توی اون سن یه ذره ترسیدم و هر چی فکر کردم نتونستم درکش کنم.
این بار هم به امید اینکه با گذشت شش سال شاید بهتر بتونم این کتاب رو درک کنم و بفهمم دوباره خوندمش.
آیا این دفعه تونستم کامل درکش کنم؟ خیر. و فهمیدم شاید دلیل جذابیت و خاص بودنش همینه که نمیشه هیچ تعبیر و نقد دقیقی ازش داشت.در واقع هر کس می‌تونه برداشت خودش رو از این اثر،شخصیت ها و مفهوم پشت داستان داشته باشه.
یه داستان در ژانر رئالیسم جادویی.دنیایی واقعی و اتفاقاتی فراتر از واقعیت.
وسط داستان یهو به خودم اومد و گفتم:«واااو عجب قلمی داره»
قلم روان،با انتخاب کلمات و تعبیرات ماهرانه و کاملا هنرمندانه.
شخصیت هایی با هویتی مبهم که باعث میشد با خودت فکر کنی دقیقا منظور نویسنده از پردازش این شخصیت چیه؟ این شخص نماد کیه؟ نماد شیطان یا دیگری نماد حضرت آدم؟
توصیفات و تشریحات بسیار به دل می نشست.اما ابهام جاری در تمام صفحات کتاب باعث میشد هیچ ایده قطعی درباره پایان و معنا و سرانجام اتفاقات نداشته باشم.
سعی میکردم شخصیت ها رو درک کنم.اما باز هم سخت بود.هر کدوم رازها و پیچیدگی ها و نقاط تاریک خودشون رو داشتن.
بی فایده ست اگه تلاش کنیم دلیل اتفاقات یا تصمیمات هر کاراکتر رو بفهمیم.با منطق تون این کتاب رو شروع نکنین چون اصلا هدف رسیدن به جواب منطقی نیست.با ذهنی باز و منعطف کتاب رو شروع کنین و انتظار هر چیزی رو داشته باشین.
آیا پیشنهاد میدم؟ بله به عنوان یه اثر قوی از نویسنده ای با مهارت حتما پیشنهادش میدم.
خوندنش یه تجربه متفاوته و خالی از لطف نیست.
        

7

Saba

Saba

1404/5/8

          در واقع  نوشتن یادداشت برای کتابی که نویسنده ش داستایفسکی باشه یه ذره ترسناکه...
مسلما من نمی تونم خیلی تخصصی این کتاب رو نقد کنم ولی خب تلاشم رو می کنم هر چه دریافت کردم بنویسم.
اول قلم داستایفسکی... خیلی قلم روانی داشت و با اینکه دیالوگ های شخصیت ها خیلی طولانی بودن و اسامی خیلی سخت و عجیب غریب اما قلمش کشش بالایی داشت و توضیحات و توصیفات به جا و به اندازه بود به حدی که من احساس نکردم حوصله م سر رفته یا خسته شدم.
بی انصافی حساب میشه اگه نگم ترجمه خانوم میترا نظریان هم خیلی ماهرانه و عالی بود.
شخصیت پردازی قوی بود.یعنی همونقدر که برای پیشبرد داستان لازم بود شخصیت ها توصیف شده بودن و ابهامی وجود نداشت.
روند داستان هم جالب بود.هیچ جا داستان سرعت خودش رو از دست نداد.نمیشه گفت جایی اوج گرفت و جایی روند کند شد.در واقع از ابتدا تا انتها با یک حالت و سرعت پیش رفت.
خود داستان گرچه شاید خیلی محتوای عمیقی در بر نداشت اما طرح داستان و روابط بین وقایع کاملا مناسب طراحی شده بود.
در نهایت من از چند ساعت خوندن این کتاب لذت بردم.اما به نظرم یک شاهکار متفاوت نیست.همه چیز این داستان برای دریافت امتیازی مقبول از خواننده کافی هست.اما نه چندان بیشتر از اون.

