بی صدایی

بی صدایی

بی صدایی

ریچل مید و 2 نفر دیگر
4.0
36 نفر |
11 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

96

خواهم خواند

15

شابک
9786008347033
تعداد صفحات
320
تاریخ انتشار
1397/6/13

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        
خواهرم توی دردسر افتاده است؛ و من فقط چند دقیقه برای کمک به او فرصت دارم.
او این را نمی بیند؛ در واقع او اخیر خیلی چیزها را به سختی می بیند و مشکل دقیقا همین است
(بخشی از متن کتاب)

      

لیست‌های مرتبط به بی صدایی

نمایش همه
پری دریاییدر جستجوی آلاسکاما دروغگو بودیم

از ناشر معروف چی دارم؟

37 کتاب

از انتشارات معروف چیا دارم. اونایی که خوندم جلوشون ✔️ هست و اگه نخوندم هیچی جلوشون نیست. از بعضی انتشارات هم زیاد دارم پس ازشون سه تا میزارم. باژ : پری دریایی میلکان : مادروغگو بودیم✔️_ در جستجوی الاسکا کتاب مجازی: سم هستم بفرمایید ✔️_دختری که در اعماق دریا افتاد✔️ کوله پشتی: گربه ای که کتابها را نجات داد✔️_ کتابخانه نیمه شب✔️ کتابسرای تندیس: الیس در سرزمین عجایب _ زمان سوار✔️ بهنام: زندگی نامرئی ادی لارو _ فال نیک مون: دیگرستان✔️ هرمس: خوناشام ساسکس✔️_ جنایت در شب آتش بازی✔️_جلد سوم تا ششم مدرسه مالوری✔️ دانش افرین: مغازه جادویی✔️ افق: جیمز و هلوی غول پیکر✔️_ آرزو های بزرگ✔️_ هویج بستنی✔️ قدیانی: هوشمندان سیاره اوراک✔️_ بابالنگ دراز✔️_ کت رویال جلد ۴ و ۵ و ۶ ( چهار رو نخوندم) ✔️ هوپا: زنان پیشرو✔️_ کتاب تابستان✔️_جلد ۲ و ۵ شکسپیر خندان✔️ پرتقال: خود دوست داشتنی من✔️_ بی صدایی✔️_ سفر به انتهای دنیا✔️ پیدایش: لیلی و مجنون✔️_ دختر افتاب✔️_ باز همان خواب را دیدم✔️

17

یادداشت‌ها

          یادش بخیر. توی ایام کنکور نمی تونستم خیلی کتاب بخونم و مثل معتادهای توی ترک خماری می کشیدم.بعد عید که دیگه مدرسه نمی رفتیم یک روز صبح که همه خونواده مدرسه و سرکار بودن نشستم و این کتاب رو خوندم.
نویسنده روستایی رو به تصویر می کشه که  در ارتفاع زیادی بالای کوه قرار داره و همه توش  کر هستن. مردم از اول کر نبودن بلکه به علت نامعلومی کم کم کر شدن. مسیری که روستا رو به شهر وصل می کرده به خاطر ریزش سنگ مسدود شده و به خاطر کر بودن مردم نمی تونن از کوه پایین بیان (چون صدای ریزش سنگ رو نمی شنون). منبع حیاتی اون ها فلزاتیه که استخراج می کنن و از یک خط پایین می فرستن و خط نگه دار هم عوضش غذا و پوشاک براشون می فرسته.
مردم سه دسته ان:هنرمندها که اتفاقات روستا رو نقاشی می کنن، معدنچی ها و خدمتکاران. هنرمندها بهترین طبقه ان و بهترین غذاها و پوشاک مال اون هاست. 
و حالا کم کم کوری داره بلای جون روستایی ها میشه.
 شخصیت اصلی داستان، فی یک دختر یتیم و نقاش با استعداده که از خواهرش ژانگ جینگ مراقبت می کنه.کم شدن بینایی ژانگ جینگ باعث نگرانی فی از عاقبت خواهرش شده. لی وی، همسایه فی در دوران کودکی و معدنچی است. پدر لی وی به علت کوری در معدن سقوط می کند و می میرد. هردو انگیزه پیدا می کنند که از کوه بروند پایین و خط نگه دار را ببینند و درباره وضعیت روستا باهاش حرف بزنن. به خصوص که فی یک شب با دیدن یک خواب عجیب شنوا هم شده!
درون‌مایه داستان به نظرم سیاسی اجتماعی بود. نویسنده با توصیف روستا و وضعیتش و تقابل با توصیف شهر و... واضحا هدف خاصی رو دنبال می کنه. از این جهت از درونمایه داستان خوشم اومد چون قابل بحثه.
عشقی که توی داستان بهش پرداخته شده بود خیلی لطیف و دوست داشتنیه.
خیلی فکر کردم عاقبت داستان چرا به اون شکل پیش رفت و پیکیوس نماد چیه. به نظرم پیکیوس نماد احساسات انسانی و انسان بودن و امید مردم روستاست.
وقتی خوندمش به ادامه زندگی مردم روستا فکر کردم... امید مردم روستا دووم میاره؟ زمستون و گرسنگی سراغشون نمیاد؟؟ قحطی چطور؟؟آرزو نمی کنن به قبل برگردن؟؟ 
می تونستم کلی طرح منفی و مثبت برای ادامه زندگی فی و مردم روستا بچینم.
دوستش داشتم و توصیه ش می کنم. 
        

