یادداشت‌های رؤیا (28)

رؤیا

1403/5/25

آنی شرلی در خانه رویاها
          به عبارتی آنی شرلی در فورویندز

اگه خیلی حساس باشید، می‌تونه اسپویل باشه🧐
آنی خانه رؤیاهاشو با چاشنی عشق مهیا کرد، دوستی‌های جدیدی شکل داد و مادر بودن رو تجربه کرد. شخصیت‌پردازی‌های خانم لوسی مثل همیشه عالی بود. 
تو این کتاب داستان با روند نسبتا یکنواختی ادامه پیدا کرده. تو ذهن من آنیِ اینجا، با آنیِ کتاب اول و دوم خیلی فرق داشت؛ به طوری‌که می‌تونست آدم متفاوتی به‌نظر بیاد. احتمالا اینکه پایان این کتاب مثل بقیه کتاب‌ها با برگشتن به گرین گیبلز تموم نشد بی‌تاثیر نبوده. اما آنی همچنان شخصیت دوست داشتنی و محبوب خودش رو حفظ کرده.

شخصیت‌های پررنگ کتاب:
دکتر بلایت - دوشیزه کورنیلیا - مارشال الیوت - کاپیتان جیم بوید - لسلی - دیک مور - اوئن فورد - جویس - جیمزمتیو

از کتاب:

طبیعت بشر، هرگز به‌اجبار تن به سازگاری نمی‌دهد.
------

خدا را شکر می‌توانیم دوستانمان را خودمان انتخاب کنیم، ولی بستگانمان را باید همانطور که هستند قبول کنیم و امیدواریم باشیم که آدم تبهکاری بینشان پیدا نشود.
------

گاهی احساس می‌کنم خدا از حرف‌های ما خنده‌اش می‌گیرد، خب ما آدمیزادیم و ادعای خدایی نداریم و همه چیز را نمی‌دانیم.
------

راستش من با ایمانم به دنیا آمده ام؛ بنابراین هیچ‌وقت لطمه‌ای به آن وارد نمی‌شود. جدای از آن به خوب بودن خدا هم شک ندارم.
------

دلیلی برای سرزنش کردن وجود نداشت... هر پیشنهادی بی‌فایده بود. دلسوزی با هر شدتی در مقابل اندوه عظیم این مرد، حقیر جلوه می‌کرد.
------

گویی وقتی دردی جانکاه در روح جای می‌گرفت، سایر احساسات انسانی کنار می‌رفتند. 
------

آنی! عزیزم! خداوند واقعا لطف می‌کند که همه‌ی دعاهای ما را اجابت نمی‌کند.
------

ولی تحسین کردن با عشق ورزیدن فرق داشت.
------
        

1

رؤیا

1403/4/27

آنی شرلی در ویندی پاپلرز
          ویندی پاپلرز (Windy poplars) : سپیدارهای رقصان در باد
❌احتمالا اسپویل چون کلیت روند داستان لو می‌ره ❌

سه سال زندگی آنه در سامرساید و زندگی در ویندی پاپلرز. 
به اندازه تمام این سه سال، آنه پای درد دل همه نشست، از راز همه خبردار شد و مشکل همه رو حل کرد! همه‌چی هم به خیر و خوشی تموم شد!
این جلد پر از داستان‌ها و ماجراهای متعدد با افراد متفاوت بود. بخش قابل‌توجهی از کتاب در قالب نامه‌های آنه به محبوبش نوشته شده بود.
به اندازه جلدهای قبلی بهم نچسبید! گسستگی‌ای در روند کتاب بود که باعث میشد نتونم یه نفس کتاب رو سر بکشم و کم کم پیش رفت. اواسط کتاب از این قضیه شاکی بودم. با این حال، الان که خوندنش تموم شده میتونم بگم که دوستش داشتم.
شخصیت‌ها خیلی متعدد بودند اما افراد موثرتر در روند کتاب شامل: الیزابت، ربکا دیو، کترین بروک، پرینگل‌ها ازجمله جین پرینگل، خاله شاتی، خاله کیت و گیلبرت بودند.

🔸از کتاب:

اصلا دوست ندارم کتابی را که عاشقشم، امانت بدهم...
چون به‌نظر می‌آید هیچ‌وقت مثل اولش برنمی‌گردد...
______________

برای کسی که عاشقش کنارش است، فقر هیچ مفهومی ندارد.