        

34

Saba

Saba

1404/5/7

          جالب نبود.
این رو به عنوان کسی میگم که عاشق کتاب های روانشناسی و رشد فردیه.
نویسنده روش متفاوتی رو انتخاب کرده بود.شرح دادن بخشی از جلسات تراپی خودش که ضبط کرده بود.
اما تمام کتاب این نبود.حدود سی صفحه آخر یه سری از نوشته های نویسنده رو می‌خونیم که انگار از دل دفتر خاطراتش بیرون اومده و دوست داشته اون ها رو با جهان اطرافش در اشتراک بذاره.یه تعدادی از این نوشته ها مطالب آموزنده و جالبی داشتن یا فرد رو دعوت میکردن که نگاه متفاوتی داشته باشه اما بقیه از نظر من کاملا بی معنی بودن.در واقع مطالب شخصی درباره نویسنده بودن که از نظر من جذابیت چندانی نداشتن.
چرا بعد از شرح دادن جلسات تراپی یهو آخر کتاب درباره مادربزرگش و خانواده ش و خاطراتشون بنویسه؟ آیا این کتاب روند داستانی داشته یا هدف شناخت نویسنده بوده که درک احساسش درباره مادربزرگش برای خواننده مهم باشه؟
اعتراف میکنم نیمه اول جملاتی داشت که با تمام وجودم درکشون کردم.و اصلا هدف این کتاب همین بود.اینکه این احساس رو به من خواننده بده که تنها نیستم و درکم می‌کنه.اما صرفا همین.
این جلساتی که شرح داده بود به من کمک چندانی نکرد.حتی از بس پراکنده بود روند تغییر خود نویسنده هم مشخص نبود.در واقع جلسات تراپی بعد از یه مدت تاثیر خودشون رو نشون میدن و من دوست داشتم به جای خاطرات نویسنده این تاثیر رو به نحوی مشهودتر لمس کنم.
میدونم جلد دوم داره ولی من هیچ تمایلی به خوندنش ندارم.
احساس میکنم این کتاب صرفا به این دلیل نوشته شده که نویسنده می‌خواسته احساسات و افکارش رو به اشتراک بذاره.
و چه بهتر میشد که به جای بیان خاطرات الکی و تراوشات ذهنی نویسنده کتاب تموم میشد چون من صفحات آخر رو به زور خوندم.
اگه مثل کتاب آسایش مت هیگ تمام صفحات نوشته ها و دریافت های خود نویسنده بود میشد اون صفحات آخر رو قابل قبول دونست اما نه این کتاب مشابه آسایشه و نه نوشته ها به اندازه قلم مت هیگ غنی و دلنشین.
آیا پیشنهاد میدم ؟ خیر.وقتی کتاب های روانشناسی قوی مثل ( چرا تا به حال کسی این ها را به من نگفته بود) وجود دارن دلیلی نمی بینم این کتاب رو معرفی کنم و حتی دلیل این همه معروف شدنش رو نمی دونم.
برگردم عقب باز هم میخونم ؟ باز هم خیر
        

