معرفی کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی

ملکوت

ملکوت

3.7
254 نفر |
58 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

20

خوانده‌ام

459

خواهم خواند

147

شابک
9786227720297
تعداد صفحات
128
تاریخ انتشار
1401/1/2

توضیحات

        ملکوت رمانی کوتاه و کم حجم، با جملاتی سرشار ، یکی از کم نظیرترین نمونه های ادبی دوره طلایی ادبیات ایران است.

کتاب ملکوت تنها داستان بلند به جا مانده از بهرام صادقی است که در نگارش داستان های کوتاه ید طولایی داشت. به پاس قدردانی از قلم زرین او و بزرگداشت مقامش در نگارش داستان کوتاه، جایزه ادبی به نام این نویسنده فقید درنظر گرفته شده است. ملکوت در همان صفحه نخست میخکوبتان می کند: «در ساعت یازده شب چهارشنبه ی آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.»

این مواجهه ممکن است سبب شود خواننده با خود فکر کند با یک داستان ماورالطبیعی روبه رو است اما این نشان از تلفیق وجوه رئال و سورئال داستان دارد.
شرح داستان ساده است و ورود آقای مودت و داستان جن و همراهی دوستانش برای خلاصی او از شر جن، تنها روندی است که موجب می شود کاراکتر اصلی یعنی دکتر حاتم وارد صحنه شود. دکتری که تا پیش از مواجهه نزدیک، فردی متعهد و کاربلد به خواننده شناسانده می شود. اندکی بعد وجوه سورئال داستان رخ می نمایاند: آنجا که همراهان آقای مودت از دکتر در مورد مردی می شنوند که به او مراجعه کرده تا دستش را، تنها دست باقی مانده را نیز قطع کند! مرد تا پیش از این دست دیگر، پاها، گوشها و بینی خود را قطع کرده است اما از چه روی؟ در این میان، بین دوستان مودت و دکتر بحثی فلسفی در میگیرد و دکتر باز هم اصرار بر حفظ چهره دروغین خود دارد. او مدعی است آمپول هایی به مردم عرضه می کند که جوانی و باروری را به آنها بازمی گرداند و این در حالی است که خود دکتر صورتی جوان اما به واقع پیر دارد و عقیم است.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به ملکوت

