شفق در خم جاده‌ ی بی‌ رهگذر

شفق در خم جاده‌ ی بی‌ رهگذر

شفق در خم جاده‌ ی بی‌ رهگذر

آندره آسیمن و 1 نفر دیگر
3.8
14 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

7

خوانده‌ام

18

خواهم خواند

19

شابک
9786007289419
تعداد صفحات
168
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        دوست داشتم همه‌چیز همان‌طور که هست بماند، چون این هم میل مشترکِ آدم‌هایی است که همه‌چیزشان را باخته‌اند، رگ‌و‌ریشه‌شان، توانِ زایشِ دوباره‌شان. شاید حرکت کنند، این‌جا و آن‌جا بروند، بکوچند، آواره باشند، اما در همان حالِ‌ گذار هم دچار یک‌جور سکونند؛ دقیقاً چون ریشه‌‌ در جایی ندارند، پس تحرّکی هم به آن معنا ندارند، از تغییر واهمه دارند، و عوض آن‌که در جست‌و‌جوی خاک باشند، به هر چیزی تکیه می‌کنند. تبعیدی خانه و کاشانه‌اش را از دست داده که هیچ، یافتنِ جایی دیگر هم در توانش نیست، راستش اصلاً فکرش را نمی‌تواند بکند. بعضی‌هاشان که مفهوم خانه و آشیانه را هم از یاد برده‌اند؛ سعی می‌کنند معنا و مفهوم خانه و وطن را با جا و مکانِ تازه‌شان ازنو بسازند، درست به‌سان عاشقِ وانهاده‌ای که عشقِ تازه را بر ویرانه‌های عشقِ قبلی بنا می‌کند. بعضی آدم‌ها تبعید را با خود می‌کشند و می‌آورند و هر جا باشند بر سرِ خود آوار می‌کنند.
      

لیست‌های مرتبط به شفق در خم جاده‌ ی بی‌ رهگذر

یادداشت‌ها

          وسط هیاهوی گوش‌خراش زندگی در حال و رهایی از daydreaming و در ستایش نسیان دیروز و تباه و عبث بودن خیال، بعضی جستارهای آندره آسیمان، مفرّ و مأوایی‌ست برای ساکنان خیال و خاطره، که از حال و آنِ الآن، تحفه‌ای گیرشان نیامده و تمنا و اشتیاق پیش از وصال و مرور و خاطره و نوستالژی بعد از قرب را بیشتر خوش می‌دارند، که آن و موعد اکنون، کوتاه‌تر از آن است که تهی نباشد و عبث و فانی، که خاطره و خیال است که بی‌انتها کش می‌آید و تکرار می‌شود و ماندگار و باقی، که خاطره می‌تواند روی خیال بنا شود، به جای امر واقع، روی امر محتمل هم نه، فقط ممکن، سر و شکل بگیرد، روی تمنا و اشتیاق و انتظاری که شب را صبح می‌کند، و نوستالژی می‌تواند تمنای بازگشت دقیق و بی‌کم‌وکاست همان تمنای قدیم باشد، هرچند رنگ‌وشکل موعد و مکان و شهر و روز و تاریخی را به خودش بگیرد، باز هم اصل، همان دل‌تنگی برای آن تمنا و شوق است.

چند تعبیر آسیمان در این مجموعه جستارها، خیلی به دل می‌نشیند و در یاد می‌ماند و سزاوار جایی یافتن در مانیفست زیستن است. تعبیرهایش درباره عشق، شو و تمنای قبل از وصال، نوستالژی و دل‌تنگی برای خاطراتی که اصلا واقع نشده‌اند، بدیل ساختن از حس‌وحال قدیم در چیزهای اکنون، هنر و وقفه‌ای که فرم می‌اندازد و ماجرا را بدون دست‌فرمان و محتوای مشخص قبلی کش می‌دهد، تا آخرش آن چیزی که باید، خودش رخ دهد و رخ بنماید.

در کنار توصیف دل‌نشینش در جستار آخر از سنپترزبورگ، شهر داستایوفسکی، شهر شب‌های روشن، شهری که تاریخش را انگار فراموش نمی‌کند و لابه‌لای خانه‌ها و خیابان‌ها و بلوارهایش، آن را نگه می‌دارد.