33

Saba

Saba

1404/5/5

          همین الان تمومش کردم و هنوز هیجان کتاب باهامه.
اول بگم که ایده ش واقعا فوق العاده بود.یه ایده ی تازه و متفاوت که اصلا فکر نمی کردم بشه تا این حد روش کار کرد و گسترشش داد ولی نویسنده غافلگیرم کرد.
غافلگیری...اگه قرار بود با یه کلمه تمام این کتاب رو توصیف کنم می گفتم سراسر غافلگیری.
شخصیت پردازی واقعا خوب بود.شخصیت های متفاوت،هر کدوم با داستان های عجیب و متفاوت خودشون که اصلا باعث نمیشه از تعدد شخصیت ها خسته بشی چون متوجه میشی تک تک شون با رازهایی که پنهان کردن توی ماجراجویی اصلی داستان درگیرن و همشون مفیدن.اواسط کتاب گفتم اگه نوآ و یه سری شخصیتای دیگه فایده ای نداشته باشن میگم که یه سری شخصیتا اضافی بودن ولی بعد یکی از بزرگترین ضربه ها رو حقیقت مربوط به نوآ بهم وارد کرد.اینی که گفتم اسپویل حساب نمیشه چون همون‌طور که گفتم درباره تک تک شخصیت ها حقایقی وجود داره که با روند داستان تا حدودی آشکار میشه.
درباره فضاسازی میتونم بگم عاشق جنگل بودم.یکی از خاص ترین مکان هایی که توی یه کتاب دیده بودم.علاوه بر اون باقی فضاها هم به دلم نشست.
قلم نویسنده رو دوست داشتم.شاید گاهی یه چیزایی واسم مبهم بود اما نه اونقدر که آزارم بده.خیلی کم.
کتاب کشش خوبی داشت.اوایل یه ذره آروم پیش می رفت(طبیعتا چون باید شخصیت ها معرفی می شدن) اما از اواسط داستان یهو اوج گرفت و اینطوری شد که من بیشتر از صد صفحه رو امروز خوندم چون هیجان باعث میشد بخوام بدونم بالاخره پایانش چی میشه.
میرم سراغ جلد دوم؟ صد در صد.اصلا اون گره اصلی ماجرا.اون پیشگویی های اولیه...هنوز نتیجه شون واسم مشخص نشده و معلومه که دوست دارم بدونم در ادامه چی میشه.
برگردم عقب باز هم این کتاب رو میخونم ؟ باز هم آره.آخه چطوری میتونم از دنیای این کتاب بگذرم؟یه هدیه ی خاص بود این دنیا.
شاید اگه فصل آخر وجود نداشت میشد گفت کتاب خیلی بهتر بود.کشش من خواننده واسه ادامه دادن خیلی بیشتر بود.اما پایانش تا حدودی سریع جمع شد.می شد تمام اون اتفاقات آخر رو خیلی بیشتر باز کرد اما نویسنده می خواست سریع این جلد رو تموم کنه و داستان رو از سمت و سویی دیگه ادامه بده و من نفهمیدم اصن چه اتفاقی افتاد.
از یه طرف دیگه هم دوست داشتم فرایند مراسم ها و کشف و پیشگویی ها بیشتر واسم توضیح داده بشه که این هم نشد و باعث شد با تخیل خودم جای خالی این توضیحات رو پر کنم.
به هر حال پایانش خیلی سرعت گرفت و این خوب نبود.
اما خب جمله آخر رونان ( جمله آخر کتاب) باز هم یه شگفتانه جدید و عجیب بود که باعث شد بگم :« جااان؟ یعنی چی؟»
شخصیت های مورد علاقم نوآ  و رونان بودن...همراهی اونا با روند داستان خیلی بیشتر منو هیجان زده و مجذوب می کرد.

آیا این کتاب رو پیشنهاد میدم؟ بله البته باید صبور باشین و اجازه بدین جادوی کتاب درگیرتون کنه...

        

