‫حامد حمایت کار

‫حامد حمایت کار

کتابدار بلاگر
@Hamed

11,859 دنبال شده

4,270 دنبال کننده

                آیا این صفحه یه رباته یا واقعیه؟
...
اشتباه حدس زدید واقعیه.و تمام فعالیت هاش رو صاحبش انجام میده. صاحبشم اتفاقا بیکار نیست و هدفمند این کار رو انجام میده.
سوال دیگه‌ای اگر دارید هم بهتون حق می‌دم.
              

یادداشت‌ها

نمایش همه
        جلسه با کلی حس و حال خوب به پایان رسید و ما را که میهمان جلسه به حساب می‌آمدیم راهنمایی کردند برای دیدن از کتابفروشی کوچک انتشارات. در میان بازدید بالاخره فرصتی که می‌خواستم دست داد و می‌توانستم برای هدیه کتابی بردارم .اما نه، فرصت مفت خوری یا مفت خوانی نبود فرصت این بود که به سمیه محمدی مدیر انتشارات بگویم خودتان کتابی را پیشنهاد بدهید.اطمینان داشتم به انتخابش. اطمینان داشتم حرفهای ناگفته در جلسه در کتابی که پیشنهاد می‌دهد ادامه پیدا خواهد کرد. اصلا اگر اینطوری تمام نمی‌شد یک جای کار می‌لنگید.
کتاب را گرفتم و به شرکت برگشتم. قبل از من بچه‌ها بازش کرده بودند. وقتی رسیدم بالا سر کتاب خانم جعفریان صفحه ای را باز کرد و داد به دستم."بخون".
"اگر انتخاب بین گزینه‌های وحشتناک و فاجعه آمیز را نمی‌پسندید، مدیر عامل نشوید"
جمله درست در زمان درست که هم خانم محمدی تشخیصش داد و هم خانم جعفریان.
من دائما در حال انتخاب بین وحشتناک و فاجعه آمیز بودم.
اولین گروهی که مخاطب کتابند بنیانگذارانی هستند که مدیرعامل کسب و کارشان هم شده‌اند.
گروه دوم کارکنانی هستند که در یک استارتاپ کار می‌کنند. بهتر می‌توانند مسائل را از دید مدیرعامل ببینند.
  در لا‌به لای کلی مطلب بیشترین نکته ای که برای من داشت این بود که فهمیدم تنها نیستم و فقط من نیستم که با این مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنم. و این قدرت مبارزه و ادامه دادن را بالا می‌برد.
در جریان مطالعه کتاب ارتباط با انتشارات دورادور برقرار بود و مطمئن شدم که خانم محمدی کالا نمی‌فروشد. با کتابهایی که چاپ می‌کند حرف می‌زند خودش کتابها را زندگی می‌کند.این هم برایم بسیار مفید بود.




      

78

        آدم‌های عاشق را دوست دارم.
 از شور و هیجانی که به عشقشان دارند لذت می‌برم.
 عشق به موسیقی، ساز،هنر، کتاب، ورزش، فوتبال، انسان، خدا. 
ممکن است من عاشق هیچ کدام از این‌ها نباشم اما عاشق عشق خالصانه انسان‌ها هستم.
حمید‌رضا صدر یک عاشق بود.
 عاشق زندگی، فوتبال، سینما، کتاب،آشپزی، خانواده، دوستان، تهران، قیطریه‌. 
از همان اولین باری که در قاب تلویزیون کنار عادل فردوسی‌پور دیدمش و آن صحبت‌های پر شورش را شنیدم فهمیدم عاشق است و عاشقش شدم.
سبک زندگیش دوست‌داشتنی‌است و خیلی‌ها آرزوی اینطور زندگی کردن را دارند. 
به نظرم این آخرین هدیه‌ای است که می‌توانست به انسان‌هایی که دوستش دارند بدهد.
نگاه انسان‌ها به زندگی شاید آنجایی بهتر شناخته می‌شود که حوادث و واقعیت‌های تلخ دنیا به سراغشان می‌آید. آنجا بهتر می‌توانی قوت و ضعف‌های آن زندگی را تشخیص دهی و بفهمی کجاها خوب کار کرده و کجاها کار نمی‌کند. شاید کمک کند بهتر به زندگی نگاه کنی و مسیر بهتری را (نسبت به زندگی فعلی خودت) بسازی.
هرچقدر انسانی بزرگتر است از این جهت این مواجه‌هایش برایم ارزشمند‌تر است.
چقدر کلام خالصانه‌اش را دوست داشتم. چقدر ادا در نیاوردن‌هایش را دوست داشتم. 
چقدر برایم جالب بود که وقتی کم می‌آورد، مثل یک بچه پا به زمین می‌کوبد و زمین و زمان را فحش می‌دهد.
چقدر خوب بود که نشانت می‌داد کم آورده. و چقدر خوب دوباره خودش را جمع و جور می‌کرد.
آقای صدر روحت شاد.
دلم برای نقد و بررسی‌هایت تنگ شده. 
بارها برای نبودنت اشک ریخته‌ام.
      