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

20 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به ملکوت

پست‌های مرتبط به ملکوت

یادداشت‌ها

اِلی

اِلی

1400/10/30

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اگر ملکوت نبود، جای جمله‌ای به درخشانی «در ساعت یازده شب چهارشنبه آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد» در تاریخ ادبیات داستانی ایران خالی می‌ماند. جمله‌ای درخشان، گیرا و  تکان دهنده که نوید اثری بی‌تکرار را می دهد. دوست داران آثار بهرام صادقی حتما تصدیق خواهند کرد که فهم ملکوت و تسلط بر نقاط پوشیده آن، که بنظر همچنان جای کشف و جستجو دارد، کار یک یا دو بار خواندن این رمان نیست. ملکوت را مثل شراب کهنه و تلخ باید مزمزه کرد و به طعم حیرت آورش اندیشید. 
ماجرای حلول جن در آقای مودت و بگومگوهای دوستان او برای مراجعه به جن گیر یا دکتر، تنها پیش زمینه ای برای ورود به دنیای ابرشخصیت این رمان محسوب میشود: «دکتر حاتم». او تنها پزشک شهر است که شبانه روز مشغول به معالجه بیماران است و خود را بی منت وقف آنان کرده است. توصیف دکتر حاتم و پیش از آن شخصیت هایی که هریک به گونه ای منحصر به فردند، نویدبخش اثری ورای قراردادهای داستان نویسی است: «دکتر حاتم مرد چهارشانه قدبلندی بود که اندامی متناسب و بانشاط داشت، به همان چالاکی وزیبایی که در جوان نوبالغی دیده میشود، اما سر و گردنش... پیرترین و فرسوده ترین سر و گردن هایی بود که ممکن است در جهان وجود داشته باشد». توصیفات بدیع این رمان تنها در وصف هیبت دکتر حاتم خلاصه نمیشود. با پیش رفتن رمان، اوصاف و دیالوگ ها، بی آنکه یکی در کفه ترازو سنگین تر باشد، در کنار هم به پیشبرد قصه کمک میکنند. روایت علاوه بر اینکه همچنان ماجرای حلول جن را در نظر دارد، در پی تغییر نقطه کانونی است تا بتواند به درستی رویه دیگر دکتر حاتم و آنچه را که در اتاق های خانه او میگذرد به خواننده نشان دهد. غافلگیری های پیاپی روایت تا پایان کتاب ادامه می یابد. ممکن است این غافلگیری ها در نگاه اول خواننده ای را بترساند که برای اولین بار با کتاب مواجه شده است، اما در پس تمام صحنه های خشونت آمیز و هول افزا، فلسفه ای آمیخته با یاس و ملال نفس می کشد. شاید این موضوع اصلی ترین دلیلی باشد که برخی منتقدان ملکوت را با بوف کور هدایت مقایسه می کنند؛ گرچه از نظر نگارنده، به دلایلی که در این یادداشت قابل شرح نیست ملکوت فضایی پخته تر از بوف کور دارد، گویی اثر او ماحصل عناصر سوررئالی است که امتحان خود را در آثار پیشین پس داده اند. 
شاید بتوان دغدغه اصلی صادقی در ملکوت را مرگ و نقطه مقابل آن، نه مرگ (نه به معنای زندگی) دانست. ملکوت حاصل ذهن کنجکاو پزشکی است که بارها هم با واقعیت فیزیولوژیک مرگ مواجه شده است و هم در سیری درونی به فلسفه مرگ اندیشیده است. نقطه مقابل آن، نه مرگ (با نیم فاصله بخوانید) است، چیزی که حیات است اما زندگی نیست، این چیزی است که بیش از همه دکتر حاتم را می رنجاند. زیستنی که نمیتوان نامش را زندگی گذاشت و انسانهایی که با حیاتی سراسر ملال مواجهند. شاید چیزی که به شدت صادقی را آزار می داده است همین حیات های بی دستاورد باشد، تن هایی که در دستان پزشکی آرام میگیرند بی آنکه ماموریتی را به سرانجام رسانیده باشند. دکتر حاتم آدمیانی به این کیفیت را سزاوار زیستن نمیداند و از همین باب دست به این کشتار جمعی شگفت میزند.
دنیای بهرام صادقی دنیای شگفتی هاست. همچنان که ملکوت بخشی از این شگفتی را به دوش میکشد، آثار دیگر صادقی، که همگی داستان های کوتاهی هستند که در مجموعه های سنگر و قمقمه های خالی و وعده دیدار با جوجوجتسو گردآوری شده اند، هریک بارقه ای از این شگفتی هستند. برای شناختن دنیای ملکوت شاید لازم باشد خواننده پیشتر در یکی از دو کتاب دیگر با شخصیت های نوپدید صادقی دیدار کند.
وصف ملکوت گفتن در یکی دو جمله عملا محال است و تفسیر کردن آن در یک یادداشت پانصد کلمه ای غیر ممکن. از همین رو در پایان کتابها و مقالاتی ارزشمند که به فهم جهان صادقی و مشخصا این کتاب کمک می کنند بیان خواهد شد، امید که مقبول و مفید افتد:
تاویل ملکوت، نوشته محمد تقی غیاثی، نشر نیلوفر. (کتاب)
بهرام صادقی بازمانده های غریبی آشنا، تدوین و تنظیم محمدرضا اصلانی، نشر نیلوفر. (کتاب)
بازنمایی انگارۀ مرگ‌اندیشی در نسبت با امید و ناامیدی در ملکوت، شهناز عرش اکمل، نعمت الله ایران زاده، مجله متن پژوهی ادبی. (مقاله).
        

