یادداشت dream.m

dream.m

dream.m

1404/4/22

        باور نمیکنم که هیچ‌کس نمی‌ترسد از این که یک روز از خواب بیدار شود و بفهمد که خودش را گم کرده‌ است. نه به معنای استعاری، نه مثل آدم‌هایی که در یک عصر بارانی توی خیابان‌های بی‌نام و نشان قدم می‌زنند و فکر می‌کنند که زندگی آن‌ها را از مسیرشان دور کرده. نه. این یک چیز دیگر است. منظورم این‌ست مثل این که بیدار شوی، پاهایت را از تخت پایین بگذاری، انگشتانت زمین را لمس کنند، و بعد متوجه شوی که این پاها، این انگشت‌ها، مال تو نیستند. که این پوست، این صدا، این حافظه، مال کس دیگری است. 

صبح بود. شاید هم نبود. من روی صندلی نشسته بودم و دکترم، روی صندلی دیگری روبرویم نشسته بود و مدادش را روی کاغذ می‌کشید. نمی‌توانستم صورتش را ببینم. نمی‌دانم چرا. بخاطر ضدنور و این چيزها نبود. نمی‌دیدم شاید چون مغزم دیگر علاقه‌ای به پردازش چهره‌ها نداشت.
چیزی به یاد می‌آوری؟
نگاهش نکردم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، ولی چیزی آن بیرون نبود. یا شاید بود، اما مغزم دیگر تصمیم گرفته بود که نبیند. مغز من، این دستگاه خراب، که زمانی برایم داستان‌ها می‌ساخت، حالا داشت تکه‌های گذشته را مثل عکس‌های سوخته کنار هم می‌چید و از من می‌پرسید: این‌ها را باور می‌کنی؟
نه.
به او گفتم نه. نه، من چیزی را به یاد نمی‌آورم. هیچ چیز، جز تکه‌های پازلی بی‌معنی که به‌هم نمی‌چسبند. جز زنی که شاید خودم باشم، شاید هم نباشم. جز مردی که شاید عاشقش بوده‌ام، شاید هم نه. جز دختری که موهایش را بافته بود، و دنبالم می‌گشت، ولی وقتی برگشتم، نبود.
دکترم سرش را تکان داد. گفت: اما مغزت هنوز کار می‌کند. 
و من فکر کردم که اگر مغزم هنوز کار می‌کند، پس چرا حس می‌کنم مرده‌ام؟ 

اصلا بیایید داستان را از جای دیگرش تعریف کنم.
شاید سه سال پیش بود، یا ده سال، یا دیروز. در قطاری نشسته بودم که نمی‌دانم به کجا می‌رفت، و مردی روبه‌رویم نشسته بود. یک لیوان چای در دستش بود، لبخند می‌زد، ولی حرفی نمی‌زد. اسمش را می‌دانستم. ولی حالا یادم رفته. می‌دانی چرا؟ چون مغز من تصمیم گرفته که اسم‌ها را فراموش کند. چهره‌ها را پاک کند. گذشته را تکه‌تکه کند. نگاه مرد مستقیم به من بود. یا شاید فقط توهمش را داشتم که نگاهش به من است.
می‌دانی، حافظه خیانتکار است.
این را مرد گفت.
آدم‌ها فکر می‌کنند گذشته چیزی ثابت و محکم است. ولی در واقع، گذشته همان چیزی است که مغز تصمیم می‌گیرد به یاد بیاورد. ما هر بار که چیزی را به خاطر می‌آوریم، در واقع داریم آن را بازنویسی می‌کنیم. 
اسمت چیست؟
اسمم؟ اسمم؟
حروف در ذهنم پخش شدند، درهم و ناشناخته. صدای یک دختر را شنیدم یا شاید شنیدنش را به یاد آوردم که اسم واقعی ام را صدا می‌زد. ولی صدای او از کجا می‌آمد؟ همین اتاق؟ خیابانی دوردست؟ خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم؟ یا فقط از درون مغزم که حالا دیگر به هیچ چیزش اطمینان نداشتم؟
نمی‌دانم.
سرش را تکان داد. نوشت: نمی‌داند. 

او می‌خواست چیزها را برایم واقعی کند. می‌خواست گذشته را به من برگرداند، مثل کسی که قطعه‌های شکسته‌ یک بشقاب را کنار هم می‌چیند و می‌گوید: ببین، شد عین اولش، هنوز همان بشقاب است. اما من می‌دانستم که نیست.
زیرا حقیقت این است که وقتی چیزی می‌شکند، دیگر هرگز همان نخواهد بود. 

درحقیقت همیشه این‌طور شروع می‌شود. یک لحظه‌ کوچک، یک لغزش جزئی، که ابتدا بی‌اهمیت به نظر می‌رسد. اما بعد رشد می‌کند، گسترده می‌شود، تا جایی که دیگر نمی‌توانی تشخیص بدهی که کدام بخش از خاطراتت واقعی است و کدام بخش ساخته‌ ذهنی که دیگر از کنترل تو خارج شده است. 