123

        آقای مارکز عزیز داستان زندگی شش نسل از خانواده بوئندیا را در روستای خیالی ماکوندو به سبک رئالیسم جادویی آورده و یک شاهکار پیچیده دوست‌داشتنی خلق کرده.
البته دوست‌داشتنی بودن آن نظر من است و خیلی‌های دیگر این‌طور فکر نمی‌کنند و می‌توانم حدس‌هایی بزنم که چرا دوستش ندارند. شاید برخی دلایلش این‌ها باشد.
۱. سبک رئالیسم جادویی که ممکن است برخی آن‌را نپسندند.
۲. پیچیده بودن. داستان پر از اسم های تکراری در نسل‌های متفاوت است و این خودش باعث سردرگمی می‌شود به‌خصوص اگر نخواهی آن را با تمرکز و در فضای آرام بخوانی. (من در مترو خواندم و واقعا از این جهت اذیت شدم).
موارد دیگری هم به ذهنم می‌رسد اما به همین ها بسنده می‌کنم.

تنهایی و تکرار تاریخ از مضامین اصلی صد سال تنهایی هستند. به شکلی استادانه نشان داده شده که چطور شخصیت‌ها با وجود زندگی در کنار دیگران، همچنان احساس تنهایی می‌کنند (واقعا چرا؟) و سرنوشت‌های مشابه در هر نسل تکرار می‌شود. و اینها همیشه برایم مسائل مورد مطالعه و جذاب بوده‌اند و نمایش فوق‌العاده آنها در طول داستان خیلی دوست‌داشتنی بود.
اولین باری بود که رئالیسم جادویی می‌خواندم. اولش کمی اذیت شدم اما کم کم دیدم چقدر بامزه و دوست‌داشتنی است.(مثلا یکی از شخصیت‌های داستان می‌میرد و بعد از مدتی از مرگ خسته می‌شود و بر می‌گردد و بازگشتش برای هیچ کسی عجیب نیست. دفعه بعد دوباره می‌میرد و این دفعه بر نمی‌گردد و این هم برای کسی عجیب نیست.) به نظرم رئالیسم جادویی یعنی عجیب نبودن چیزهای عجیب برای کاراکترهای داستان و نویسنده.
نمایش قدرت و نحوه تأثیرگذاری آن بر افراد و جامعه هم خیلی جالب بود. در طول داستان، قدرت در دست شخصیت‌های مختلفی قرار می‌گیرد و هر بار که افراد یا گروهی به قدرت می‌رسند، فساد و انحطاط نیز به دنبال آن می‌آید و این چرخه‌ در جامعه تکرار می‌شود.
کار دیگری که برای من کرد و دوستش داشتم این بود که باعث شد کلی در موردش بخوانم و نقد گوش کنم تا بتوانم داستان را بهتر و بیشتر متوجه شوم و این کششی بود که خود داستان در من ایجاد کرده‌بود.
آقای مارکز یک عالمه نکات ریز در جای جای داستان قایم کرده که آن‌هایی که علاقه دارند کم کم آن‌ها را پیدا کنند و لذت ببرند. که اگر تحلیل‌ها و نقد‌ها را نخوانده بودم، متوجه‌شان نمی‌شدم. البته ندانستن آنها به داستان صدمه‌ای نمی‌زند. اما خب، نمره اضافی دارد. :))
در نهایت، صد سال تنهایی از آن دسته کتاب‌هایی است که هر خواننده علاقه‌مند به ادبیات باید یک روزی تجربه‌اش کند. داستان چندلایه، شخصیت‌های پیچیده و فضاسازی منحصر به فرد آن، تجربه‌ای متفاوت ایجاد می‌کند.
      

