یادداشت‌های رویا بخردی‌مند (18)

            چهل نامه‌ی کوتاه که آقای نادر ابراهیمی به همسر محترم‌شون نوشتن.
قلم و بیان آقای ابراهیمی به شدت جذاب، گیرا، عمیق و زیباست. 
من مجذوب محتوای هر نامه بودم و با اینکه می‌تونستم کتاب رو یک روزه بخونم و تموم کنم؛ اما مگه دلم میومد تموم بشه؟! 
خوندنش رو به همه جوانان و بزرگترها توصیه می‌کنم؛ به افراد متأهل بیشتر. 

اگه قرار بود بخش‌های قشنگ کتاب رو انتخاب کنم و بنویسم، احتمالا کل کتاب رو می‌آوردم اینجا! 
ببینید مثلا یه جاهایی از کتاب، آقای ابراهیمی نوشته‌اند که:

✴️
۰۰۰ مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی، و رؤیامان یکی.
همسفر بودن و هم‌هدف بودن، ابداً به معنای شبیه‌بودن و شبیه‌شدن نیست. و شبیه شدن، دالّ بر کمال نیست، بل دلیل توقّف است.
...
عزیز من!
زندگی را تفاوتِ نظرهای ما می‌سازد و پیش می‌برد نه شباهت‌هایمان، نه از میانْ‌رفتن و محوشدنِ یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، اَمربر شدن و دربستْ پذیرفتن.
...
من از عشقِ زمینی حرف می‌زنم که ارزشِ آن در «حضور» است نه در محو و نابود شدن.
...
تو نباید سایه‌ی کمرنگ من باشی
من نباید سایه‌ی کمرنگ تو باشم
این سخنی است که در باب «دوستی» نیز گفته‌ام.  ۰۰۰
✴️
۰۰۰  حبیب من!
هرگز از کودکیِ خویش آنقدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه‌اش را نشنوی، یا صدای گریه‌های مملو از گرسنگی و تشنگی‌اش را...
اینک دستهای مهربانت را به من بسپار تا به باد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسکها را نوازش کرد... ۰۰۰
✴️
۰۰۰  من با این سخنِ منظوم موافقم که می‌گوید:
          کلامی که نتوانی‌اش گفتْ راست
                                     به غیظِ فروخورده تبدیل کن!
اما موافق نیستم که همه‌چیز را چون نمی‌توانی بگویی، آنقدر به غیظ فروخورده تبدیل کنی که یک روز، با گلودردی خوفناک از پا درآیی_ بی تأثیری بر زمان و زمانه خود.
همه‌ی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بغض. بعضِ حرفهایت را به اشکْ مُبدَّل کُن! روشن است که چه می‌گویم؟ گریستن به‌جای گریستن، نه‌. گریستن به جای حرفی که نمی‌توانی به ناتمامی‌اش بزنی، و در کمالِ ممکن.
همه‌ی آبها نباید در اعماق زمین جاری شوند، تا یک روز، شاید، متّه‌ی چاهی به آنها برسد، و فَوَرانی و طغیانی... کمی از آبها باید که چشمه کنند و چشمه شوند، و جریانی عینی و ملموس بیابند. ۰۰۰
✴️
۰۰۰ صبور باش عزیز من، صبور باش تا بتوانم کلمه‌یی نو، جمله‌یی نو، و کتابی نو، فقط برای تو بسازم و بنویسم، تا در برابر تو اینگونه تهی‌دست و خجلت زده نباشم...
بانوی من باید مطمئن باشد که می‌توانم به خاطرش واژه‌هایی بیافرینم، همچنان که دبوانی...
با وجود این، من و تو خوب می‌دانیم که عشق، در قفس واژه‌ها و جمله‌ها نمی‌گنجد_مگر آنکه رنجِ اسارت و حقارت را احساس کند.
عشق، برای آنکه در کتابهای عاشقانه جای بگیرد، بسیار کوچک و کم‌بُنیه می‌شود. 
عزیز من!
عشق، هنوز از کلام عاشقانه بسی دور است.۰۰۰
✴️
          
