معرفی کتاب مغز اندرو اثر ئی. ال. دکتروف مترجم محمدرضا ترک تتاری

مغز اندرو

مغز اندرو

ئی. ال. دکتروف و 1 نفر دیگر
3.6
29 نفر |
12 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

43

خواهم خواند

39

ناشر
بیدگل
شابک
9786223131165
تعداد صفحات
232
تاریخ انتشار
1402/1/1

توضیحات

        

|      ذهن من پر است از رؤیاها و خواب‌ها و کارها و حرف‌های آدم‌هایی که نمی‌شناسمشان. صداهای خاموش می‌شنوم، شبح‌هایی که از خواب‌هایم بیرون می‌آیند و روی دیوار می‌خزند، همان‌جا جا خوش می‌کنند، ماتم‌گرفته چنبره می‌زنند، از درد به خودشان می‌پیچند و بدون اینکه لب باز کنند فریاد می‌کشند و از من کمک می‌خواهند. داد می‌زنم چی از جانم می‌خواهید! و دوباره روی تخت می‌افتم تا به سقف تاریک خیره بشوم.
|      در مغز اندرو، یکی از بزرگان ادبیات آمریکا، ای. ال. دکتروف، نویسندۀ آثاری چون رگتایم، بیلی باتگیت، کتاب دنیِل و پیشروی ما را در سفری شگفت به هزارتوی ذهن مردی می‌برد که ناخواسته فجایع بسیاری در زندگی‌اش به بار آورده است. این رمانِ پرتعلیق و آوانگارد با بن‌مایۀ روان‌شناختی و نثری شورانگیز که با ظرافت پرداخت شده شرح‌حالی است از زمانۀ ما، با نگاهی طنزآمیز، موشکافانه، شکاک، بازیگوشانه و عمیق.
|      ناقلا و تودار... این اندروی وراج و پرحرف قربانیِ زمانۀ خود است و بیهوده می‌کوشد با لفاف ضخیمی از کلمات، ایده‌ها، تکه‌های داستان و هر چیز دیگری که ذهن آشفته‌اش می‌تواند به آن بیاویزد زخم‌‌هایش را بپوشاند. آنچه اندرو را بدل به شخصیتی جذاب و مضحک می‌کند این است که دیوانه‌وار خود را فریب می‌دهد و درعین‌حال به‌طرز ترسناکی خودآگاه است: او ابله (دلقک) است، اما ابلهی نه‌چندان معصوم.


      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به مغز اندرو

لیست‌های مرتبط به مغز اندرو

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        خب این کتاب رو اصن قرار نبود شروع کنم :| ولی چون نمیتونم بیکار بشینم تصمیم گرفتم بخونمش.

کلن ماجرای کتاب درباره شخصیتی ست که داره اتفاقاتی که توی زندگیش رخ داده رو برای یه روانشناسی توضیح میده. اولای داستان خیلی کند پیش میره، اصن خیلی خسته کنندس، وسطاش اوکی میشه. همش حس میکردم این کتاب یه جورایی از فارست گامپ اسکی رفته:| ینی شخصیت های اندرو و فارست یه جورایی کلن بیخیال بودن و خیلی چیزا براشون مهم نبود و درکش نمیکردن، البته اندرو عشق رو متوجه شد، ولی نفهمید چرا بریونی عاشق مامان بابای کوتولش بود، نفهمید خودش میتونه از بچش نگه داری کنه نباید خودسث دست کم میگرفت. 

اندرو که کلن شخصیت پیچیده ای داشت و همه چیو گنده میکرد، همش هی همه جا میگفت من مدرک روانشناختی دارم، دخترمو سپردم به اون، شوهراون رو مخمه :|

واقن نفهمیدم نویسنده چیو میخاست برسونه از نوشتن این کتاب :|
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

          "مغز اندرو" - ایده جذاب (کم‌وبیش تکراری؛ یا حداقل بنده رو داشت خیلی یاد "نیچه گریست" می‌انداخت.)، روایت گیج‌کننده که خب اقتضای شخصیتی که باهاش روبه‌رو هستم هست و مجموعه حسی جالبی که در پایان به اثر پیداخواهی کرد!

