معرفی کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی

در حال خواندن
20
خواندهام
459
خواهم خواند
147
توضیحات
ملکوت رمانی کوتاه و کم حجم، با جملاتی سرشار ، یکی از کم نظیرترین نمونه های ادبی دوره طلایی ادبیات ایران است. کتاب ملکوت تنها داستان بلند به جا مانده از بهرام صادقی است که در نگارش داستان های کوتاه ید طولایی داشت. به پاس قدردانی از قلم زرین او و بزرگداشت مقامش در نگارش داستان کوتاه، جایزه ادبی به نام این نویسنده فقید درنظر گرفته شده است. ملکوت در همان صفحه نخست میخکوبتان می کند: «در ساعت یازده شب چهارشنبه ی آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.» این مواجهه ممکن است سبب شود خواننده با خود فکر کند با یک داستان ماورالطبیعی روبه رو است اما این نشان از تلفیق وجوه رئال و سورئال داستان دارد. شرح داستان ساده است و ورود آقای مودت و داستان جن و همراهی دوستانش برای خلاصی او از شر جن، تنها روندی است که موجب می شود کاراکتر اصلی یعنی دکتر حاتم وارد صحنه شود. دکتری که تا پیش از مواجهه نزدیک، فردی متعهد و کاربلد به خواننده شناسانده می شود. اندکی بعد وجوه سورئال داستان رخ می نمایاند: آنجا که همراهان آقای مودت از دکتر در مورد مردی می شنوند که به او مراجعه کرده تا دستش را، تنها دست باقی مانده را نیز قطع کند! مرد تا پیش از این دست دیگر، پاها، گوشها و بینی خود را قطع کرده است اما از چه روی؟ در این میان، بین دوستان مودت و دکتر بحثی فلسفی در میگیرد و دکتر باز هم اصرار بر حفظ چهره دروغین خود دارد. او مدعی است آمپول هایی به مردم عرضه می کند که جوانی و باروری را به آنها بازمی گرداند و این در حالی است که خود دکتر صورتی جوان اما به واقع پیر دارد و عقیم است.
بریدۀ کتابهای مرتبط به ملکوت
نمایش همهلیستهای مرتبط به ملکوت
پستهای مرتبط به ملکوت
یادداشتها
1404/3/7
این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
ملکوت شروعی طوفانی و دلهره آور! راستش فصل اول کتاب را به سرعت و با دهانی باز خواندم و هرچه جلوتر میرفتم چشمانم از میزان مفاهیمی که از هرچیز توسط نویسنده درآمده، گشاد و حیرت زده شده بود. دکتر حاتم را شیطان و منشی جوان را حضرت آدم و ملکوت را هم یحتمل حضرت حوا و آن پاداش شایسته که سرنگی با نیروهای زمینی و دلخواه مردمان دنیاطلب بود ( عمر طولانی و میل جنسی فراوان) همان سیب ممنوعه دانستم. لذت میبردم و صفحه های کتاب را از نقشهها و حدسهایم سیاه کردم؛اما... اما فصلهای بعدی انگار کاملا دردنیای دیگری بود و تصدیق این حرف را در نظرات بقیه خواننده ها دیدم که از برهم خوردن پیرنگ و خط داستانی و از دست دادن شروع طوفانی گفته شد. اما از طرفی هم آن را با (بوف کور) هدایت مقایسه کردند که چه درست چون من هم درجاهایی از داستان حال و هوای گنگ و گیجی بوف کور را داشتم که این نشئت گرفته از همان سبک سورئالیسم یا شایدهم رئالیسم جادویی اثر میباشد. اما از ناامیدی و اینکه اول کتاب زا شایسته ترسناکترین اثر ادبی ایران میدانستم و حالا نه. بگذریم. ملکوت برای من مثل یک بوم نقاشی یا چیزی شبیه به آن بود که هرکسی از هرزاویهای و با معلوماتی که درزندگی و عقایدش جان گرفته، میتواند یک دیدگاه و نظر خاص بدهد و آن چیزی که خودش میخواهد و میتواند از درون آن بیرون آورد. خطوطی از کتاب بود که من گاهی باخواندنش درباره نوع تفکر بهرام صادقی گیج و کنجکاو میشدم و گاهی آن را قبول نداشتم ولی کمی که میگذشت دوباره برمیگشتم و با نگاهی دیگر آن را دودستی بغل میگرفتم. مثلا کجا؟ مثلا معنای مرگی که گفته شد و خودکشی. وقتی که کمی فکرکردم و آن را چسباندم به شعر [ یک دو دم مانده است، مردانه بمیر!] جناب مولانا در ابتدای فصل آخر، حلاجی کردم و استنباط خود از مرگ قبل مرگ(موتوا قبل ان تموتوا)را برداشتم و از قلم نویسنده لذت بردم. یا اینکه آیا دکترحاتم شیطان بود یا فرشته مرگ؟! اما شاید دیگری مرگ را در خنجری زدن برگلو یا تیغی بررگ یا...ببیند. همانطور که گفتند و میگویند برداشتها و حرفها و نگاهها به ملکوت، بعد این سالیان دراز از انتشارش همچنان بوده و هست و خواهد بود. سرتان را بیش از این درد نمیآورم و همینجا کلام را کوتاه میکنم. کتاب دوازده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1401/3/20
این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.
