نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

4.1
33 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

40

خواهم خواند

58

شابک
9786229726938
تعداد صفحات
152
تاریخ انتشار
_

توضیحات

کتاب نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی، نویسنده حبیبه جعفریان.

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به نجات از مرگ مصنوعی؛ در ستایش تنش های درونی

یادداشت ها

undefined

1402/6/17

          جعفریان یک عادتی دارد که خودش را افشا می‌کند مقابل آدم‌ها و انگار لذت هم می‌برد از این کار. در نوشته‌ها یک جور صداقت ورزیدن با خواننده هست. «متن خون می‌خواهد و خودت را قاطی کردن و افشا کردن خون متن است.»
به نظر نویسنده برای متن درجه یک بودن یا شدن فقط یک راه وجود دارد: این که به درجه‌ای از افشاگری درباره‌ی چیزی وفادار باشی، این که از خودت خرج کنی و مایه بگذاری. «سفرنامه‌هایی را که از زاویه‌ی دانای کل به افق خیره می‌شوند دیده‌اید؟ واقعا اعصابتان از خواندنشان به هم نمی‌ریزد؟» «از توِ آفریننده باید چیزی در متن جا بماند و جدا شود و آن دیگری مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده.» 
در همه‌ی سیزده جستار کتاب «حدی و رنگی از افشاگری و خودشیفتگی هست.» به نظر نویسنده اصل کار همین است. «در مستند یا داستان فرقی نمی‌کند. مهم درگیر شدن است.» «در درگیری است که انرژ‌ی‌ها رها می‌شوند و چیزهایی را در جاهایی تکان می‌دهند.» و ما با این متن‌ها درگیر می‌شویم. این سیزده جستار پیش از این در مجله‌ی داستان به چاپ رسیده و با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده، از جمله مورد توجه سالار عبده، مدرس نویسندگی خلاق دانشگاه سیتی نیویورک، بوده است.
نویسنده، همانطور که درباره‌ی یکی از شخصیت‌های نوشته‌اش می‌گوید، کلمه‌ها را انگار از حافظه‌ی ذخیره‌ی لغاتش برنمی‌دارد، مستقیم از لحظه‌ها و مکان‌هایی که برای او دارند الان اتفاق می‌افتند درک، انتخاب و ادا می‌کند.
این جستارها «مثل زندگی‌ای است که یک‌بار زندگی‌اش کرده باشی.» جستارنویس در جهانی که خلق کرده زیسته است و هوایش را به ریه‌هایش کشیده‌. درگیر شده و فاصله گرفته. «به قول سامرست موام، نویسنده مثل خداست در جهانش. در عین این که حضور ندارد، هست و در عین این که نیست، حضور دارد.»
جعفریان روزنامه‌نگاری است که تلاش می‌کند «بنویسد». قصه‌هایی بنویسد که مستندند و مستندهایی بنویسد که قصه‌اند. کاری که طول کشیده و مشق فراوان کرده تا یادش بگیرد و وقتی آن را انجام می‌دهد احساس می‌کند خودش است. 
او در خانه‌ی کوچک یک کارگر ساده که پدرش باشد در محله‌ای در پایین شهر مشهد زیسته. محله‌ی بچگی و نوجوانی او، محله‌ای است شبیه شهر رمان‌های فاکنر و آدم‌ها گیر نان شبشان‌اند و زندگی‌شان از راه عرق جبین و کد یمین می‌گذرد، نه از شیارهای پیچ‌در‌پیچ قشر مخ. محله‌ای که کتاب در آن یک شیﺀ تزیینی است.
در سال‌هایی که همه‌مان بعد از جنگی هشت ساله هنوز کمر راست نکرده‌ایم، ساعت‌ها گوشه‌ای کز می‌کند به کتاب خواندن. «از آن خانه‌ی کوچک، محله‌ی شلوغ و شهری که خیابان‌ها، صداها و خانه‌هایش خیال‌انگیز نبود کنده می‌شدیم و فرو می‌رفتیم در جهانی که نمی‌شناختیم و چیزی از آن نمی‌دانستیم و شورانگیز بود. خود بهشت بود.» 