پ.ن: البته من قبول ندارم🙄
_____________

گوشه و کنایه شنیدن از زبان یک شخص تنها سلاحی بود که آنی از روبه‌رو شدن با آن وحشت داشت. این اسلحه، همیشه به او آسیب می‌رساند و چنان جراحت عمیقی به روحش وارد می‌کرد که تا ماه‌ها التیام نمی‌یافت.
_____________

هیچ راهی برای کمک‌کردن به او وجود ندارد؛ چون نمی‌خواهد کسی کمکش کند.
_____________

شاید در جیب‌هایش چیز زیادی نداشت، ولی مغزش پر بود.
_____________
دلم برایت می‌سوزد؛ چون همه‌ی درها را به روی زندگی بسته‌ای... و حالا زندگی هم کم‌کم درهایش را به روی تو می‌بندد.
_____________

        

3

رؤیا

1403/4/21

آنی شرلی در جزیره
          این کتاب رو با اشتیاق بیشتری خوندم(نسبت به دو جلد قبلی).
هفت سال بعد از ورود به گرین‌گیبلز، آنه دانشگاه رو تجربه می‌کنه. کینگزپورت، ردموند و خانه‌ی پتی درطول ۴ سال برای آنه خاطرات قشنگی می‌سازه. 
شیوه‌ی درخواست خواستگار‌ها و جواب‌های آنه که به قول خودش مضحک یا دردناک بودند و با رؤیاها و خیالاتش تفاوت زیادی داشتند هم، نُقل کتاب شده.

شخصیت‌های این جلد: استلا، پریسیلا، فیلیپا گوردن، جونس بلیک، خاله جیمزینا، روبی گیلیس، داینا، فرد،  گیلبرت، آقای هریسون، دیوی و دورا 

از کتاب:

دیوی:«اگر دلت نخواهد، مجبور نیستی. تو بزرگ شده‌ای. من وقتی بزرگ شوم دیگر هیچ‌کدام از کارهایی را که دوست ندارم، نمی‌کنم.»
آنه:«ولی دیوی! کم‌کم می‌فهمی که در تمام عمرت مجبوری کارهایی را که دوست نداری، انجام بدهی.»
_______________

_ چندسال پیش خانم استیسی به من گفت که وقتی بیست‌ساله بشوم شخصیتم، چه خوب و چه بد، دیگر شکل گرفته. ولی حالا می‌بینم شخصیتم آن‌طور مه باید نشده؛ چون پر از عیب و ایراد است.
+ مال همه همین‌طور است. مال من از صد جا ترک خورده. احتمالاً منظور خانم استیسی شما این بوده که وقتی بیست‌ساله شوی، شخصیتت مسیر مشخصی را برای پیشروی انتخاب کرده و از آن به بعد در همان جهت جلو می‌رود. نگران نباش آنی! اگر وظایفت را درقبال خدا، اطرافیانت و خودت درست انجام بدهی، همه‌چیز یه خوبی پیش می‌رود. این عقیده من است و همیشه هم درست از آب درآمده‌.
______________

او می‌گفت حتی اگر نمی‌توانی روشنایی یک چراغ الکتریکی را داشته باشی، حداقل به اندازه یک شمع نور بده.
______________

_ ولی نمی‌دانم برای زندگی چطور آدمی است! تا با یک نفر زیر یک سقف نروی اخلاقش دستت نمی‌آید.
_______________
        

3

رؤیا

1403/4/17

چگونه کمال گرا نباشیم؟: راهی جدید به سوی خودباوری، زندگی بدون ترس و رهایی از کمال گرایی
          چگونه کمالگرا نباشیم؟ یا به عبارتی، چگونه به فردی معمول‌گرا تبدیل شویم؟
در روند کتاب، خواننده ابتدا متوجه چیستی کمال‌گرایی و فرق دیدگاه افراد کمال‌گرا با افراد معمول‌گرا میشه، به دلایل بعضی ناکامی‌ها و اهمال‌کاری‌ها پی می‌بره و بعد راهکارهایی برای هر دیدگاه و ریزمشکل دریافت می‌کنه.
مثال‌ها ملموس و قابل درک هستند. متن کتاب سنگین نیست و اتفاقا روان و قابل فهم بیان و ترجمه شده.

