یادداشت‌های هانیه (35)

هانیه

هانیه

1403/12/26

          یادداشت شخصی بی‌ربط

منتظر بودم فروشنده‌های اون عینک‌فروشیِ بوستان که هفت-هشت سال پیش ازش عینک آفتابی خریده بودم ناهارشون رو بخورن و کرکره رو بدن بالا تا عینکم رو بدم رگلاژ کنن.
نیم ساعت مونده بود به چهار. پاهام هر وری می‌کشیدندم. عادت به بی‌هدفی ندارن. رسوندنم به شهر کتاب بوستان، دور اون رینگ (که همیشه ازش آویزون می‌شدم و تمنا می‌کردم مامانم بذاره برم توی یکی از اون حباب‌های پلاستیکی بزرگ شناور، روی استخری که حالا نیست.)
طبقهٔ اول دفتر بود و کاغذ کادو و خودکار، از پله‌های باریک و مدورش رفتم بالا. پسر فروشنده -که حالا می‌دونم همچین هم پسر نبود و فقط از زیر ماسک معلوم نبود متولد شصت و نهه- تازه شیفت رو تحویل گرفته بود. پرسیدم بچه آهو رو دارید؟ گفت نه، هنوز نیومده. سابو می‌خونی؟ گفتم آره، در رو خوندم و دوست دارم همهٔ بقیهٔ نوشته‌هاش رو بخونم. گفت همه‌شون خوب ان، خیابان کاتالین ولی یه چیز دیگه ست. 
از قفسه پیداش کردم، برش داشتم، نشستم روی پاف کوچک کنج کتابفروشی و هر چه تلاش می‌کردم بخونم نمی‌تونستم. نطق آقای دیگه‌ای که انگار آشنای بهرنگ (همان کتابفروش) بود جالب‌تر به‌نظر می‌رسید. کتاب رو بستم، رفتم سمتشون، یک وری تکیه دادم به قفسه‌ها و راه خودم رو به گفتگوی آدم‌هایی که نمی‌شناختم باز کردم. 
ساعت دیگه چهار شده بود، خیابان کاتالین رو برگردوندم سر جاش، از آقای ناشناس خداحافظی کردم. بهرنگ گفت باز هم بیا اینجا، قول ندادم. عینک‌فروشی باز شده بود.
        

25

هانیه

هانیه

1403/7/26

          نمی‌دونم چطور باید از تاثیری که ماگدا سابو تو این کتاب روم گذاشت بنویسم که در حقش ظلم نکرده باشم. نمی‌تونم هم البته؛ به روزهای گذشته و وقت‌هایی که خوندمش فکر می‌کنم و می‌بینم هر بار بعد از بستن کتاب تو خودم بودم، به چیزی فکر می‌کردم که نمی‌دونستم چیه، فقط حس می‌کردم غباری از سرب روی تنم نشسته.
حین خوندنِ در انگار من هم مثل ویولا دراز کشیده بودم روی زمین و اجازه می‌دادم همون‌طور که امرنس با ترکه، سابو با کلمات تنبیهم کنه.
امرنس بهم چیزهای زیادی یاد داد و از اون شخصیت‌هاست که قراره در من زنده بمونه. 
بی‌نهایت مشتاق خوندن بقیهٔ کتاب‌های سابو ام.


 از بیدگل عزیزم ممنونم که با ترجمهٔ یک‌دست و خوب فرصت آشنایی با این نویسندهٔ فوق‌العاده رو بهم داد.
و با تشکر از زهرا آیت که من رو نقاشی کرد. اونجا حس کردم برای سالم نگه داشتن نقاشی‌ش نیاز به خریدن یه کتاب دارم که نقاشی رو بذارم بین صفحاتش و در رو خریدم. نقاشی تو صفحهٔ مخصوصش از در، روی قفسهٔ کتابخونه‌م خواهد موند.
        

36

هانیه

هانیه

1403/5/27

          جملهٔ آخر رو خوندم، پیشونی‌م رو گذاشتم روی صفحه و گریه کردم.
حالا سوال اینجاست که چرا؟ جوابش اینه که به طور دقیق نمی‌دونم اما فکر کنم مکان‌ها و خاطراتشون انقدر تحت تاثیر قرارم دادن که چند ماهه از هر راهی می‌رم به کتاب یا محتوایی می‌رسم که یک سرش وصله به موضوع جا و مکان و خانه و خاطره و تعلق. و احتمالا در اثر همین اتفاقه که تا این حد از روایت دلبستگی آدم‌ها به موجود زنده و پویایی که دیگه نیست غمگین شدم.

