یادداشت‌های روشنا (75)

روشنا

1403/6/7

ترس مرد فرزانه
تا حالا بر
          تا حالا برای امتیاز و نظر دادن درباره‌ی کتابی انقدر گیج نشده بودم!
این جلد ماجراهای جالبی داشت و از جهاتی یکی از خلاقانه‌ترین کتاب‌هایی بود که خوندم :)
ولی شوک بزرگی که کتاب بهم وارد کرد، این بود که یهو حال و هوا و به عبارتی «وایب» داستان تو این جلد خیلی تغییر میکنه.
تا قبل از این شما با یه داستان تقریباً نوجوانانه مثل هری پاتر رو به رو بودین که تقریباً هیچ صحنه‌ای نداشت و فقط یه سری شوخی‌های این مدلی داشت که تو ترجمه سانسور شده بود ولی آسیبی به داستان اصلی وارد نمی‌کرد. (من ترجمه‌ی نشر بهنام رو خوندم) تا حدی که تعجب کرده بودم چطور یه نویسنده‌ی خارجی انقدر تمرکز کتاب رو بر "داستان" گذاشته و حتی عاشقانه‌ای که شکل میده انقدر لطیف و تمیزه. 😄
اما این جلد یهو از همون فصل‌های اول به game of thrones تبدیل شد 😶‍🌫️ و بعد که بالاخره  کمی از این فضا بیرون اومد، حال و هوای اوایلِ فیلمِ بتمن آغاز می‌کند رو داشت که خیلی دوست داشتم :) ولی باز هم دیگه مثل قبل نشد.
وقتی نظرات مخاطبای خارجی رو می‌خوندم، اونا هم روی این قسمت از کتاب بحث داشتن. از طرفی هنر نویسنده در اینه که اکثر این موارد بخشی از دنیای فانتزی رو شکل میدن و یعنی مثل کتابای کالین هوور یا ۹۸ایا نبود که فقط به خاطر این که صحنه‌ای آورده باشه، اینا رو بگه و اکثرشون نقشی در دنیاسازی دارن مثل فلورین که نشون‌دهنده موجوداتیه که صرفاً از روی غریزه عمل می‌کنن و برای همین سرزنش نمی‌شن. هرچند برام عجیبه موجودی مثل فلورین که انقدر چیزهای مختلف می‌دونه، قدرت تشخیص نداشته باشه و صرفاً از روی غریزه عمل کنه.🚶🏻
ولی نقطه‌ی خیلی منفی برای من این بود که با این که کوئوت خودش رو پای‌بند به دنا می‌دید ولی حتی بعد از این که کثای بهش گفت که اگه دنا تو رو این جا می‌دید، چه فکری می‌کرد؟ باز هم به کاراش ادامه داد 😐 آدِم‌ها و فرهنگشون هم که... یعنی در این نقطه از داستان نویسنده رسماً بی‌بندوباری رو تأیید می‌کنه. این که میتونی عاشقِ فردی باشی ولی روابط متعددی داشته باشی و این بخشی از سلامتِ جسمیه :/
به هر حال این مسائل بزرگ‌ترین و شاید تنها نقطه‌ی منفی ماجرا برای من محسوب میشد :((
با این‌حال هم‌چنان خیلی داستان رو دوست دارم. آمیرها و نام‌گذاری هنوزم برام جالبه :) اسم شاندریان‌ها رو نمیارم، چون می‌دونید دیگه باید هزار شب بگذره و هزار مایل راه برم تا دوباره اسمشون رو بیارم ‌(⁠◠⁠‿⁠◕⁠)⁩
تموم کردن یه مجموعه چه قدر غم‌انگیزه، انگار آدمایی که می‌شناختی یهو از پیشت میرن :(
آه، جلد سه هم که ده ساله نیومده و الان می‌فهمم یه داستان ناتمام چه قدر میتونه اذیت‌کننده باشه.
تا قبل از این جلد می‌خواستم این کتاب رو به نوجوونای بالای ۱۵ سال پیشنهاد بدم، ولی با توجه به این مسائلی که گفتم اصلاً برای نوجوونا مناسب نیست.
        

14

روشنا

1403/5/31

مرگ فروشنده
فکر می‌کنم
        فکر می‌کنم در آرمان‌شهر، هر انسانی برای خودش داستان و ماجرایی خاص داره و هر انسانی، موجودی است با ابعاد مختلف و خودش رو همین‌طور می‌بینه؛ با همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌ها، و ماجراها و داستان‌هایی که درونش پنهان شده و جامعه هم اون رو همین‌طور می‌بینه و ارزیابی می‌کنه. اما در دنیای فعلی همه میخوان یک نسخه از زندگی داشته باشن: پول، احترام، شهرت، موفقیت، محبوبیت و... 
و گرچه رویاها وجودِ آدم رو گرم نگه می‌دارن، اما آدما به مرور در چنگالِ این رویاهای دور و دراز اسیر میشن و در گردابشون فرو میرن. تمام عمر کار می‌کنی تا یه روزی خونه‌ای از خودت داشته باشی، و حالا که مثل ویلی آخرین قسط خونه رو دادی، دیگه خودت در اون خونه نیستی... چطور میشه که پول میتونه تمام زندگیِ یک فرد رو نابود کنه یا بسازه؟ من این رو در اطرافم زیاد دیدم. پول‌هایی که با جای خالیشون در جیب و حسرت‌هاشون در مغز، زندگی‌ها، محبت‌ها و آدمایی رو اسیر می‌کنن. آدمی چشم دارد، می‌شنود، دوست داشتن بلد است، شوق دارد و می‌خندد، غم‌گین می‌شود و اشک می‌ریزد؛ اما پول که قدم می‌گذارد، همه چیز در آن خلاصه و تمام می‌شود...
در کتاب روح اسپینوزا آمده: ما در جامعه‌ای بسیار رقابت‌جو زندگی می‌کنیم. جامعه ما انسان‌ها را برای این‌که نهایت سعی خود را کرده‌اند پاداش نمی‌دهد، بل برای این‌که بهترین بوده‌اند یا لااقل، از خیلی‌ها بهتر بوده‌اند پاداش می‌دهد. از این رو، حرص، اشتیاق به بیش از دیگران پول و دارایی داشتن، و نام‌جویی، و اشتیاق به شهرت و آوازه، یعنی اشتیاق به این‌که ما را بهتر از دیگران بدانند، صفات روانی لازم برای موفقیت، در فرهنگ ما هستند. این احساسات، به تعبیر اسپینوزا، *در واقع انواعی از جنون‌اند.*