کتاب‌ها نگاه قطعی را از او گرفته‌اند و به جایش شک را پیشکش کرده‌اند و ملال. «هیچی قطعی نیست. سیاه و سفید وجود ندارد و مطلق وجود ندارد و هیچی فقط همانی که نشان می‌دهد نیست.»
حبیبه جعفریان زندگی‌نامه‌نویس است. دکترش می‌گوید به این دلیل سراغ این کار رفته که از مرگ می‌ترسد. «کیست که نترسد؟» چمران اولین کار زندگی‌نامه‌وار او بوده: «فکر کردم با نوشتنش مشق قصه‌نویسی می‌کنم و بعد با دست پر می‌روم سراغ کار اصلی‌ام.» اما آدم‌ها یکی پس از دیگری آمده‌اند. راه خودش را به او نشان داده انگار. بعد از مرگ پدر زندگی‌نامه‌ای ننوشته. در جستارِ فراموشی می‌گوید دقیقا چه کار کرده وقتی حقیقت مرگ پدر به زندگی‌اش اصابت کرده.
او عاشق آدم‌هایی است که اگر ولشان کنی یک شب در سال را هم زیر سقف خانه‌ی خودشان صبح نمی‌کنند. آدم‌هایی که می‌روند سفر فقط چون فکر می‌کنند باید بروند سفر و چون اگر نروند سفر ممکن است بمیرند. آدم‌هایی که سفر از یادشان می‌برد زندگی می‌تواند چقدر ملال‌انگیز باشد و در عین حال به یادشان می‌آورد زندگی می‌تواند چقدر کوتاه و خواستنی باشد. 
می‌خواهد برایمان تعریف کند که در استانبول چقدر به او خوش گذشته. استانبول: مظهر دوپارگی. پاره‌های متضادی که آموخته‌اند در کنار هم با صلح زندگی کنند. شهر صداها: صدای مرغ‌های دریایی، صدای بوق کشتی‌ها، صدای دینگ مطبوع و دوچرخه‌وار تراموا و صدای دستفروش‌ها. به نظرش به مالیخولیا دچار شده است. 
بعد از کلنجاررفتن‌های بسیار با خودش درباره‌ی اینکه «مکه چطور بود؟» جستاری نوشته. نمی‌داند سفرنامه است یا حدیث نفس. ولی هرچه هست نوشتنش پدرش را درآورده. پدرش اولین کسی بوده که آنجا خوابش را می‌دیده و اولین باری بوده بعد از مرگش خوابش را می‌دیده و می‌دانسته مرده است. به نظرش مکه جایی است که تصویر آدم را از مرگ فوکوس می‌کند. جایی است که مرگ را برای آدم قابل تحمل می‌کند. مرگ خودش و دیگران را.
جستاری دارد به یاد و افتخار همه‌ی آن‌ها که به تکه تکه نشدن و بی‌عقبه بودنشان افتخار می‌کنند و فکر می‌کنند اینطوری است که قدرتمندند. جستارهای او «نفس می‌کشند.» از سارا می‌نویسد: دوستی که قرار بوده با او برود لیبی. اصلا اولین بار کی سارا را دیده؟ بین اولین باری که سارا را دیده با اولین‌باری که جدی‌اش گرفته و وارد زندگی‌اش کرده، به عنوان دوست، فاصله‌ای بوده است. 
از شبی می‌گوید که در سانتیاگوبرنابئو اولین بازی رئال را که زیدان مربی‌گری‌اش می‌کرده دیده. چیزی تکرار نمی‌شده و چیزی آهسته نمی‌شده و تند نمی‌شده و بولد نمی‌شده و چقدر بی‌رحمانه و باورنکردنی بوده همه‌ی این‌ها. فوتبال می‌بیند چون می‌خواهد به مرگ فکر نکند.
کتاب‌ها محبوب‌های اویند یا دشمنانش؟ هیچ‌وقت نخواهد فهمید. هیچ‌وقت از فکرشان رها نخواهد شد و هیچ‌وقت آن‌ها را نخواهد بخشید. هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی توصیه نخواهد کرد و هیچ‌وقت کسی را از آن‌ها منع نخواهد کرد. کتاب‌ها از آن چیزهایی‌اند که زندگی آدم را به قبل و بعد خودشان تقسیم می‌کنند. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آن‌ها ساده اما بی‌بو و خاصیت است.
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب، ش 400، مردادو شهریور 1402
        

