ملکوت
شروعی طوفانی و دلهره آور!
راستش فصل اول کتاب را به سرعت و با دهانی باز خواندم و هرچه جلوتر میرفتم چشمانم از میزان مفاهیمی که از هرچیز توسط نویسنده درآمده، گشاد و حیرت زده شده بود.
دکتر حاتم را شیطان و منشی جوان را حضرت آدم و ملکوت را هم یحتمل حضرت حوا و آن پاداش شایسته که سرنگی با نیروهای زمینی و دلخواه مردمان دنیاطلب بود ( عمر طولانی و میل جنسی فراوان) همان سیب ممنوعه دانستم.
لذت میبردم و صفحه های کتاب را از نقشهها و حدسهایم سیاه کردم؛اما...
اما فصلهای بعدی انگار کاملا دردنیای دیگری بود و تصدیق این حرف را در نظرات بقیه خواننده ها دیدم که از برهم خوردن پیرنگ و خط داستانی و از دست دادن شروع طوفانی گفته شد.
اما از طرفی هم آن را با (بوف کور) هدایت مقایسه کردند که چه درست چون من هم درجاهایی از داستان حال و هوای گنگ و گیجی بوف کور را داشتم که این نشئت گرفته از همان سبک سورئالیسم یا شایدهم رئالیسم جادویی اثر میباشد.
اما از ناامیدی و اینکه اول کتاب زا شایسته ترسناکترین اثر ادبی ایران میدانستم و حالا نه. بگذریم.
ملکوت برای من مثل یک بوم نقاشی یا چیزی شبیه به آن بود که هرکسی از هرزاویهای و با معلوماتی که درزندگی و عقایدش جان گرفته، میتواند یک دیدگاه و نظر خاص بدهد و آن چیزی که خودش میخواهد و میتواند از درون آن بیرون آورد.
خطوطی از کتاب بود که من گاهی باخواندنش درباره نوع تفکر بهرام صادقی گیج و کنجکاو میشدم و گاهی آن را قبول نداشتم ولی کمی که میگذشت دوباره برمیگشتم و با نگاهی دیگر آن را دودستی بغل میگرفتم.
مثلا کجا؟ مثلا معنای مرگی که گفته شد و خودکشی. وقتی که کمی فکرکردم و آن را چسباندم به شعر [ یک دو دم مانده است، مردانه بمیر!] جناب مولانا در ابتدای فصل آخر، حلاجی کردم و استنباط خود از مرگ قبل مرگ(موتوا قبل ان تموتوا)را برداشتم و از قلم نویسنده لذت بردم.
یا اینکه آیا دکترحاتم شیطان بود یا فرشته مرگ؟!
اما شاید دیگری مرگ را در خنجری زدن برگلو یا تیغی بررگ یا...ببیند.
همانطور که گفتند و میگویند برداشتها و حرفها و نگاهها به ملکوت، بعد این سالیان دراز از انتشارش همچنان بوده و هست و خواهد بود.
سرتان را بیش از این درد نمیآورم و همینجا کلام را کوتاه میکنم.
کتاب دوازده.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.