146

        آدمی نیستم که از بلندی کتاب و توصیف‌های زیاد خسته بشم. این‌کتاب هم پر از توصیف‌های درخشان و زیبا و فضاسازی‌های فوق العاده بود. دایره لغات نویسنده بسیار وسیع و عالی بود. نقدهای زیادی در مورد جلد دوم کتاب شنیده بودم اما از آنجا که معمولا نقد به کتاب‌های بلند را نمی‌پذیرم. به مطالعه کتاب ادامه می‌دادم و حتی تا ۷۰ درصد کتاب برایم قابل قبول بود. اما از یک جایی به بعد داستان از مسیر خودش خارج شد و به آن باز نگشت. این را متوجهم که کل داستان یک نقد اجتماعی سیاسی به انقلاب‌هاست. چیزی شبیه به آن‌چه در قلعه حیوانات اتفاق می‌افتد. اما انتظار من از توصیفات بلند و زیبای شخصیت‌ها و محیط، تاثیر‌گذاری آن در فهم بهتر و عمیق‌تر داستان بود. اما فکر می‌کنم سیر داستان خانه ادریسی ها اینطور نبود.
مثلا یکی از فصل ها به طور کامل دست نوشته های یکی از شخصیت های داستان خوانده می‌شود از یک جهت این کار بسیار ماهرانه انجام شده. نویسنده به زیبایی توانسته یک متن ادبی را در متن ادبی خودش بیاورد و لحن و  نحوه بیان را طوری تغییر دهد که نشان دهد این متن دیگری است در داستان من و این کار فوق العاده بود. اما اصل این سوال باقی بود که اصلا چرا اینجا چنین کاری کردی و چه کمکی به جریان داستان می‌کرد.
شخصیت های داستان کلی تلاش می‌کنند که طرحی را برای نجات مردم بدهند با کلی زحمت به کوه می‌روند تا اقدامی انجام دهند اما بدون بیان دلایل بر می‌گردند به شهر و بعد از چند روز هم دستگیر می‌شوند. بعد شما فکر می‌کنی اینها حتما نقشه بوده خودشان می‌خواستند دستگیر شوند اما نه. در عین ناباوری کتاب با توصیفات به پایان می‌رسد و متوجه می‌شوی احتمالا واقعا کشته شدند. من مشکلی ندارم که چرا اینها شکست خوردند مشکلم این هست که داستان مسیری برای رسیدن به این شکست ندارد همینطوری آمدند گرفتندشان و نتوانستند کاری کنند؟ خب اینکه دیگه این‌همه شخصیت پردازی نمی‌خواست.
خلاصه از خواندنش پشیمان نیستم اما خب نقدهایم هم سر جایش هست.
اگر فکر می‌کنید من داستان را متوجه نشدم و اشتباه می‌کنم پیشاپیش می‌پذیرم و خوشحال می‌شوم درباره‌اش گفت‌و‌گو کنم.
      

114

        لحظه‌های آخر نمایشگاه کتاب به یادماندنی ۱۴۰۳ (البته برای ما) دوست عزیزم ترتیب آشنایی با آقای حاجیانی مدیر نشر گمان را برایم داد. از همان ابتدای دیدار فهمیدم که از آن آدم‌هایی است که عاشق کارشان هستند و تفاوت انتشارات را با سوپر مارکت متوجه می‌شوند. از آنهایی که تا کتابش حرف نداشته باشد چاپش نمی کند. با کلی هیجان و آب و تاب در مورد کتاب بعدی احمد اخوت صحبت می کرد و برای من حس و حالش دوست داشتنی بود. و در پایان دیدار این کتاب را برداشت و در آن نوشت و برای من به یک هدیه ارزشمند تبدیلش کرد.
من احمد اخوت را دوست دارم. تمام حرفهایش برایم خواندنی است. البته اگر ادبیات برایتان خیلی جدی نیست و خیلی کتاب‌خوان محسوب نمی‌شوید کتاب را توصیه نمی کنم. اما برای اهلش خواندنی است.
اگر صد سال تنهایی را خوانده اید و به مارکز علاقه دارید سری هم به این کتاب بزنید.
اگر دون کیشوت و آثار شکسپیر را خوانده‌اید بد نیست پرونده جذاب آن را مطالعه کنید.
اگر شما هم مثل من هر موقع از بورخس شنیده‌اید احساس می‌کنید با یک ابهامی در موردش صحبت می‌شود، شاید برایتان جالب باشد.
بحث‌‌هایی درباره ترجمه و فلسفه نوشتن متن برای دیگری مطرح شده. در مورد شخصیت درگیر روزمره بورخس و شخصیت نویسنده‌اش و تقابل آن دو.
درباره کتاب های دیگری هم اینجا بحث های جالبی شده مثل مادام بواری یا «مثل آب برای شکلات» و چند کتاب دیگر که فراموش کرده‌ام.
در پایان کتاب هم مباحثی در مورد استعاره آمده که من دوستشان داشتم.
نیازی هم نیست حتما از ابتدا تا انتهایش را بخوانید. هر بخشی را دوست داشتید بخوانید.
      