جناب اندرو، یک دانشمند علوم شناختی و استاد دانشگاه‌ست که محوریت این داستان هم تراوشات پراکنده‌ی مغزش در گفت‌وگوی با دکتر روانشناسش‌ه.

در طول اثر، انگار هم درکش میکنی، هم نمی‌کنی. هم کلافه‌ت میکنه و احساس میکنی گم‌کردی قطار داستان رو و باید برگردی از عقب‌تر بخوانی هم با بیشتر پیش‌رفتن می‌فهمی که نه، قراره همین‌طور باشه و میلت به جلورفتن و فهمیدن نقطه‌ی پایانی طراحی‌شده برای این ترن هوایی پر پیچ‌وخم و عجیب، بیشتر میشه. یا حداقل میفهمی تنها راهی که داری جلورفتن و فرصت دادنه!
راستش کمی ناامیدم کرد؛ تصورم ازش در ابتدا چیز دیگری بود و احساس میکردم بیشتر درگیرم کنه محتواً ولی در حقیقت درگیریم باهاش کاملا فاز دیگری داشت و  در لِوِل اولیه‌تر و سطحی‌تری باقی موند؛ درگیری‌ای که بی‌شک خود اندرو در وهله‌ی اول با خودش داشت؛ تلاش برای تفکیک حقیقت از خیال و توهم. رخداد از احتمال. خاطره از آرزو و ...

یک‌جورهایی حسم بهش مثل حسم به فیلم‌هاییه که در طول اثر، هیچ دیتایی تو زمینه‌ی کلیدی‌ای بهت نمیده که در پایان با ناگهانی روکردنش، خیلی شگفت‌زده‌ت کنه و فرصت زیادی هم برای چاسخگویی به سوال‌های بیشتر و عقلانی‌ترشدن داستان، بهت نمیده. چون خب تموم شده فیلم و در انتهایی‌ترین لحظه‌ش، پرده‌برداری رخ داده. البته با این تفاوت که تو این داستان، تمام مدت دنبال پرده‌ای اصلا:)) یعنی تا حدی نمیدونی پرده کجاست، چه برسه محتوای پشت پرده و پرده‌بردار.
نتونست اونقدر رو مفاهیم فلسفوی‌ای که پتانسیلش رو نشون داده بود میتونه سمتشون بره و ازشون صحبت کنه به واسطه‌ی این شخصیت جذاب، خوب مانور بده و ناامیدی من هم سر همین موضوعه.

عکس روی جلد، یکی از بهترین توصیف‌گران اثره. همون‌قدر عجیب، سخت‌درک و عامه-ناپسند!
        

18

dream.m

dream.m

1404/4/22

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          باور نمیکنم که هیچ‌کس نمی‌ترسد از این که یک روز از خواب بیدار شود و بفهمد که خودش را گم کرده‌ است. نه به معنای استعاری، نه مثل آدم‌هایی که در یک عصر بارانی توی خیابان‌های بی‌نام و نشان قدم می‌زنند و فکر می‌کنند که زندگی آن‌ها را از مسیرشان دور کرده. نه. این یک چیز دیگر است. منظورم این‌ست مثل این که بیدار شوی، پاهایت را از تخت پایین بگذاری، انگشتانت زمین را لمس کنند، و بعد متوجه شوی که این پاها، این انگشت‌ها، مال تو نیستند. که این پوست، این صدا، این حافظه، مال کس دیگری است. 