21

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

ملکوت بهرا
          ملکوت بهرام صادقی، به نظرم، ترکیبی جذاب و آزاردهنده از «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف و «بوف کور» صادق هدایت است، با مازوخیسم بیشتر، عمقیتر و تاریک‌تر.
شخصیت های ملکوت را دنبال کنید چیزهای عجیبی در ورای متن دستگیرت می شود. ولندِ مرشد و مارگریتا در مسکو آشوب و عدالت پیچیده‌ای را به راه می‌اندازد، یا راوی بوف کور، زن اثیری را می کشد. صادقی هم میم لام را معرفی می‌کند تا جایگزینی برای مرشد در کتاب بولگاکف باشد، وجدان داستان که شیطان را به زانو در میاورد و شیطان می‌پذیرد که میان این همه ابتذال هنوز می‌توان به رستاخیر انسان امیدوار بود. 
اما شباهت‌ها به سرعت تغییر مسیر می‌دهند و «ملکوت» رگه‌های تلخ‌تر خود را نشان می‌دهد. در مرشد و مارگریتا، شیطان رستاخیز «پونتیوس پیلاتس» را می‌پذیرد و برای امید به عشق، با آنکه عاشق مارگریتا شده، او را به وجدان بیدار مرشد می‌بخشد. اما در ملکوت، صادقی امر ویرانه راهیست بی پایان و شیطان رستاخیز را نمی‌پذیرد و به ویران کردن آدم ادامه می‌دهد. انگار که شیطانِ مسیحیت پذیرفته که بنده خداست و او در قرائتی مامور خدا برای آزمون‌های الهیست. اما در قرائت ایرانی، شیطان بی کم و کاست پیش می‌رود تا انسان را در راهی بی نهایت ویرانی همراهی کند. او حتی در برابر وجدان‌هایی که تصمیم به رستاخیر می‌گیرند می‌ایستد و با کوچکترین خطایی یادآور می‌شود که گذشتی در کار نیست. 
دکتر حاتم را اگر جایگزین ولند کنیم، نه تنها پیلاتس بلکه تمام نفرین شدگان را به دوزخ می‌فرستد چرا که امیدی به رهایی انسان از ابتذال ندارد. همانگونه که میم لام را تنها بابت آرزوی جاودانگی به مرگ محکوم کرد.
در «مرشد و مارگریتا»، ولند، با وجود ماهیت اهریمنی‌اش، در نهایت هدف بالاتری را دنبال می‌کند؛ او مامور الهی برای بیداری وجدان‌های آگاه است و به نوعی رستگاری و آرامش برای نفرین‌شدگان ایمان دارد و عاملی مطیع در طرحی الهی است. اما در «ملکوت»، میم لام نه تنها خادم رستگاری نیست، بلکه به یک جلاد تبدیل می‌شود.
اینجاست که روح «بوف کور» نمود پیدا می‌کند: شیطان "مارگریتا"(ساقی) را می‌کشد و "مارگریتاهای" قبلی نیز کشته شده است همان‌طور که زن اثیری در بستری از عشق و خیانت توسط راوی بوف کور کشته می‌شود. 
در روایت ایرانی، راوی هیچ نوری، هیچ راهی به سوی رستاخیز نمی‌بیند، بلکه تنها در آغوش ناگزیر مرگ فرو می‌رود. تا آنجا که راوی خود را نیز می‌کشد.
این حس فراگیر ناامیدی فراتر از خود «ملکوت» و بوف کور می‌رود و در کل روایتِ روایتگران ایرانی حضور دارد. همانطور که مارشال برمن در «تجربه مدرنیته» به آن می‌پردازد، تجربه غربی مدرنیته، که در شخصیت فاوست تجسم یافته، اغلب ویرانی را مقدمه‌ای برای تولد دوباره و تحول می‌بیند. شیطان در این بستر، کاتالیزوری برای آغازهای جدید است، هرچند دردناک. اما در تجربه ایرانی، تلاش برای رستاخیز، به مرگ تمام عناصر درگیر می‌انجامد.
