یادداشتهای 𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚 (22)
6 روز پیش
کتاب نازنین روایت مردیست چهلساله، امانتفروش و بزدل؛ مردی که از ترسِ دیدن ضعفش، در خیالِ شجاعت پناه گرفته. برای آنکه به خودش ثابت کند قویست، با دختری شانزدهساله و یتیم ازدواج میکند؛ دختری که زیر فشار عمههایش ناچار به قبول ازدواجی ناخواسته است. اما حاصل این پیوند، چیزی جز سکوتی مرگبار نیست؛ سکوتی که مرد برای تنبیه خود و اثبات قدرتش، بر زندگی دختر سایه میاندازد. نمیدانم علت خودکشی دختر، بیتوجهی و خاموشی مرد بود یا حسِ شکست در عشقی نارس. گیجی، اضطراب و خوددرگیریِ مرد با قلم جادویی داستایوفسکی به جانم نشست؛ فقط ایکاش نیمهی دوم رمان از زبان دختر نوشته میشد... دلم میخواست احساسات او را هم بشنوم و دلیل آخرین تصمیمش را بفهمم.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1404/5/12 - 11:27
«ملکوت» اولین کتابی بود که از فضای سورئال در ادبیات فارسی خوندم، و واقعاً تجربهی متفاوت و عجیبی بود. بعضی جاهاش برام گنگ بود و بعد از تموم کردنش کلی سؤال تو ذهنم باقی موند. مثلاً چرا "م. ل" ناگهان امید به زندگی پیدا کرد و از قطع عضو منصرف شد؟ آیا با این کار میخواست خودش رو بابت اتفاقی که برای پسرش افتاده بود مجازات کنه؟ یا اینکه چرا م.ل و خدمتکارش توی ماشین دکتر حاتم بودن؟ و شخصیت "ناشناس" چه استعارهای بود؟ چه چیزی رو در داستان نمایندگی میکرد؟ پایان کتاب هم برام گیجکننده بود. احساس کردم چیزی هست که هنوز نگرفتم، یا شاید باید بیشتر از یه بار بخونمش تا بتونم به معنا یا حقیقتی که پشتش هست برسم. با اینکه ابهام داشت، ولی همین ابهام باعث شد هنوز ذهنم درگیرش بمونه. حس میکنم «ملکوت» از اون کتابهاییه که هر بار خوندنش یه برداشت تازه بهت میده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.