بریده‌های کتاب اَمیرْرِضا|Amirreza

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 165

-رضا، می‌دونی تو پادگان کسوه که بودیم، خیلی احساس غرور داشتم. -از چی؟ -از این‌که پادگان ما تو چند‌کیلومتری اسرائیل بود و اون نمی‌تونست هیچ غلطی بکنه. علی‌پور نگاهش می‌کند. بابک با هیجان ادامه می‌دهد: این می‌دونی یعنی چی، رضا؟ یعنی که ما صاحب قدرت‌ایم؛ یعنی به اون‌ها هم ثابت شده با ما نمی‌تونن دربیفتن. رضا، ما تو چند کیلومتریِ اون‌ها بودیم و هیچ کاری نتونستن بکنن. هیجان به صدایش اوج می‌دهد: می‌دونی علت همه این‌ها چیه؟ علی‌پور در سکوت سر تکان می‌دهد. در این مدت، بابک هیچ‌وقت این‌همه حرف نزده بود. بابک در جیب پیراهنش دست می‌کند. قرآن کوچکی درمی‌آورد و زیر لب صلوات می‌فرستد و لایش را باز می‌کند: -به خاطر وجود و درایت ایشونه. رضا، این آرامش و امنیت، این غروری رو که من امشب ازش حرف می‌زنم، مدیون بودن این مرد هستیم؛ همه‌ی ما. علی‌پور خم می‌شود روی عکس. تصویر حضرت خامنه‌ای، زیر نور اندک ماه روشن می‌شود. -خیلی دوست دارم آقا ارادتم رو به خودش بدونه. می‌خوام بفهمه یکی از سربازهاش من‌ام و برای خوشحالی و سربلندیِ خودش و کشورش هر کاری می‌کنم.

2

بریدۀ کتاب

صفحۀ 73

قلیان‌ها را که آوردند، یک‌دفعه صدای ضرب بلند شد و یکی با صدای بلند گفت:«آبدارباشی تعطیل کرده باشی!» و شروع به خواندن کرد:«بسم الله ما اول قرآن است، رحمان و رحیم رخصت از یزدان است، از بی‌ادبی کسی به جایی نرسید، حقا که ادب وظیفه انسان است. خشنودی آقا امام زمان صلوات.» صدای صلوات در قهو‌خانه پیچید. برایم جالب بود که این همه لات یقه‌باز با کلی خال و تاتو چه با اشتیاق صلوات می‌فرستند. کم‌کم همهمه‌ها خوابید. مرد میان‌سالی وسط قهوه‌خانه ایستاد و از همه رخصت گرفت و شروع کرد:«این بازی به عمر ما جوون‌ها قد نمی‌ده. اصلش چیزِ دیگه‌ای بوده. اما اینجا نوکر خونه آقا امیرالمومنینه. ما اینجا تورنا رو به یاد تازیانه‌ای که به بچه‌های امام حسین زدند می‌زنیم. پس، جان امام حسین، کسی بی‌نیت اینجا نشینه.» پیرمرد هیکلی چهارشانه‌ای پارچه بلندی را در دستش گرفته بود و کناری ایستاده بود. مرد میان‌سال شروع کرد به ذکر صلوات و لعن گفتن و دعوت از مهمان‌هایی که دم در بودند تا جلسه کمی نظم پیدا کند حواس‌ها جمع شود.

3

بریدۀ کتاب

صفحۀ 152

۶۱ جمع هیزم از صحرا رسول اکرم صلی الله‌علیه و آله در یکی از مسافرت‌ها با اصحابش در سرزمینی خالی و بی‌علف فرود آمدند. به هیزم و آتش احتیاج داشتند، فرمود:«هیزم جمع کنید.» عرض کردند:«یا رسول‌الله! ببینید این سرزمین چقدر خالی است! هیزمی دیده نمی‌شود.» فرمود:«در عین حال هر کس هر اندازه می‌تواند جمع کند.» اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت به روی زمین نگاه می‌کردند و اگر شاخه کوچکی می‌دیدند برمی‌داشتند. هر کس هر اندازه توانست ذره ذره جمع کرد و با خود آورد. همین‌که همه افراد هرچه جمع کرده بود روی هم ریختند، مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول اکرم فرمود:«گناهان کوچک هم مثل همین هیزمهای کوچک است، ابتدا به نظر نمی‌آید، ولی هر چیزی جوینده و تعقیب‌کننده‌ای دارد؛ همانطور که شما جستید و تعقیب کردید این‌قدر هیزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا می‌شود و یک روز می‌بینید از همان گناهان خرد که به چشم نمی آمد، انبوه عظیمی جمع شده است.» وسائل، ج۲/ص ۴۶۲.

1

بریدۀ کتاب

صفحۀ 8

شهید سید احمد موسوی راد فرمانده گردان یدالله، تیپ ۲۱ امام رضا (ع) تولد: مشهد، ۱۳۳۹؛ شهادت، جزیره مجنون، عملیات خیبر،۱۳۶۲ مزار، بهشت رضا (ع) اولش که قبول نمی‌کرد، با اصرارهای من بالاخره راضی شد ازدواج کند. معیارهایی برای انتخاب همسر داشت. دلش می‌خواست همسرش با ایمان باشد، می‌گفت، «مادرجون! زنی می‌خوام که با خدا باشه. دوست دارم طوری باشه که با حجابش افتخار کنم.» روز اول به همسرش گفته بود: «من به خاطر این ازدواج کردم که دینم کامل بشه؛ چون بنای شهادت دارم. می‌خوام وقتی شهید شدم با دین کامل برم به دیدار خدا.» رؤیا خسینی، کاش با تو بودم، ص ۱۲۵ (به روایت مادر شهید) پیامبر اکرم (ص): هرکه با زنی مالش ازدواج کند، خداوند او را به مال وی واگذار می‌کند و هرکه با او به خاطر جمال و زیبایی‌اش ازدواج نماید در او چیزی را که خوشایند او نیست خواهد دید و هرکه با وی به خاطر دینش ازدواج کند، خداوند تمامی این مزایا را برای او جمع می‌کند. وسائل الشیعه. ج۱۴. ص۳۱

1