mohdseh☁️

mohdseh☁️

@ur_ihom
عضویت

خرداد 1404

7 دنبال شده

10 دنبال کننده

                در جستجویِ صفحه معنا.
              

یادداشت‌ها

mohdseh☁️

mohdseh☁️

دیروز

        «مغز اندرو» مثل یه معادله‌ی حل‌نشده‌ست پر از پچ‌پچ‌های ذهنی، خاطره‌های تکه‌پاره و گفت‌وگوهایی که انگار توی یک کابوس روانکاوانه گیر افتادن.
 دکتروف اینجا با جسارت وارد مغز یه شخصیت نامتعادل شده و تلاش کرده تا مرز بین عقل، احساس، حافظه و هذیان رو پاک کنه و باید گفت تو بعضی جاها واقعاً شاهکار کرده.
قوت اصلی رمان زاویه‌ی دید غیرمتعارفشه؛ روایت از درون مغز یه آدم پر از تناقض که خودش هم نمی‌دونه راست می‌گه یا داره نقش بازی می‌کنه هست.
 این‌جا دکتروف دست روی چیزای خطرناکی می‌ذاره؛ اندوه، گناه، مسئولیت، و شکنندگی حافظه. اینا رو نه به شکل دراماتیک و کلاسیک بلکه با تکه‌پاره‌های ذهنی بی‌قاعده می‌ریزه توی صورتت.
و جالب‌تر اینکه با وجود روایت مبهم ضربه‌ی عاطفی داستان بعضی‌جاها نفس‌گیره.
اما نقطه‌ضعفش دقیقاً همون‌جایی که زور می‌زنه «متفاوت» باشه.
فرم شکست‌خورده‌ی روایت، عدم شفافیت عمدی، و پرگویی‌های شبه‌فلسفی گاهی بیشتر از اینکه عمیق باشن مصنوعی حس می‌شن. انگار یه جاهایی دکتروف نمی‌دونه کی باید ساکت شه کی باید اجازه بده خواننده خودش فکر کنه. 
بعضی فصل‌ها بیش از حد خسته‌کننده‌ست نه به خاطر کندی بلکه چون نویسنده مدام داره دور خودش می‌چرخه.
در نهایت «مغز اندرو» رمانی نیست که همه‌کس دوست داشته باشه...
اگه دنبال قصه‌ی خطی، اتفاق و گره‌گشایی هستید جا به جا پرتت می‌کنه بیرون.
اما اگه اهل چالش ذهنی‌ای که مرز بین جنون و نبوغ رو می‌سابه باشید این کتاب می‌تونه مثل یه مشعل بی‌رحمانه روشن‌کننده باشه.
هم آینه‌ست، هم تیغ. هم شعره، هم روان‌پریشی و خب گاهی هم حوصله‌سَربَره.
      

2

mohdseh☁️

mohdseh☁️

7 روز پیش

        کتاب چرا ادبیات؟ از ماریو بارگاس یوسا برای من فقط یه کتاب نبود یه جور بیداری فکری بود. یوسا تو این اثر با تمام هوشمندی و تجربش از ادبیات دفاع نمی‌کنه صرفاً چون عاشقشه ازش دفاع می‌کنه چون باور داره که ادبیات یکی از آخرین سنگرهای انسانیت تو دنیاییه که داره کم‌کم به مصرف‌گرایی و بی‌تفاوتی می‌رسه.
ادبیات تو نگاه یوسا یه سرگرمی لوکس یا یه دل‌مشغولی آکادمیک نیست یه نیازه. همون‌قدری حیاتی که هوا یا آزادی فکر. اون جوری از تخیل حرف می‌زنه که انگار یه قدرت نجات‌بخشه نه فقط برای خلق داستان بلکه برای فهمیدن آدم‌ها، جهان و حتی خودمون.
یکی از نکاتی که تو کتاب برام خیلی پررنگ بود، اینه که یوسا معتقده جامعه‌ای که ادبیات رو فراموش کنه کم‌کم توانایی رویا دیدن و اعتراض کردن رو از دست می‌ده. چون داستان‌ها تمرینی هستن برای همدلی برای اینکه بتونی زندگی کسی رو تجربه کنی که شبیه تو نیست ولی دردش آشناست.
به عنوان کسی که سال‌هاست با کتاب زندگی کرده این اثر مثل یه یادآوری بود که چرا اصلاً شروع کردم به خوندن. چرا هنوز هم وقتی دنیا سنگینه پناه می‌برم به یه پاراگراف خوب به یه شخصیت ساخته‌شده با واژه‌ها. 
چرا ادبیات؟ یه جواب آماده نمی‌ده یه سؤال اساسی می‌پرسه که ذهن آدم رو تا مدت‌ها درگیر نگه می‌داره.
اگه دنبال کتابی هستین که هم فکری تکونتون بده هم از نظر نوشتاری شسته‌رفته و محکم باشه و هم یه ضربه‌ی لطیف بزنه به قلبتون این کتابو از دست ندید.
      

