یادداشت هانیه
1403/12/26
یادداشت شخصی بیربط منتظر بودم فروشندههای اون عینکفروشیِ بوستان که هفت-هشت سال پیش ازش عینک آفتابی خریده بودم ناهارشون رو بخورن و کرکره رو بدن بالا تا عینکم رو بدم رگلاژ کنن. نیم ساعت مونده بود به چهار. پاهام هر وری میکشیدندم. عادت به بیهدفی ندارن. رسوندنم به شهر کتاب بوستان، دور اون رینگ (که همیشه ازش آویزون میشدم و تمنا میکردم مامانم بذاره برم توی یکی از اون حبابهای پلاستیکی بزرگ شناور، روی استخری که حالا نیست.) طبقهٔ اول دفتر بود و کاغذ کادو و خودکار، از پلههای باریک و مدورش رفتم بالا. پسر فروشنده -که حالا میدونم همچین هم پسر نبود و فقط از زیر ماسک معلوم نبود متولد شصت و نهه- تازه شیفت رو تحویل گرفته بود. پرسیدم بچه آهو رو دارید؟ گفت نه، هنوز نیومده. سابو میخونی؟ گفتم آره، در رو خوندم و دوست دارم همهٔ بقیهٔ نوشتههاش رو بخونم. گفت همهشون خوب ان، خیابان کاتالین ولی یه چیز دیگه ست. از قفسه پیداش کردم، برش داشتم، نشستم روی پاف کوچک کنج کتابفروشی و هر چه تلاش میکردم بخونم نمیتونستم. نطق آقای دیگهای که انگار آشنای بهرنگ (همان کتابفروش) بود جالبتر بهنظر میرسید. کتاب رو بستم، رفتم سمتشون، یک وری تکیه دادم به قفسهها و راه خودم رو به گفتگوی آدمهایی که نمیشناختم باز کردم. ساعت دیگه چهار شده بود، خیابان کاتالین رو برگردوندم سر جاش، از آقای ناشناس خداحافظی کردم. بهرنگ گفت باز هم بیا اینجا، قول ندادم. عینکفروشی باز شده بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.