🔸نظر شخصیم
برای من کتاب مفیدی بود. تاثیرش رو در زندگیم دیدم و بهم کمک کرد.🌈✨
برای خوندنش عجله نکردم و هر بار صفحه به صفحه دریافتش کردم. اواخر کتاب که تصمیم گرفتم زودتر تمومش کنم، متوجه شدم که تاثیر کمتری ازش گرفتم! فکر می‌کنم روش درستِ خوندن این کتاب برای من، کم کم مزه مزه کردنش بود. 
من تقریبا کل کتاب رو هایلایت کردم😅 و حتما بارها خوندنش رو تکرار و مرور خواهم‌کرد.

به افراد کمال‌گرا پیشنهاد میشه👌🏻
امیدوارم بتونید باهاش ارتباط بگیرید و استفاده کنید.

🔸یک نکته
شاید برای شما هم به پایان بردن کتاب طول بکشه. تصور می‌کنم فقط راهکارخوندن برای برطرف کردن کمال‌گرایی کافی نیست و مسیرِ تفکر و ذهن باید کم کم اصلاح بشه. شاید به همین دلیل توصیه من اینه که درصورت کند پیش رفتن کتاب، ازش دست نکشید و ادامه بدید.(مگه اینکه به نظرتون کتاب مفید و خوبی نیومده باشه)
        

21

رؤیا

1403/4/17

آنی شرلی در اونلی
          در کتاب دوم، آنه در اونلی به شغل شرافتمندانه‌اش می‌پردازد. ماجراها یکی پس از دیگری اتفاق می‌افتند و آنه فاصله ۱۶ تا ۱۸ سالگی‌اش را طی می‌کند. در انتها نیز تصمیم سفر به دنیای جدیدی می‌گیرد.
 دوقلوهای دیوی و دورا، پائول اروینگ، آنتونی پای، آقای هریسون و خانم امیلی، استفن اروینگ، لوندر لوئیس، عمو ایب، انجمن اصلاح، گیلبرت بلایت، فرد و داینا در رقم زدن ماجراهای این کتاب نقش اساسی دارند. 

جملاتی از کتاب:

آنی شخص مناسبی برای دست انداختن بود چون هر حرفی را جدی می‌گرفت.
___________

آنی روحی لطیف داشت، اما گاهی‌اوقات کاملاً به‌موقع زهرش را هم می‌ریخت.
___________

«به نظر من بهترین و شیرین‌ترین روز، روزی نیست که همه اتفاق‌هایش باشکوه، شگفت‌انگیز یا هیجان‌آور باشند، بلکه روزی پر از شادی‌های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانه‌های مروارید از گردن‌بند پایین می‌ریزند.»
___________

بعضی‌ها با پیری به دنیا آمده اند، بعضی‌ها به آن دست پیدا کرده‌اند و بعضی‌ها پیری را به‌زور قبول کرده‌اند.
___________

آنی! یک قلب شکسته، در زندگی واقعی به دردناکی داخل قصه‌ها نیست. مثل یک دندان آزاردهنده، قابل مداراست.

____________

آنچه قصد دارم از دانشگاه به دست بیاورم، دانش بهتر زیستن است و اینکه چطور در زندگی بهترین و پرثمرترین راه را انتخاب کنم. دوست دارم بهتر درک‌کردن را یاد بگیرم و به مردم و خودم کمک کنم.
____________
یکی از ویژگی‌های این دنیا واقعاً آرامش‌بخش است؛ همیشه مطمئنیم بهار دیگری در راه است.
___________

آنی گفت:«احساس می‌کنم... یک نفر ... ماه را... در دستم گذاشته... ولی نمی‌دانم... با آن چه‌کار کنم...»
____________

شاید به قول خانم لیند، همه‌چیز از قبل مقرر شده بود و تحت هر شرایطی اتفاق می‌افتاد، اما با این حال بازهم خیلی لذت‌بخش است که احساس کنی تقدیر برای انجام نقشه‌اش از تو کمک گرفته. وای! واقعاً چقدر شاعرانه است.
____________

آه! این نامزدی‌ها وقتی برای صمیمی‌ترین دوست آدم پیش می‌آیند، چقدر مسخره و غیرقابل‌تحمل می‌شوند.
____________

آقای هریسون فیلسوفانه گفت:«تغییرات همیشه خوشایند نیستند، اما پرفایده‌اند. دوسال، برای ساکن‌ماندن همه‌چیز، خیلی طولانی است و طولانی‌تر شدن چنین رکوردی، ممکن بود منجر به گندیدن شود.»
___________
        

