یادداشت‌های 𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚 (22)

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

6 روز پیش

        کتاب نازنین روایت مردی‌ست چهل‌ساله، امانت‌فروش و بزدل؛ مردی که از ترسِ دیدن ضعفش، در خیالِ شجاعت پناه گرفته. برای آن‌که به خودش ثابت کند قوی‌ست، با دختری شانزده‌ساله و یتیم ازدواج می‌کند؛ دختری که زیر فشار عمه‌هایش ناچار به قبول ازدواجی ناخواسته است.
اما حاصل این پیوند، چیزی جز سکوتی مرگبار نیست؛ سکوتی که مرد برای تنبیه خود و اثبات قدرتش، بر زندگی دختر سایه می‌اندازد.
نمی‌دانم علت خودکشی دختر، بی‌توجهی و خاموشی مرد بود یا حسِ شکست در عشقی نارس.
گیجی، اضطراب و خوددرگیریِ مرد با قلم جادویی داستایوفسکی به جانم نشست؛ فقط ای‌کاش نیمه‌ی دوم رمان از زبان دختر نوشته می‌شد... دلم می‌خواست احساسات او را هم بشنوم و دلیل آخرین تصمیمش را بفهمم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

16

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/31 - 02:55

21

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/21 - 17:32

37

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/15 - 18:05

22

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/13 - 20:43

          کتاب گاوخونی برای من یه تجربه‌ی عجیب بود. داستانی که نمی‌دونی کی توی خوابی، کی بیداری. همه‌چیز انگار از ذهن یه آدم خسته و درگیر می‌گذره، که مدام داره خاطره و خواب و واقعیت رو قاطی می‌کنه. اولش فکر کردم گیجم، ولی کم‌کم فهمیدم این گم‌گشتگی، خودش بخشی از لذت خوندنشه.

قلم نویسنده برام خیلی جالب بود — ساده، بی‌زرق‌وبرق، ولی پر از حس و معنا. از اون نوشته‌هاست که نمی‌خواد با کلمات سخت خودشو نشون بده، ولی زیرِ همین سادگی، یه دنیای پر از درد و فکر و ترس خوابیده.

بیشتر از هر چیز، اون حس پوچی، مرگ، و اون رودخونه‌ی مرموز توی ذهنم موند. یه جور تنهایی و دل‌زدگی که انگار نه فقط شخصیت داستان، که خودت هم تهش حسش می‌کنی.

نمی‌تونم بگم کتابو خیلی دوست داشتم یا نه، ولی قطعاً از اون کتاباست که بعد از تموم شدنش هنوز ذهنت توش گیر می‌کنه. اگه اهل داستان‌های ذهنی و فضای وهم‌آلودی هستی که مرز بین خواب و بیداری رو بهم می‌زنه، ممکنه تو رو هم درگیر خودش کنه.


        

16

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/12 - 11:30

          این کتاب مثل نوری در تاریکی برام بود. ایده‌ی کتاب، یعنی تجربه‌ی زندگی‌های جایگزین، واقعاً بی‌نظیر بود و باعث شد جور دیگه‌ای به حسرت‌هام نگاه کنم. به‌جای سرزنش خودم، انگار یاد گرفتم با انتخاب‌هام آشتی کنم.

با شخصیت نورا سید خیلی همزادپنداری کردم. سردرگمی‌ها، دل‌زدگی‌ها، و حتی اون حس پوچی و فشار تصمیم‌گیری‌های گذشته برام خیلی آشنا بود. انگار مت هیگ تونسته بود ذهن و دل منو بخونه.

یکی از بخش‌های موردعلاقه‌م همون قسمتیه که درباره‌ی هزار راه نرفته حرف می‌زنه و اینکه شاید ریشه‌ی نفرت‌مون از خودمون، نداشتن توانایی حل همه‌چیز نیست، بلکه نپذیرفتن ضعف‌هامونه. اون بخش عمیقاً منو تکون داد :