1

دلم می‌خوا
          دلم می‌خواد کتابی بنویسم از تجربهٔ خوندن این کتاب. از آرزوی بچه‌ای دبیرستانی که عاشق نوشته‌های حبیبه جعفریان بود. از بعدتر، از محقق شدن اون آرزوها. از تجربهٔ شناختن حبیبه جعفریان. از تجربهٔ اینکه هفته‌ای یکی دوبار ببینمش، باهاش ناهار بخورم، باهاش صحبت کنم و با خجالت و لکنت و از روی لطف او، خودم رو دوست کوچک او بنامم و در دلم، نهالی از غرور سر بربیاره و سعی کنم درحالیکه مغرورم، از غرورم بکاهم… (سلام بر تضادها!)
از روزهایی که به‌سختی و با اضطرابِ تموم شدن این کتاب، یکی‌یکی و با وقفه‌های بسیار، روایت‌های مختلفش رو خوندم. 
یادداشت‌هایی که بعضاً سال‌های دور و نزدیک در یه جاهای دیگه‌ای دیده‌بودمشون، اما حالا همه رو کنار همدیگه دارم.
نوشته‌هایی با چندین‌وچند ارجاع ریز و درشت که عاشق کشف کردنشونم. عاشق اینکه بخونمش و با خودم بگم: عه این، این بود.
——
دوست دارم از روزهایی بنویسم که با خودم بیشتر آشتی کردم. که تضادهای درونیم رو بیشتر شناختم و با خودم یه جورایی کنار اومدم.
از لحظه‌هایی که جمله‌های کتاب بغض می‌شد توی گلوم. اشک می‌شد. لبخندهای عمیق می‌شد. آدم‌های زندگیم رو می‌دیدم توش. خودم رو. دنیا رو. انگار سعی کنم به دنیا نگاه کنم، با نگاه حبیبه جعفریان. با نگاهی که واقعا دوستش دارم.
توجهی به جزئیات، به آدم‌ها، به صحبت‌ها، به کتاب‌ها و نویسنده‌ها و شاعرها، به خانواده، به شهرها، به حس‌هایی که یک نفر آوردتشون روی کاغذ و تا قبل از این برات معتبر نبودن…
——
در مورد این کتاب هزاران حرف دارم و در عین حال هیچ ندارم. تجربه‌ای بود از حک شدن چیزهایی در قلبم. 🤍‌
        

