بریدهای از کتاب تهرانِ جان (روایت هایی از زندگی با تهران) اثر امین طبسی
7 روز پیش
صفحۀ 73
قلیانها را که آوردند، یکدفعه صدای ضرب بلند شد و یکی با صدای بلند گفت:«آبدارباشی تعطیل کرده باشی!» و شروع به خواندن کرد:«بسم الله ما اول قرآن است، رحمان و رحیم رخصت از یزدان است، از بیادبی کسی به جایی نرسید، حقا که ادب وظیفه انسان است. خشنودی آقا امام زمان صلوات.» صدای صلوات در قهوخانه پیچید. برایم جالب بود که این همه لات یقهباز با کلی خال و تاتو چه با اشتیاق صلوات میفرستند. کمکم همهمهها خوابید. مرد میانسالی وسط قهوهخانه ایستاد و از همه رخصت گرفت و شروع کرد:«این بازی به عمر ما جوونها قد نمیده. اصلش چیزِ دیگهای بوده. اما اینجا نوکر خونه آقا امیرالمومنینه. ما اینجا تورنا رو به یاد تازیانهای که به بچههای امام حسین زدند میزنیم. پس، جان امام حسین، کسی بینیت اینجا نشینه.» پیرمرد هیکلی چهارشانهای پارچه بلندی را در دستش گرفته بود و کناری ایستاده بود. مرد میانسال شروع کرد به ذکر صلوات و لعن گفتن و دعوت از مهمانهایی که دم در بودند تا جلسه کمی نظم پیدا کند حواسها جمع شود.
قلیانها را که آوردند، یکدفعه صدای ضرب بلند شد و یکی با صدای بلند گفت:«آبدارباشی تعطیل کرده باشی!» و شروع به خواندن کرد:«بسم الله ما اول قرآن است، رحمان و رحیم رخصت از یزدان است، از بیادبی کسی به جایی نرسید، حقا که ادب وظیفه انسان است. خشنودی آقا امام زمان صلوات.» صدای صلوات در قهوخانه پیچید. برایم جالب بود که این همه لات یقهباز با کلی خال و تاتو چه با اشتیاق صلوات میفرستند. کمکم همهمهها خوابید. مرد میانسالی وسط قهوهخانه ایستاد و از همه رخصت گرفت و شروع کرد:«این بازی به عمر ما جوونها قد نمیده. اصلش چیزِ دیگهای بوده. اما اینجا نوکر خونه آقا امیرالمومنینه. ما اینجا تورنا رو به یاد تازیانهای که به بچههای امام حسین زدند میزنیم. پس، جان امام حسین، کسی بینیت اینجا نشینه.» پیرمرد هیکلی چهارشانهای پارچه بلندی را در دستش گرفته بود و کناری ایستاده بود. مرد میانسال شروع کرد به ذکر صلوات و لعن گفتن و دعوت از مهمانهایی که دم در بودند تا جلسه کمی نظم پیدا کند حواسها جمع شود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.