یادداشت هانیه
1403/1/25
چند سال بود که از بالای کتابخونه بهم طعنه میزد، تا امسال که تصمیم گرفتم باهاش گلاویز شم. در خودش میبلعیدم، صفحهها رو با عطش ورق میزدم، به شدت گیرا بود. ولی توضیحات طولانیش افسار شوقی که برای جلو رفتن داستان داشتم رو میکشید و لجم رو درمیآورد. عجیبترین صحنهای که توصیف کرده بود رو تو آخرین بند جلد اول خوندم، وقتی بزمرگی افتاده بود به گله و میشکالیها از ترس حرام شدن گوشت و پوست حیوونها، بیهوا و حساب ذبحشون میکردن : «خدا، از آسمان چرا خون نمیبارد؟! خمید، کارد از بیخ پاتاوه بدر کشید، دیگر نگاه در چشم کسان خود نتوانست، نعره برکشید: بکشید، بکشید، کارد! کارد!... کلمیشی به گریه بر خاک نشست، دیگران میان گله بر خاک نشستند. عربده و دشنام در گلوها فروکش کرد. فروشکست. جنون، نرم شد. مویهٔ ماهک، خاموشی ناگهان را میخراشید. خاکِ تقلاها هنوز بالای سرها میچرخید. کشتگان، هنوز دل دل میزدند. خون در خاک میمُخید. اهل کلاته تک و توکی بر بام به تماشا ایستاده و مبهوت مانده بودند. آرامش! دمی انگار جهان از گردش بازایستاد. سکوت. پشت بیابان تیر میکشید.خاک از خونباز برمیداشت. دست و آستین، بال و چهره، همه خون. چشمها، خون. بیابان، خون. آسمان، خون. باد، خون. خون. خون. خون! آمیخته با خون میشکالیها هر چه را خون میدیدند، خونین میدیدند! در بستر جوی آیا، خون روان نیست؟!»
(0/1000)
1403/1/26
0