همون طور که یکی از دوستانِ بهخوانی گفتن، حتماً مقاله تراژدی و انسان معمولی میلر رو بخونید؛ فوق‌العاده است. قهرمانِ داستان‌های میلر مردم عادی هستند. مردم عادی‌ای که امروزه بیشتر از هر زمان دیگه‌ای قهرمان تراژدی‌های زندگی هستند و دچار اشتباه‌های تراژیک یا همون هامارتیا میشن. اشتباه اصلی و بزرگشون هم در نپذیرفتنِ سرنوشتی که جامعه براشون مقدر کرده و مبارزه با اونه. به قول میلر: 
The quality in such plays that does shake us, however, derives from the underlying fear of being displaced, the disaster inherent in being torn away from our chosen image of what and who we are in this world. Among us today this fear is strong, and perhaps stronger, than it ever was. In fact, it is the common man who knows this fear best.
با این حال، کیفیتی در این نمایش‌ها (تراژدی‌ها) که ما را تکان می‌دهد ناشی از ترسِ زیربنایی از رانده شدن است، فاجعه‌ی ذاتی در جدا شدن از تصویرمان از کسی که در این جهان هستیم. امروزه این ترس در میان ما قدرت‌مند است، و شاید قدرت‌مندتر از هر زمانی است. در واقع، انسانِ معمولی است که این ترس را بهتر از همه می‌شناسد.
میلر در همین مقاله میگه که در تراژدی، قهرمان داستان، موضوعی که آزادی انسان رو محدود میکنه به پرسش می‌گیره و در برابرش سر خم نمی‌کنه. در داستان مرگ فروشنده، میلر به رویای آمریکایی و ثروت به عنوان محدودکننده‌ی آزادی انسان‌ها می‌پردازه. ویلی دلش میخواد موفقیت رو به دست بیاره و همین‌طور میخواد فرزندانش موفق بشن و زمانی که می‌بینه جامعه چنین فرصتی در اختیارش نمی‌ذاره، تصمیم می‌گیره با مرگش موفقیت رو در اختیار پسرانش بذاره.

میلر تمِ اصلیِ اثر رو نزاع پدر و فرزند برای بخشش می‌دونه و بعد این رو به جامعه و نظام سرمایه‌داری بسط میده. برای همین، داستان نکات فرعی جالب زیادی هم داشت. از هپیِ غم‌گین گرفته که مثل پدرش سعی می‌کنه غم‌هاش رو با دخترا و زنا تسکین بده؛ تا بیف که با خودش و پدرش درگیره. از پدرش برای صحنه‌ای که دیده متنفره و در عین حال عاشقشه. خیلی سخته دلت بخواد از کسی متنفر باشی اما در عین حال می‌بینی دوستش داری و عاشقشی... برای همین بیف به ویلی حمله می‌کنه، اما زمانی که یقش رو می‌گیره، گریه امانش نمیده... ویلی که عذاب وجدان داره و فکر می‌کنه زندگی پسرش رو خراب کرده و پسرش برای لج‌بازی با اونه که نمی‌تونه موفق شه...

مرگِ یک فروشنده‌ی پیر چه قدر میتونه شما رو تکون بده؟ هنر و شاهکار میلر در همینه که به ما اجازه میده در زوایای تاریک و روشن ذهن ویلی لومن پیش بریم، تجربه و احساسش کنیم و بعد به سوگ مرگش بنشینیم. و به زندگی خودمون، جامعه و ارزش‌هامون نگاه کنیم.
دلم از خوندن این نمایشنامه گرفت ولی به قول میلر در خلال این تراژدی‌ها و به پرسش گرفتنِ چیزایی که آزادی انسان رو محدود می‌کنن، دید جدید و ارزش‌مندی به دست میاد ):) عالی بود.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

38

روشنا

1403/5/30

ترس مرد فرزانه

23

روشنا

1403/5/26

ترس مرد فرزانه
کتاب دوم،
          کتاب دوم، ترس مرد فرزانه: جلد اول
ماجرای یک ترم دیگه‌ی کوئوت در دانشگاه
واقعاً دوستش دارم. هر تابستون معمولاً یه داستان فانتزی می‌خونم و همیشه یکی از تصاویر دوست‌داشتنی‌ای که از تابستون دارم، غرق شدن در دنیای یه داستان خیالی و زیبا است وقتی که از گرما دارم می‌میرم و نور خورشید همه جا رو روشن کرده ‌^⁠_⁠^⁩ و خوش‌حالم که این تابستون هم این مجموعه رو پیدا کردم، چون هر بار فکر می‌کنم دیگه کتاب خوبی پیدا نمیشه 😂

با این که انقدر دوستش دارم چرا امتیاز کامل نمیدم؟
شاید چون انتظار هیجان بیشتری رو داشتم. دوست داشتم داستان آمیرها یه کم بیشتر بره جلو. هرچند کل سه جلدی که نشر بهنام چاپ کرده، در اصل یک کتابه و در اون صورت قطعاً به کل کتاب پنج امتیاز کامل رو میدم D:

اوایل کتاب، دقیقاً نه فصل نگران شهریه‌ی این بچه بودم 🤧 ولی با این حال هیجانِ جالبی در نوع خودش داشت 😂 نه از این هیجاناتِ خفنِ دنیاهای فانتزی، یه هیجان کوچولو شبیه روزمرگی‌های زندگی عادی :)
با این که مثل جلد قبلی، اتفاق خاصی در حوزه جنگ با اهریمن و اینا نیفتاد، اما خیلی خلاقانه‌تر بود و برای همین امتیاز بالاتری دادم :) مخصوصاً حقه آلو خیلی خوب بود. 😂 یا اتفاقاتی که با دوی افتاد و نمی‌خوام لو بدم 😄
همه‌ی شخصیت‌ها رو خیلی دوست دارم، آئوری، الودین، لورن، رئیس دانشگاه، سیمون و ویل، دنا، باست، وقایع‌نویس و ... کاش به داستان همشون پرداخته می‌شد. به نظرم به اندازه داستان کوئوت جالب باشن. مخصوصاً الودین، خیلی دوست دارم یه کتاب کامل درباره الودین بخونم :)
پیش به سوی جلد بعد
        

20

روشنا

1403/5/26

انقیاد زنان
          انقیاد زنان مقاله‌ای در باب برابری جنسیتی است که در سال ۱۸۶۹ و در انگلستان ویکتوریایی منتشر شد. به گفته‌ی ج.ا.میل، همسرش هریت تیلور میل، که در اون زمان از زنان فرهیخته محسوب می‌شد و در سال 1858 فوت کرد؛ با بحث‌هایی که با هم داشتن به نوعی در نوشتن این کتاب کمکش کرده.

در انگلستان ویکتوریایی، مسئله زنان به موضوع مهمی تبدیل شده بود. در اون زمان زنان حق رای نداشتن، از آموزش چندانی برخوردار نمی‌شدن و حتی نمی‌تونستن برای خودشون دارایی داشته باشن. فرهنگ جامعه از زنان می‌خواست فقط برای ازدواج و قبول مسئولیت‌های خانواده آماده بشن و مرد خوبی رو جذب خودشون کنن و در ادامه هم در خانه بمونن و فرزندانشون رو بزرگ کنن. و تصور عام این بود که زنان از نظر توان عقلی مانند توان جسمی از مردان کم‌توان‌تر هستند و نیاز به مراقبت دارند، مراقبتی از جنس سلطه، مانند فرزندان که با اطاعت و تطمیع ازشون مراقبت میشه.
میل در این مقاله از انقیاد زنان و معایب و مضراتش بر جوامع، اخلاق، آزادی و تربیت فرزندان در چنین محیطی صحبت می‌کنه و در آخر در حدود ۱۰ صفحه، از خانواده آرمانی مد نظرش میگه؛ خانواده‌ای که در اون مرد و زن هر دو تربیت‌شده هستند و شباهت‌های فکری و عقیدتی دارن و به رشد هم کمک می‌کنن.