23

          جعفریان یک عادتی دارد که خودش را افشا می‌کند مقابل آدم‌ها و انگار لذت هم می‌برد از این کار. در نوشته‌ها یک جور صداقت ورزیدن با خواننده هست. «متن خون می‌خواهد و خودت را قاطی کردن و افشا کردن خون متن است.»
به نظر نویسنده برای متن درجه یک بودن یا شدن فقط یک راه وجود دارد: این که به درجه‌ای از افشاگری درباره‌ی چیزی وفادار باشی، این که از خودت خرج کنی و مایه بگذاری. «سفرنامه‌هایی را که از زاویه‌ی دانای کل به افق خیره می‌شوند دیده‌اید؟ واقعا اعصابتان از خواندنشان به هم نمی‌ریزد؟» «از توِ آفریننده باید چیزی در متن جا بماند و جدا شود و آن دیگری مخاطب باید احساس کند معتمد بوده و امری باارزش، نفیس و محرمانه با او تقسیم شده.» 
در همه‌ی سیزده جستار کتاب «حدی و رنگی از افشاگری و خودشیفتگی هست.» به نظر نویسنده اصل کار همین است. «در مستند یا داستان فرقی نمی‌کند. مهم درگیر شدن است.» «در درگیری است که انرژ‌ی‌ها رها می‌شوند و چیزهایی را در جاهایی تکان می‌دهند.» و ما با این متن‌ها درگیر می‌شویم. این سیزده جستار پیش از این در مجله‌ی داستان به چاپ رسیده و با استقبال مخاطبان روبه‌رو شده، از جمله مورد توجه سالار عبده، مدرس نویسندگی خلاق دانشگاه سیتی نیویورک، بوده است.
نویسنده، همانطور که درباره‌ی یکی از شخصیت‌های نوشته‌اش می‌گوید، کلمه‌ها را انگار از حافظه‌ی ذخیره‌ی لغاتش برنمی‌دارد، مستقیم از لحظه‌ها و مکان‌هایی که برای او دارند الان اتفاق می‌افتند درک، انتخاب و ادا می‌کند.
این جستارها «مثل زندگی‌ای است که یک‌بار زندگی‌اش کرده باشی.» جستارنویس در جهانی که خلق کرده زیسته است و هوایش را به ریه‌هایش کشیده‌. درگیر شده و فاصله گرفته. «به قول سامرست موام، نویسنده مثل خداست در جهانش. در عین این که حضور ندارد، هست و در عین این که نیست، حضور دارد.»
جعفریان روزنامه‌نگاری است که تلاش می‌کند «بنویسد». قصه‌هایی بنویسد که مستندند و مستندهایی بنویسد که قصه‌اند. کاری که طول کشیده و مشق فراوان کرده تا یادش بگیرد و وقتی آن را انجام می‌دهد احساس می‌کند خودش است. 
او در خانه‌ی کوچک یک کارگر ساده که پدرش باشد در محله‌ای در پایین شهر مشهد زیسته. محله‌ی بچگی و نوجوانی او، محله‌ای است شبیه شهر رمان‌های فاکنر و آدم‌ها گیر نان شبشان‌اند و زندگی‌شان از راه عرق جبین و کد یمین می‌گذرد، نه از شیارهای پیچ‌در‌پیچ قشر مخ. محله‌ای که کتاب در آن یک شیﺀ تزیینی است.
در سال‌هایی که همه‌مان بعد از جنگی هشت ساله هنوز کمر راست نکرده‌ایم، ساعت‌ها گوشه‌ای کز می‌کند به کتاب خواندن. «از آن خانه‌ی کوچک، محله‌ی شلوغ و شهری که خیابان‌ها، صداها و خانه‌هایش خیال‌انگیز نبود کنده می‌شدیم و فرو می‌رفتیم در جهانی که نمی‌شناختیم و چیزی از آن نمی‌دانستیم و شورانگیز بود. خود بهشت بود.» 
کتاب‌ها نگاه قطعی را از او گرفته‌اند و به جایش شک را پیشکش کرده‌اند و ملال. «هیچی قطعی نیست. سیاه و سفید وجود ندارد و مطلق وجود ندارد و هیچی فقط همانی که نشان می‌دهد نیست.»