7

        ژرمینال برای من فقط یک رمان نبود یه گور دسته‌جمعی از رؤیاهای له‌شده بود.
قصه‌ای از کارگران معادن زغال‌سنگ، ولی در واقع  اعتراف‌نامه‌ای‌ست از طرف تمدن، از طرف سرمایه‌داری، از طرف انسان به جنایت علیه انسان.
امیل زولا کاری کرد که من، وسط یه اتاق گرم و پرنور، حس کنم دارم توی روده‌های زمین جان می‌کنم.
بوی زغال‌سنگ، تنگی نفس، گرسنگی، و اون خشمِ پنهانِ بی‌صدا،
همه‌چیز تو این رمان واقعی‌تر از خیلی واقعیت‌هاست.
و در دلِ این تاریکی اتین، نماد کسیه که نه قهرمانه، نه ناجی، بلکه "شهود انسانیه" یه.
کسی که از دل خاک، مفهوم شورش، آگاهی، و دگرگونی رو بیرون می‌کشه.
ولی ژرمینال قهرمان‌محور نیست؛ درد، شخصیت اصلیه.
نقد شخصی‌م اینه که زولا جایی بین روایت ژورنالیستی و ادبیات شاعرانه گیر می‌کنه.
گاهی این حجم از جزئیات و توصیف، مثل گل‌ولای معدن می‌مونه که تا زانو توش فرو می‌ری.
اما دقیقاً همین لجنی‌بودنِ فضاست که داستانو این‌قدر عمیق و تأثیرگذار می‌کنه.
یه رئالیسم کثیف، زنده، زخم‌خورده. نه زیبایی در روایت هست، نه امیدِ زیاد ولی در دل این بی‌پناهیِ مطلق، یه دانه‌ امید داره جوانه می‌زنه و ژرمینال یعنی بهار، و زولا بلد بود آخرِ زمستون رو نشون بده تا آدم بتونه باور کنه بهار واقعاً می‌تونه بیاد.
      

2

        وقتی حسن وحدانی می‌نویسه، انگار خودش رو می‌کَنه می‌ریزه رو کاغذ.
متن، بی‌رحمانه ساده‌ست.
نه پیچیده‌ست، نه فلسفی، نه فخرفروشانه؛ اما دقیقاً همینه که می‌کُشه.
چون آدم رو تو دام خودش می‌ندازه.
فکر می‌کنی داری یه متن نرم درباره‌ی دوست داشتن می‌خونی،
اما یهو، یه جمله‌اش مثل تیغ از زیر پوستت رد می‌شه و می‌فهمی داری زخمتو می‌خونی، نه کتابو.
اما این کتاب همه چیز نیست.
نقد من؟
با تمام عمق و دردش، گاهی زیادی آسونه.
انگار همه‌چی داره گفته می‌شه، اما جایی برای فکر کردن نمی‌ذاره.
اون «فاصله‌ی خالی» که مخاطب باید پرش کنه، کم پیدا می‌شه.
و این باعث می‌شه بعضی از جمله‌ها، به جای اینکه جا باز کنن تو دل، سریع تموم شن و برن.
مثل زخمی که هنوز باز نشده، ولی پانسمان شده.
و گاهی حس کردم کتاب داره خیلی خودش رو به مخاطب نزدیک می‌کنه، طوری که دیگه رمقی برای مکاشفه نمی‌ذاره 
همه چیز گفته می‌شه، حتی اگه هنوز آمادگیشو نداشته باشی.
ولی با همه‌ی اینا کتاب یه جور آینه‌ست.
آینه‌ای که شاید نخوای توش نگاه کنی،
      