در چنین ساختاری که زنان نمی‌تونن به صورت طبیعی از آزادی بهره‌مند باشن، به فکر کسب قدرت از راه‌های دیگه‌ای میفتن، راه‌هایی که از طرق دیگه‌ای به مردان آسیب میزنه. و هم‌چنین هم‌نشینی در تمام عمر با زنی که از نظر فکری تربیت نشده و در سطح پایین‌تری از مرد قرار داره، به توانایی‌های فکری مرد هم ضربه میزنه. و چه اتفاقی از نظر اخلاقی برای فردی میفته، وقتی بدون لزوم اثبات هیچ گونه برتری‌ای، صرفاً به خاطر جنسیتش خودش رو از نصف نژاد بشر برتر میدونه؟

میل استدلال‌هایی میاره که تا زمانی که زنان از نظر تربیتی در چنین وضعی قرار دارن و تمام آرزو و رویاشون جلب نظر مردانه؛ نمیشه انتظار داشت توانایی‌های عقلی برابر با مردان کسب کنن و با وجود این از زنانی یاد میکنه که حتی در چنین وضعیتی تونستن توانایی‌هاشون رو بروز بدن و میگه در شرایط فعلی نمیشه فهمید واقعاً زنان چه توانایی در مقایسه با مردان دارن و آیا این ضعف یا توانایی ذاتی هست یا نه.
میل فکر میکنه انقیاد زنان آخرین شکل از نظام سلطه‌گری است که در دنیای مدرن جایی نداره و از قضا نوعی از سلطه‌گری است که برانداختنش از بقیه انواع سخت‌تره، چرا که در هیچ نوع سلطه‌گری چنین رابطه احساسی بین افراد وجود نداره و در هیچ نوعی، نصف بشر خودشون رو در طرف برنده سود احساس نمی‌کنن. اون از مردان میخواد به ویژگی‌هایی مانند نژاد، رنگ پوست، برده یا آزاد متولد شدن فکر کنن که از ابتدای عمر فرد رو در وضعیت پایین‌تری نسبت به بقیه قرار میده و حقوقی رو از اون‌ها سلب میکنه؛ جنسیت برای زنان چنین وضعی داره.

البته کتاب از نظر استدلالی ضعف‌هایی هم داره و بعضی جاها خودش رو نقض می‌کنه. مثلاً میل میگه که کسی نمی‌تونه در مورد تفاوت‌های زن و مرد با توجه به وضعیت حال حاضر صحبت کنه، چون این تفاوت‌ها در نتیجه تربیت پیدا شده. اما خودش در قسمت‌های زیادی مثال‌هایی از این دست می‌زنه.
یا مثلاً فکر می‌کنم از جهاتی وضعیت اون زمان رو بدتر در نظر می‌گیره یا حداقل یک سری فداکاری‌های مردان برای زنان رو هم نمی‌بینه. در زمان جنگ، اکثر مردان به خاطر روحیه جوان‌مردی، برای حفاظت از زنان فداکاری‌های بسیاری می‌کنن و این طوری میشه گفت انگار جان زنان ارزش‌مندتر از مردانه و برای برابری، این سنت‌ها هم باید از بین بره.
یا در همین ساختار قانونی که از جهاتی (بیشتر در ساختار خانواده) به زنان ظلم میکنه، از جهات دیگه براشون مزایایی قائل میشه و مجازات‌های کم‌تری رو در برابر جرم براشون در نظر می‌گیره.

گویا در اون زمان این کتاب به عنوان انجیل جنبش زنان شناخته میشده. استدلال‌ها و مثال‌های واقعاً خوبی هم داشت. نیاز دارم یه بار دیگه بخونمش. و نمی‌دونم زمانش رسیده کتاب‌هایی در نقد فمینیسم بخونم یا نه.
        

27

روشنا

1403/5/24

جعفرخان از فرنگ آمده به همراه شرحی بر اجرای آن به کارگردانی دکتر رحمت امینی
          کم‌تر از یه ماه پیش اتفاقی به خانه‌موزه مقدم رفتم و اون‌جا با آقای حسن مقدم و این نمایشنامه آشنا شدم و دوباره به جوانان ایرانی تحصیل کرده در غرب و  تمدن و برگشتشون به ایران و تلاش برای رشد جامعه فکر کردم و دوست داشتم این نمایشنامه رو بخونم. و امروز به لطف هامارتیا، خوندمش :) 

عالی بود. واقعاً دوستش داشتم. میتونم بهش لقب *پدران و پسران* ایرانی رو بدم. به همون اهمیت و زیبایی... باز هم بیان تفاوت‌های بین دو نسل و انتقاد از هردو.
همون‌طور که معلومه، جعفرخان از فرنگ برگشته و این نمایشنامه شرح چند ساعت رویاروییِ جعفرخانِ تاثیر پذیرفته از تمدن پاریس با خانواده‌اش و افکار قدیمی است.
ماجراهایی که مطرح میشه، تا حدی هنوز هم کاربرد داره. آدم از این حجم شباهت، واقعاً در میمونه :)) مثلاً راه‌های استخدامی که دایی جلوی پای جعفرخان میذاره رو هنوز هم میشه با کمی تغییر در جامعه دید 😂😂
یکی از نکات جانبی نمایشنامه این بود که فهمیدم دوش کلمه فرانسویه :))) اصلاً دقت نکرده بودم.

من از ساختار نمایشنامه‌نویسی و معیارهای خوب بودن نمایشنامه بی‌خبرم ولی امتیازم به محتوای اثر، اهمیت اون و شوق زیادم هنگام خوندنش بود به طوری که حتی دوست داشتم امتیاز بیشتری بدم ؛) 

برای جمع‌بندی اثر، این قسمت از نوشته‌ی محمدعلی آهنگران خیلی خوبه: جعفرخان از فرنگ برگشته به این چالش بزرگ می‌پردازد که عده‌ای از ما ایرانیان به خاطر به سامان کردن و آباد کردن وضع کشور یا بر سر اسلام می‌کوبیم یا بر سر غرب، و یا بر سر ایرانیت و ملیت. روزی ما روی سعادت را خواهیم دید که به این هر سه فرهنگ رویکرد انتقادی داشته باشیم نه رویکرد تخریبی و نه رویکرد اخراجی، [که] یکی را بیرون کنیم و دیگری را روی تخت بنشانیم.

در آخر اوصیکم به پیوستن به باشگاه هامارتیا :)
        

52

روشنا

1403/5/17

نام باد
کتاب اول:
          کتاب اول: نام باد، جلد دوم
در این جلد، کوئوت به دانشگاه میره و به آرزوی کودکیش میرسه. تمام کتاب شرح ماجراهای دو ترم در دانشگاه است. اتفاقات این جلد خیلی بامزه و خوب بود. 😂
تنها نقطه ضعف کتاب اینه که کوئوت زیادی بااستعداد و خوبه. شاید بهتر بود هر از گاهی یه شکستی هم می‌خورد. 
دوست داشتم درمورد کتاب فانتزی، اطلاعات بیشتری داشتم و نقد تخصصی‌تری می‌نوشتم، ولی ندارم و به همین اکتفا میکنم که بگم مدت‌ها بود در انتظار چنین کتابی بودم :)

❗خطر فاش شدن داستان (اسپویل):
چرا این عکس رو گذاشتم؟ چون یکی از قشنگ‌ترین تیکه‌های کتاب بود 😂 خیلی خوشم اومد که کوئوت از بالا پرید 😁 ولی فکر می‌کردم الودین بگیرتش و در ضمن، فکر می‌کنم الودین از تصویر عکس هم کمی خوش‌تیپ‌تر باشه. 
+ نمایشی که کوئوت در کلاس استاد هیم اجرا کرد هم عالی بود 😂
+ از شجاعتش برای مقابله با آمبروز هم خیلی خوشم میاد.