روایتگری ایرانی همواره در همین مسیر تلخ ویرانگر قدم بر می‌دارد. در تداوم این روایتگری، روایتگر معاصری نیز مانند اصغر فرهادی در «درباره الی»، تقریباً شبیه راوی هدایت عمل میکند، راوی او نیز از دور نظاره‌گر ناپدید شدن و مرگ "زن اثیری" (الی) در دریاست؛ تماشاگرِ فقدان. در واقع راوی در اینجا نیز زن اثیری را می کشد. در جای دیگر راوی در «جدایی نادر از سیمین»، این بار درگیر روایت خود است؛ فرهادی دیگر ناظری دور نیست، بلکه در دل کشمکش‌ها قرار گرفته و گویی از در میان همان ناامیدی‌ای که خودش روایت می‌کند، "کشته می‌شود".
به نظر من، نقش راویان و روایتگری در تاریخ ایران به شکلی عمیق، منحصر به فرد و تأثیرگذار بوده است. این حس وجود دارد که روایتگران ایرانی، شاید تحت تأثیر ترومایی تاریخی، به سمت روایت مرگ، زوال و نابودی هرگونه امکان رستاخیز متمایل شده‌اند. گویی آن‌ها تاب تحمل تضادهای درونی تجربه تاریخی خود را نداشتند و به ناچار، به سمت یک خودتخریب‌گری در روایت ایران روی آوردند.
راویان ایرانی، بر خلاف سنت‌های دیگر، نه واسطهٔ نجات‌اند، نه ناظر بر رستگاری، بلکه خود در دل مرگ ایستاده‌اند و تنها اقدامشان، ثبت فاجعه است. این همان‌جاست که ملکوت شبیه «بوف کور» می‌شود، و هم‌زمان در تضاد با «مرشد و مارگریتا»‌ی بولگاکف قرار می‌گیرد.
در «مرشد و مارگریتا»، شیطان، گرچه در ظاهر شر است، اما نقشی رهایی‌بخش دارد. عاشق می‌شود، وصل می‌دهد و رستگاری را در دل ویرانی ممکن می‌سازد. اما در «ملکوت»، شیطان، میم.لام را نه فقط پس از رستاخیز، بلکه به‌خاطر آرزوی تداوم آن می‌کشد. در این‌جا، نه فقط نجاتی در کار نیست، بلکه عطش نجات هم مهلک است.
مارگریتا در ادبیات روسیه زنده می‌ماند؛ اما در ملکوت، مارگریتاها کشته می‌شوند — یکی پس از دیگری، و راوی؟ نه تنها نجات نمی‌دهد، بلکه تسلیم می‌شود. او فقط تماشاگر مرگ است. این همان روح ایرانی است که از دل بوف کور برمی‌خیزد: روایت، فقط وقتی اصیل است که تاریک باشد.
ملکوت به من یادآوری کرد که چرا روایت در ایران، اغلب با مرگ، خودویرانگری، و انهدام گره خورده است. گویی راوی ایرانی، از پس شکست‌های پیاپی، دیگر نه توان زیستن در تضاد را دارد، نه امیدی به افق‌های دور. و درست همین‌جا، تفاوت ما با سنت روایت‌گری روسی یا حتی غربی آشکار می‌شود. آن‌جا شکست، آستانهٔ عبور است؛ این‌جا، بن‌بست محتوم.
ملکوت روایت کوتاهی است، اما پژواک بلند یک ترومای تاریخی‌ است: ترس از رستگاری، فرار از امید، و خستگی عمیق راویانی که باور کرده‌اند هیچ نوری در راه نیست.
        

