بهترین شکل ممکن
در حال خواندن
4
خواندهام
153
خواهم خواند
28
توضیحات
دقیقه ای به وضعیتی که در آن گرفتار شده بود، به نظرش رسید میلیون ها قاتل حرفه ای بر تک تک سلول های خونی اش سوار شده اند و در سرتاسر قلمرو بدنش تاخت وتاز می کنند. فکر کرد وسط تماشای فیلم مهیجی در سینما با احترام به او می گویند از سینما بزند بیرون.احساس کرد درست وقتی که فکر می کرده زندگی برای او به بهترین حالتش رسیده است باید از همه ی چیزهایی که برای به دست آوردن شان جنگیده بود،از همه ی چیزهایی که عمیقا دوست داشت-زنش،دخترهایش،شغلش،خانه اش، موقعیتش دست بردارد.حس کرد کسی که نمی دانست کیست یا چیست ناگهان از او می خواهد بازی را رها کند؛ آن هم دقیقا زمانی که او دارد به بهترین شکل ممکن بازی می کند. برای اولین بار احساس کرد دارد چیزی را از دست می دهد که همیشه فکر می کرد تنها متعلق به خودش بوده است.حس کرد در بازی نابرابری فریب خورده است.مثل کودکی بود که ناگهان اسباب بازی اش را از او گرفته باشند.دلش خواست بزند زیر گریه،دلش خواست جیغ بکشد،اعتراض کند،التماس کند، فحش بدهد.دلش خواست برود وسط خیابان و رو به جایی که نمی دانست کجاست،فریاد بزند: «از جون من چی می خواهید؟»