5

رؤیا

1403/4/17

چشم هایش
          چشمهایش 
اسم آخرین نقاشی استاد ماکان(بزرگترین نقاش صد سال اخیر ایران) که در دوران تبعید وی به کلات رسم شده. 
داستان از زبان آقایی بیان می‌شه که برای کشف راز این تابلو سال‌های زیادی از زندگی‌اش رو صرف کرده(حدود سال‌‌های ۱۳۱۷ تا ۱۳۳۱). 
در ابتدای کتاب توضیحات و دلایل آقای ناظم برای جستجوی صاحب چشم‌ها به نظرم اغراق آمیز می‌اومد. انگار دلیل شخص برام قابل درک و مهم نبود. منتظر بودم ببینم در ادامه چطور پیش می‌ره. خوشبختانه روند داستان رفته‌رفته جالب‌تر شد و تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. 
کلیت موضوع برام قابل پیش‌بینی نبود و با اتفاقات داستان همراه بودم. هرچند که پایانش به‌نظرم کلیشه‌ای بود ...
قلم نویسنده خوب و روون بود؛ ازطرفی بعضی توصیفات هم به زیبایی بیان شده بودند که باعث شد با ذوق بیشتری به خوندن متن ادامه بدم.
جا داشت کتاب جمع‌وجور‌تر باشه چون معمولا شاخ و برگ‌های زیادی به مطالب داده می‌شد.
کتاب محدودیت سنی داره و میشه گفت یه جاهایی صحنه‌دار میشه😶

شخصیت‌ها:
آقای ناظم
آقا رجب
فرنگیس
مهربانو
خداداد
سرهنگ آرام
محسن کمال
دوناتللو
        

18

رؤیا

1403/1/23

آنی شرلی در گرین گیبلز
          در اولین کتاب از مجموعه از کتاب‌های آنه شرلی، دختر رمانتیک و خیال‌پرداز ما طی اتفاقی غیرمنتظره به گرین گیبلز ‌و زندگی ماریلا و متیو کاتبرت وارد می‌شه. دوست و دشمن پیدا می‌کنه و برای هدف‌های جدیدش تلاش می‌کنه (البته در همین حین دسته گل‌های زیادی هم آب می‌ده). 
سیر داستان یکنواخت نبوده و هر صفحه از کتاب برای من با ذوق و لذت همراه بود.🌈

🔸بریده‌هایی از کتاب

بر باد رفتن یک امید تازه، دخترک را در غصه غوطه‌ور می‌کرد و در‌عوض  یک موفقیت می‌توانست او را تا اوج قله خوشبختی برساند.
______________

خون‌سرد بودن برای آنی به معنای تغییر شخصیت بود. روح پرتب‌و‌تاب او همه لذت‌ها و رنج‌های زندگی را با شدت بیشتری لمس می‌کرد.
_____________

آه داینا! کاش این امتحان هندسه هم زودتر تمام شود! اگرچه همانطور که خانم لیند می‌گوید، اگر در هندسه قبول شوم یا نشوم، خورشید بازهم به طلوع و غروب‌کردنش ادامه می‌دهد. این مسئله حقیقت دارد، اما یادآوری‌اش چندان آرامش‌دهنده نیست. ترجیح می‌دهم اگر رد شدم دیگر خورشید بالا نیاید!
_____________

همانطور که خانم لیند می‌گوید، در این دنیای ناقص هیچ‌چیز همیشه نمی‌تواند کامل باشد. حرف‌های خانم لیند گاهی‌اوقات اصلاً آرامش‌بخش نیست، اما آنچه مسلم است این است که گفته‌هایش به‌شدت حقیقت دارند.
______________

آنی:« تک‌خوانی تو خیلی باشکوه بود داینا! وقتی برایت دست می‌زدند من بیشتر از تو به خودم می‌بالیدم و در دلم می‌گفتم این دوست صمیمی من است که چنین افتخاری را کسب کرده.»
______________

او نفس عمیقی کشید و گفت:«ماریلا! چقدر خوب است که فردا روز جدیدی است و هنوز هیچ اشتباهی در آن رخ نداده، این‌طور نیست؟»
ماریلا گفت:«ولی قول می‌دهم فردا هم مرتکب اشتباه‌های زیادی خواهی‌شد. تو هرگز از اشتباه کردن خسته نمی‌شوی. »
آنی گفت:«بله، می‌دانم. اما یک نکته مثبت هم در من وجود دارد ماریلا! من هرگز یک اشتباه را دوبار مرتکب نمی‌شوم.»
____________