13

tahoora🦋

tahoora🦋

1404/3/7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        ملکوت
شروعی طوفانی و دلهره آور!
راستش فصل اول کتاب را به سرعت و با دهانی باز خواندم و هرچه جلوتر می‌رفتم چشمانم از میزان مفاهیمی که از هرچیز توسط نویسنده درآمده، گشاد و حیرت زده شده بود.
دکتر حاتم را شیطان و منشی جوان را حضرت آدم و ملکوت را هم یحتمل حضرت حوا و آن پاداش شایسته که سرنگی با نیروهای زمینی و دلخواه مردمان دنیاطلب بود ( عمر طولانی و میل جنسی فراوان) همان سیب ممنوعه دانستم.
لذت می‌بردم و صفحه های کتاب را از نقشه‌ها و حدس‌هایم سیاه کردم؛اما...
اما فصل‌های بعدی انگار کاملا دردنیای دیگری بود و تصدیق این حرف را در نظرات بقیه خواننده ها دیدم که از برهم خوردن پیرنگ و خط داستانی و از دست دادن شروع طوفانی گفته شد.
اما از طرفی هم آن را با (بوف کور) هدایت مقایسه کردند که چه درست چون من هم درجاهایی از داستان حال و هوای گنگ و گیجی بوف کور را داشتم که این نشئت گرفته از همان سبک سورئالیسم یا شایدهم رئالیسم جادویی اثر می‌باشد.
اما از ناامیدی و اینکه اول کتاب زا شایسته ترسناکترین اثر ادبی ایران می‌دانستم و حالا نه. بگذریم.
ملکوت برای من مثل یک بوم نقاشی یا چیزی شبیه به آن بود که هرکسی از هرزاویه‌ای و با معلوماتی که درزندگی و عقایدش جان گرفته، می‌تواند یک دیدگاه و نظر خاص بدهد و آن چیزی که خودش می‌خواهد و می‌تواند از درون آن بیرون آورد.
خطوطی از کتاب بود که من گاهی باخواندنش درباره نوع تفکر بهرام صادقی گیج و کنجکاو می‌شدم و گاهی آن را قبول نداشتم ولی کمی که می‌گذشت دوباره برمی‌گشتم و با نگاهی دیگر آن را دودستی بغل می‌گرفتم.
مثلا کجا؟ مثلا معنای مرگی که گفته شد و خودکشی. وقتی که کمی فکرکردم و آن را چسباندم به شعر [ یک دو دم مانده است، مردانه بمیر!] جناب مولانا در ابتدای فصل آخر، حلاجی کردم و استنباط خود از مرگ قبل مرگ(موتوا قبل ان تموتوا)را برداشتم و از قلم نویسنده لذت بردم‌.
یا اینکه آیا دکترحاتم شیطان بود یا فرشته مرگ؟!
اما شاید دیگری مرگ را در خنجری زدن برگلو یا تیغی بررگ یا...ببیند.
همانطور که گفتند و می‌گویند برداشت‌ها و حرف‌ها و نگاه‌ها به ملکوت، بعد این سالیان دراز از انتشارش همچنان بوده و هست و خواهد بود.
سرتان را بیش از این درد نمی‌آورم و همین‌جا کلام را کوتاه می‌کنم.