تا حالا شده با خودتون فکر کنین «چی شد که کارم به اینجا رسید؟» انگار که توی یه هزار‌تو گم شده باشین و همش هم تقصیر خودتون باشه، چون تک تک مسیرهای اشتباهی رو که رفتین خودتون انتخاب کردین؟
می‌دونین که راه‌های زیادی وجود داشته که می‌تونسته نجاتتون بده، چون می‌تونین صدای آدم‌هایی رو بیرون از هزار‌تو بشنوین که موفق شدن ازش خارج بشن و حالا دارن با هم می‌گن و می‌خندن.
بعضی وقت‌ها هم از بین پیچ‌راه‌ها یک‌سری نظر اون‌ها رو می‌بینین، مثل هیبتی مات بین برگ‌ها.
به‌نظر میاد خیلی خوش‌حالن که تونستن موفق بشن. البته شما هم ازشون متنفر نیستین، بلکه بیشتر از خودتون متنفرین که توانایی‌های اون‌ها رو نداشتین و نتونستین همه‌ی مشکلات رو حل کنین.
آره، تا حالا چنین فکری کردین؟
یا این هزار‌تو فقط برای منه؟

در کل، این کتاب برای کسایی که درگیر حسرت، افسردگی یا سرزنش خودشونن، یه نسخه‌ی درمانگر و امیدوارکننده‌ست. به نظرم هرکسی باید دست‌کم یه‌بار این کتابو بخونه.
        

11

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/12 - 11:27

        «ملکوت» اولین کتابی بود که از فضای سورئال در ادبیات فارسی خوندم، و واقعاً تجربه‌ی متفاوت و عجیبی بود. بعضی جاهاش برام گنگ بود و بعد از تموم کردنش کلی سؤال تو ذهنم باقی موند.

مثلاً چرا "م. ل" ناگهان امید به زندگی پیدا کرد و از قطع عضو منصرف شد؟
آیا با این کار می‌خواست خودش رو بابت اتفاقی که برای پسرش افتاده بود مجازات کنه؟
یا اینکه چرا م.ل و خدمتکارش توی ماشین دکتر حاتم بودن؟
و شخصیت "ناشناس" چه استعاره‌ای بود؟ چه چیزی رو در داستان نمایندگی می‌کرد؟

پایان کتاب هم برام گیج‌کننده بود. احساس کردم چیزی هست که هنوز نگرفتم، یا شاید باید بیشتر از یه بار بخونمش تا بتونم به معنا یا حقیقتی که پشتش هست برسم.

با اینکه ابهام داشت، ولی همین ابهام باعث شد هنوز ذهنم درگیرش بمونه. حس می‌کنم «ملکوت» از اون کتاب‌هاییه که هر بار خوندنش یه برداشت تازه بهت می‌ده.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

6

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/12 - 11:25

          «مغازه‌ی خودکشی» اثر ژان تولی، رمانی با طنز سیاه و فضای پست‌مدرن است که دنیایی افسرده و بی‌امید را با نیش‌خندی تلخ روایت می‌کند. در نگاه اول، ممکن است این کتاب صرفاً طنزی عجیب به‌نظر برسد، اما هر چه جلوتر می‌رویم، لایه‌های عمیق‌تری از مفاهیم انسانی و روان‌شناختی در آن آشکار می‌شود.

شخصیت آلن در این رمان با بقیه افراد خانواده تفاوتی بنیادین دارد. او نماینده شادی و زندگی است، اما شادی‌ای که شاید در عمق خود، واکنشی افراطی به افسردگی محیط باشد. آلن هیچ‌گاه واکنشی منفی به بی‌مهری والدینش نشان نمی‌دهد و همیشه شاد است—اما این شادی، به‌جای اینکه به‌صورت طبیعی بروز کند، به‌نظر می‌رسد نقشی اجباری و حتی دفاعی باشد.
پایان شوکه‌کننده‌ی رمان، جایی که می‌گوید «ماموریتش تمام شد و خودش را رها کرد»، می‌تواند نشانه‌ای از خستگی یا تهی شدن باشد؛ گویی آلن تنها آمده بود تا دیگران را نجات دهد و خودش را فدا کند.

در نهایت، «مغازه‌ی خودکشی» داستانی است که هم می‌خنداند و هم در دل لبخند، تلخی عمیقی می‌کارد. این اثر نشان می‌دهد که شادی هم می‌تواند نقاب باشد، و حتی روشن‌ترین شخصیت‌ها هم شاید در خاموشی فرو بروند. توصیه می‌کنم اگر دنبال کتابی متفاوت، طعنه‌آمیز و تفکربرانگیز هستید، این اثر را از دست ندهید.
        

9

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

𝐍𝐨𝐮𝐫𝐚

1404/5/12 - 11:19

4