متیو:«همه احساساتت را کنار نگذار آنی! گاهی اوقات لازم است کمی احساساتی باشی... البته زیاد نه‌... کمی از احساساتت را نگه دار آنی! فقط کمی از آن را.»
____________

حتی اگر می دانست بدون داشتن آن اعتقادات به بهشت می‌رود، بازهم به آنها پایبند می‌ماند.
____________

خیلی خوشحالم؛ چون در دنیایی زندگی می‌کنم که در آن برف سفید وجود دارد.🌨️
_____________

        

4

رؤیا

1403/1/22

چهل نامه ی کوتاه به همسرم
          چهل نامه‌ی کوتاه که آقای نادر ابراهیمی به همسر محترم‌شون نوشتن.
قلم و بیان آقای ابراهیمی به شدت جذاب، گیرا، عمیق و زیباست. 
من مجذوب محتوای هر نامه بودم و با اینکه می‌تونستم کتاب رو یک روزه بخونم و تموم کنم؛ اما مگه دلم میومد تموم بشه؟! 
خوندنش رو به همه جوانان و بزرگترها توصیه می‌کنم؛ به افراد متأهل بیشتر. 

اگه قرار بود بخش‌های قشنگ کتاب رو انتخاب کنم و بنویسم، احتمالا کل کتاب رو می‌آوردم اینجا! 
ببینید مثلا یه جاهایی از کتاب، آقای ابراهیمی نوشته‌اند که:

✴️
۰۰۰ مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی، و رؤیامان یکی.
همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه‌بودن و شبیه‌شدن نیست. و شبیه شدن، دالّ بر کمال نیست، بل دلیل توقّف است.
...
عزیز من!
زندگی را تفاوتِ نظرهای ما می‌سازد و پیش می‌برد نه شباهت‌هایمان، نه از میانْ‌رفتن و محوشدنِ یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، اَمربر شدن و دربستْ پذیرفتن.
...
من از عشقِ زمینی حرف می‌زنم که ارزشِ آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن.
...
تو نباید سایه‌ی کمرنگ من باشی
من نباید سایه‌ی کمرنگ تو باشم
این سخنی است که در باب «دوستی» نیز گفته‌ام.  ۰۰۰
✴️
۰۰۰  حبیب من!
هرگز از کودکیِ خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه‌اش را نشنوی، یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی‌اش را...
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به باد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد... ۰۰۰
✴️
۰۰۰  من با این سخنِ منظوم موافقم که می‌گوید:
          کلامی که نتوانی‌اش گفتْ راست
                                     به غیظِ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه‌چیز را چون نمی‌توانی بگویی، آنقدر به غیظ فروخورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی_ بی تأثیری بر زمان و زمانه خود.
همه‌ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعضِ حرفهایت را به اشکْ مُبدَّل کُن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به‌جای گریستن، نه‌. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به ناتمامی‌اش بزنی، و در کمالِ ممکن.
همه‌ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، متّه‌ی چاهی به آنها برسد، و فَوَرانی و طغیانی... کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس بیابند. ۰۰۰
✴️
۰۰۰ صبور باش عزیز من، صبور باش تا بتوانم کلمه‌یی نو، جمله‌یی نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو اینگونه تهی‌دست و خجلت زده نباشم...
بانوی من باید مطمئن باشد که می‌توانم به خاطرش واژه‌هایی بیافرینم، همچنان که دبوانی...
با وجود این، من و تو خوب می‌دانیم که عشق، در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد_مگر آنکه رنجِ اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آنکه در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم‌بُنیه می‌شود. 
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.۰۰۰
✴️
        