3

        پیرمرد و دریا یک سمفونی ساکته قصیده‌ای در ستایش تلاش بی‌پایان انسان، جایی که دریای پهناور و بی‌رحم، آینه‌ای‌ست برای روحی خسته و تنهایی‌ست که با آخرین نفس می‌جنگد. سانتیاگو نه فقط یک ماهی، که سرنوشت را شکار می‌کند در این تعقیب، پیروزی و شکست درهم می‌آمیزند، چون موج و ساحل، چون زندگی و مرگ.
زبان همینگوی ساده و خشن است، اما گاهی همین سادگی تبدیل به دیواری می‌شود که مانع نفوذ عمیق‌تر به جهان پیچیده‌ی شخصیت‌ها می‌شود. پیرمرد، به‌سان قهرمانی جاودانه، گاه آنچنان در اسطوره‌ی مقاومت غرق می‌شود که جای نفس‌های واقعی و ضعف‌های انسانی‌اش خالی می‌ماند.
و اینجاست که پیرمرد و دریا، با تمام شکوهش، گاهی به افسانه‌ای تک‌بعدی بدل می‌شود؛ قصه‌ای که بیشتر برای تملک قدرت و صلابت نوشته شده تا برای کاوش در عمق آسیب‌پذیری بشر.
اما شاید همین ضعف، به نوعی قدرتش باشد: کتابی که قهرمان را به اسطوره بدل می‌کند تا ما را به فکر بیاندازد که گاهی باید شکست خورد، تا معنای واقعی ایستادگی را بفهمیم.
      

29

        «زمستان در سوکچو» رو از قفسه‌ی ساکت کتابخونه برداشتم. یه انتخاب بی‌نقشه، بی‌پیش‌زمینه. حتی اسم نویسنده رو هم نمی‌شناختم. فقط یه عنوان سرد، مرموز، و کمی دور... مثل صدایی که از پشت درِ بسته شنیده می‌شه.
با خودم گفتم بذار ببینم چه زمستانی توی سوکچو در جریانه و اونچه پیدا کردم، نه داستان بود، نه عشق، نه حادثه؛ بلکه یه سکوتِ چسبناک، یه انتظار کش‌دار، و زنی که توی سایه‌ها راه می‌رفت و خودش رو به ما نمی‌سپرد.
نثر دوساپان بُرنده‌ست، ولی آهسته. مثل تیغی که آروم از روی پوست رد می‌شه و بعد از چند ثانیه، تازه حسش می‌کنی. همه‌چیز توی این کتاب انگار عقب نگه داشته شده: عشق، خشم، حتی گفت‌وگو. این تعمدی‌بودنِ فاصله گاهی دل‌فریب بود، اما گاهی هم انگار دستم رو پس زد.
سوکچو سرد بود، مرطوب، و پر از تنهایی‌های بدون توضیح. همه‌چیز در مرز بود بین دو فرهنگ، دو زبان، دو خواستن، دو نبودن. و شاید برای همین بود که نتونستم عاشقش بشم. تحسینش کردم، بله. ستایش کردم سکوت حساب‌شده‌ش رو. اما جایی توی کتاب، حس کردم نویسنده خودش رو ازم دریغ کرده.
زمستان در سوکچو برای من مثل یه رابطه‌ی کوتاه و بی‌پایانه بود یه رابطه‌ی بی‌قرار با کسی که زیاد نگاهت می‌کنه، ولی هیچ‌وقت لبخند نمی‌زنه.