صبح بود. شاید هم نبود. من روی صندلی نشسته بودم و دکترم، روی صندلی دیگری روبرویم نشسته بود و مدادش را روی کاغذ می‌کشید. نمی‌توانستم صورتش را ببینم. نمی‌دانم چرا. بخاطر ضدنور و این چيزها نبود. نمی‌دیدم شاید چون مغزم دیگر علاقه‌ای به پردازش چهره‌ها نداشت.
چیزی به یاد می‌آوری؟
نگاهش نکردم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، ولی چیزی آن بیرون نبود. یا شاید بود، اما مغزم دیگر تصمیم گرفته بود که نبیند. مغز من، این دستگاه خراب، که زمانی برایم داستان‌ها می‌ساخت، حالا داشت تکه‌های گذشته را مثل عکس‌های سوخته کنار هم می‌چید و از من می‌پرسید: این‌ها را باور می‌کنی؟
نه.
به او گفتم نه. نه، من چیزی را به یاد نمی‌آورم. هیچ چیز، جز تکه‌های پازلی بی‌معنی که به‌هم نمی‌چسبند. جز زنی که شاید خودم باشم، شاید هم نباشم. جز مردی که شاید عاشقش بوده‌ام، شاید هم نه. جز دختری که موهایش را بافته بود، و دنبالم می‌گشت، ولی وقتی برگشتم، نبود.
دکترم سرش را تکان داد. گفت: اما مغزت هنوز کار می‌کند. 
و من فکر کردم که اگر مغزم هنوز کار می‌کند، پس چرا حس می‌کنم مرده‌ام؟ 

اصلا بیایید داستان را از جای دیگرش تعریف کنم.
شاید سه سال پیش بود، یا ده سال، یا دیروز. در قطاری نشسته بودم که نمی‌دانم به کجا می‌رفت، و مردی روبه‌رویم نشسته بود. یک لیوان چای در دستش بود، لبخند می‌زد، ولی حرفی نمی‌زد. اسمش را می‌دانستم. ولی حالا یادم رفته. می‌دانی چرا؟ چون مغز من تصمیم گرفته که اسم‌ها را فراموش کند. چهره‌ها را پاک کند. گذشته را تکه‌تکه کند. نگاه مرد مستقیم به من بود. یا شاید فقط توهمش را داشتم که نگاهش به من است.
می‌دانی، حافظه خیانتکار است.
این را مرد گفت.
آدم‌ها فکر می‌کنند گذشته چیزی ثابت و محکم است. ولی در واقع، گذشته همان چیزی است که مغز تصمیم می‌گیرد به یاد بیاورد. ما هر بار که چیزی را به خاطر می‌آوریم، در واقع داریم آن را بازنویسی می‌کنیم. 
اسمت چیست؟
اسمم؟ اسمم؟
حروف در ذهنم پخش شدند، درهم و ناشناخته. صدای یک دختر را شنیدم یا شاید شنیدنش را به یاد آوردم که اسم واقعی ام را صدا می‌زد. ولی صدای او از کجا می‌آمد؟ همین اتاق؟ خیابانی دوردست؟ خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم؟ یا فقط از درون مغزم که حالا دیگر به هیچ چیزش اطمینان نداشتم؟
نمی‌دانم.
سرش را تکان داد. نوشت: نمی‌داند. 

او می‌خواست چیزها را برایم واقعی کند. می‌خواست گذشته را به من برگرداند، مثل کسی که قطعه‌های شکسته‌ یک بشقاب را کنار هم می‌چیند و می‌گوید: ببین، شد عین اولش، هنوز همان بشقاب است. اما من می‌دانستم که نیست.
زیرا حقیقت این است که وقتی چیزی می‌شکند، دیگر هرگز همان نخواهد بود. 

درحقیقت همیشه این‌طور شروع می‌شود. یک لحظه‌ کوچک، یک لغزش جزئی، که ابتدا بی‌اهمیت به نظر می‌رسد. اما بعد رشد می‌کند، گسترده می‌شود، تا جایی که دیگر نمی‌توانی تشخیص بدهی که کدام بخش از خاطراتت واقعی است و کدام بخش ساخته‌ ذهنی که دیگر از کنترل تو خارج شده است. 