در کل کوئوت شبیه به الگوهای من در دوران کودکیه :) پیتر بل، تام سایر، آنه شرلی، جودی آبوت، هری و رون و هرمایونی، جیمز و سیریوس، اخیراً جارون و اکنون کوئوت هم بهشون اضافه شد. 😌
        

23

روشنا

1403/5/13

نام باد

22

روشنا

1403/5/9

برادرزاده ی رامو
          برادرزاده رامو شرح گفت و گویی احتمالاً خیالی بین دیدرو و ژان فرانسیسکو رامو، برادرزاده ژان فیلیپ رامو، نوازنده معروفه.

 مفسران بحث‌های بسیاری بر این هجویه دارن. از جمله این که خواننده قراره طرف کدوم شخصیت باشه؟ اگر قراره طرف دیدرو رو بگیره، پس چرا بخش زیادی از کتاب به صحبت‌های رامو اختصاص داده شده؟ آیا دیدرو فقط در نقش مشوق برای صحبت‌های رامو است؟ اما این صحبت‌ها که با عقاید خود دیدرو در تضاده...

یکی از برداشت‌ها اینه که در واقع هردوی شخصیت‌ها، وجوهی از خود دیدرو و به نوعی وجوه مختلف همه ما هستند که با هم به بحث بر سر انسان می‌پردازند؛ یک بخش پای‌بند به اخلاقیات و بخش دیگر بی‌مسئولیت و لذت‌طلب.

هگل بعدها در مورد این کتاب گفت: برادرزاده رامو ارائه دهنده تصویری از بحث‌های درونی دوران روشنگری است: بعد از نشان دادن محدودیت‌های ارزش‌های قدیمی، ممکن است فضایی برای هیچ ارزشی باقی نماند. همون طور که رامو ارزش‌ها رو نفی می‌کرد و فقط به پول و لذات جسمانی اهمیت میداد.

در قسمت‌های پایانی در مورد هنر هم صحبت‌هایی شد که من سر در نیاوردم و برای همین درموردش صحبتی نمی‌کنم.
پ.ن: با این که خیلی دوسش داشتم ولی آخرا واقعاً به سختی پیش می‌رفت. 😩
        

25

روشنا

1403/5/8

پدر"تراژدی در سه پرده"
نبوغِ جنون
          نبوغِ جنون‌آمیز یا جنونِ آمیخته با نبوغ؟
این نمایشنامه بیش از هرچیز تاثیر پذیرفته از تجربیات خود استریندبرگه. تجربه جنون و نبوغِ هم‌زمان و زندگیِ خانوادگی.

استریندبرگ در جوانی پزشکی خونده بود و برای همین انقدر خوب می‌تونست در حالات مختلف خودش و دیگران کاوش کنه. با این که استریندبرگ پزشکی رو رها کرد، اما باز هم به کارهای علمی مشغول بود و به خصوص به تئوری هیپنوتیزم بورنهایم علاقه‌مند بود. او مقاله‌ای به نام جنگ مغزها: The battle of th brains نوشت و در این مقاله قابلیت انسان در تلقین افکارش به دیگران رو مورد بررسی قرار داد. در نمایشنامه پدر هم این موضوع رو می‌بینیم که لارا که می‌دونست سروان استعداد جنون داره، افکارش رو به سروان القا میکنه و عاقبت موفق به دیوانه کردنش میشه.

آیا کتاب درمورد رنج مردان بود؟ بعضی قسمت‌هاش قابل بسط به اکثر مردان بود ولی بعضی جاهاش هم تجربه شخصی خود نویسنده است و نمیشه گفت رنج همه مردانه. 
خیلی بده که مرد تمام عمرش رو برای رفاه خانواده‌اش بذاره و در آخر ببینه که این خانواده کم‌ترین تعلقی بهش نداره و فقط به چشم ابزار بهش نگاه می‌کرده. همین‌طور این کلیشه که مردان احساسات کم‌تری از زنان دارن و به اندازه اونا رنج نمی‌کشن :(

در این نمایشنامه هم نمادهای مختلفی حضور داره. آدولف، پدر داستان، افسر نظامیه و نماد خشونت و داشتن قدرت در جامعه است. اما قدرت دیگه‌ای هم وجود داره که سروان ازش بی‌بهره است و اون قدرتِ داشتنِ فرزند و ادامه زندگیِ روح فرد، در فرزنده. در این‌جا داشتن فرزند به عنوان ادامه داشتن زندگی پس از مرگ عنوان میشه و در این نوع از قدرته که سروان شکست میخوره.

قطعاً کارهای لارا اشتباه بود، اما نمیشه این رو هم نادیده گرفت که سروان با وجود دوست داشتن همسرش، بهش می‌گفت که حقی در خصوص بچه‌ها نداره و اختیار بچه به دست پدرشه. خب تحقیر یک زن بدین طریق هم کار شایسته‌ای نیست و همون طور که کارهای لارا جنون نهفته در سروان رو بیدار کرد، تحقیرهای سروان هم خشونت و شیطان‌صفتی لارا رو بیدار کرد. 
به نظرم در کتاب انقیاد زنان این موضوع خیلی خوب تشریح شده. ج.ا.میل میگه: "زن اگر نتواند در مقابل قدرت مطلق مرد عملاً به مبارزه برخیزد، دست کم می‌تواند انتقام بگیرد؛ او نیز می‌تواند زندگی را بر مرد جهنم کند، و با توسل به این قدرت امتیازهایی را به دست آورد که حق اوست و نیز امتیازهایی را طلب کند که نباید. اما این ابزار حمایت از خویش، که شاید بتوان روش زنان سلیطه یا بددهن نامیدش، عیب بسیار بزرگی دارد، و آن این است که آن را فقط علیه ضعیف‌ترین سلطه‌گران می‌توان به کار گرفت و از قضا در اختیار کسانی است که از همه کم‌تر به آن نیاز دارند... زنان نرمخو هرگز نمی‎توانند از چنین ابزاری استفاده کنند و زنان فرهیخته از توسل به آن عار دارند. و از سوی دیگر شوهرانی که در برابر چنین اسلحه‌ای سر تسلیم فرود می‌آورند مردان نرمخوتر و بی‌آزارتری هستند که حتی اگر تحریک شوند، باز هم چندان تمایلی به اعمال قدرت از طریق خشونت ندارند... اما نه در این امور و نه در امور خانوادگی، سلطه زن نمی‌تواند فقدان آزادی را جبران کند. سلطه زن در غالب موارد او را در عرصه‌هایی صاحب نفوذ می‎سازد که در صلاحیت او نیست، و با وجود این او را در مقامی قرار نمی‌دهد که از حقوق واقعی خود دفاع کند... وقتی زن وجودش در وجود مرد مستحیل شده باشد، وقتی او اراده‌ای از خود نداشته باشد (یا دست کم بکوشد به شوهر خود بقبولاند که اراده‌ای از خود ندارد) و در همه اموری که به هر دوی آن‌ها مربوط است یکسره مطیع اراده شوهرش باشد، و وقتی که تمام زندگی زن در این خلاصه شود که عواطف و علائق شوهرش را پاس بدارد، در چنین وضعیتی ممکن است یکی از لذات زن این باشد که به طریقی، در اموری بر رفتار شوهر تاثیر بگذارد که مربوط به او نیست و او صلاحیت پرداختن به آن‌ها را ندارد و چه بسا قضاوتش درباره آن‌ها یکسره بر مبنای پیشداوری و تعصبات شخصی باشد؛ و البته در چنین شرایطی، زن به احتمال بسیار مرد را از راه صواب دور خواهد کرد."