12

Saba

Saba

1404/4/31

          نمی‌دونم باید چه احساسی درباره ش داشته باشم.
فضای کتاب خیلی تیره و تاریک بود.به حدی که حس گرفتگی داشتم.
و از طرفی به دلیل آشنایی که با زندگی دازای داشتم حس میکردم دارم توی شخصیت اصلی داستان و افکارش،بخشی عظیمی از شخصیت و دیدگاه خود دازای رو میبینم.
زندگی یوزو شباهت زیادی به زندگی خود دازای داشت.
شاید بعد کتاب کلمات جان پل سارتر این اولین کتابی بود که حین خوندنش اینقدر تونستم عمق وجود نویسنده و افسردگی و زوالی که تجربه میکرد احساس کنم و درک کنم.
در طی نود صفحه زندگی بدون دستاورد یوزو رو دنبال میکنیم.کسی که از همون ابتدا همه چیز رو پوچ و بی هدف می دید.شخصیتی که ترسی شدید نسبت به انسان ها داشت و اون ها رو اشباح و دیوهایی غیر قابل درک می دید.و تمام زندگی سرشار از بیچارگی ش مهر تاییدی بود بر نگاهش به دنیا.در واقع این نگاه بدبینانه اون رو سوق داد به سمت هنجارشکنی، می گساری، مردم گریزی و بی قیدی و تمام این روندی که در پیش گرفته بود به صورت دایره وار اون رو به همون نتیجه اولیه می رسوند: آدم ها غیر قابل اعتماد و غیر قابل درک هستن.
شاید بشه گفت زندگی یوزو هیچ چیز آموزنده ای نداشت ولی خب میشه دلیل زوالش رو این دونست که هیچ وقت لب به اعتراض باز نکرد...چون خودش رو از همون ابتدا مستحق مجازات می دونست.خودش رو یه فرد خاطی می دید که تمام وجودش گناهه.
و اینطوری هر چه بیشتر و بیشتر در باتلاق شرم و تنفر از زندگی فرو رفت.
نکته جالب دیگه ای که تو این کتاب دیدم اشعار خیام بود.اوسامو دازای نویسنده ای بود که علاقه خاصی به خیام داشت و تاثیر افکار و اشعار خیام رو میشه به وضوح توی نوشته هاش دید.
توصیه میکنم اگه قصد خوندن این کتاب رو دارین اول یه تحقیق کوچیک درباره زندگی نامه نویسنده بکنین و اون وقت تمام روند داستان واستون ملموس تر میشه چون انگار دارین افکار نویسنده رو می خونین که تمام زندگی غوطه ور در احساس ناامیدی و یاس و افسردگی هست و وقتی این افکار و اقدامات دازای توی زندگی رو به هم پیوند بزنین همه چیز براتون قابل درک تر میشه.

        

15

Saba

Saba

1404/4/30

          نوشتن درباره این کتاب سخته.همونطور که درک کردنش هم سخته.
کافکا در کرانه کتابی هست که صبوری بسیاری می طلبه.باید با حوصله با روند داستان همراه بشی و صبر کنی تا بالاخره ارتباط ظریف بین وقایع رو پیدا کنی.و پیدا شدن این ارتباط حدود صد صفحه ای طول می‌کشه.
من موقع خوندن احساس بی حوصلگی نکردم و از روند داستان خسته نشدم.بهم احساس خوبی می داد.اونقدر اتفاقات روزمره رو قشنگ و دلنشین شرح داده بود که واقعا ازش لذت می‌بردم.شما شاید گیج بشین و معماهای داستان واستون کامل حل نشه ولی همه چیز رو میتونین لمس کنین.حتی صداها رو هم می تونین متصور بشین و این یعنی قدرت نویسندگی هاروکی موراکامی.
اگه یه کتاب پر از هیجان با روندی سریع میخواین قطعا کافکا در کرانه مال شما نیست.اما اگه یک کتاب با روندی ملایم،داستانی که در مرز بین واقعیت و خیال در جریانه،شخصیت های دلنشین،اتفاقاتی که کاملا از چارچوب خارجه( هر نوع چارچوبی:عقل،هنجار ها و ...) و ابهامی که در سرتاسر کتاب جاریه،ابهامی که حتی در پایان داستان هم همراهت میمونه؛ کافکا در کرانه دقیقا گزینه مناسبیه.
من عاشق آرامش جاری در صفحات کتاب شدم.عاشق مکالمات فلسفی بین شخصیت ها.اینکه باید به معنای حرفاشون فکر میکردی و ارتباط بین شون رو کشف میکردی و می پرسیدی: الان کجا واقعیه و کدوم بخش خیال؟ آیا فرضیه های بیان شده صحیح هستن یا رد میشن؟ و هزارتا سوال و معمای دیگه.
خود نویسنده پیشنهاد کرده برای درک کامل کتاب ترجیحا چند دور دیگه کتاب رو بخونیم.آیا حاضرم دوباره بخونم؟ حقیقتش با وجود اینکه دوستش داشتم اما نه.حداقل به این زودی ها نه.پیچیدگی که داشت باعث میشه بخوام یه مدت ذهنم رو استراحت بدم و فقط به بخش های مختلف داستان فکر کنم تا شاید شگفتانه جدیدی پیدا کنم و به اون مفهومی که باید نزدیکتر بشم.
برگردم عقب باز هم میخونم؟ بی شک.معلومه که میخونمش.مگه چند تا نویسنده تو دنیا وجود دارن که بتونن اینقدر ماهرانه دنیایی بین خیال و واقعیت بسازن؟ و آرامشی که از این کتاب گرفتم.همراه اون کششی که در پیدا کردن جواب معماها داشت.اون ابهام شیرینش...معلومه که میخوندمش.
پایان چطور بود؟ خب من راستش رو بگم چهارصد صفحه اول رو بیشتر از دویست صفحه آخر دوست داشتم.و دلم میخواست که یه جواب قابل قبول در نهایت پیدا کنم که نشد.یعنی با اینکه حس میکنم تا حد زیادی درکش کردم اما هنوز هم نسبت به نتایجی که گرفتم مطمئن نیستم.این عدم اطمینان موقع یادآوری داستان ذهنم رو مشوش می کنه.
دوست داشتم پایانش بهم یه جواب قابل اتکا می داد.یا حداقل به چیزی می انجامید که برخلاف تمام داستان کمتر نامعلوم و مبهم باشه.
شخصیت ها رو هم خیلی دوست داشتم.شخصیت پردازی به نظرم قابل قبول بود و من شیفته ی اوشیما و میس سائه کی شدم.و فضای کتابخانه،اتاق کافکا و اون شهر برزخی خیلی به دلم نشست.