حبیبه جعفریان زندگی‌نامه‌نویس است. دکترش می‌گوید به این دلیل سراغ این کار رفته که از مرگ می‌ترسد. «کیست که نترسد؟» چمران اولین کار زندگی‌نامه‌وار او بوده: «فکر کردم با نوشتنش مشق قصه‌نویسی می‌کنم و بعد با دست پر می‌روم سراغ کار اصلی‌ام.» اما آدم‌ها یکی پس از دیگری آمده‌اند. راه خودش را به او نشان داده انگار. بعد از مرگ پدر زندگی‌نامه‌ای ننوشته. در جستارِ فراموشی می‌گوید دقیقا چه کار کرده وقتی حقیقت مرگ پدر به زندگی‌اش اصابت کرده.
او عاشق آدم‌هایی است که اگر ولشان کنی یک شب در سال را هم زیر سقف خانه‌ی خودشان صبح نمی‌کنند. آدم‌هایی که می‌روند سفر فقط چون فکر می‌کنند باید بروند سفر و چون اگر نروند سفر ممکن است بمیرند. آدم‌هایی که سفر از یادشان می‌برد زندگی می‌تواند چقدر ملال‌انگیز باشد و در عین حال به یادشان می‌آورد زندگی می‌تواند چقدر کوتاه و خواستنی باشد. 
می‌خواهد برایمان تعریف کند که در استانبول چقدر به او خوش گذشته. استانبول: مظهر دوپارگی. پاره‌های متضادی که آموخته‌اند در کنار هم با صلح زندگی کنند. شهر صداها: صدای مرغ‌های دریایی، صدای بوق کشتی‌ها، صدای دینگ مطبوع و دوچرخه‌وار تراموا و صدای دستفروش‌ها. به نظرش به مالیخولیا دچار شده است. 
بعد از کلنجاررفتن‌های بسیار با خودش درباره‌ی اینکه «مکه چطور بود؟» جستاری نوشته. نمی‌داند سفرنامه است یا حدیث نفس. ولی هرچه هست نوشتنش پدرش را درآورده. پدرش اولین کسی بوده که آنجا خوابش را می‌دیده و اولین باری بوده بعد از مرگش خوابش را می‌دیده و می‌دانسته مرده است. به نظرش مکه جایی است که تصویر آدم را از مرگ فوکوس می‌کند. جایی است که مرگ را برای آدم قابل تحمل می‌کند. مرگ خودش و دیگران را.
جستاری دارد به یاد و افتخار همه‌ی آن‌ها که به تکه تکه نشدن و بی‌عقبه بودنشان افتخار می‌کنند و فکر می‌کنند اینطوری است که قدرتمندند. جستارهای او «نفس می‌کشند.» از سارا می‌نویسد: دوستی که قرار بوده با او برود لیبی. اصلا اولین بار کی سارا را دیده؟ بین اولین باری که سارا را دیده با اولین‌باری که جدی‌اش گرفته و وارد زندگی‌اش کرده، به عنوان دوست، فاصله‌ای بوده است. 
از شبی می‌گوید که در سانتیاگوبرنابئو اولین بازی رئال را که زیدان مربی‌گری‌اش می‌کرده دیده. چیزی تکرار نمی‌شده و چیزی آهسته نمی‌شده و تند نمی‌شده و بولد نمی‌شده و چقدر بی‌رحمانه و باورنکردنی بوده همه‌ی این‌ها. فوتبال می‌بیند چون می‌خواهد به مرگ فکر نکند.
کتاب‌ها محبوب‌های اویند یا دشمنانش؟ هیچ‌وقت نخواهد فهمید. هیچ‌وقت از فکرشان رها نخواهد شد و هیچ‌وقت آن‌ها را نخواهد بخشید. هیچ‌وقت آن‌ها را به کسی توصیه نخواهد کرد و هیچ‌وقت کسی را از آن‌ها منع نخواهد کرد. کتاب‌ها از آن چیزهایی‌اند که زندگی آدم را به قبل و بعد خودشان تقسیم می‌کنند. زندگی با وجود آن‌ها سخت و بدون آن‌ها ساده اما بی‌بو و خاصیت است.
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب، ش 400، مرداد و شهریور 1402
        