33

          چرا نباید این کتاب رو خوند؟

1- داستان کتاب غیر منطقیه و اشکالات زیادی داره. کل آدم های یک شهر به خاطر کار در معادن سال هاست که ناشنواان و حالا دارن کور می شن! اگر مخاطب این کتاب نوجوان ها هستن، اصلا چیز خوبی از این کتاب یاد نمی گیرن! 

2- جزئیات داستان هم اشکالات زیادی داره. چند تاش رو حین خوندن نوشتم، اما چیزهای دیگه ای هم بود. مثل این که دو تا آدم ناشنوا همزمان که کتک کاری می کنن با هم به زبان اشاره حرف هم می زنند! این تصویر بیشتر از این که آدم رو با داستان همراه کنه، آدم رو به خنده می ندازه!

3- دختر و پسر جوانی که داستان رو پیش می برن، رابطه ی عاشقانه با هم دارن که به شدت سانسور شده و مثلا یک جا "برای لحظاتی نفس گیر، با تحسین همدیگه رو نگاه می کنن"!! 

4- ویراستاری کتاب به شدت ضعیفه و این رو هم در حین خوندن بهش اشاره کرده بودم. 

5- توی 76 اثر این نویسنده که اطلاعاتشون توی گودریدز هست، امتیاز این کتاب فقط از 8 کتاب دیگه بیشتره! 

6- توی کتاب همه ی آدم ها بدجنس(چون سال هاست یک عده رو استثمار کردن!) و احمق (چون نمی فهمن تحت استثمارن!) و تنبل (چون نمی رن دنبال یه زندگی بهتر) و و ضعیف (چون می ترسن به همدیگه کمک کنند) هستند و فقط دو نفر با بقبه فرق دارن و اون دو نفر می خوان همه رو نجات بدن. تا اینجا هنوزم بد نیست ها!! اونجایی بده که همین دو نفر هم موفق نمی شن و آخر سر امدادهای غیبی به کمکشون میان!
        

2

          بـــــی صــدایــی :

***سعی کردم اسپویل نکنم  نمی دونم تا چه حد موفق بودم ولی توضیحات مختصری درباره ی داستان داده شده ***
نوشته ی پشت کتاب کافی بود تا شروع به خواندنش کنم !! 
در روستایی که همه ی ساکنان آن ناشنوا هستند فِی صدایی می شنود !