موقعیت و زاویه‌ای که مولف برای نگاه کردن به سوژه‌ش انتخاب کرده برام خیلی جالب بود. از یه عکاس جز این هم انتظار نمی‌ره البته. سخته که در موقعیتی نه نزدیک و نه دور به یک پدیده بایستی و به نحوی که نه مستندنگاریه و نه جستارنویسی از اون پدیده بنویسی.
نخ‌هایی که شیوا خادمی بین داستان آدم‌ها و تصاویر و زندگی شخصی‌ش یا حقایق روزمره و نمودهاشون کشیده بود خیلی به دلم می‌نشست؛ هر چند که جملاتی کم و کوتاه بودن در پایان بعضی از بخش‌های کتاب. 
خاک کارخانه رو دوست داشتم و ازش یاد گرفتم و ممنونِ دوست عزیزی ام که تو نمایشگاه بهم هدیه‌ش داد.
        

20

هانیه

هانیه

1403/3/29

          چیزی که از این کتاب شنیده بودم و مقدمه‌ای که ازش خوندم بی‌نهایت کنجکاو و هیجان‌زده‌م کرد، یه شوق زاید الوصفی داشتم برای خوندنش. هر چقدر جلوتر می‌رفت ولی اون ذوق اولیه‌م بیشتر فروکش می‌کرد و به یه «جالب بودِ» منطقی معمولی تبدیل می‌شد.

این کتاب یه سری داستان ایرانی که «خانه» توش نقش داره رو گلچین کرده و نقش خانه رو در جریان کلی داستان، اثری که روی شخصیت‌ها می‌ذاره، اثری که از شخصیت‌ها می‌پذیره و به‌طور کلی هر چیز مربوط به خانه در اون داستان رو توی چند فصل بررسی می‌کنه؛ حضور، حریم، مالکیت، مرز، زنانگی و قدرت. انتخاب موضوع فصل‌ها به‌نظرم خیلی جالب و درست بودن ولی چیزی که ناراحتم می‌کرد عمیق نبودن تحلیل‌هاش بود. شاید هم دارم ایراد بنی اسرائیلی می‌گیرم و «مگه چقدر می‌شه یه خونه و مناسباتش رو شکافت؟» ولی خب حرف و نگاه جدیدی بهم نداد، نشون داد که می‌شه از اینجا هم به داستان، به روایت، به معماری نگاه کرد.

عکس‌های داخل کتاب بود و نبودشون تفاوتی نمی‌کرد، تو پس‌گفتار جا داشت خیلی بهتر جمع‌بندی کنن این همه زحمتی که کشیده شده بود رو. جالب.

+ کتاب‌فروشی پرهام بد است. زنده باد خرید اینترنتی.
        

26

هانیه

هانیه

1403/1/25

          چند سال بود که از بالای کتابخونه بهم طعنه می‌زد، تا امسال که تصمیم گرفتم باهاش گلاویز شم. 
در خودش می‌بلعیدم، صفحه‌ها رو با عطش ورق می‌زدم، به شدت گیرا بود. ولی توضیحات طولانی‌ش افسار شوقی که برای جلو رفتن داستان داشتم رو می‌کشید و لجم رو درمی‌آورد.
عجیب‌ترین صحنه‌ای که توصیف کرده بود رو تو آخرین بند جلد اول خوندم، وقتی بزمرگی افتاده بود به گله و میشکالی‌ها از ترس حرام شدن گوشت و پوست حیوون‌ها، بی‌هوا و حساب ذبحشون می‌کردن : «خدا، از آسمان چرا خون نمی‌بارد؟! خمید، کارد از بیخ پاتاوه بدر کشید، دیگر نگاه در چشم کسان خود نتوانست، نعره برکشید: بکشید، بکشید، کارد! کارد!... کلمیشی به گریه بر خاک نشست، دیگران میان گله بر خاک نشستند. عربده و دشنام در گلوها فروکش کرد. فروشکست. جنون، نرم شد. مویهٔ ماهک، خاموشی ناگهان را می‌خراشید. خاکِ تقلاها هنوز بالای سرها می‌چرخید. کشتگان، هنوز دل دل می‌زدند. خون در خاک می‌مُخید. اهل کلاته تک و توکی بر بام به تماشا ایستاده و مبهوت مانده بودند.
آرامش! دمی انگار جهان از گردش بازایستاد. سکوت. پشت بیابان تیر می‌کشید.خاک از خون‌باز برمی‌داشت. دست و آستین، بال و چهره، همه خون. چشمها، خون. بیابان، خون. آسمان، خون. باد، خون. خون. خون. خون! آمیخته با خون میشکالی‌ها هر چه را خون می‌دیدند، خونین می‌دیدند! در بستر جوی آیا، خون روان نیست؟!»
        

28