پ.ن: باز هم جا داره بیشتر درمورد این نمایشنامه بخونم.
        

23

روشنا

1403/4/31

عروسک خانه: نمایشنامه در سه پرده
بعد از پای
          بعد از پایان کتاب برای دادن امتیاز شک داشتم، اما به خاطر این حجم از تفکر برانگیز بودن، واقعاً لایق 5 امتیاز هست.

میشه از جوانب مختلفی به این اثر نگاه کرد. از دید تاریخی باید یادمون باشه که ایبسن در ابتدای نهضت زنان بود و در زمانه‌ی او، زنان حق رای نداشتن و تعداد زیادی از مردان فکر می‌کردن که زنان از نظر خرد و عقل کم‌تر از مردان هستن. هر بار اینو میگم دوستام باهام مخالفت میکنن 😂 ولی به نظرم امروزه دیگه مردای زیادی این تفکر رو ندارن و حتی خیلی از مردان برای حقوق زنان می‌جنگن.

داستان کتاب فوق‌العاده بود. نمادهای مختلفی در این اثر هستن که هرکدوم به زیبایی نقش خودشون رو ایفا میکنن. در ابتدای نمایش‌نامه ما بحث بین زن و شوهر بر سر پول رو می‌بینیم که نماد کنترل‌گری مردان بر زنان با استفاده از پوله. پولی که دوطرف فرصت‌های برابری برای رسیدن بهش ندارن.
من این طور فکر می‌کنم که نورا و تولمر ساخته جامعه و فرهنگ زمانه خودشون هستن. جامعه از مرد میخواد که در خانه اقتدار داشته باشه و هر از گاهی این اقتدار رو به همسرش ثابت کنه، برای همسرش پول فراهم کنه و در عوض از زن هم میخواد که گوش به فرمان مرد باشه و مهم‌ترین وظیفش رو سرگرم کردن مرد و همون عروسک بودن بدونه و همون‌طور که تورالد دفعات متعددی بیان میکنه، زن باید اجازه بده شوهرش براش تصمیم بگیره و به جاش فکر کنه.
اوایل ازدواج، زمانی که نورا میخواد جون همسرش رو نجات بده و زندگیش رو حفظ کنه، با پنهان‌کاری و قرض کردن پول و با جعل امضا به اشتباهاتی دست میزنه. اشتباه بعدیش هم پنهان نگه داشتن این موضوع و دروغ گفتن در تمام سال‌های زندگی مشترکشونه. نورا اما از این گناه لذت می‌بره چون حس میکنه برای معشوقش حاضر شده حتی خودش رو آلوده کنه و برای همین با شوق از این کار به دوستش، کریستینا میگه. 
آیا نورا راه حل دیگه‌ای داشت؟ ما نمی‌دونیم در اون شرایط چه راه‌های دیگه‌ای بود، اما نورا میگه که سعی کرده حتی با لوس کردنِ خودش تورالد رو راضی کنه اما تورالد راضی نشده و در عین حال نورا میدونسته که تورالد به قرض کردن راضی نمیشه. یعنی واقعاًَ این اشتباهی بوده که نورا مجبور به انجامش شده و در برابر خودش راه دیگه‌ای نمی‌دیده.
وقتی تورالد از این موضوع عصبانی شد، من می‌تونستم درکش کنم. این که یه نفر سال‌ها بهت دروغ بگه و تمام زمان‌هایی که کنارت بوده رازی داشته که پنهانش می‌کرده، خیلی حس بدیه. هرچند تورالد در زمان عصبانیتش حرفای خیلی زشتی زد از جمله این که حتی اگه بمیری هم برای من فایده‌ای نداره. وقتی که نامه کروگستاد اومد و معلوم شد که قرار نیست اشتباه نورا برای تورالد هزینه‌ای داشته باشه، خیلی راحت ماجرا رو خاتمه داد و اون زمان بود که واقعاً ازش ناامید شدم. حتی ذره‌ای از این ناراحت نبود که نورا این همه مدت بهش دروغ گفته و پنهان‌کاری کرده. من این طور فکر می‌کنم که کلاً ارزش‌های اخلاقی برای تورالد بازیچه بودن و اون در اکثر جاها به فکر نفع و ضرر شخصی خودش بود. مثلاً وقتی نورا ازش می‌پرسه چرا کروگستاد رو اخراج کرده؟ تورالد از جرم‌های کروگستاد میگه ولی وقتی نورا اصرار میکنه کروگستاد رو ببخشه، میگه که موضوع اصلی اینه که کروگستاد اون رو "تو" خطاب میکنه و احترام جایگاه ریاست رو به تورالد نمیذاره. که نشون میده باز هم ارزش‌های اخلاقی برای تورالد اهمیت کمتری داشته و در بُن ماجرا به نفع شخصیش فکر می‌کرده.
علاوه بر اون تورالد به ازدواج به شکل تملک نگاه می‌کنه و می‌بینیم که حتی وقتی نورا از دوستاش میگه هم ناراحت میشه و حسادت می‌کنه.
حتی شخصیت‌های جانبی کتاب هم در جای خودشون خیلی جالب بودن و من داستان کروگستاد رو هم خیلی دوست داشتم. این که چطور وقتی راهی جلوی خودش ندید، درست مثل نورا به خلاف روی آورد و توسط جامعه بیشتر به سمت خلاف رونده شد به طوری که حتی بهش فرصت برگشت نمیدادن. و زمانی که زندگی بهش فرصتی داد، سعی کرد آب رفته رو به جوی برگردونه. من فکر می‌کنم درست مثل کروگستاد، این نقش‌ها هم توسط جامعه به نورا و تورالد قبولونده شده و اون‌ها هم پذیرفتنش. یعنی در واقع نه فقط نورا، بلکه تورالد و کروگستاد هم عروسک جامعه بودن. برای همین فکر می‌کنم باید به تورالد فرصت داده میشد، شاید که می‌فهمید. خود نورا هم گفت که تو این هشت سال حتی یه بار هم با هم جدی صبحت نکردن و این یعنی هردوشون به عروسک بودن نورا دامن میزدن.
یه تناقضی هم تو کتاب برام پیش اومد. در انتهای کتاب نورا میگه که درسته به عنوان همسر و مادر وظایفی داره اما نسبت به خودش هم وظایفی داره، وظایفی که تا اون زمان نادیده گرفته بود. اما وقتی تورالد میگه که نمیتونه به خاطر نورا شرفش رو فدا کنه، نورا ناراحت میشه. به نظرم این ناراحتی طبیعی نیست و همون طور که نورا گفت، بخشی از وظایف تورالد نسبت به خودشه. البته هنوز در این مورد دو به شکم و به جمع‌بندی برای خودم نرسیدم.
به نظرم پرده آخر که نورا ناگهانی خونه و زندگیش رو ول کرد خیلی خیلی غیر قابل باور بود. هرچند این طغیان نمادینه ولی خب در واقعیت هیچ زنی که در این حد ضعف فکری داشته باشه و وابسته به شوهرش باشه، نمیتونه ناگهانی خونش رو ول کنه. و اصلاً جدای از اون بحث، بچه برای یک مادر خیلی ارزش‌مندتر از اونیه که بخواد همین طوری ولش کنه و حتی برای بار آخر نبیندشون... اصلاً متوجه نشدم نورا چطور تونست انقدر سنگ‌دلانه بچه‌هاشو ول کنه؟ به نظرم با توجه به شخصیتی که در اول داستان ازش دیدم، چنین چیزی امکان‌پذیر نیست. درسته که باید از تورالد جدا میشد و تورالد لایق این ترک شدن بود و نورا هم باید از نو به نقشش در جامعه و خودش فکر میکرد. اما بچه‌ها چه گناهی کردن؟ این وسط بزرگ‌ترین قربانی اون‌ها هستن که باید به گناه ناکرده مجازات بشن. این به هیچ وجه قابل توجیه نیست و کاش افراد توجه کنن وقتی بچه‌ای به دنیا میارن، در برابرش مسئولن.