ماجرا درباره ی دختری به نام فِی هست که در روستایی زندگی می کند که جایگاهی برای صدا وجود ندارد و به دلایل نامعلومی کسی قدرت شنوایی ندارد
روستایی که مردم آن به دلیل ریزش سنگ ها از کوه ارتباطشان با شهر به یک خط ارتباطی ختم شده است که وظیفه ی این خط ارتباطی تنها فرستادن اندکی محموله های غذا از شهر است که برای هر نفر بیشتر از یک وعده نیست !
در این روستا مشاغل به سه نوع تقسیم می شوند می توانی در مدرسه ی صحن طاووس در مقام و جایگاه بالایی قرار بگیری و وقایع روز را ثبت کنی یا اینکه تا جان داری در معدن کار کنی و در آخر هم می توانی به شغل های خدماتی راضی شوی!
فی به همراه یکی از پسر های دهکده به نام لی وی تصمیم میگیرند از صخره های مرگ باری که تا الان هیچ کس زنده از آن جا برنگشته پایین بروند تا با خط نگهدار صحبت کنند بلکه بتوانند مردم روستا را از آن وضع فلاکت بار نجات دهند که به تازگی باعث از دست دادن نابینایی بعضی از ساکنان هم شده
قلم نویسنده را تقریبا دوست داشتم انصافا توصیف های خوبی داشت و دیالوگ ها هم هوشمندانه انتخاب شده بودند یکم بعضی وقت ها کسل کننده میشد ولی خیلی اذیت نمیکرد به قدری قشنگ روستا و اماکن رو توصیف کرده بود که همین الان می تونم نقشه ای کامل از راه ها و جاهای مهم روستا بکشم😁 ولـــــــــی فکر میکنم کل ایده ها و انرژی اش را صرف تعادل تا اوج داستان کرده بود و برای گره گشایی ایده ای نداشت !
 دانه هایی در طول کتاب کاشته شده بودند که در قسمت گره گشایی داستان برداشت شدند اما اصلا کافی نبودند و شخصا انتظار داشتم لااقل یک دلیل علمی و منطقی تر ی وجود داشته باشه نه یک سرهم بندی تخیلی !!
حدود چهل و پنجاه صفحه از کتاب مانده بود ولی هنوز دلیلی برای نابینا بودن ساکنان پیدا نشده بود و به صفحات اخر سپرده شده بود که خیلی جالب نبود و فقط نویسنده در حال وارد کردن اطلاعات زیاد بود
از تعادل اخر هم که نگم ! آبکی به معنای واقعی🙄
در کل خیلی بد نبود ولی حقیقتا گره گشایی بد رفت رو مخم 😂🤦‍♀️
        

19

          #یادداشت_کتاب 
#بی‌صدایی
#خداوند_شبان_من_است
کتابی می‌خوانم غرق در دنیای کتاب‌ها. جمله‌ای در آن بود که وصف حال من است: شما به تعداد کتاب‌هایی که می‌خوانید، زندگی جدید تجربه می‌کنید.

چند روز پیش، در دو روز پشت سر هم، دو زندگی جدید تجربه کردم. آن‌قدر این دو زندگی نزدیک به هم بود که نتوانستم یادداشت‌های جداگانه برایشان بنویسم. هر دو آن‌ها را هم بچه‌های مدرسه پیشنهاد کردند. 

زهرای اول، تازه کتاب بی‌صدایی را خوانده بود. آن‌قدر با شوق و ذوق از آن گفت که ترغیب شدم بخوانم. گفتم: درباره چیست؟ گفت: دختری در یک دهکده زندگی می‌کند. همه اهالی دهکده، به علتی نامعلوم، ناشنوا هستند و حتی برخی در حال کور شدن‌ هستند. اما دخترک ناگهان شنوایی‌اش را به دست می‌آورد. 
گفتم: خب؟ گفت: بقیه‌ش رو نمی‌گم، اسپویل می‌شه! 
خندیدم و کتاب را برداشتم که آخر هفته بخوانم. از آنجایی که زهرا هم آن را یک روزه خوانده بود، می‌دانستم باید کتاب سبکی باشد. این شد که من هم ۶،۷ ساعته خواندمش و مدت زیادی همراه این کتاب و دنیای آن، ناشنوا شدم، تلاش کردم اوضاع را بهتر کنم و حتی عشقی درونی را تجربه کردم.

[بی‌صدایی کتابی فانتزی است در بستر فرهنگ چینی. (شاید هم ژاپنی یا کره‌ای) در نتیجه کتابی تمیز به حساب می‌آید و حتی عشق و عاشقی داستان هم پاک و تمیز است و مدام صحبت از ازدواج است و احتمال شدن یا نشدن آن.]