آیا باز هم سراغ نوشته های موراکامی میرم؟ صد در صد! اما بعد از گذر مدتی که بتونم این یکی رو بیشتر هضم کنم.
کلا موراکامی همینه.هضم نوشته هاش سخته.نه اینکه مفهومش سخت باشه فقط یه حالت شناوری داره.شناور بین رویا و حقیقت.

 اگه با این کنار میاین پیشنهاد میدم کافکا در کرانه رو از دست ندین
        

10

Saba

Saba

1404/4/24

          مگه میشه بهش امتیاز کامل ندم؟
بی نظیر بود.چیزی فراتر از عالی و فوق العاده و هر کلمه ی دیگه ای شبیه این ها بود.
کتاب های زیادی خوندم و هیچ کدوم به اندازه آریزونا به من چنین احساسات متفاوت و دریافت های شیرینی رو منتقل نکرد.
هر چی بنویسم باز هم حق مطلب رو ادا نمیکنه پس سعی میکنم تا جایی که بتونم واستون از این کتاب فوق العاده بگم
خب اول که شروع کردم فکر کردم دارم داستانی در ژانر پادآرمان شهری یا پسا آخرالزمانی میخونم.یخ چیزی مثل داس مرگ و دونده هزارتو یا حتی سریال سیلو.اما به آخرش که رسیدم میتونم بگم هیچ ایده ای درباره ژانر کتاب ندارم فقط میدونم این پساآخرالزمانی نیست.
این کتاب تماما استعاره ست.این رو فقط وقتی متوجه میشین که غرق در کتاب بشین و با روند داستان همراه بشین.
اصلا مگه میشه با روند این داستان همراه نشد؟ اونقدر از همون اول تا صفحه آخر کشش بالایی داشت که حتی یک لحظه هم خسته نشدم.فضاسازی عالی بود.اوایل با خودم میگفتم خب احتیاج دارم بیشتر توضیح بده ولی فهمیدم انگار همون ابهامی که فضا داره هم جزئی از نقشه ی نویسنده ست تا داستان تاثیر بیشتری داشته باشه.
شخصیت پردازی هم کاملا همون چیزی بود که واسه این کتاب لازمه.هیچ شخصیتی بی دلیل به داستان اضافه نشد.تمام شخصیت ها نقش خودشون رو در کامل کردن معنای داستان داشتن.
دنیایی که خلق کرده بود،ایده،مفهومی که قرار بود منتقل کنه، پایان داستان ( که اعتراف میکنم تا حدودی پیش بینی کرده بودم ولی با این وجود طوری چیده شد که باز هم متحیر شدم) همه و همه کاملا کافی،قابل قبول و تحسین برانگیز بود.
عاشق اینم که درباره ی مفاهیم استعاری که در بر داشت حرف بزنم.اینکه هر چیز و هر کس نماد چی بود.اما لذتش در اینه که بخونین و خودتون درک کنین،خودتون کشف کنین که ماجرا از چه قراره.
قلم نویسنده محشر بود.یه سری ابهاماتی باقی موند اما اصلا هدف این نبود که این ابهامات برطرف بشه.به نظرم همین مبهم بودنش باعث میشد این کتاب خاص تر باشه.
و من عاشق فضای هواخوری بودم.عاشق تمام اتفاقاتی که توی این فضا رخ داد.عاشق اون چهارساعتی که چندین فصل کش اومد.
روابط بین شخصیت ها،تاثیرشون روی هم،هیجان داستان،ضرباتی که پی در پی بهم وارد می شد و باعث میشد کتاب رو کنار بزارم و با بهت به دیوار زل بزنم...همه توی ذهنم میمونه.
مفهوم زندان،آزادی و آزاد شدن...چقدر منو این انتقال مفهوم مسحور کرد و به فکر فرو برد.
خیلی وقت بود یه کتاب تا این حد منو شگفت زده نکرده بود.و من عاشقشم.بی نهایت دوستش داشتم و حتما پیشنهادش میدم چون از قوی ترین آثاری بود که خوندم ( در تمااام ابعاد)
        