به یاد بیاور.
خودم را در خیابانی دیدم که بوی باران می‌داد. صدای کالسکه و اسب، چراغ‌های نئون زرد، سایه‌هایی که روی دیوارها کشیده می‌شدند. دستی که بازویم را گرفت، رد انگشتانی که روی پوستم جاماند. مردی بود؟ زنی بود؟ خودم بودم؟
زود بگو. اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد را بگو.
چشم‌هایم را بستم.
یک در.
یک در چوبی قدیمی که همیشه بسته بود. دستی که روی دستگیره می‌لغزید، ولی جرأت باز کردنش را نداشت.
و پشت در؟
نمی‌دانستم. یا شاید نمی‌خواستم بدانم.
بعضی چیزها باید پشت در بمانند.
دکتر گفت: باید تلاش کنی. باید چیزها را به یاد بیاوری.
و من فکر کردم که اگر گذشته‌ام یک معما باشد، اگر خاطراتم چیزی نباشد جز قطعاتی که مغزم برایم ساخته، چرا باید به آن‌ها اعتماد کنم؟
شاید عاشق بوده‌ام. شاید هم نه.
شاید مردی بود که کنارش می‌نشستم و برایش از روزم حرف می‌زدم. شاید لمس انگشتی بود که صورتم را نوازش می‌کرد. شاید بوسه‌ای بود، شاید هم نه. شاید شب‌هایی بود که در تاریکی صدای کسی را می‌شنیدم که اسمم را زمزمه می‌کرد. شاید روزی بود که همه چیز فرو ریخت. شاید دستی بود که از من جدا شد. شاید اشکی بود که از گونه ام سر خورد.
یا شاید همه‌ این‌ها را مغزم ساخته باشد.
چرا که حالا، اینجا، در این اتاق سرد خالی، روی این صندلی پلاستیکی، هیچ‌چیز واقعی به نظر نمی‌رسد.
................
رمان «مغز اندرو» (Andrew's Brain) آخرین اثر ادگار لارنس دکتروف (E.L. Doctorow)، نویسنده‌ آمریکاییه که در سال ۲۰۱۴، یک سال قبل از مرگش منتشر شد. این اولین کتابیه که من از دکتروف میخونم ولی ظاهرا آثار قبلی ایشون مثل «رگتایم» و «بیلی باتگیت» که پس‌زمینه‌ تاریخی ای هم دارن، آثار قوی‌تر و معروف‌تری هستن. اما رمان «مغز اندرو» تمرکزش روی تاریخ نیست و درحقیقت یه سفر درونی به ذهن شخصیت اصلی داستان، یعنی اندرو عه. رمان به شکل یه گفت‌وگوی دو نفره بین اندرو، که یه متخصص علوم شناختی (روانشناسی شناختی) هست، و یه روانکاو روایت می‌شه. این ساختار باعث شده که داستان خیلی جمع‌وجور باشه، حدود ۱۶۰ صفحه، ولی پر از ایده‌های عمیق و غافلگیری‌های فکری.
داستان از جایی شروع می‌شه که اندرو با یه بچه تو بغلش جلوی خونه‌ همسر سابقش، مارتا، ظاهر می‌شه، چون همسر جوونش، بریونی، مرده و اون نمی‌تونه از بچه نگهداری کنه. از اونجا به بعد، اندرو توی گفت‌وگو با روانکاوش، زندگی پر از تراژدیش رو میرزه بیرون؛ از اشتباهاتی که به فاجعه منجر شدن (مثل دادن داروی اشتباه به بچه‌ش که باعث مرگش شد) تا احساس گناه و سردرگمی‌ای که همیشه باهاشه. اندرو در واقع از پی‌تی‌اس‌دی رنج می‌بره و بعد از مرگ ناگهانی همسرش، دچار سندروم اختلال پس از سانحه شده و مرز بین خیال و واقعیت رو کاملا گم کرده و حالا ما داریم داستان رو از زبان همچین شخصیت متزلزل و راوی تااین حد غیرقابل‌اعتماد می‌شنویم. (راستش طرح رمان خیلی زیاد شبیه فیلم Life itself بود که قبلا با دوستی هم‌بینی کرده بودیم و چقدررررر هم فیلم تکان دهنده و خوبی بود.)
گفتم که رمان خطی پیش نمی‌ره، بلکه جریان سیال ذهنه؛ خاطرات و افکار اندرو پراکنده و درهم‌تنیده‌ست و گاهی حتی معلوم نیست چیزی که تعریف می‌کنه واقعیه یا توهم ذهنشه. بعضی‌ها حتی شک می‌کنن که آیا روانکاو واقعاً وجود داره یا فقط ساخته‌ ذهن اندرو عه.
اندرو به‌عنوان یه متخصص علوم شناختی، دغدغه‌های زیادی درباره‌ کارکرد ذهن و مغز داره. توی رمان مدام سؤال‌های فلسفی و علمی مطرح می‌کنه، مثلاً چطور می‌تونم به مغزم فکر کنم وقتی خود مغزم داره فکر کردن رو انجام می‌ده؟ یا اینکه آیا ما واقعاً اختیار داریم یا فقط اسیر تصمیم‌های مغزمون هستیم؟ این ایده‌ها باعث می‌شه رمان یه لایه‌ عمیق‌تر پیدا کنه و فقط یه داستان غم‌انگیز نباشه، بلکه تأمل درباره‌ هویت، آگاهی و مسئولیت هم باشه. از نظر سبک هم رمان خیلی ساده و روانه، ولی به‌خاطر پرش‌های ذهنی اندرو گاهی گنگ به نظر میاد. 
«مغز اندرو» یه رمان کوتاهه، اما مثل یه چاقوی تیز، عمیق زخم می‌زنه و جای زخمش تا مدت‌ها می‌مونه. این کتاب برای کساییه که از گم شدن توی سایه‌های ذهن نمی‌ترسن و دنبال جواب‌های ساده نیستن. اگه دلت یه سفر کوتاه ولی سنگین به اعماق خودت می‌خواد، این رمان منتظرته.
........
من نسخه‌ صوتیش با ترجمه‌ی محمدرضا ترک‌تتاری از نشر بیدگل رو گوش کردم که هدیه گرفته بودمش
        