فردای آن روز رفتم سراغ کتاب بعدی. پیشنهاد زهرای دوم. این یکی فقط با یک جمله توانست ترغیبم کند کتابی که حتی طرح جلدش ذره‌ای جذبم نمی‌کرد را به دست بگیرم و یک شبه بخوانم. آن روز زهرا توی کتابخانه گفت: زندگی من به دو بخش تقسیم می‌شه، قبل از خوندن این کتاب و بعدش!
قطعا نمی‌توانستم این جمله را بشنوم و راحت از کنار آن بگذرم. آن هم از زبان نوجوانی که به منطقی بودن می‌شناختمش و می‌دانستم به این راحتی‌ها احساساتی نمی‌شود. 
پس کتاب خداوند شبان من است را شروع کردم. فصل اول کتاب جذبم کرد چون آخر ماجرا را همان اول گفت! دختری ارمنی که مسلمان شده و برای حفظ اسلامش از خانه فرار کرده و با یک پسر غریبه ازدواج کرده است!! 
از فصل دوم با سونا همراه شدم تا بفهمم دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده که در این مسیر پیش رفته و در این تجربه تازه، یک بار دیگر مسلمان شدم، به شیوه‌ای جذاب و دلچسب، شاید به شکلی که همیشه دوست داشتم مسلمان می‌شدم...

[کتاب خداوند شبان من است، قصه مسلمان شدن دختری ارمنی-ترک است. سونا و خانواده‌اش ساکن روستای ارمنی‌کند، نزدیک تبریزند. داستان در زمان شروع قدرت گرفتن رضاخان و ماجراهای مقاومت سردار جنگل در مقابل او می‌گذرد. داستان آشنایی سونا با اسلام، به شیوه‌ای غیر کلیشه‌ای و جالب و متناسب با جغرافیاست. درواقع نویسنده به زیبایی از ترک بودن اولین شاهان شیعه ایرانی استفاده کرده و توانسته ماجرایی خیالی (یا شاید واقعی) از زندگی یک دختر روستایی و مسیحی را در بستر تاریخی و حقیقی از ایران معاصر بگنجاند. اشراف نویسنده به محدوده جغرافیایی استان آذربایجان و اردبیل، همه چیز را واقعی‌تر می‌کند. هرچند در قسمتی از داستان مشخص نیست بالاخره منظور نویسنده از مقصد سفر سونا و پدرش، اردبیل است یا تبریز! اما در مجموع کتاب روایتی ناب و جذاب از عشقی حقیقی در دل دختری سرگشته و در پی یافتن حقیقت است.]
        