4

رؤیا

1403/1/6

پنج داستان
          ▪️دقیقا ۵ داستان از جلال آل احمد
۱_گلدسته ها و فلک 
۲_جشن فرخنده
۳_خواهرم و عنکبوت
۴_شوهر آمریکایی
۵_خونابه انار
داستانها فضای زندگی و کار آدمای دوران خودش رو مجسم می‌کنن و هرکدوم ماجرای خودش رو داره. 
سه داستان اول درباره پسری به اسم عباس بود که منو یاد  کتاب «قصه های مجید» می‌انداخت اما به اون اندازه برام شیرین نبود.
موردی که در جریان چند داستان مدام تو چشمم بود، فحش‌هایی بود رد و بدل می‌شد و برام غیرمعمول بود! یه نکته دیگه اینکه پایان داستان و نتیجه‌ی ماجرا واضحا بیان نمیشد و خواننده باید در مراحل قضیه و اشاره های کوتاهی که شده بود دقت و تأمل می‌کرد تا نتیجه رو پیدا کنه.(برای سه داستانش این مدلی بود.جالب بود اما هنوز مطمئن نیستم که چطور شدن! )
من با متن و محتوا خیلی ارتباط نمی‌گرفتم اما دقیقا به همین دلیل ادامه دادم به خوندنش! چون نثر کتاب متفاوت بود. یعنی با اینکه فکر میکنم ماجراها اونقدر برام جذاب نبودن، اما بعد از شروع داستان تو کتاب غرق میشدم. احتمالا قلم نویسنده رو دوست داشتم ! ؛)
        

5

رؤیا

1403/1/3

فداکاری مظنون X
          ▪️کتابی از دسته‌ی جنایی و پلیسی
🔸بدون اسپویل
شخصیت های کتاب از همون ابتدا مشخص هستن و حتی قاتل هم برای خواننده رو میشه. اینطوری بگم؛ پیچیدگی و سیر داستان بیشتر در نوع تحلیل و شواهدی هست که پلیس داره. خواننده در ابتدا فقط اسم و نقش قاتل رو می‌دونه اما در ادامه با کندوکاو کارآگاه، با رسم و روش اون آشنا میشه که از قضا پیچیدگی های خاص خودشو داره. حقایقی در داستان وجود دارن که میتونن خواننده رو به خوبی غافلگیر کنن.
▪️نظر شخصیم:
از بین کتابهایی که با این ژانر خونده بودم، هیچکدوم همون اول کار قاتل رو به من معرفی نکرده بودن. مشتاق بودم ببینم نویسنده میخواد با چه چیزی من رو غافلگیر کنه و آیا انگیزه‌ی ادامه دادن کتاب در من حفظ میشه یا نه! از خوندنش ناراضی نیستم و اتفاقا کتاب رو خیلی دوست داشتم.  
فکر میکنم خواننده(به دلیل شناختن قاتل) بهتره صبور باشه و کارآگاه رو ساده فرض نکنه، به نویسنده اعتماد کنه و داستان رو دنبال کنه تا ارتباط خوبی با کتاب برقرار کنه.

▪️نقد؟
۱. این چه کاری بود تو کردی ؟! نه انصافا چرا؟! درک نمیکنم!😐😂
۲. نقدی که دوستان به «عنوان کتاب» وارد کردند رو قبول دارم. لفظ فداکاری روی هم رفته برای مظنون داستان زیادی بود.

▪️نقش ها:
یاسکو هانائوکا
میساتو هانائوکا
شینجی توگاشی
مهندس
کودو
ایشیگامیِ بودا (ریاضیدان)
یوکاوا (فیزیکدان)
کوساناگی(کارآگاه)
کیشیتانی(دستیار کارآگاه)
        

5

رؤیا

1402/12/29

سه شنبه ها با موری
          ▪️فیدیبو درباره‌اش میگه: سه شنبه ها با موری را می‌توان هم یک زندگینامه و هم یک رمان فلسفی دانست. 
موری شوارتز، حدود ۱۶ سال پیش در دانشگاه براندیس استاد آقای میچ آلبوم بوده. موری حالا داره با بیماری ALS دست و پنجه نرم می‌کنه و وقتی میچ از این قضیه باخبر میشه، تصمیم میگیره با استادش ملاقات کنه. 
کتاب، ملاقات استاد و شاگرد رو در چهارده سه‌شنبه‌ی آخر زندگی موری روایت می‌کنه . هر سه‌شنبه به موضوعی خاص پرداخته میشه و موری مطالب رو قشنگ و عمیق بیان می‌کنه که خواننده رو به فکر فرو می‌بره. متن کتاب روان و خوب نوشته شده و می‌تونه خواننده رو با خودش همراه کنه.
▪️نظر شخصیم
خیلی زیاد دوستش داشتم. از اون کتابهایی بود که دلم نمی‌اومد تمومش کنم. موری شخصیتی بود که در طول کتاب با اشتیاق حرفاشو دریافت کردم. دیدگاهش برام قابل تامل بود.