به یاد بیاور.
خودم را در خیابانی دیدم که بوی باران می‌داد. صدای کالسکه و اسب، چراغ‌های نئون زرد، سایه‌هایی که روی دیوارها کشیده می‌شدند. دستی که بازویم را گرفت، رد انگشتانی که روی پوستم جاماند. مردی بود؟ زنی بود؟ خودم بودم؟
زود بگو. اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد را بگو.
چشم‌هایم را بستم.
یک در.
یک در چوبی قدیمی که همیشه بسته بود. دستی که روی دستگیره می‌لغزید، ولی جرأت باز کردنش را نداشت.
و پشت در؟
نمی‌دانستم. یا شاید نمی‌خواستم بدانم.
بعضی چیزها باید پشت در بمانند.
دکتر گفت: باید تلاش کنی. باید چیزها را به یاد بیاوری.
و من فکر کردم که اگر گذشته‌ام یک معما باشد، اگر خاطراتم چیزی نباشد جز قطعاتی که مغزم برایم ساخته، چرا باید به آن‌ها اعتماد کنم؟
شاید عاشق بوده‌ام. شاید هم نه.
شاید مردی بود که کنارش می‌نشستم و برایش از روزم حرف می‌زدم. شاید لمس انگشتی بود که صورتم را نوازش می‌کرد. شاید بوسه‌ای بود، شاید هم نه. شاید شب‌هایی بود که در تاریکی صدای کسی را می‌شنیدم که اسمم را زمزمه می‌کرد. شاید روزی بود که همه چیز فرو ریخت. شاید دستی بود که از من جدا شد. شاید اشکی بود که از گونه ام سر خورد.
یا شاید همه‌ این‌ها را مغزم ساخته باشد.
چرا که حالا، اینجا، در این اتاق سرد خالی، روی این صندلی پلاستیکی، هیچ‌چیز واقعی به نظر نمی‌رسد.
................
رمان «مغز اندرو» (Andrew's Brain) آخرین اثر ادگار لارنس دکتروف (E.L. Doctorow)، نویسنده‌ آمریکاییه که در سال ۲۰۱۴، یک سال قبل از مرگش منتشر شد. این اولین کتابیه که من از دکتروف میخونم ولی ظاهرا آثار قبلی ایشون مثل «رگتایم» و «بیلی باتگیت» که پس‌زمینه‌ تاریخی ای هم دارن، آثار قوی‌تر و معروف‌تری هستن. اما رمان «مغز اندرو» تمرکزش روی تاریخ نیست و درحقیقت یه سفر درونی به ذهن شخصیت اصلی داستان، یعنی اندرو عه. رمان به شکل یه گفت‌وگوی دو نفره بین اندرو، که یه متخصص علوم شناختی (روانشناسی شناختی) هست، و یه روانکاو روایت می‌شه. این ساختار باعث شده که داستان خیلی جمع‌وجور باشه، حدود ۱۶۰ صفحه، ولی پر از ایده‌های عمیق و غافلگیری‌های فکری.
داستان از جایی شروع می‌شه که اندرو با یه بچه تو بغلش جلوی خونه‌ همسر سابقش، مارتا، ظاهر می‌شه، چون همسر جوونش، بریونی، مرده و اون نمی‌تونه از بچه نگهداری کنه. از اونجا به بعد، اندرو توی گفت‌وگو با روانکاوش، زندگی پر از تراژدیش رو میرزه بیرون؛ از اشتباهاتی که به فاجعه منجر شدن (مثل دادن داروی اشتباه به بچه‌ش که باعث مرگش شد) تا احساس گناه و سردرگمی‌ای که همیشه باهاشه. اندرو در واقع از پی‌تی‌اس‌دی رنج می‌بره و بعد از مرگ ناگهانی همسرش، دچار سندروم اختلال پس از سانحه شده و مرز بین خیال و واقعیت رو کاملا گم کرده و حالا ما داریم داستان رو از زبان همچین شخصیت متزلزل و راوی تااین حد غیرقابل‌اعتماد می‌شنویم. (راستش طرح رمان خیلی زیاد شبیه فیلم Life itself بود که قبلا با دوستی هم‌بینی کرده بودیم و چقدررررر هم فیلم تکان دهنده و خوبی بود.)
گفتم که رمان خطی پیش نمی‌ره، بلکه جریان سیال ذهنه؛ خاطرات و افکار اندرو پراکنده و درهم‌تنیده‌ست و گاهی حتی معلوم نیست چیزی که تعریف می‌کنه واقعیه یا توهم ذهنشه. بعضی‌ها حتی شک می‌کنن که آیا روانکاو واقعاً وجود داره یا فقط ساخته‌ ذهن اندرو عه.
اندرو به‌عنوان یه متخصص علوم شناختی، دغدغه‌های زیادی درباره‌ کارکرد ذهن و مغز داره. توی رمان مدام سؤال‌های فلسفی و علمی مطرح می‌کنه، مثلاً چطور می‌تونم به مغزم فکر کنم وقتی خود مغزم داره فکر کردن رو انجام می‌ده؟ یا اینکه آیا ما واقعاً اختیار داریم یا فقط اسیر تصمیم‌های مغزمون هستیم؟ این ایده‌ها باعث می‌شه رمان یه لایه‌ عمیق‌تر پیدا کنه و فقط یه داستان غم‌انگیز نباشه، بلکه تأمل درباره‌ هویت، آگاهی و مسئولیت هم باشه. از نظر سبک هم رمان خیلی ساده و روانه، ولی به‌خاطر پرش‌های ذهنی اندرو گاهی گنگ به نظر میاد. 
«مغز اندرو» یه رمان کوتاهه، اما مثل یه چاقوی تیز، عمیق زخم می‌زنه و جای زخمش تا مدت‌ها می‌مونه. این کتاب برای کساییه که از گم شدن توی سایه‌های ذهن نمی‌ترسن و دنبال جواب‌های ساده نیستن. اگه دلت یه سفر کوتاه ولی سنگین به اعماق خودت می‌خواد، این رمان منتظرته.
........
من نسخه‌ صوتیش با ترجمه‌ی محمدرضا ترک‌تتاری از نشر بیدگل رو گوش کردم که هدیه گرفته بودمش
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.