سارا حسینی

@sara_ho

16 دنبال شده

18 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

فعالیت‌ها

            یک روز صبح وکیل اِزنگرینی، زبردست‌ترین و شایسته‌ترین حقوقدان جرم‌شناس محل، بعد از دفاع از دارودسته‌ی دزدان در دادسرا سراغ دکتر شانکالِپره، مامور تحقیق آگاهی، می‌رود و به او می‌گوید: «زنم، دکتر! زنم از خانه فرار کرده.» روز پنج‌شنبه است روزی است که مثل پنج‌شنبه‌‌های قبل خانم جولیا برای دیدن دخترش با قطار ساعت 2 رفته است به میلانو اما این بار برنگشته است. شانکالِپره بعد از تحقیقات با خود می‌اندیشد که کلمه‌ی «فرار» را از روی پرونده پاک کند و بنویسد«ناپدید شدن.» خانم جولیا گم شده است. 
خط اصلی داستان و نوع روایت بیشتر از هرچیز رمان‌های معمایی- پلیسی واقع‌گرا را به یادمان می‌اندازد که دشیل همت و ریموند چندلر سردمداران آن بودند. در «شاهین مالت»، اثر هَمِت، زنی که خود را خانم واندرلی معرفی می‌کند به سراغ دفتر کارآگاهی «سام اسپید» می‌رود و می‌خواهد که او خواهرش را پیدا کند. در «خانمی در دریاچه»، اثر چندلر، خانمی به نام ایدریان فرامست که ویراستار انتشارات است از کارآگاه «فیلیپ مارلو» می‌خواهد که شوهر گمشده‌اش را پیدا کند تا بتواند با مرد دلخواه خود ازدواج کند. چندلر می‌گفت «داستان معمایی باید درباره‌ی آدم‌های واقعی در دنیای واقعی باشد.» 
«پنج‌شنبه‌های خانم جولیا» با همان مولفه‌های داستانی و در ادامه‌ی همان سنت داستان ‌پلیسی‌نویسی‌ای است که از داستان‌های صرفا معمایی کانن دایل و آگاتا کریستی آگاهانه فاصله می‌گیرد تا به قول چندلر «درباره‌ی حوادث باورپذیر از مردمان باورپذیر در شرایط باورپذیر باشد.» ماجرا از دهکده‌های انگلیسی و خانه‌ها و خانواده‌های اشرافی به خیابان کشانده می‌شود، به میان آدم‌های واقعی. شخصیت‌ها به زبان مردم حرف می‌زنند نه با زبانی مطنطن و ثقیل. از کارآگاه فرهیخته خبری نیست. دکتر شانکالِپره با لهجه‌ی ناپلی، که با آن بیشتر از لهجه‌ی زادگاهش پالرمویی اخت است، بلبل زبانی می‌کند: «خب دیگه چاره چیه؟ چه کنیم زیاتی از جانی‌ها خوشمون میاد.»
پیه‌رو کیارا(1913-1986)، آنطور که در زندگی‌نامه‌ی انتهای کتاب و گفتگویی که با او شده و در کتاب هست آمده، خود در شهر کوچک لوئینوی ایتالیا به دنیا آمده است. در یک خانه‌ی قرن هفدهمی، جلوی اسکله‌ی قایق‌ها، جایی که با بچه‌های قایقران‌ها و باربرها بزرگ شده، در لوئینوی پر از مسافرخانه. به گفته‌ی خودش میان بچه‌های ولگرد بی پدر و مادر بندر لوئینو بزرگ شده است. همواره خواب لوئینو را می‌بیند، از همان بچگی، از همان وقتی که حدودا ده سالی داشته.
در سال‌های 1930، در اوج فاشیسم، زندگی در شهرستان به او اجازه می‌دهد، بدون فشارهای وارده، بیندیشد و فعالیت کند. کیارا وقت زیادی را در کافه‌ها، بین میزهای قمار ورق و بیلیارد می‌گذراند و تجربه‌ای عمیق از محیط و شخصیت‌ها می‌اندوزد که بعدها در نوشتن به کارش می‌آید. در مهمانی شامی بنا می‌کند به تعریف کردن داستان‌های سرگرم‌کننده‌ای در ارتباط با شهرش: لوئینو. حاضران مجذوب فوران داستان‌گویی‌اش می‌شوند و به او می‌گویند چرا داستان نمی‌نویسد؟ او شغل‌هایی را آزموده است؛ در یک کارگاه عکاسی در میلانو مشغول به کار شده است و مدتی به شغل کارمندی دادگستری درآمده است و دست آخر نویسنده شده. اولین اثرش مجموعه‌ی شعر است اما در سن پنجاه سالگی با داستان‌هایش به موفقیت می‌رسد. پیه‌رو کیارا از قصه‌گویی شفاهی پلی می‌زند به روایت نوشتاری و در داستان نئورئالیست بیش از پیش می‌درخشد. 
کتاب «پنج‌شنبه‌های خانم جولیا» را آقای محسن طاهرنوکنده، مترجم آثاری از بورخس و پاوه‌زه و الساندرو باریکو و سردبیر گاه‌نامه‌ی «این شماره با تاخیر»، از متن ایتالیاییِ آن به دقت وسواس‌گونه‌ای ترجمه کرده است و پانوشت‌هایی به آن افزوده که ابهامات متن را پاسخگوست. ترجمه به گونه‌ای است که شکافی در انتقال مفهوم و حسی که قرار است به خواننده منتقل کند احساس نمی‌کنیم. کلمه به کلمه‌ی آن دلچسب و به فارسی سلیس است. 
ناشر ایتالیایی در یادداشتی بر کتاب افزوده است که این اثرِ کیارا پیش‌نویس فیلمنامه‌ای تلویزیونی بوده که با همین نام و در پنج قسمت در آپریل 1970 برای رادیو-تلویزیون ایتالیا ساخته شده است. 
منتشر شده در نشریه‌ی جهان کتاب، شماره‌ی 381-382، بهمن و اسفند 1399
          