▪️نقل قول:
«یک آموزگار بر ابدیت اثر می‌گذارد؛ و هرگز نمی‌تواند بگوید که نفوذش در کجا متوقف می‌شود.» هنری آدامز

«اما وقتی موری را می‌دیدم، همه چیز را فراموش می‌کردم. در حضور او به خودم علاقه‌مندتر می‌شدم. حالا تلفن همراهم را برنمی‌داشتم.»

«فرهنگ ما سببی نیست تا مردم حالشان خوب شود. باید به اندازه کافی قوی باشی که اگر تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمی‌کند، خریدار متاع آن نباشی. فرهنگی از آن خود ابداع کن.»  
متاع: جنس، کالا

«+ آیا برایت از کشمکش اضداد حرف زده‌ام؟
_ کشمکش اضداد؟
+ زندگی مجموعه‌ای از فراز و نشیب هاست. دلت می‌خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی. از چیزی ناراحتی اما می‌دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می‌پنداری و این در حالی است که می‌دانی نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی.»

«موری گفت: درباره جمله روی سنگ قبرم تصمیم گرفتم. آموزگاری تا لحظه آخر.»
        

1

رؤیا

1402/12/28

داستان گناه
          ▪️یه داستان کوتاه 
خاطره‌ای که یه خانم چهل ساله از سن ۱۳_۱۲ سالگیش روایت کرده.
از تصمیمی گفته که برای اون سن و سال نوجوونی خودش خیلی عجیب بوده و اقرار می‌کنه حالی که در پی اون تصمیم بهش دست داده رو، تا به الان که چهل سالش شده دیگه تجربه نکرده. حیای زیادی دخترک قصه‌ی ما، باعث شد اسم اتفاقی که رقم خورده بود رو گناه بذاره و خجالت بکشه. اما سوال خواننده اینه که آیا واقعا دخترک مرتکب گناه شده بود؟ و خود خواننده جواب میده :  نه!
▪️نظر شخصیم:
احساسات و هیجانات داستان خوب بیان شده بود. با اینکه محیط اطرافم شلوغ و پر سروصدا بود، تا تموم شدن داستان غرقش شده بودم و دوست داشتم بدونم قراره چی پیش بیاد. جو و فضایی که در ذهنم ساخت برام جدید بود و دوست داشتم.
▪️نقل قول:
باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می‌کرد، آدم خیال می‌کرد می‌خندد آمد و سر جای همیشگیش، پای صندلی روضه خوان نشست.

یکی دیگر هم بود که وقتی گریه می‌کرد، صورتش را نمی‌پوشانید. سرش را هم پایین نمی‌انداخت. دیگران همه این‌طور می‌کردند. مثل اینکه خجالت می‌کشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین می‌انداخت و نه دستش را روی صورتش می‌گرفت.

حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی‌کرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را می‌گرفت.
        

1

رؤیا

1402/12/27

پله برقی
          داستان که نه!
توصیفی کوتاه از یه پله برقی، با گروهی آدم که دارن به وسیله اون بالا میرن. 

جمله های طولانی و بی فعل کنار هم ردیف شده بودن و هی برمی‌گشتم و دوباره جملات رو می‌خوندم که ببینم چی میخواد بگه، اما بازم چیزی عایدم نمیشد!

البته که توضیح آقای احسان چادگانی«مترجم این کتاب» رو در طاقچه خوندم و ایشون گفته بودند که:«نثر داستان، بخصوص در ابتدای کار، بدون توقف پیش می‌رود و فکر می‌کنم قصد نویسنده این بوده که پیوستگی و حرکت پله‌برقی را از طریق ساختار جملات به خواننده برساند.»  
در بین سایر نظرات اشاره شده بود که: مقصود نویسنده احتمالا اشاره به گذر زمان و جایگاه و فاصله آدمها از همدیگه است که با توصیف حرکت پله برقی و محل ایستادن افراد بیان شده.
نظر دوستان کمی برام قابل تامل بود اما بازم فکر میکنم اصلا نتونستم با این کتاب ارتباط بگیرم و چیزی برای اضافه کردن به من نداشت!(با احترام به نویسنده و مترجم بزرگوار)
با سرچ درباره نویسنده به شناخت خاصی از ایشون نرسیدم اما اینطور به نظر می‌رسه که سبک نویسنده همینه و تلفیقی از رویا و واقعیت رو به کار میگیرن و خط طولی زمان رو به هم می‌ریزن!
        

2