35

          راستش را بخواهید من همیشه مثل پاندول ساعت در نوسان هستم بین گفتن و نوشتن از خود یا دور ماندن و در دوری از سوژه نوشتن. کم نشنیده‌ام که زیادی در متن حضور دارم و باید کمتر از خودم حرف بزنم. و در وهله‌ی اول این همان چیزی بود که من را به جستارهای حبیبه جعفریان وصل کرد. کتاب را تقریبا یک نفس خواندم و با هر برگی که ورق می‌زدم غبطه می‌خوردم به این زبردستی حرف زدن از سوژه و کماکان فراموش نکردن خود. 

آنجا که از برادرش خواندم و داستان‌هایی که از او و از خانواده‌اش نوشته حسرت خوردم که چرا همیشه خودم را سانسور کردم وقتی خواستم از دیگری‌هایی حرف بزنم که من را از نزدیک می‌شناسند. 

وقتی از سفر گفتن می‌گفت به این فکر می‌کردم که یک نویسنده چقدر باید در راه باشد، چقدر باید کنجکاو و جستجوگر باشد. وقتی از باز کردن سر صحبت با توریست‌هایی که در ترکیه می‌دید می‌نوشت، به این فکر کردم که باید یک نویسنده چقدر خوب بلد باشد از هر آدمی سوالی درست بپرسد. و البته، به خودم هم فکر کردم. که برای نویسنده‌ی واقعی شدن باید جواب چند سوال را پیدا کنم. مثل اینکه بالاخره سفر رفتن را دوست دارم یا نه، از راه رفتن زیر باران خوشم می‌آید یا از خیسی فراریم و البته اینکه باید از خودم بنویسم یا نه؟

در آن جستاری که از نوشتن حرف‌ زد به تمام چیزهایی که این سال‌ها از نوشتن خوانده بودم فکر کردم و قلقلکم گرفت تا من هم چند خطی بنویسم. از نوشتن، بالاخره. از اینکه هنوز هم فکر نمی‌کنم داستان قلمرو من باشد اما همین فکر را در مورد شعر هم می‌کردم و حالا دو تا شعر نوشته‌ام. که این روزها جمله‌هایی تک‌خطی از پیرنگ یک داستان در ذهنم نقش می‌بندند و این شاید نوید شروع داستان کوتاهی باشد. 

آنجا که از تهران می‌نوشت ناخودآگاه مقایسه کردم آنچه می‌خواندم را با آنچه خودم در مورد تهران نوشته‌ام. به این فکر کردم که حبیبه جعفریان رسم شهروند کلان شهر بودن را خیلی خوب بلد است. شهر را عمیقاً نفس کشیده و در زشت‌ترین و باشکوه‌ترین حالت‌های این شهر در آن قدم گذاشته، دانسته که چطور سر صحبت را با راننده تاکسی باز کند و اگر به آزادی راه پیدا نکرد، کجای این شهر فوتبال را تماشا کند.

هرجا که از زن‌ها حرف زده بود، از غاده و نوشتن از او، از هنگامه زن کاوه گلستان و مصاحبه با او، از سفر خودش و خواهرش به ورزشگاه آزادی به بهانه‌ی دیدن بازی ایران در جام‌جهانی روسیه، کیف کردم و با ولع بیشتری خواندم. دوباره خواهرانگی و معجزه زن بودن به یادم آمد و اشک هم گوشه‌ی چشمم حلقه زد. من هم مثل او زیاد گریه می‌کنم.

هنوز هم به پاسخ نرسیده‌ام، همانطور که از متنم مشخص است. قرار بود یادداشتی بنویسم برای این مجموعه جستار که یک نفس خواندم‌اش اما به گمانم بیشتر از خودم حرف زدم. همیشه همینطور بوده، بیشتر از خود کتاب همیشه از تاثیری که روی من می‌گذارد، از ربطی که به من دارد، از روایت شخصی خودم حرف می‌زنم. و می‌دانم که این خودخواهی است‌. اما فکر می‌کنم تمامی نویسنده‌ها تا اندازه‌ای خودخواه باشند.
        