            ▪️دقیقا ۵ داستان از جلال آل احمد
۱_گلدسته ها و فلک 
۲_جشن فرخنده
۳_خواهرم و عنکبوت
۴_شوهر آمریکایی
۵_خونابه انار
داستانها فضای زندگی و کار آدمای دوران خودش رو مجسم می‌کنن و هرکدوم ماجرای خودش رو داره. 
سه داستان اول درباره پسری به اسم عباس بود که منو یاد  کتاب «قصه های مجید» می‌انداخت اما به اون اندازه برام شیرین نبود.
موردی که در جریان چند داستان مدام تو چشمم بود، فحش‌هایی بود رد و بدل می‌شد و برام غیرمعمول بود! یه نکته دیگه اینکه پایان داستان و نتیجه‌ی ماجرا واضحا بیان نمیشد و خواننده باید در مراحل قضیه و اشاره های کوتاهی که شده بود دقت و تأمل می‌کرد تا نتیجه رو پیدا کنه.(برای سه داستانش این مدلی بود.جالب بود اما هنوز مطمئن نیستم که چطور شدن! )
من با متن و محتوا خیلی ارتباط نمی‌گرفتم اما دقیقا به همین دلیل ادامه دادم به خوندنش! چون نثر کتاب متفاوت بود. یعنی با اینکه فکر میکنم ماجراها اونقدر برام جذاب نبودن، اما بعد از شروع داستان تو کتاب غرق میشدم. احتمالا قلم نویسنده رو دوست داشتم ! ؛)
          
            ▪️کتابی از دسته‌ی جنایی و پلیسی
🔸بدون اسپویل
شخصیت های کتاب از همون ابتدا مشخص هستن و حتی قاتل هم برای خواننده رو میشه. اینطوری بگم؛ پیچیدگی و سیر داستان بیشتر در نوع تحلیل و شواهدی هست که پلیس داره. خواننده در ابتدا فقط اسم و نقش قاتل رو می‌دونه اما در ادامه با کندوکاو کارآگاه، با رسم و روش اون آشنا میشه که از قضا پیچیدگی های خاص خودشو داره. حقایقی در داستان وجود دارن که میتونن خواننده رو به خوبی غافلگیر کنن.
▪️نظر شخصیم:
از بین کتابهایی که با این ژانر خونده بودم، هیچکدوم همون اول کار قاتل رو به من معرفی نکرده بودن. مشتاق بودم ببینم نویسنده میخواد با چه چیزی من رو غافلگیر کنه و آیا انگیزه‌ی ادامه دادن کتاب در من حفظ میشه یا نه! از خوندنش ناراضی نیستم و اتفاقا کتاب رو خیلی دوست داشتم.  
فکر میکنم خواننده(به دلیل شناختن قاتل) بهتره صبور باشه و کارآگاه رو ساده فرض نکنه، به نویسنده اعتماد کنه و داستان رو دنبال کنه تا ارتباط خوبی با کتاب برقرار کنه.

▪️نقد؟
۱. این چه کاری بود تو کردی ؟! نه انصافا چرا؟! درک نمیکنم!😐😂
۲. نقدی که دوستان به «عنوان کتاب» وارد کردند رو قبول دارم. لفظ فداکاری روی هم رفته برای مظنون داستان زیادی بود.