از متن جستارها:

همه هنرمندان در تقلای دیدن چیزی هستند ورای چیزهای دیدنی، می‌خواهند بیشتر ببینند و بگذارند فرم آن‌چه را تا به امروز ناپیداست بیابد، که انگار این فرم است که قادر به چنین کشفی‌ست؛ نه از دانش کاری برمی‌آید نه از تجربه. هنر نتیجه رنج و زحمت نیست، هنر عشق دست‌وپنجه نرم کردن با امکان‌های ناشناخته است. هنر تلاش برای به دست آوردن تجربه نیست که بعدش هم آن را در قالب فرم ارائه دهی؛ هنر این است که بگذاری فرم خودش به کشف تجربه برسد، بگذاری فرم خودش بشود تجربه.

به جا آوردن آیین یعنی با نگاه به گذشته آنچه را قبل‌تر رخ داده تکرار می‌کنیم، چون گذشته برایمان مایه تسلی و آرامش است، یا هم به این دلیل که هنوز در تلاش برای مرمت چیزی هستیم، و خیال می‌کنیم این با تکرار میسر می‌شود. اما تمرین و آمادگی یعنی انجام و تکرار چیزی در شرف وقوع. در دل این دو واژه انگار دور مفهوم دیگر هم هست؛ تأسف و افسوس. افسوس یعنی شدیدا بخواهیم زمان به عقب بازگردد تا آن کاری را که از کردنش پشیمانیم نکنیم. تأسف اما وقتی‌ست که آدمی پیش خودش می‌گوید کاش فلان کار را کرده بود، کاری که واهمه داشت مایه افسوس و ندامتش شود. نوستالژی برای آنچه هرگز رخ نداده.

نیویورک را نه هیچ‌وقت فهمیدم نه دوستش داشتم، به‌جز وقت‌هایی که در آینه‌اش شهرهایی را می‌دیدم که در ذهن و خاطرم بودند… نیویورک هم برایم آن نیویورک واقعی نیست. نیویورک من یا به‌جای شهری دیگر در خاطرم می‌نشیند، یا کمکم می‌کند آن شهر را به یاد بیاورم. نیویورک برایم حکم جانشین دارد، بدل همه چیزهایی‌ست که در خاطرم حاضرند، اما نمی‌توانم داشته باشم‌شان، که شاید هم اصلا نخواهم‌شان. حتی دوست‌شان هم نداشته باشم، اما هم‌چنان در جست‌وجویشان باشم، چون یافتن بدیل از یافتن خود خانه واجب‌تر است، چون اگر بدیلی در کار نباشد، خانه‌ای هم در کار نیست، حتی اگر سرانجام این قیاس کردن‌ها را بیش از ابژه قیاس‌شده دوست داشته باشم. آدمی خارج از دایره تشبیه و قیاس چیزی را نمی‌تواند احساس کند. شاید این مشتبه‌بازی با نیویورک به قصد سکنی‌پذیرتر کردنش باشد، اما سکنی‌پذیر کردن این‌جور نیویورک بیشتر به آدمی می‌باوراند که قرار نیست از وهم و خیال فراتر رود.
        

1

همه‌ی ما گ
          همه‌ی ما گاهی به شهری دل بسته‌ایم که ندیده‌ایم و در آن زندگی نکرده‌ایم، اما با یک فیلم، با یک کتاب یا حتی با یک عکس، به قلبمان راه یافته. گاهی هم در شهرهایی بوده‌ایم و تمام عمر با خاطره‌اش زیسته‌ایم.
آندره آسیمان ما را به سفری خیال‌انگیز می‌برد به زمان گذشته، حال و آینده‌ای که مدام در میان هرکدام شناوریم و در عین حال غافل از همه‌شان. سفری به شهرهای خیال و رویاهایمان، همراه مارسل پروست، بتهوون، پسوا و سرانجام گوگول و داستایوفسکی.
این کتاب، سفری به شهرهای زنده در قلب آسیمان است. از اسکندریه‌ با خاک دامن‌گیر و رم با فواره‌های زیبا، تا پاریس، منهتن، نیویورک و سن پترزبورگ.
رویاهایی را به ما یادآور می‌شود که به آن‌ها رسیده‌ایم و بعد آرزو کرده‌ایم که رویا باقی می‌ماندند. از امر ممکنی می‌گوید که صورت وقوع نیافته اما هرگز در دل ما ناممکن انگاشته نمی‌شود.
و بالاخره در یک کافه‌ در پترزبورگ، جایی که زمانی تولستوی در آنجا زندگی می‌کرده، یادآور می‌شود که خوشبختی در همه جای جهان می‌تواند شادی کوچکی باشد حاصل از آفتابی دلنشین، صندلی‌ای در هوای آزاد و یک فنجان قهوه در کافه‌ای به همین نام: خوشبختی‌.
#فاطمه_کنهانی
        

20