27

          بسم‌الله 
داشتم کتاب نجات از مرگ مصنوعی را می‌خواندم که دیدم یک پیام از برادرم دارم. برایم یک موزیک فرستاده بود. اسم عجیب خواننده‌اش، imagine  dragons، را که گوگل کردم جا خوردم. تکنو متال؟؟ امان از این آهنگ‌های بیس‌دار باشگاهی‌‌اش! برایش نوشتم: «مگه پرده گوشمو از سر راه آوردم داداش من؟ آخه کدوم خری اعصاب و روانشو میذاره متال گوش میده...»اما نفرستادم‌. با پوزخندی بخودم گفتم «به هرحال همه این دنیا یه باشگاه بزرگه!» و علامت پخش را لمس کردم.
اعتراف میکنم lyrics همان بار اول میخکوبم کرد.

First things first 
 آهنگ درباره درد بود و عبور از رنج‌. خواننده صدایش و کوبش آلات موسیقی را توی گوش‌هایت فرو می‌کردکه بگوید، تمام رنج‌ها و دردها و شکست‌های ما گذرگاه‌اند، نه اقامتگاه. هیچ راه دیگری جز پذیرش اینکه فشارها و اندوه‌ها سازنده‌اند، برای رشد در این دنیا وجود ندارد.
Scend things scend 
من راجع به شخص و شخصیت جعفریان قضاوت و نظری ندارم. من دریافتم را از چیدمان واژه‌ها و مسیر جستارها و سیر روایاتش می‌گویم.‌ همان‌ها که خودش با دست خودش برده و به ناشر داده تا مردم بخوانند و نظر بدهند. من جدال با کسانی که دریافت دیگری از نثر دارند را بی‌تعالی و ناسودمند می‌دانم. و بحث با کسانی که به خود نویسنده علاقه شخصی دارند، بی‌ثمر.
Third things third
نثر مولف روان و رسا و حرفه‌ایست. در شرح ترس‌ها و حسرت‌ها و تضادها و دوگانگی‌هایی که رنجش می‌دهند. تنش‌هایی که هر روز و هرجا دنبالش راه می‌افتند. اما در متن‌ها هیچ معنویت نجات‌بخش و ایمان دستگیری نیست که راه خروج را نشان بدهد. حتی وقتی راوی زیر پرده کعبه ایستاده است. 
کتاب را به کسانی که مشق جستارنویسی می‌کنند توصیه میکنم، اما به کسانی که دنبال کشف حقیقتی و روشنای بصیرتی در پس رنج‌های بشری هستند، نه.

Last things last
جستارها فقط شرح صحنه‌‌هایی دقیق و کامل‌اند، نه سناریویی در تلاش برای انتقال یک معنا. نویسنده در تنش‌های درونی‌اش ساکن است. همانجا فیلم می‌بیند، کتاب می‌‌خواند و حتی به استادیوم و سینما و ملاقات روانکاو می‌رود. بجای تلاش برای رهایی امیدبخشی از این اسارت، در همان سلول می‌نشیند و کتابی در ستایشش می‌نویسد.فقط نمی‌دانم چرا همیشه ادعا می‌کند که سخت‌ترین کار را انتخاب کرده؟ من جادوی جستار شخصی و متکلم وحده بودن را می‌شناسم؛ اینکه وسوسه قهرمان‌سازی از خودت وقت نوشتن، چقدر می‌تواند قوی و سرکش باشد. اما همه متون کتاب شهادت می‌دهند که اتفاقا او متخصص پیدا کردن آسان‌ترین راه است! ازدواج نکردن، بچه‌دار نشدن، روی خط باریک عدم قطعیت، بین خوب و بد و نون و خون و تحسین و‌ حسادت... راه رفتن.