▪️نقش ها:
یاسکو هانائوکا
میساتو هانائوکا
شینجی توگاشی
مهندس
کودو
ایشیگامیِ بودا (ریاضیدان)
یوکاوا (فیزیکدان)
کوساناگی(کارآگاه)
کیشیتانی(دستیار کارآگاه)
          
            ▪️فیدیبو درباره‌اش میگه: سه شنبه ها با موری را می‌توان هم یک زندگینامه و هم یک رمان فلسفی دانست. 
موری شوارتز، حدود ۱۶ سال پیش در دانشگاه براندیس استاد آقای میچ آلبوم بوده. موری حالا داره با بیماری ALS دست و پنجه نرم می‌کنه و وقتی میچ از این قضیه باخبر میشه، تصمیم میگیره با استادش ملاقات کنه. 
کتاب، ملاقات استاد و شاگرد رو در چهارده سه‌شنبه‌ی آخر زندگی موری روایت می‌کنه . هر سه‌شنبه به موضوعی خاص پرداخته میشه و موری مطالب رو قشنگ و عمیق بیان می‌کنه که خواننده رو به فکر فرو می‌بره. متن کتاب روان و خوب نوشته شده و می‌تونه خواننده رو با خودش همراه کنه.
▪️نظر شخصیم
خیلی زیاد دوستش داشتم. از اون کتابهایی بود که دلم نمی‌اومد تمومش کنم. موری شخصیتی بود که در طول کتاب با اشتیاق حرفاشو دریافت کردم. دیدگاهش برام قابل تامل بود.

▪️نقل قول:
«یک آموزگار بر ابدیت اثر می‌گذارد؛ و هرگز نمی‌تواند بگوید که نفوذش در کجا متوقف می‌شود.» هنری آدامز

«اما وقتی موری را می‌دیدم، همه چیز را فراموش می‌کردم. در حضور او به خودم علاقه‌مندتر می‌شدم. حالا تلفن همراهم را برنمی‌داشتم.»

«فرهنگ ما سببی نیست تا مردم حالشان خوب شود. باید به اندازه کافی قوی باشی که اگر تشخیص دادی فرهنگ به وظایفش عمل نمی‌کند، خریدار متاع آن نباشی. فرهنگی از آن خود ابداع کن.»  
متاع: جنس، کالا

«+ آیا برایت از کشمکش اضداد حرف زده‌ام؟
_ کشمکش اضداد؟
+ زندگی مجموعه‌ای از فراز و نشیب هاست. دلت می‌خواهد کاری بکنی، اما مجبوری کار دیگری انجام دهی. از چیزی ناراحتی اما می‌دانی که نباید باشی، چیزهایی را امر مسلم می‌پنداری و این در حالی است که می‌دانی نباید چیزی را امر مسلم فرض کنی.»

«موری گفت: درباره جمله روی سنگ قبرم تصمیم گرفتم. آموزگاری تا لحظه آخر.»
          
            ▪️یه داستان کوتاه 
خاطره‌ای که یه خانم چهل ساله از سن ۱۳_۱۲ سالگیش روایت کرده.
از تصمیمی گفته که برای اون سن و سال نوجوونی خودش خیلی عجیب بوده و اقرار می‌کنه حالی که در پی اون تصمیم بهش دست داده رو، تا به الان که چهل سالش شده دیگه تجربه نکرده. حیای زیادی دخترک قصه‌ی ما، باعث شد اسم اتفاقی که رقم خورده بود رو گناه بذاره و خجالت بکشه. اما سوال خواننده اینه که آیا واقعا دخترک مرتکب گناه شده بود؟ و خود خواننده جواب میده :  نه!
▪️نظر شخصیم:
احساسات و هیجانات داستان خوب بیان شده بود. با اینکه محیط اطرافم شلوغ و پر سروصدا بود، تا تموم شدن داستان غرقش شده بودم و دوست داشتم بدونم قراره چی پیش بیاد. جو و فضایی که در ذهنم ساخت برام جدید بود و دوست داشتم.
▪️نقل قول:
باز هم آن پیرمردی که وقتی گریه می‌کرد، آدم خیال می‌کرد می‌خندد آمد و سر جای همیشگیش، پای صندلی روضه خوان نشست.

یکی دیگر هم بود که وقتی گریه می‌کرد، صورتش را نمی‌پوشانید. سرش را هم پایین نمی‌انداخت. دیگران همه این‌طور می‌کردند. مثل اینکه خجالت می‌کشیدند کس دیگری اشکشان را ببیند. ولی این یکی نه سرش را پایین می‌انداخت و نه دستش را روی صورتش می‌گرفت.