            عنوان و مفهوم جذابی داره؛ کتابی در‌مورد کتاب‌ها.. 
کتاب سختی نبود؛ جملات ساده و سبک بودن و فهمشون نیاز به کنکاش نداره. با همین جملات ساده، مفاهیم پیچیده ای رو بیان میکنه..
مثل مشکلات فرهنگی اجتماعی یک سالمند (تنهایی،ارتباط با دیگران، ازدواج و‌..)
نویسنده با زیرکی در مورد روابط انسان ها، تأثیرات‌شون و هم‌چنین تأثیرات کتاب‌ها روی آدم‌های مختلف، که باعث رشد و‌آرامش‌شون میشه، صحبت می‌کنه. البته برای بیان این پیچیدگی ها، از سایر کتاب‌ها کمک میگیره و داستان رو‌ پیوند می‌زنه به موضوع چندتا کتاب دیگه و باعث اسپویل‌ شدن‌شون میشه!
مثلا کتاب بادبادک باز: ابتدا، انتها و پیام کلی داستان بیان میشه.. و خواننده راهی بجز خوندنش نداره.
البته اگر این کتاب‌ها رو قبلا خونده باشین علاوه بر اذیت نشدن، میتونه باعث درک بهترتون از داستان بشه:
 • کشتن مرغ مینا، رِبِکا، بادبادک باز، زندگی پی، غرور و تعصب، زنان کوچک، دلبند، پسر مناسب (خواستگار‌خوب، شوهر دلخواه)

و‌ در نهایت، چیزی که در مورد این کتاب دوست داشتم؛ اینکه باعث شد دوباره، علاقمندِ رفتن به کتابخونه بشم.
          
            یادش بخیر. توی ایام کنکور نمی تونستم خیلی کتاب بخونم و مثل معتادهای توی ترک خماری می کشیدم.بعد عید که دیگه مدرسه نمی رفتیم یک روز صبح که همه خونواده مدرسه و سرکار بودن نشستم و این کتاب رو خوندم.
نویسنده روستایی رو به تصویر می کشه که  در ارتفاع زیادی بالای کوه قرار داره و همه توش  کر هستن. مردم از اول کر نبودن بلکه به علت نامعلومی کم کم کر شدن. مسیری که روستا رو به شهر وصل می کرده به خاطر ریزش سنگ مسدود شده و به خاطر کر بودن مردم نمی تونن از کوه پایین بیان (چون صدای ریزش سنگ رو نمی شنون). منبع حیاتی اون ها فلزاتیه که استخراج می کنن و از یک خط پایین می فرستن و خط نگه دار هم عوضش غذا و پوشاک براشون می فرسته.
مردم سه دسته ان:هنرمندها که اتفاقات روستا رو نقاشی می کنن، معدنچی ها و خدمتکاران. هنرمندها بهترین طبقه ان و بهترین غذاها و پوشاک مال اون هاست. 
و حالا کم کم کوری داره بلای جون روستایی ها میشه.
 شخصیت اصلی داستان، فی یک دختر یتیم و نقاش با استعداده که از خواهرش ژانگ جینگ مراقبت می کنه.کم شدن بینایی ژانگ جینگ باعث نگرانی فی از عاقبت خواهرش شده. لی وی، همسایه فی در دوران کودکی و معدنچی است. پدر لی وی به علت کوری در معدن سقوط می کند و می میرد. هردو انگیزه پیدا می کنند که از کوه بروند پایین و خط نگه دار را ببینند و درباره وضعیت روستا باهاش حرف بزنن. به خصوص که فی یک شب با دیدن یک خواب عجیب شنوا هم شده!
درون‌مایه داستان به نظرم سیاسی اجتماعی بود. نویسنده با توصیف روستا و وضعیتش و تقابل با توصیف شهر و... واضحا هدف خاصی رو دنبال می کنه. از این جهت از درونمایه داستان خوشم اومد چون قابل بحثه.
عشقی که توی داستان بهش پرداخته شده بود خیلی لطیف و دوست داشتنیه.
خیلی فکر کردم عاقبت داستان چرا به اون شکل پیش رفت و پیکیوس نماد چیه. به نظرم پیکیوس نماد احساسات انسانی و انسان بودن و امید مردم روستاست.
وقتی خوندمش به ادامه زندگی مردم روستا فکر کردم... امید مردم روستا دووم میاره؟ زمستون و گرسنگی سراغشون نمیاد؟؟ قحطی چطور؟؟آرزو نمی کنن به قبل برگردن؟؟ 
می تونستم کلی طرح منفی و مثبت برای ادامه زندگی فی و مردم روستا بچینم.
دوستش داشتم و توصیه ش می کنم.