شاید همه چیزی که آن آهنگ گوش‌خراش را برایم عزیزتر از کتاب نجات از مرگ مصنوعی می‌کرد، اسم موزیک بود: *Believer*
و آن جمله‌ای که خواننده بارها از خون تمام رگهایش استفاده کرد تا فریادش بزند:
Pain! you made me a Believer, a Believer, a Believer.
ای درد! 
تو از من یک مومن ساختی
یک معتقد
یک باایمان

کاری که تنش‌هایی دورنی‌ای که جعفریان در کتابش می‌ستاید، از انجامش عاجزند‌. 

        

0

          سلام. گاهي با كتابي در بهخوان روبه‌رو مي‌شوم كه هيچ توضيحي درباره‌‌اش نوشته نشده است. اين است كه جست‌وجويي مي‌كنم و چيزي مي‌يابم و براي كساني كه بعد از من احيانا به اين كتاب سر خواهند زد، در اينجا نقلش مي‌كنم.
درباره كتاب نجات از مرگ مصنوعي، مطلبي را از سلمان نظافت يزدي يافتم كه بخش‌هايي از آن را در اينجا عيناً نقل مي‌كنم. قبلش بگويم كتابي ديگر با عنوان راهنماي نجات از مرگ مصنوعي نوشته علي اكبر سقاباشي هست كه درباره طب سنتي است.

««نجات از مرگ مصنوعی» هم اگرچه مجموعه جستار‌های او [يعني حبيبه جعفريان] است؛ اما به نوعی سرگذشت و زندگی خودش را دربرمی گیرد، از محل تولد، روز‌های کودکی و حمایتِ برادرش تا روز‌های سرگشتگی و شهری که دوست دارد در آن بمیرد.

حبیبه جعفریان شاید تکلیفش با زندگی آن گونه که باید مشخص نباشد؛ اما در نوشتن جستار کاملا مثلِ دوستش سارا که جستاری در کتاب به نام او شده است، مشخص است. او انگار می‌داند که قرار است در این جستار‌ها تو را از کدام نقطه به کدام نقطه برساند. او قبل از نوشتن تصمیمش را گرفته است که وقتی از ترکیه یا استانبول می‌نویسد، چه چیزی را می‌خواهد به تو نشان بدهد. او بلد است که از دستِ خودش وسط نوشتن فرار کند. آدم‌های زیادی وقتی می‌نویسند اسیر خودشان می‌شوند، اسیر راه و سرعت کلمه، اما جعفریان این گونه نیست. اتفاق‌های واقعی را با دقت کنار هم می‌چیند و بعد خیلی آرام می‌گوید بیا این چیزی بود که من در جبین دنیا دیدم.

این خصیصه به خوش خوان شدن جستار‌ها کمک کرده است. این خصیصه احتمالا از همان خویِ زندگی نامه نویسی و تصمیمی که او دوره‌ای گرفته بوده است، سرچشمه می‌گیرد. او قاب را کامل می‌بیند و بعد عامدانه نگاهش را می‌چرخاند سمتی که دیگران حواسشان نیست.
...
«نجات از مرگ مصنوعی» ۱۳ جستار دارد که بعضی از آن‌ها پیش از این در روز‌هایی که همشهری داستان هم همشهری بود و هم آبرومند، چاپ شده است و چندتایی از آن‌ها جدید است. اسم جستار‌ها هرکدام حال وهوای خودش را دارد.
...
«نجات از مرگ مصنوعی» روایت‌هایی صادقانه از روزگار خودمان است و نویسنده با صداقت از مشاهداتش برایمان نوشته است، نویسنده‌ای که راهش را پیدا کرده است که خودش باشد
...
خواندن «نجات از مرگ مصنوعی» راهی است برای تمرینِ تماشایِ جهان از نگاهِ آدمی که هر واقعه و اتفاق برایش پیرنگی خواهد شد در نوشتن جستار یا داستانی که خود آدمی و مشاهداتش در مرکز آن قرار دارد.»
نقل از سايت شهرآرانيوز
shahraranews.ir
        

27