«مغز اندرو» مثل یه معادلهی حلنشدهست پر از پچپچهای ذهنی، خاطرههای تکهپاره و گفتوگوهایی که انگار توی یک کابوس روانکاوانه گیر افتادن.
دکتروف اینجا با جسارت وارد مغز یه شخصیت نامتعادل شده و تلاش کرده تا مرز بین عقل، احساس، حافظه و هذیان رو پاک کنه و باید گفت تو بعضی جاها واقعاً شاهکار کرده.
قوت اصلی رمان زاویهی دید غیرمتعارفشه؛ روایت از درون مغز یه آدم پر از تناقض که خودش هم نمیدونه راست میگه یا داره نقش بازی میکنه هست.
اینجا دکتروف دست روی چیزای خطرناکی میذاره؛ اندوه، گناه، مسئولیت، و شکنندگی حافظه. اینا رو نه به شکل دراماتیک و کلاسیک بلکه با تکهپارههای ذهنی بیقاعده میریزه توی صورتت.
و جالبتر اینکه با وجود روایت مبهم ضربهی عاطفی داستان بعضیجاها نفسگیره.
اما نقطهضعفش دقیقاً همونجایی که زور میزنه «متفاوت» باشه.
فرم شکستخوردهی روایت، عدم شفافیت عمدی، و پرگوییهای شبهفلسفی گاهی بیشتر از اینکه عمیق باشن مصنوعی حس میشن. انگار یه جاهایی دکتروف نمیدونه کی باید ساکت شه کی باید اجازه بده خواننده خودش فکر کنه.
بعضی فصلها بیش از حد خستهکنندهست نه به خاطر کندی بلکه چون نویسنده مدام داره دور خودش میچرخه.
در نهایت «مغز اندرو» رمانی نیست که همهکس دوست داشته باشه...
اگه دنبال قصهی خطی، اتفاق و گرهگشایی هستید جا به جا پرتت میکنه بیرون.
اما اگه اهل چالش ذهنیای که مرز بین جنون و نبوغ رو میسابه باشید این کتاب میتونه مثل یه مشعل بیرحمانه روشنکننده باشه.
هم آینهست، هم تیغ. هم شعره، هم روانپریشی و خب گاهی هم حوصلهسَربَره.