کتاب دوازده.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

Mobina Fathi

Mobina Fathi

1401/3/20

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        ملکوت اولین و تنها رمان بهرام صادقی است که نگارش آن در طول جلسه‌ای چندساعته شکل گرفته است و برای اولین بار در سری جلسات جنگ اصفهان خوانده شد. فیلم ملکوت به کارگردانی خسرو هریتاش نیز اقتباسی از همین رمان کوتاه بوده است و همچنین این رمان توسط دکتر احمد موسی به عربی ترجمه شده و انتشارات قاهره آن را به چاپ رسانده است. 
بهرا صادقی با نوشتن ملکوت گام بزرگی در ادبیات داستانی ایران برداشته است و مخاطب با خواندن اولین جمله متوجه می‌شود که با اثر داستانی متفاوتی روبه‌رو است. «در ساعت یازده شب چهارشنبه شب آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.» و با همین جمله آغازین که صادقی امری غیرعادی را بدون پیش‌زمینه قبلی به شکلی معمول عنوان می‌کند، می‌توان فهمید که فضای متفاوتی در ادبیات داستانی ایران در حال شکل‌گیری است.
شروع داستان در باغ آقای مودت شکل می‌گیرد و مخاطب با شخصیت‌ها آشنا می‌شود که اولین شخصی که با او رو در رو می‌شویم آقای مودت است. آقای مودت مردی میانسال است که همیشه شیفته دو چیز بوده است: زن و شراب. در این جمع دوستانه شخصیتی وجود دارد که ما با عنوان مرد جوان با او آشنا می‌شویم؛ مرد جوان که شخصی ساده‌دل و مهربان است، کارمند ساده‌ اما مضطربی است که دوستدار زندگی و همسر خود است. شخصیت بعدی را با عنوان مرد چاق می‌شناسیم. ما در طول داستان مرد چاق را تاجر خودخواهی می‌شناسیم که نها منافع و جان خودش ارجحیت دارند و تنها آرزویش این است که عمری بسیار طولانی داشته باشد. و اما مرد ناشناس که شخصی کم‌حرف و البته مرموز است. 
این چند تن در باغ آقای مودت به عیش مشغول هستند که جن در آقای مودت حلول می‌کند و تصمیم جمعی بر این شکل می‌گیرد که برای درمان آقای مودت، او را به شهر نزد دکتر حاتم ببرند. دکتر حاتم شیطانی است که از ملکوت برای نابودی نسل بشر به زمین آمده است و هرچند که دکتر خوشنامی است اما همیشه با کمک دستیارانش که اجنه و البته مرد ناشناس هستند، مردم را به مطب خود می‌کشاند تا آن‌ها را بکشد.
دکتر حاتم به نوعی نیمه انسان و نیمه شیطان است.اختگی او همانطور که ویژگی انسانی را به ذهن متبادر می‌کند، بیانگر ذات شیطانی و آسمانی او نیز هست که ناتوانی او در عشق را بیان می‌کند که همین امر او را به پوچی و مرگ سوق می‌دهد. « او شیطانی است که می‌خواهد آدم را به عشق دچار کند و از بهشت بیرون اندازد تا در زمین با آمپول مرگ نفله‌اش کند.» پس هراس او انسان‌هایی است که هراسی از مرگ ندارند. 
م.ل که از بیمارهای دکتر حاتم است که به خواست خودش و به دست دکتر حاتم تا کنون تمام اعضای بدنش را قطع کرده و حالا تنها یک دست دارد که قصد دارد آن‌ها را نیز قطع کند، در واقع خداست که در مقابل شیطان قرار گرفته است. هدف م.ل از این کار بیگانه شدن از خود است که این امر مخاطب را یاد اندیشه هگلی می‌اندازد. در اندیشه هگل نیز خدا از آسمان به زمین افتاده است؛ هر چند خدای هگل مجبور به از خود بیگانه شدن هست اما خدای صادقی خود خواستار این از خود بیگانگی و فراموش کردن جهان است. م.ل زن و فرزند خود را به نیستی کشانده و در واقع خود با دست‌های خود پسرش را کشته، چرا که گمان می‌برده  که با مرد ناشناس «دستیار دکتر حاتم» خو گرفته و به نوعی اسیر راه شیطانی شده است. اکنون او تنهاست و از اینکه عمر طولانی دارد و باید سراسر آن را تنها باشد، در عذاب است.
در فصل پایانی، تمام شخصیت‌ها دوباره در باغ آقای مودت حضور دارند و در آن جا مرد ناشناس برای اولین بار در رمان به صراحت عنوان می‌کند که دکتر حاتم شیطان است و م.ل خداست. مرد جوان که متوجه می‌شود دکتر حاتم به او آمپول مرگ تزریق کرده است از ترس به خدا پناه می‌برد اما م.ل را نیز ترسخورده می‌بیند. وضعیت شکل گرفته برای مرد جوان، بیانگر پوچی این جهان است و مهم‌تر اینکه عنوان می‌کند که گویی خدا و شیطان هدفی مشترک دارند: مرگ.
زبان بهرام صادقی در ملکوت از زبان طنزی که در «سنگر و قمقمقه‎‌های خالی» و دیگر داستان‌های کوتاهش داشته فاصله می‌گیرد و تلخ و گزنده می‌شود. که متناسب با فضای داستان به شکل ماهرانه‌ای استفاده شده است و لحن هر شخصیت را به درستی ادا کرده است. ما در آخر مرد جوان را نماینده نوع بشر می‌دانیم که منفعلانه اسیر زندگی مرگبار شده و دکتر حاتم و م.ل را شیطان و خدا می‌شناسیم که هدف مشترکی دارند؛ چرا که می‌بینیم م.ل در ملکوت در مقابل مرگ منفعل است.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