مهم‌ترین جمع‌بندیم اینه که درسته که نورا بچه است و کاراشو بدون فکر انجام میده؛ اما این بی‌عقلی، معلول پدر و شوهریه که همیشه ازش مراقبت می‌کردن، چیزی بهش یاد نمیدادن و تنها توقعشون از نورا اطاعت بدون فکر و از روی جهل بود و این که نورا بذاره اونا براش تصمیم بگیرن که چطور فکر و رفتار کنه. همین موضوع عاقبت ضربه بزرگی به تورالد وارد میکنه و دودش به چشم خودش میره. از توان‌مند بودن زنان و رعایت حقوق انسانیشون، نه فقط زنان، بلکه مردان و تمامی جامعه بهره‌مند میشن و واقعاً باید به این موضوع اهتمام ورزید.

پ.ن.۱: فکر می‌کنم باید مدتی بعد باز هم این کتاب رو بخونم و دربارش فکر کنم.
پ.ن.۲: خیلی ممنون از باشگاه نمایشنامه‌خوانی و آقای خطیب برای معرفی این اثر ✨
        

38

روشنا

1403/4/25

ژاک قضا و قدری و اربابش
ژاک قضا و
          ژاک قضا و قدری از جهات بسیاری، تجربه جدیدی از رمان برای من محسوب میشد و خیلی ازش خوشم اومده ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

اول این‌که نویسنده کتاب، دنی دیدرو، از پیشگامان عصر روشنگری فرانسه است که من تا حالا کتابی از فیلسوفان این دوره نخوندم و حتی چیز زیادی در ارتباط با این دوره زمانی نمی‌دونستم. 
دیدرو بعد از نوشتن کتاب "نامه‌ای درباره نابینا" که در اون باور به شناخت ذاتیِ ارزش‌های اخلاقی رو به چالش میکشه، به زندان میفته و بعد از اون ترجیح میده کتاباش رو برای خودش نگه داره و منتشر نکنه :) برای همین این کتاب دوازده سال بعد از مرگ دیدرو منتشر میشه.
منتقدین اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهمِ فرانسوی، خیلی این کتاب رو دوست نداشتن و معتقد بودن بیش از حد لزوم زشت و شنیعه. (که من هم تا حدودی باهاشون موافقم 😂) ولی آلمانی‌ها که قبل از فرانسوی‌ها این رمان رو خوندن، خیلی از کتاب خوششون اومده بود. شیلر از کتاب تعریف زیادی میکنه و به پیشنهاد اون، گوته در یک نشست کتاب رو میخونه و اونم مجذوبش میشه.

دومین مورد جدید هم سبک نوشتار نویسنده است که گویا به این سبک *ضد رمان* گفته میشه و همین طور داستان به شیوه گفت‌وگو و نقل داستان‌ها از زبان راوی و هریک از شخصیت‌ها است.
دیدرو داستان‌های مختلفی رو از زبان شخصیت‌ها بازگو میکنه و مدام بهمون یادآوری میکنه از اون جایی که همه داستان‌ها راوی‌ای دارن و از فیلتر روان انسانی عبور میکنن، پس هیچ داستانی حقیقت محض نیست یا شاید هم بشه گفت همه، از نقطه نظر خاصی حقیقت محسوب میشن. دیدرو این موضوع رو بعد از تعریف کردن داستان مادام دولاپوموره توسط بانوی میزبان و اظهار نظر ژاک و ارباب بهمون میگه. اون چند صفحه در دفاع از شخصیت‌های منفی صحبت میکنه و در آخر ما رو مخاطب قرار میده و میگه: "شما خواننده عزیز، وای که چه قدر در تحسین‌هایتان سطحی و چه قدر در نکوهش‌هایتان سخت‌گیرید."
همین طور دیدرو میگه تجربیاتی هست که نمیشه به اشتراک گذاشت، چرا که نمی‌تونیم از دریچه کسی که نیستیم به ماجرا نگاه کنیم. در اواسط داستانِ مادام دولاپوموره، ژاک از انتقام مادام تعجب میکنه و ارباب به ژاک میگه: "ژاک تو زن نبوده‌ای، آن هم زنی نجیب و قضاوتی که میکنی قضاوتی شخصی است."

سومین مورد هم موضوع کلی کتابه که در عنوانش هم اومده: قضا و قدر یا fetalism. ژاک معتقده که همه چیز در طوماری اون بالا نوشته شده که هر لحظه مقداری از طومار باز میشه. چه کسی می دونه در طومار چی نوشته شده و چه کسی میتونه جلوش رو بگیره؟
از دید فلسفی هم fetalism به این معنیه که همه چیز با زنجیره محکمی از علت‌ها تعیین شده و هر لحظه، معلولِ علت‌های قبلی و علتِ معلول‌های بعدیه.
"معتقد است انسان می‌تواند بی‌ آن‌که خود انتخاب کرده باشد به سوی نام یا به سوی ننگ گام بردارد، درست مثل تیله‌ای روی شیب کوه که اختیاری از خود ندارد؛ و اگر پیشاپیش از توالی زنجیروار علت و معلول که زندگی انسان را از تولد تا نفس آخر شکل می‌بخشد آگاه می‌بودیم، هم‌چنان معتقد می‌ماندیم انسان کاری را کرده است که باید می‌کرد."
با این حال انسان‌ها نمیتونن از احساس آزادی فرار کنن همون طور که ارباب خطاب به ژاک میگه: "اما من که به نظرم می‌آید در وجودم احساس آزادی می‌کنم، همان‌طور که احساس می‌کنم فکر می‌کنم."
و ژاک هم با وجود اعتقاداتش مثل ما رفتار می‌کنه: "بر این اساس می‌توان متصور شد که ژاک نه از چیزی خوش‌حال می‌شود و نه از چیزی غمگین؛ اما این حقیقت ندارد. رفتارش کم و بیش مانند رفتار من و شما است. از ولی نعمتش سپاس‌گزاری می‌کند تا مجدداً به او خوبی کند. در مقابل بی‌عدالتی خشمگین می‌شود" و ...
شاید هم به دلیل از بین بردن ترس از میدان جنگه که ژاک و فرماندش به قضا و قدر اعتقاد دارن. این طوری میتونن با خیال راحت بجنگن و مطمئن باشن اگه در طومار مرگشون نوشته نشده باشه، نمی‌میرن.
و یکی از جذابیت‌های مادام دولاپوموره همینه که میخواد انتقام بگیره و با به هم زدن رشته علت و معلول‌ها، سرنوشت مارکی رو تغییر بده. اما در نهایت می‌بینیم که باز هم مارکی با همسر جدیدش خوش‌بخت میشه.
به نظرم کتاب در بخش‌هایی به fetalism و در بخش‌هایی به determinism نزدیکه. در fetalism سلسله علت و معلول‌ها در نهایت هدفی رو دنبال میکنن ولی در determinism خیر. 
اوایل کتاب ژاک میگه: فرماندهم می‌گفت هر تیری که از تفنگ در می‌رود هدفی دارد. ولی در قسمت‌های مختلفی می‌بینیم که ژاک به determinism و اتفاقی بودن قضایا معتقده.