حتم داشتم که مادر چغلی مرا به پدر نخواهد کرد. چه مادر مهربانی داشتیم! هیچ وقت چغلی ما را نمی‌کرد که هیچ، همیشه هم طرف ما را می‌گرفت.
          
            داستان که نه!
توصیفی کوتاه از یه پله برقی، با گروهی آدم که دارن به وسیله اون بالا میرن. 

جمله های طولانی و بی فعل کنار هم ردیف شده بودن و هی برمی‌گشتم و دوباره جملات رو می‌خوندم که ببینم چی میخواد بگه، اما بازم چیزی عایدم نمیشد!

البته که توضیح آقای احسان چادگانی«مترجم این کتاب» رو در طاقچه خوندم و ایشون گفته بودند که:«نثر داستان، بخصوص در ابتدای کار، بدون توقف پیش می‌رود و فکر می‌کنم قصد نویسنده این بوده که پیوستگی و حرکت پله‌برقی را از طریق ساختار جملات به خواننده برساند.»  
در بین سایر نظرات اشاره شده بود که: مقصود نویسنده احتمالا اشاره به گذر زمان و جایگاه و فاصله آدمها از همدیگه است که با توصیف حرکت پله برقی و محل ایستادن افراد بیان شده.
نظر دوستان کمی برام قابل تامل بود اما بازم فکر میکنم اصلا نتونستم با این کتاب ارتباط بگیرم و چیزی برای اضافه کردن به من نداشت!(با احترام به نویسنده و مترجم بزرگوار)
با سرچ درباره نویسنده به شناخت خاصی از ایشون نرسیدم اما اینطور به نظر می‌رسه که سبک نویسنده همینه و تلفیقی از رویا و واقعیت رو به کار میگیرن و خط طولی زمان رو به هم می‌ریزن!
          
            ▪️کتابی کم حجم با ژانر ترس و وحشت 
مدتی بود کتابی با این ژانر مطالعه نکرده بودم. نظراتی که درباره کتاب دیدم حاکی از فضای تاریک و پیچیده‌‌ی داستان بود که تونست من رو به خوندن کتاب مشتاق کنه.
▪️ موضوع
کتاب درباره پسری بیان شده که به همراه عموی بداخلاقش آژانس روح گیری به راه می‌اندازن و کار و درآمدشون رو با سر و کله زدن با روح‌ها می‌چرخونن! جریان داستان حول یکی از ماموریت های پسر و عمو پیش می‌ره.
▪️نظر شخصیم
به طور کلی محتوا برای من ترسناک یا شوکه کننده نبود و بیشتر جنبه معمایی داشت که خوشبختانه پایان داستان تونست غافلگیر کنه.(البته این نظر برای من صدق میکنه. باتوجه به نظرات بقیه، می‌تونه برای دیگران ترسناک واقع بشه.) 
▪️نقد؟
۱. فکر میکنم جا داشت فضاها بیشتر توصیف بشن چون کتاب‌ با این ژانر باید بتونه در ذهن خواننده فضای ترسناک رو به خوبی ترسیم کنه تا حق مطلب ادا بشه. محیط فیزیکی داستان یه جاهایی توی ذهن من مبهم می‌موند.
۲. درباره تاثیر حضور روح و سردی و تاریکی فضا و.. صحبت شده بود اما انگار خطری نقش های داستان رو تهدید نمی‌کنه و همین باعث شده ترسناک بنظر نیاد.

▪️نقش ها:
مونتی سانتیاگو: روح گیر
سایمون سانتیاگو: روح زبان
جید (چیلدرمس)
اکتاویا فری‌استون
مادولوک(نقاب‌سیاه)
مادام هلنا 
امرسون لوییس
جانتان چیلدرمس
مورگانا چیلدرمس