یادداشت رضا ظهرابی
19 ساعت پیش

ملکوت بهرام صادقی، به نظرم، ترکیبی جذاب و آزاردهنده از «مرشد و مارگریتا»ی میخائیل بولگاکف و «بوف کور» صادق هدایت است، با مازوخیسم بیشتر، عمقیتر و تاریکتر. شخصیت های ملکوت را دنبال کنید چیزهای عجیبی در ورای متن دستگیرت می شود. ولندِ مرشد و مارگریتا در مسکو آشوب و عدالت پیچیدهای را به راه میاندازد، یا راوی بوف کور، زن اثیری را می کشد. صادقی هم میم لام را معرفی میکند تا جایگزینی برای مرشد در کتاب بولگاکف باشد، وجدان داستان که شیطان را به زانو در میاورد و شیطان میپذیرد که میان این همه ابتذال هنوز میتوان به رستاخیر انسان امیدوار بود. اما شباهتها به سرعت تغییر مسیر میدهند و «ملکوت» رگههای تلختر خود را نشان میدهد. در مرشد و مارگریتا، شیطان رستاخیز «پونتیوس پیلاتس» را میپذیرد و برای امید به عشق، با آنکه عاشق مارگریتا شده، او را به وجدان بیدار مرشد میبخشد. اما در ملکوت، صادقی امر ویرانه راهیست بی پایان و شیطان رستاخیز را نمیپذیرد و به ویران کردن آدم ادامه میدهد. انگار که شیطانِ مسیحیت پذیرفته که بنده خداست و او در قرائتی مامور خدا برای آزمونهای الهیست. اما در قرائت ایرانی، شیطان بی کم و کاست پیش میرود تا انسان را در راهی بی نهایت ویرانی همراهی کند. او حتی در برابر وجدانهایی که تصمیم به رستاخیر میگیرند میایستد و با کوچکترین خطایی یادآور میشود که گذشتی در کار نیست. دکتر حاتم را اگر جایگزین ولند کنیم، نه تنها پیلاتس بلکه تمام نفرین شدگان را به دوزخ میفرستد چرا که امیدی به رهایی انسان از ابتذال ندارد. همانگونه که میم لام را تنها بابت آرزوی جاودانگی به مرگ محکوم کرد. در «مرشد و مارگریتا»، ولند، با وجود ماهیت اهریمنیاش، در نهایت هدف بالاتری را دنبال میکند؛ او مامور الهی برای بیداری وجدانهای آگاه است و به نوعی رستگاری و آرامش برای نفرینشدگان ایمان دارد و عاملی مطیع در طرحی الهی است. اما در «ملکوت»، میم لام نه تنها خادم رستگاری نیست، بلکه به یک جلاد تبدیل میشود. اینجاست که روح «بوف کور» نمود پیدا میکند: شیطان "مارگریتا"(ساقی) را میکشد و "مارگریتاهای" قبلی نیز کشته شده است همانطور که زن اثیری در بستری از عشق و خیانت توسط راوی بوف کور کشته میشود. در روایت ایرانی، راوی هیچ نوری، هیچ راهی به سوی رستاخیز نمیبیند، بلکه تنها در آغوش ناگزیر مرگ فرو میرود. تا آنجا که راوی خود را نیز میکشد. این حس فراگیر ناامیدی فراتر از خود «ملکوت» و بوف کور میرود و در کل روایتِ روایتگران ایرانی حضور دارد. همانطور که مارشال برمن در «تجربه مدرنیته» به آن میپردازد، تجربه غربی مدرنیته، که در شخصیت فاوست تجسم یافته، اغلب ویرانی را مقدمهای برای تولد دوباره و تحول میبیند. شیطان در این بستر، کاتالیزوری برای آغازهای جدید است، هرچند دردناک. اما در تجربه ایرانی، تلاش برای رستاخیز، به مرگ تمام عناصر درگیر میانجامد. روایتگری ایرانی همواره در همین مسیر تلخ ویرانگر قدم بر میدارد. در تداوم این روایتگری، روایتگر معاصری نیز مانند اصغر فرهادی در «درباره الی»، تقریباً شبیه راوی هدایت عمل میکند، راوی او نیز از دور نظارهگر ناپدید شدن و مرگ "زن اثیری" (الی) در دریاست؛ تماشاگرِ فقدان. در واقع راوی در اینجا نیز زن اثیری را می کشد. در جای دیگر راوی در «جدایی نادر از سیمین»، این بار درگیر روایت خود است؛ فرهادی دیگر ناظری دور نیست، بلکه در دل کشمکشها قرار گرفته و گویی از در میان همان ناامیدیای که خودش روایت میکند، "کشته میشود". به نظر من، نقش راویان و روایتگری در تاریخ ایران به شکلی عمیق، منحصر به فرد و تأثیرگذار بوده است. این حس وجود دارد که روایتگران ایرانی، شاید تحت تأثیر ترومایی تاریخی، به سمت روایت مرگ، زوال و نابودی هرگونه امکان رستاخیز متمایل شدهاند. گویی آنها تاب تحمل تضادهای درونی تجربه تاریخی خود را نداشتند و به ناچار، به سمت یک خودتخریبگری در روایت ایران روی آوردند. راویان ایرانی، بر خلاف سنتهای دیگر، نه واسطهٔ نجاتاند، نه ناظر بر رستگاری، بلکه خود در دل مرگ ایستادهاند و تنها اقدامشان، ثبت فاجعه است. این همانجاست که ملکوت شبیه «بوف کور» میشود، و همزمان در تضاد با «مرشد و مارگریتا»ی بولگاکف قرار میگیرد. در «مرشد و مارگریتا»، شیطان، گرچه در ظاهر شر است، اما نقشی رهاییبخش دارد. عاشق میشود، وصل میدهد و رستگاری را در دل ویرانی ممکن میسازد. اما در «ملکوت»، شیطان، میم.لام را نه فقط پس از رستاخیز، بلکه بهخاطر آرزوی تداوم آن میکشد. در اینجا، نه فقط نجاتی در کار نیست، بلکه عطش نجات هم مهلک است. مارگریتا در ادبیات روسیه زنده میماند؛ اما در ملکوت، مارگریتاها کشته میشوند — یکی پس از دیگری، و راوی؟ نه تنها نجات نمیدهد، بلکه تسلیم میشود. او فقط تماشاگر مرگ است. این همان روح ایرانی است که از دل بوف کور برمیخیزد: روایت، فقط وقتی اصیل است که تاریک باشد. ملکوت به من یادآوری کرد که چرا روایت در ایران، اغلب با مرگ، خودویرانگری، و انهدام گره خورده است. گویی راوی ایرانی، از پس شکستهای پیاپی، دیگر نه توان زیستن در تضاد را دارد، نه امیدی به افقهای دور. و درست همینجا، تفاوت ما با سنت روایتگری روسی یا حتی غربی آشکار میشود. آنجا شکست، آستانهٔ عبور است؛ اینجا، بنبست محتوم. ملکوت روایت کوتاهی است، اما پژواک بلند یک ترومای تاریخی است: ترس از رستگاری، فرار از امید، و خستگی عمیق راویانی که باور کردهاند هیچ نوری در راه نیست.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.