پ.ن.۱: هرچند طنز بود اما در انتهای کتاب، یه جاهایی از روابط مثلاً عاشقانه حالم بد شد.
پ.ن.۲: ممنون از باشگاه ال‌کلاسیکو که باعث شد این کتابو بخونم ‌(⁠*⁠˘⁠︶⁠˘⁠*⁠)⁠.⁠。⁠*⁠♡⁩
پ.ن.۳: فیلم لیدی‌جی، اقتباسی از داستان مادام دولاپوموره است، هنوز ندیدمش ولی به نظرم خوب باشه. 😁 یه رمانی هم اندرو کرومی با الهام از همین کتاب نوشته که ژاک این بار به determinism معتقده که همه چیز شانسیه؛ ولی این کتاب هنوز ترجمه نشده :(
        

32

روشنا

1403/3/29

داستان های آلکساندر پوشکین
مجموعه داس
          مجموعه داستان لذت‌بخشی بود ‌<⁠(⁠ ̄⁠︶⁠ ̄⁠)⁠>⁩ فضاسازی بی‌نهایت صادقانه، روستایی و پر آرامش :)

داستان‌ها اکثراً ناتمام بودن و همین باعث میشد انسجام لازم رو نداشته باشن، با این حال فضاشون برام لذت‌بخش بود.
بهترین داستان این مجموعه برای من، قطعاً دختر کاپیتان بود که بهش پنج میدم، واقعاً عالی بود. شاید به این خاطر که پوشکین تونست تمومش کنه و داستان کاملی بود. 😅
در مرحله بعد داستان‌های شلیک، کولاک، دختر خانم روستایی، رسلاولف، دوبروفسکی و بی‌بی پیک هم خوب بودن. داستان کرجالی هم با وجود ناتموم بودنش، جالب بود.
در نهایت سفرنامه انتهاییِ پوشکین و نظرش در مورد آسیایی‌ها هم جالب و بانمک بود، هرچند حوصله نداشتم همه توضیحات رو بخونم و خیلی کلی خوندمش.

چرا عکس دوئل رو برای مرورم انتخاب کردم؟
چون دوئل تو اکثر داستان‌ها نقش مهمی داشت و فرهنگش برام عجیب و غیر قابل درک بود. خیلی دوست دارم بیشتر درمورد دوئل و نقشش در زندگی اون زمان بدونم.
انگار که پوشکین انقدر تو داستاناش در مورد دوئل نوشت و در خیالاتش دوئل‌های متفاوت با شخصیت‌های شجاع و بی‌پروا رو پرورش داد که دستِ آخر، شاید از روی کنجکاوی و برای تکمیل آخرین داستان زندگیش، در یک دوئل در جوانی جونش رو از دست داد :(
        

37

روشنا

1403/3/14

کمبوجیه و من؛ پادشاهی مهر و کین
من عاشق دا
          من عاشق داستان‌های تاریخی و لمسِ خیالینِ برهه‌ای از تاریخم. داستان‌های تاریخ ایران علاوه بر اطلاعاتی که در مورد شخصیت‌های تاریخی بهم میدن، باعث میشن با فرهنگ ایرانی هم بیشتر آشنا بشم. ولی متاسفانه تعداد کتاب‌های این دسته هم خیلی کمن و هم بعضاً داستان درست درمونی ندارن :(( برای همین به نظرم این کتاب تلاش تحسین برانگیزی در این ژانره.

با توجه به اطلاعات کمی که دارم، تصورم بر این بود که کمبوجیه شخصیت منفوری در تاریخ ایرانه و کارهای به غایت زشتی انجام داده. در این کتاب اما شخصیتی به نام آناهیتا از زمان حال حاضر به گذشته سفر میکنه و با کمبوجیه رو به رو میشه. آناهیتا می‌بینه که کمبوجیه اون شخصیت دیوصفتی که ما می‌شناختیم نبوده و باورهاش در مورد کمبوجیه به چالش کشیده میشن. اگه تصوری از کمبوجیه ندارید میتونید قبل از این کتاب، کتاب آتوسا رو بخونید که با دیدگاه تاریخ‌نگاران قدیمی به کمبوجیه آشنا بشید.

این کتاب داستان و روایت تاریخی نیست و یک فانتزی تاریخیه که البته شاید برای دغدغه نویسنده که ارائه تصویر واقعی‌تری از کمبوجیه بر اساس منابع جدید بود، مناسب‌تر باشه اما ترجیحم این بود که عشقی این وسط اتفاق نمیفتاد ):) و همین طور دوست داشتم بدونم کدوم تیکه‌هایی از کتاب از منابع جدید تاریخی آورده شدن و واقعیت دارن‌.
با این که ترجیحم در داستان‌های تاریخی اینه که عناصر فانتزی و جادویی باهاش ترکیب نشن و تصویر واقعی‌ای از اون زمان ارائه کنن، اما از این داستان فانتزی خوشم اومد و تجربه همراهی با آناهیتا لذت‌بخش بود، ضمن این که تیکه‌های طنز کتاب خیلی جالب بود D:
ولی این که آناهیتا یک سال بین مردم اون زمان زندگی کرد و هنوز نتونست زبون و لهجشون رو یاد بگیره و اون طوری صحبت کنه واقعاً حرصمو در میاورد😂

امیدوارم در آینده نزدیک کلی کتاب خوب از این ژانر داستان تاریخی ایرانی داشته باشیم ‌(⁠◍⁠•⁠ᴗ⁠•⁠◍⁠)⁠✧⁠*⁠。⁩
        

25

روشنا

1403/3/12

ارزش های نسبی
انگار همه‌
        انگار همه‌ی موضوعاتی که این مدت دارم در موردشون می‌خونم از فرهنگ انگلیسی گرفته تا ساختار طبقاتی اجتماع رو ریختن رو هم و این نمایشنامه ساخته شده :⁠-⁠((⁠・⁠_⁠・⁠;⁠)

داستانِ کتاب درباره چیه؟ " یه جور آزمایش اجتماعیه با یه فرض قدیمی و اشتباه که چون ما همه به چشم خدا برابر هستیم، پس باید به چشم مخلوقات هم برابر باشیم."
نمایشنامه خوبیه و کل کتاب، اتفاقات دو روز رو روایت میکنه. این ساختارِ طبقاتی انگلیسی‌ها و آداب رفتاریشون هم خیلی جالبه D:
بعد از خوندن سفرنامه "آسمان لندن زیاده می‌بارد" تا حدی با فرهنگِ انگلیسی آشنا شدم و خوندن این نمایشنامه که تقریباً در دوران افول این فرهنگ روایت میشه، خیلی جالب بود.