17

dream.m

dream.m

1404/4/22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ملکوت، نوشته بهرام صادقی، درست مثل یک کابوسه که نمی‌دونی کی شروع شده و نمی‌فهمی کِی تمام می‌شه. کتاب رو باز می‌کنی و بعد تو ناگهان وسط یک اتاق سرد و خالی با دکتر حاتم  هستی. دکتر؟ نه ! فکرشم نکن. چون این دستایی که بدنت رو لمس می کنن مهربون نیستن، قرار نیست شفا بخش باشن، قرار نیست آرومت کنن، حداقل نه به اون شکلی که انتظارش رو داری. این دستا مثل مرگ سرد و زمخت ان...
 اینجا دیگه نه زمان اهمیت داره و نه مکان. همه چیز معلقه. 
اسم کتاب ملکوته، با خودت میگی ملکوت، جایی که باید مقدس و آرام باشه، اما اشتباه می‌کنی! چون حالا تبدیل شده به مکانی وحشت‌آور، پر از سایه‌ها، توهمات، مرگ‌هایی که هنوز اتفاق نیفتاده ان و زندگی‌هایی که انگار مدت‌هاست مرده‌ان.
کلمات توی این کابوس مثل تکه‌های یک آینه شکسته‌ان، هر تکه انعکاسی از ذهن آشفته یکی از شخصیت هاست و انگار می‌خوان روان تو رو زخمی کنن، تو رو هم مثل خودشون به سمت مرگ یا پوچی بکشونن و یا شایدم فقط می‌خوان تو رو وادار کنن که بفهمی، اما اینجا قاعده نفهمیدنه. 
هر چقدر جلوتر می‌ری، دیواره های واقعیت و خیال بیشتر به هم نزدیک می‌شن. مرگ و زندگی، شب و روز، خدا و شیطان همه درهم تنیده‌ان. و تو، دنبال معنایی می‌گردی، اما با هر قدم که در این راه برمی‌داری فقط در تاریکی بیشتری فرو می‌ری و صادقی تو رو وارد دنیایی می‌کنه که از ابتدا معلومه هیچ راهی برای خروج ازش نیست. 
آدم های این کابوس، همه انسان‌های سرگردان در بی‌پایانی این جهان هستن که میون مرگ و زندگی گیر کردن، مثل تو یا شاید تو مثل اون ها، در نهایت چه فرقی داره وقتی رهایی نیست وقتی رستگاری فقط در مرگه، البته اگر رستگاری ای در کار باشه. 
و وقتی به پایان کتاب می‌رسی، می‌فهمی که این پایان نیست؛ هر صفحه‌ای که ورق زدی، فقط آغاز یک چرخه دیگه ست، چرخه‌ای که تو رو دوباره به همان نقطه اول بازمی‌گردونه. چون ملکوت یک خیال نیست؛ بلکه همون واقعیته که هر روز و هر روز و هر روز از اون می‌گریزیم اما نمی‌تونیم ازش فرار کنیم.
.....
در خوانش دوم به همراه گروه دوست داشتنی «همخوانی کتاب های بد»، اینبار فکر میکنم کتاب رو بیشتر فهمیدم و دوست تر میدارم.
ریویوهای خوب زیادی برای این کتاب جذاب نوشته شده، با همه ریویوو های چهار و پنج ستاره موافقم، بنابراین فقط به همین متن که احساسم به کتاب بود بسنده میکنم.
        

0