یادداشت mohdseh☁️
1404/5/1
ژرمینال برای من فقط یک رمان نبود یه گور دستهجمعی از رؤیاهای لهشده بود. قصهای از کارگران معادن زغالسنگ، ولی در واقع اعترافنامهایست از طرف تمدن، از طرف سرمایهداری، از طرف انسان به جنایت علیه انسان. امیل زولا کاری کرد که من، وسط یه اتاق گرم و پرنور، حس کنم دارم توی رودههای زمین جان میکنم. بوی زغالسنگ، تنگی نفس، گرسنگی، و اون خشمِ پنهانِ بیصدا، همهچیز تو این رمان واقعیتر از خیلی واقعیتهاست. و در دلِ این تاریکی اتین، نماد کسیه که نه قهرمانه، نه ناجی، بلکه "شهود انسانیه" یه. کسی که از دل خاک، مفهوم شورش، آگاهی، و دگرگونی رو بیرون میکشه. ولی ژرمینال قهرمانمحور نیست؛ درد، شخصیت اصلیه. نقد شخصیم اینه که زولا جایی بین روایت ژورنالیستی و ادبیات شاعرانه گیر میکنه. گاهی این حجم از جزئیات و توصیف، مثل گلولای معدن میمونه که تا زانو توش فرو میری. اما دقیقاً همین لجنیبودنِ فضاست که داستانو اینقدر عمیق و تأثیرگذار میکنه. یه رئالیسم کثیف، زنده، زخمخورده. نه زیبایی در روایت هست، نه امیدِ زیاد ولی در دل این بیپناهیِ مطلق، یه دانه امید داره جوانه میزنه و ژرمینال یعنی بهار، و زولا بلد بود آخرِ زمستون رو نشون بده تا آدم بتونه باور کنه بهار واقعاً میتونه بیاد.
(0/1000)
gharneshin
22 ساعت پیش
0