هرچند قرار بود کتاب در این مورد باشه که "و چون [این آزمایش اجتماعی] هیچ وقت جواب نمی‌ده و نخواهد داد، باعث می‌شه این آرمان‌گراها دیگه زور نزنن که بی‌محابا به سمت آرمان‌شهر حرکت کنن. [آرمان‌شهری که] نوعی انتزاع ذهنیه که از نظر معنوی بهداشتیه... یه جایی که همه قربون‌صدقه هم می‌رن و هیچ‌کس سر میز کس دیگه‌ای پیشخدمتی نمی‌کنه."  ولی به نظرم با وجود موقعیت‌های خیلی عالی‌ای که به تصویر کشید تا نشون بده چنین چیزی ممکن نیست؛ دلیل اصلیِ جدا شدن نایجل و میرندا، خود میرندا بود نه موقعیت اجتماعی پایینش. البته شاید هم نویسنده میخواسته همین رو بگه که طبقات پایین جامعه آدم‌هایی رو شکل میده که در طبقه بالا مرسوم و پسندیده نیست. 🤷🏻
از ساختار داستانی کتاب خیلی لذت بردم ولی نتیجه‌گیری نهاییش چندان به مذاقم خوش نیومد ):)

به هر حال جمله صفحه آخر کتاب قابل فکره:
به سلامتیِ فروپاشی مفتضحانه و نهایی محال‌ترین رویایی که مزاحم افکار احمقانه آدم‌ها شده: عدالت اجتماعی!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

20

روشنا

1403/2/11

ارباب و نوکر
        ‼️اول این رو بگم که اگر کتاب رو نخوندید، این یادداشت رو نخونید. مخاطب این مرور کسانی هستند  که کتاب رو خوندند و همه چیز درش اسپویل شده. حتی اگه اسپویل کتاب براتون مهم نیست، پیشنهاد میکنم این یه بار براتون مهم باشه و مواجهه با کتاب بدون اطلاع قبلی رو از دست ندید. 

چه قدر این داستان عجیب بود! و چه قدر تولستوی داستان‌نویس خوبیه. جملات و کلمات انقدر تر و تمیز کنار هم قرار گرفتن که آدم حس میکنه هر کدوم، چندین بار سبک سنگین و ویرایش شدن. البته که مترجم خوب هم از جمله عوامل این حس و حاله.

وسطای کتاب، از پافشاری آندره‌ویچ برای ادامه دادن سفرش با وجود طوفان شدید، فهمیده بودم که داستان با مرگ هردو شخصیت یا یکیشون تموم میشه و چون این روزا یه مقدار فکرم درگیر بود، لحظاتی که تولستوی از آگاهی دو شخصیت برای نزدیکی مرگ و ترسشون می‌گفت؛ می‌خواستم کتاب رو ادامه ندم. اما ادامه دادم و تولستوی با پایان‌بندی کتاب شگفت‌زدم کرد!

داستان چندین قسمت قابل توجه برام داشت که دوست دارم دربارشون صحبت کنم:
- اولیش طمع زیاد آندره‌ایچ بود، به طوری که خودش رو با مال و اموالش، تلاشی که برای اون‌ها به کار برده، وارثش و زرنگیش تعریف می‌کرد. ولی لحظه‌ای که فهمید چندان فاصله‌ای با مرگ نداره، همه‌ی اون‌ها براش فرو ریخت.
- نحوه‌ی مواجهه دو شخصیت با آگاهی از فرا رسیدن مرگ. آندره‌ایچ در لحظه اولیه آگاهی از مرگ، ترس زیادی به جونش میفته و میخواد هرطور که شده خودش رو نجات بده و حتی نیکیتا رو با وجود این که می‌دونه ممکنه بمیره، تنها ول میکنه. نیکیتا اما با وجود ترس از مرگ فکر می‌کنه چیز زیادی برای از دست دادن نداره. 
به نظرم اومد که تولستوی در این جا دو نگاه به این موضوع داره، اولی این که زندگی ثروت‌مند باعث شده آندره‌ایچ به دنیا وابسته بشه و طمع کنه، ولی نیکیتا که به واسطه جبر روزگار از مال دنیا بی‌بهره است، طمع خاص و در نتیجه تاسف خاصی هم برای ترک دنیا نداره. تنها تاسفش هم ترک عادات روزانه و مختصر ترسی هم برای زندگی جدید و گناهانشه. نگاه دوم اما یک نگاه عرفانیِ سادهِ روستاییه که نیکیتا با خودش فکر میکنه به جز این ارباب دنیایی (آندره‌ایچ)، ارباب دیگه‌ای هم داشته و با مرگ از قلمرو اون ارباب خارج نمیشه، اربابی که هرگز تحقیرش نمی‌کنه.
- تو یه لحظه وقتی آندره‌ایچ می‌بینه که نیکیتا داره جلوی چشماش جونش رو از دست میده، به ندایی در درون، به عزم و اراده‌ای قوی برای نجات رعیتش، یک نوع جوشش خوبی از درونش پاسخ مثبت میده و تسلیم میشه. این جوشش عشق انگار که همه‌ی طمع‌ها، ترس‌ها و تعاریف قدیمی خوش‌بختی رو از بین می‌بره و به جاش حالتی از رضایت، آرامش و محبت می‌نشونه. در همین حالِ شعف و محبت، رویایی می‌بینه که همون کسی که بهش فرمان داد و برش بانگ زد که روی نیکیتا دراز بکشه و از مرگ نجاتش بده به سراغش اومده.
"شادمانه بانگ زد: آمدم!"
دیگه از رفتن با این فرد که در حقیقت خودشه، نمی‌ترسه. از مردن نمی‌ترسه... "می‌فهمد که این مرگ است و هیچ غصه نمی‌خورد."
"پول، مغازه، خرید و فروش‌ها و میلیون‌های میرونوف‌ها را به خاطر می‌آورد و درک این که چرا مردی، واسیلی برخوف نام، به همه‌ی این‌ها دل‌بستگی داشته، برایش دشوار می‌شود.
راجع به وسیلی برخوف می‌اندیشد: خب، آخر نمی‌دانست اوضاع از چه قرار است. نمی‌دانستم، ولی دیگر می‌دانم. دیگر خطایی در کار نیست. دیگر می‌دانم."
نکته دیگه‌ای که نظرم رو جلب کرد این بود که با وجود خصلت‌های بدی که ثروت و شهرت برای آندره‌ایچ داشت، لحظه‌ای که به خاطر نیکیتا از همه اون‌ها گذشت و همشون رو کوچک دید، انگار که باعث رشدی درش شد که بدون اون‌ها نمی‌تونست داشته باشه. 
- آخرین جملات کتاب، آخرین قسمت خیلی جالب داستان برام بودن: مرگ نیکیتا سال‌ها بعد از حادثه.
"به طیب خاطر از این زندگی که دیگر می‌آزردش به آن دیگری که هر روز و هر دم برایش مفهوم‌تر و دل‌فریب‌تر می‌شد گذر کرد. آیا آن‌جا برایش، پس از بیداری از این مرگ واقعی، بهتر است یا بدتر، آیا فریب خورده است، آیا آن‌چه را می‌جست یافته است؟ دیری نخواهد گذشت که به همه این‌ها پی می‌بریم."
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

22