ملکوت اولین و تنها رمان بهرام صادقی است که نگارش آن در طول جلسهای چندساعته شکل گرفته است و برای اولین بار در سری جلسات جنگ اصفهان خوانده شد. فیلم ملکوت به کارگردانی خسرو هریتاش نیز اقتباسی از همین رمان کوتاه بوده است و همچنین این رمان توسط دکتر احمد موسی به عربی ترجمه شده و انتشارات قاهره آن را به چاپ رسانده است. بهرا صادقی با نوشتن ملکوت گام بزرگی در ادبیات داستانی ایران برداشته است و مخاطب با خواندن اولین جمله متوجه میشود که با اثر داستانی متفاوتی روبهرو است. «در ساعت یازده شب چهارشنبه شب آن هفته، جن در آقای مودت حلول کرد.» و با همین جمله آغازین که صادقی امری غیرعادی را بدون پیشزمینه قبلی به شکلی معمول عنوان میکند، میتوان فهمید که فضای متفاوتی در ادبیات داستانی ایران در حال شکلگیری است. شروع داستان در باغ آقای مودت شکل میگیرد و مخاطب با شخصیتها آشنا میشود که اولین شخصی که با او رو در رو میشویم آقای مودت است. آقای مودت مردی میانسال است که همیشه شیفته دو چیز بوده است: زن و شراب. در این جمع دوستانه شخصیتی وجود دارد که ما با عنوان مرد جوان با او آشنا میشویم؛ مرد جوان که شخصی سادهدل و مهربان است، کارمند ساده اما مضطربی است که دوستدار زندگی و همسر خود است. شخصیت بعدی را با عنوان مرد چاق میشناسیم. ما در طول داستان مرد چاق را تاجر خودخواهی میشناسیم که نها منافع و جان خودش ارجحیت دارند و تنها آرزویش این است که عمری بسیار طولانی داشته باشد. و اما مرد ناشناس که شخصی کمحرف و البته مرموز است. این چند تن در باغ آقای مودت به عیش مشغول هستند که جن در آقای مودت حلول میکند و تصمیم جمعی بر این شکل میگیرد که برای درمان آقای مودت، او را به شهر نزد دکتر حاتم ببرند. دکتر حاتم شیطانی است که از ملکوت برای نابودی نسل بشر به زمین آمده است و هرچند که دکتر خوشنامی است اما همیشه با کمک دستیارانش که اجنه و البته مرد ناشناس هستند، مردم را به مطب خود میکشاند تا آنها را بکشد. دکتر حاتم به نوعی نیمه انسان و نیمه شیطان است.اختگی او همانطور که ویژگی انسانی را به ذهن متبادر میکند، بیانگر ذات شیطانی و آسمانی او نیز هست که ناتوانی او در عشق را بیان میکند که همین امر او را به پوچی و مرگ سوق میدهد. « او شیطانی است که میخواهد آدم را به عشق دچار کند و از بهشت بیرون اندازد تا در زمین با آمپول مرگ نفلهاش کند.» پس هراس او انسانهایی است که هراسی از مرگ ندارند. م.ل که از بیمارهای دکتر حاتم است که به خواست خودش و به دست دکتر حاتم تا کنون تمام اعضای بدنش را قطع کرده و حالا تنها یک دست دارد که قصد دارد آنها را نیز قطع کند، در واقع خداست که در مقابل شیطان قرار گرفته است. هدف م.ل از این کار بیگانه شدن از خود است که این امر مخاطب را یاد اندیشه هگلی میاندازد. در اندیشه هگل نیز خدا از آسمان به زمین افتاده است؛ هر چند خدای هگل مجبور به از خود بیگانه شدن هست اما خدای صادقی خود خواستار این از خود بیگانگی و فراموش کردن جهان است. م.ل زن و فرزند خود را به نیستی کشانده و در واقع خود با دستهای خود پسرش را کشته، چرا که گمان میبرده که با مرد ناشناس «دستیار دکتر حاتم» خو گرفته و به نوعی اسیر راه شیطانی شده است. اکنون او تنهاست و از اینکه عمر طولانی دارد و باید سراسر آن را تنها باشد، در عذاب است. در فصل پایانی، تمام شخصیتها دوباره در باغ آقای مودت حضور دارند و در آن جا مرد ناشناس برای اولین بار در رمان به صراحت عنوان میکند که دکتر حاتم شیطان است و م.ل خداست. مرد جوان که متوجه میشود دکتر حاتم به او آمپول مرگ تزریق کرده است از ترس به خدا پناه میبرد اما م.ل را نیز ترسخورده میبیند. وضعیت شکل گرفته برای مرد جوان، بیانگر پوچی این جهان است و مهمتر اینکه عنوان میکند که گویی خدا و شیطان هدفی مشترک دارند: مرگ. زبان بهرام صادقی در ملکوت از زبان طنزی که در «سنگر و قمقمقههای خالی» و دیگر داستانهای کوتاهش داشته فاصله میگیرد و تلخ و گزنده میشود. که متناسب با فضای داستان به شکل ماهرانهای استفاده شده است و لحن هر شخصیت را به درستی ادا کرده است. ما در آخر مرد جوان را نماینده نوع بشر میدانیم که منفعلانه اسیر زندگی مرگبار شده و دکتر حاتم و م.ل را شیطان و خدا میشناسیم که هدف مشترکی دارند؛ چرا که میبینیم م.ل در ملکوت در مقابل مرگ منفعل است.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.