5

Saba

Saba

1404/4/23

          تا حدود ۲۰۰ صفحه اول جذبم نکرد و این یه ضعف بزرگه ولی بعد از اون لذت بردم.بعدش حتی می ترسیدم ادامه ش رو بخونم چون از پایان دردناکی که ممکن بود داشته باشه می ترسیدم.
فضاسازی رو اوایل درک نمی کردم ولی بعد آشنا شدن مارکو و سیلیا،فضای داستان منو مجذوب خودش کرد...اتاق بطری های ویجت،درخت آرزو،هزارتو و ...
فضای سیرک می‌تونه الهام بخش داستان های خیلی ها باشه.این فضا می‌تونه تخیل رو فعال کنه و این سوال رو ایجاد کنه که اتاق های دیگه چطور هستن؟چطور می تونن منو شگفت زده کنن؟
من این کتاب رو دوست داشتم...به هیچ وجه بهترین کتابی که خوندم نبود ولی شیرین بود.درست مثل اون سیب های کاراملی! 
پایانش قابل قبول بود ولی می شد خیلی بیشتر بهش پر و بال داد.
کشش خوبی داشت اما باز هم بعد آشنایی مارکو و سیلیا.نویسنده ذهن قوی داشت اما نوشتار اصلا نمی تونست این ایده ی قوی رو به بهترین نحو گسترش بده و خب خیلی حیف شد.می تونست بیشتر وقت بزاره برای توصیف جزئیات.درسته اتاق های سیرک خاص بودن ولی خواننده ای که به اندازه من تخیلش قوی نیست نمیتونه ارتباط برقرار کنه.
حسی که کتاب بهم داد دلنشین بود.مثل بارون،کارامل،بوی چوب،سرو صدا،رنگ و نور،با پس زمینه سیاه و سفید،شب های طولانی،آسمون پرستاره،هیجان و هم زمان آرامش...
هر چند من چادر های آروم و مسحورکننده رو بیشتر ترجیح می دادم🤗
 و یه هشدار مهم! 
حتما به تاریخ های ابتدای هر فصل دقت کنین در غیر اینصورت کل روند داستان رو قاطی می کنین😬
        