6

نکاتی که د
        نکاتی که درمورد این کتاب توجه منو جلب کرد یکیش این بود که فی بخاطر خواهرش که تنها فردی بود که از خانواده ش مونده بود، در زمانی که امید خودشو به کل از دست میداد، و توانی برای مبارزه با سختی ها نداشت، خواهرش تنها دلیلی بود که باعث امید و خسته نشدن و ادامه دادنش میشد.
و این اهمیتی که ما ممکنه تا وقتی که خانواده رو از دست ندیم متوجهش نشیم🥲
دوم اینکه اون بخاطر نجات مردم دهکده و خواهرش که خطر تهدیدشون می‌کرد ادامه می‌داد و حاضر شد با ترسی که خیلی آزارش میداد ادامه بده.
سوم اینکه اهمیت شنیدن بود که نویسنده یک‌جور های سعی داشت اهمیتشو نمایان کنه . هرچند که این اهمیت فقط از طریق فی که راوی داستان بود نمایان میشد. مثلا اینکه به تحقیق و دنبال اینکه حرف زدن چجوریه یا تعریف شنیدن و انواع صدا ها پرداخت.  هرچند که افرادی هم که میفهمیدن اون میتونه بشنوه چقدر تعجب میکردن و این به این معناعه  که اون ها آنقدر به سکوت عادت کرده بودن که براشون دیگه اهمیت نداشت ولی وقتی می‌دیدن یکی قدرت شنوایی داره چقدر حسرت میخوردن و احساس ناقص بودن میکردن‌. البته توصیف صدا ها هم سختی های خودشو داشت.
همینطور ترفند های جالبی هم نویسنده در کار برده بود که برام خیلی جذاب بود.
یکی این بود که نویسنده نمی‌خواست شخصیت ها وقت زیادی را در دهکده صرف کنن و دوست داشت زودتر به ماجراجویی بپردازن . مثلا برخورد ناگهانی فی و لی وی. و اینکه وقتی داخل همون صفحه ی اول کتاب بحث کوری و نگرانی فی رو نسبت به خواهرش رو به تصویر کشید . 
همینطور لابه لای ماجراجویی ها خاطره ها مشکلات و مقایسه دهکده و شهر رو به تصویر میکشید‌.
از طرفی نویسنده شنگ رو شاید کلا چند بار اسمش توی داستان اومده باشه. شاید ۱۰ بار یا کمتر. و اینکه به نظر می‌رسید که ( از نظر من) روی فی غیرت خاصی داره . ولی اینطور نبود.  حتی در زمانی که توی مخفیگاه  رفتند شنگ چند کلمه بیشتر نگفت و داخل جمع که پیش استادان بودن به سرعت فراموش شد و حتی اعتراضی هم سر نداد ( البته بعد از گفتن اینکه فی دروغ می‌گوید که شنوایی اش برگشته✔️) و اینکه نویسنده سعی داشت اصلا خواننده شنگ را فراموش کند و اینکه لی وی بیشتر به چشم بیاد. شنگ هم آدمی که نسبت به زوج خود بی تفاوت و همینطور هم اصلا از او دفاعی نمی‌کرد به چشم آمد و نویسنده اورا توصیف نکرد که جزو حاشیه حسابش کند. حتی در پایان داستان هم از او اسمی نیامد. اورا جوری نشون دادن که به سرعت حرف مردم را درمورد فی باور کند. بهرحال کاری کردند که درحالی که نویسنده دارد مارا با جریان داستان می‌برد به فکر شنگ باشیم.  ( نویسنده دوست نداشت عین شخصیت های دیگه که سنگدل و سایکو و... بودن روشون کراش بزنین😀) هرچند در قلب فی هم کم کم عشق به لی وی جوونه زد. 
کلا بزرگترین دغدغه از نظر من در این کتاب نادیده گرفتن کرکتر های دیگه بود و نویسنده روی این دو نفر بیشتر تمرکز کرده بود.
بعدی توانایی شنیدن فی بود که انگار نویسنده اونو شنوا کرده بود که هم داستانو جذاب کنه و هم کار رو برای خودش آسون کنه . 
به قول معروف با یه تیر دوتا نشون زد . داستانو جذاب کنه که پای پیکیوس ها ، موجودات افسانه ای اژدهایی رو باز کنه وسط .
برای آسون کردن کار خودش هم بخاطر اینکه متوجه خطر های اطراف بشه و بتونن جون سالم به در ببرند که همه چی به خوبی و خوشی تموم شه. 
بعدی هم  اینکه خیلی سریع کار رو پیش برد که این دو نفر  رو  تنها بزاره که بیشتر به هم دل ببندن .
آخر سر هم نویسنده کاری کرد که به زور قبول کنیم با لی وی ازدواج میکنه !
نویسنده یجورایی آخر سر بنظرم زیادی شلوغش کرد و گاهی اوقات خیلی داستان سست میشد!
ژانر این کتاب فانتزیه و به عنوان اولین اثر از ریشل مید بنظرم خوب بود...
همینطور ایده ی استفاده ی نویسنده از افسانه ها و موجودات هم جالبی بخصوص خودشو داشت . و خب اینم زحمت خودشو داشت 🌸
گاهی اوقات ( نمیدونم ایراد از مترجم یا نویسنده بود...) توصیفاتیو می‌کرد مثل :با طعنه گفت یا لحن تند!!! این کلمات برای افرادی که قادر به شنیدن هستن عادیه ولی برای افرادی که ناشنوا هستن خیر. گاهی اوقات (از اونجایی که راوی داستان کسی بود که توانایی شنیدن رو بدست اورده بود) داستان شبیه داستان های عادی بود که از زبون افراد عادی گفته می‌شد و ما به سختی حال افراد ناشنوا رو درک میکردیم و اونجوری  نبود که نویسنده یه کاری کنه که فکر کنیم خودمون اینجورییم.
ولی خدایی گاهی اوقات ماجرا خیلی نفس گیر بود و صدای تپش قلبمو می‌شنیدم.
بهتون خوندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم و ممنون میشم نظر بزارین🥲💔
علت ستاره هارو هم اگه متن رو بخونید متوجه میشید.

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9