یادداشت mohi
3 روز پیش
«زمستان در سوکچو» رو از قفسهی ساکت کتابخونه برداشتم. یه انتخاب بینقشه، بیپیشزمینه. حتی اسم نویسنده رو هم نمیشناختم. فقط یه عنوان سرد، مرموز، و کمی دور... مثل صدایی که از پشت درِ بسته شنیده میشه. با خودم گفتم بذار ببینم چه زمستانی توی سوکچو در جریانه و اونچه پیدا کردم، نه داستان بود، نه عشق، نه حادثه؛ بلکه یه سکوتِ چسبناک، یه انتظار کشدار، و زنی که توی سایهها راه میرفت و خودش رو به ما نمیسپرد. نثر دوساپان بُرندهست، ولی آهسته. مثل تیغی که آروم از روی پوست رد میشه و بعد از چند ثانیه، تازه حسش میکنی. همهچیز توی این کتاب انگار عقب نگه داشته شده: عشق، خشم، حتی گفتوگو. این تعمدیبودنِ فاصله گاهی دلفریب بود، اما گاهی هم انگار دستم رو پس زد. سوکچو سرد بود، مرطوب، و پر از تنهاییهای بدون توضیح. همهچیز در مرز بود بین دو فرهنگ، دو زبان، دو خواستن، دو نبودن. و شاید برای همین بود که نتونستم عاشقش بشم. تحسینش کردم، بله. ستایش کردم سکوت حسابشدهش رو. اما جایی توی کتاب، حس کردم نویسنده خودش رو ازم دریغ کرده. زمستان در سوکچو برای من مثل یه رابطهی کوتاه و بیپایانه بود یه رابطهی بیقرار با کسی که زیاد نگاهت میکنه، ولی هیچوقت لبخند نمیزنه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.