37

Saba

Saba

1404/4/21

          چند ماه پیش این کتاب رو تا اواخر خونده بودم ولی وقتی دوباره اومدم سراغش ترجیح دادم دوباره از اول بخونم تا کامل تمام محتوای کتاب رو به یاد بیارم و بهره ببرم.
شاید این کتاب مثل سایر کتاب های رشد فردی راه حل های عجیب غریب واسه زندگی ارائه نداده باشه ( که فکر نکنم اصلا هدفش این بوده باشه) اما مثل اسم کتاب خیلی رک و واضح اعتقادات،افکار و احساسات درونی عمق وجود ما رو شرح داده.
خوندنش باعث میشه شوکی بهت وارد بشه و با خودت بگی اوه درست میگه...منم چنین افکار غلطی داشتم و همین اساس خیلی از مشکلاتم بود.میدونیم اساس گام برداشتن به جلو و رهایی از افکار و رفتارهای غلط کسب آگاهیه.آگاهی از اینکه این فکر و این عمل اشتباهه.و این کتاب بهترین گزینه ممکن واسه اینه که شما رو از اشتباهات تون آگاه کنه.
هرچند نوشتار خیلی خودمونیه ولی واسه خوندنش تمرکز لازمه و حتی شاید لازم باشه گاهی یه پاراگراف رو دوباره بخونی.
شاید هم از نظر شما محتوای کتاب تکراری به نظر بیاد اما جمع بندی خوبیه واسه تمام نکاتی که فرد باید توی زندگی و دیدگاهش در نظر بگیره.
        

5

Saba

Saba

1404/4/19

          چقدر من این مجموعه رو دوست دارم.
نتونستم تحمل کنم و برخلاف عادت خیلی سریع این جلد رو تموم کردم.
مثل دو جلد قبل خوندنش بسیار مفید و هم زمان لذتبخش بود.
فکر نمی کنم تا به حال هیچ کتاب مذهبی تونسته باشه اطلاعات من درباره جهان اسلام رو تا این حد افزایش بده و درباره این جلد هم میشه گفت شبهاتم رو از بین ببره.
مثل دو جلد قبل راویان متفاوتی وجود داشت و این به جذابیت نوشتار اضافه میکرد.
بیان دعاهای امام و احادیث و همچنین آیات قرآن در جای مناسب به زیبایی و تأثیرگذاری اثر افزوده بود و باعث میشد بسیار متأثر بشم.
متوجه شدم جلد چهارم هم در دست چاپ هست و تا حالا از شنیدن ادامه دار بودن هیچ مجموعه ای اینقدر خوشحال نشده بودم.
یکی از بهترین بخش های این کتاب مربوط به مختار بود (فصل جز حکایت دوست ) که راوی این فصل خود شخصیت مختار بود و با کلامی روان و دلنشین در دفاع از خودش در برابر تمام شبهاتی که درباره شخصیتش به وجود اومده بود و تمام دروغ هایی که بهش در طول تاریخ نسبت داده شده بود نوشته شده بود.واسه من که خیلی مفید بود چون همیشه درباره این شخصیت کنجکاو بودم.
و البته ناگفته نماند که به صورت کلی نوشتن کتابی با موضوعیت زندگی حضرت سجاد و نام دادن این مجموعه به اسم حماسه سجادیه خودش لطفی بزرگ در حق شیعیان از جانب سید مهدی شجاعی هست. چون به شخصه تا پیش از این مجموعه شناخت چندانی از شخصیت والای امام سجاد علیه السلام و تاثیر بزرگی که توی تداوم اسلام داشتن نداشتم.
و نه تنها به شناختم از امام سجاد بلکه به درک من از اصل امامت و اسلام هم افزود و باز هم بحث مهم تفاوت اسلام علوی و اموی که مخصوصا در این زمان بسیار روشنی بخش هست و  می‌تونه گامی باشه در جهت اصلاح دیدگاه های غلطی که از اسلام علوی تو ذهن ها به وجود اومده.
به صورت کلی دوستش داشتم و دلیل اینکه پنج امتیاز کامل نبودم
اول این بود که از تمام این سه جلد،جلد اول از همه تاثیرگذار تر و شیرین تر بود و دو جلد دیگه به اون حد نرسیدن .
دوم هم اینکه گاهی تعدد راویان و طولانی شدن توضیحات یا تکرار مکررات باعث میشد خواننده خسته بشه.

پیشنهادش میکنم به همه.
به همه کسایی که میخوان بدونن اسلام چیه حتی اگه اطلاعات شون از اسلام کمترین حد ممکن باشه.




        

17