      

20

        شب‌های بی‌خوابی کتابی‌ست که مثل نوری لرزان، به عمق حافظه‌ی یک زن سرک می‌کشد؛ حافظه‌ای در هم ریخته، پُر از صداهای پراکنده، تکه‌پاره‌هایی از عشق، سیاست، نوشتن، و تنهایی. نوشتارش شاعرانه است، گاهی جادویی، گاهی مثل نفس کشیدن در هوای سرد و سبک. اما این سبک، همان‌قدر که منحصر به‌فرد است، همان‌قدر هم مخاطره‌آمیز است.
هاردویک جسورانه از روایت خطی فاصله می‌گیرد، اما گاهی همین بی‌ساختاری به سردرگمی می‌رسد. مخاطب باید با دقت و حوصله بخواند تا در این جریان آزاد افکار، راهش را گم نکند و گاهی گم هم می‌شود. کتاب عمداً خودش را از خواننده پنهان می‌کند، و این همیشه به نفع اثر نیست؛ گاهی خواننده را پس می‌زند، بی‌آنکه دلیلی برای بازگشت به او بدهد.
شخصیت‌ها، چون سایه‌هایی از خاطرات، می‌آیند و می‌روند، اما آن‌قدر عمیق نمی‌شوند که رد ماندگاری از خود به جا بگذارند. دردی هست، زیبایی هست، ولی گاهی همه‌چیز در مه فرو می‌رود. هاردویک خواسته شعر و خاطره را در هم بدوزد، اما در بعضی جاها، نخ از سوزن در می‌رود؛ و این دو جهان، به جای پیوند، در موازات هم باقی می‌مانند.
در عین حال، همین سکون و بی‌اتفاقی، برای بعضی خوانندگان، بخش جذاب اثر است. شب‌های بی‌خوابی کتابی نیست که از آن «داستان» بخواهی. باید بپذیری که بیشتر از آنکه قصه باشد، تجربه است. بیشتر زمزمه است تا روایت. و در همین زمزمه، گاهی حقیقتی هست که کتاب‌های پرشور هم از گفتنش عاجزند.
در یک کلام: کتابی‌ست که باید در تنهایی خواند، با حوصله، با سکوت. اما اگر انتظار داری دردت را درمان کند، ممکن است زخمی تازه تحویلت دهد.


      

3

        پدرو پارامو نه به قواعد رمان‌نویسی پای‌بنده، نه به انتظار خواننده. این کتاب، با نگاهی خونسرد، تمام دیوارهای بین زندگی و مرگ، منطق و توهم، راوی و روایت رو خرد می‌کنه. خوان رولفو با بی‌رحمی شاعرانه‌ای، ما رو وارد دنیایی می‌کنه که از نفس افتاده، اما هنوز نفس می‌کشه نه زندگی، نه مردگی؛ نوعی برزخ روایت‌شده.
اینجا شخصیت‌ها صدا دارن ولی جسم ندارن، خاطره هست اما زمان نه. «کوماتلا» فقط یک روستا نیست؛ استعاره‌ایه از حافظه‌ی جمعی پوسیده، از جهانی که پدرسالاری، مذهب، و قدرت، روحش رو بلعیدن.
پدرو پارامو خودِ سیستم پوسیده‌ست
 کسی که فراموش شده، اما هنوز داره همه رو کنترل می‌کنه. رولفو هیچ‌چیزو قضاوت نمی‌کنه، فقط پرده رو کنار می‌زنه تا بوی تعفن تاریخ بالا بزنه. این رمان یک جهانِ دفن‌شده‌ست که فقط با ادبیات می‌شه نبش‌قبرش کرد.
پدرو پارامو رمانیه که نمی‌خواد لذت‌بخشه 
می‌خواد درونتو تکون بده، و بعد توی همون لرزش، حقیقت رو نشونت بده. و این کارو می‌کنه، بی‌داد، بی‌رحم، بی‌صدا!
      

8

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.