0

hatsumi

hatsumi

1403/6/13

داستان در
          داستان در مورد دانشمند علوم شناختی اندرو هست، کتاب حول محور گفتگوهای اندرو و روانشناسش میگذره، همون اول کتاب متوجه میشیم که اندرو دچار اسکیزوفرنی و اختلال دوقطبی هست ، همین هم باعث میشه اندرو یه راوی غیرقابل اطمینان باشه ، از طرفی سیر روایت کتاب خطی نیست  و بخش هایی از کتاب فقط مونولوگ های راوی هست و به همین خاطر کتاب جذاب تر شده، داستان حول روایت های اندرو از زندگی شخصی و عاشقانه اش و همچنین ایده های علمی اش میگذره ، چندتااز ایده ها واقعا جالب بودن مثل داشتن یک مغز اشتراکی بین زنبورها و مورچه ها ، ویه چرخش داستانی فوق العاده آخر کتاب وقتی اندرو از نقاشی کشیدن یه دختر بچه از سیرک توی کودکیش صحبت میکنه که در مواجه با اندرو نقاشیش رو خط خطی کرده، سیرک توی کل داستان معنی استعاری و جالبی داشت و یکی از قسمت های خیلی جالب برای من وقتی بود که اندرو به سر بریانی ، دانشجو و معشوقش، الکترودهایی وصل کرد و از دیدن تصویر سیرک توی ذهنش دچار انزجار شد، چون دوست نداشت معشوقش مثل سایر آدم ها دل مشغولی های ساده و احمقانه داشته باشه و این ایده برای من مطرح شد که اگر واقعا بتونیم افکار کسی رو که دوست داریم ببینیم آیا هنوز هم میتونیم دوستش داشته باشیم، پایان کتاب رو خیلی دوست داشتم وقتی اندرو از روانشناسش پرسید آیا من یک کامپیوترم و احساساتی که توی خط های پایانی کتاب داشت، من خیلی از کتاب خوشم اومد و شاید بشه گفت بیشترش رو هایلایت کردم :) درگیری اندرو با مارک تواین هم برام خیلی جالب بود ، نقشی که کتاب ها و فیلم ها توی کتاب داشتند و قسمت مواجه اندرو با پدر و مادر بریانی ، آدمهای مینیاتوری ...کتاب رو خیلی دوست داشتم ʕ •ᴥ•ʔゝ☆
        

29