113

        چهارصد صفحه کاراکتر جین را برایمان ساختی و با جزئیات صیقل دادی تا ارزش‌های درونی جین و ریشه‌هایش را به نمایش درآوری و چنان عشقش را به تصویر کشیدی که ما را هم عاشق کردی، تا به ما بفهمانی که چه کار بزرگی کرده و چه تصمیم بزرگی می‌گیرد. تا نشان دهی که چطور منطق ساده و بی‌شیله پیله‌اش در حوادث بزرگ به کارش می‌آید. چطور با ابزار‌های کم اما محکمی که دارد می‌تواند تصمیم‌هایی بگیرد که هرچند تلخ و سخت، اما تحسین برانگیزند.
از نظر من کل کتاب به تصویر کشیدن دوبار زیبایی «نه» گفتن جین است. دوبار به دو کاراکتر که هر کدام با دیگری کاملا متفاوت است. یکی در جانب تفریط است و دیگری فرو افتاده در افراط. انتخاب این دو کاراکتر، خط و مرز‌های اصول نانوشته جین را برایت روشن می‌کند. نشانت می‌دهد که تا چه حد بر آنها پایبند است و در عین حال به اصول مزخرف تحمیلی تن نمی‌دهد.
 اما این پایبندی به تنهایی شخصیت جین را ارزشمند نمی‌کند.چون این خصوصیت را هر آدم خشک و سردی هم می‌تواند داشته باشد. اما جین این‌ها را در کنار آن همه لطافت و نرمی و احساس دارد.
جالبش برایم این بود که در هر دو تصمیم گیری همان ابتدای کار می‌داند که در آخر چه خواهد کرد. اما به خودش اطمینان دارد و به طرف مقابلش اجازه می‌دهد تمام حرف‌هایش را بگوید. آنها را با دقت می‌شنود و دوباره تصمیم می‌گیرد.
اما «نه» دوم برایم ارزش خاصی داشت. اینکه با تمام تقدس راست یا دروغ  سنت جان به او اجازه نمی‌دهد اصلی را  بدون آنکه خودش آن را درک کرده باشد به اصولش اضافه کند. خوب می‌داند که نمی‌شود با فهم و عرفان دیگری زندگی کرد.
جین ایر دوست داشتنی.
      

148

        خواندن از سفر درونی انسان‌ها همیشه برایم بسیار جذاب بوده. انسان‌هایی که تلاش کرده‌اند و جرأتش را دارند به دیگران نشان دهند که در سفر‌های درونیشان چه گذشته، تا شاید دیگرانی از این تجربه‌ها استفاده کنند و برایشان مفید باشد.
حداقل خاصیتش این است که بدانی پیش از تو هم خیلی ها همان فکر‌ها را کرده اند و همان راه‌ها را رفته‌اند و تو تنها کسی نیستی که چنین فکر هایی به سرت زده، یا شاید بدانی که این نوع فکر و این نوع عمل فارغ از قضاوت خوب و بدیش چه سرانجامی را می‌تواند همراه داشته باشد.
انسان و سفر درونی او هر دو اینها را با هم دارد. جاهایی که نباید رفت و جاهایی که زیبا و دلرباست.
مهزاد الیاسی هم هر دوی اینها را برای من داشت. جاهایی به مسیرش افتخار می‌کنم و جاهایی از پیش می گفتم «نه نه این کار هم به آنی که می‌خواهی نمی‌رسد». آرزو می کردم کاش راه دیگری را امتحان کرده بود و ما را از سرانجام آن آگاه می‌کرد.
از اینکه می‌تواند سفر درونیش را به این زیبایی بیان کند غبطه می خوردم. این احساس را وقتی مثنوی می‌خوانم هم خیلی زیاد دارم. «چطور توانسته به این سادگی حرف‌های به این پیچیدگی را به دیگران منتقل کند». اوج زیبایی متن برایم توصیف صحنه‌ای بود که تنها درمیان دریا با مرکب ماهی نیمه‌جان مواجه می‌شود و هردو تصمیم می‌گیرند یک بار دیگر تسلیم نشوند و ادامه دهند. مرکب ماهی به دریا بر می‌گردد و مهزاد به خشکی. احساس می‌کردم من هم درون آب و پشت سرش ایستاده‌ام. نه می‌توانم حرفی بزنم و نه می‌توانم کاری کنم. فقط می‌توانم ساکت باشم و گریه کنم و صبر کنم ببینم چه تصمیمی می‌گیرد.
من به تو افتخار می‌کنم حتی اگر در جاهایی مخالفت باشم. 
به نظرم هیچ نقدی به این سفر درونی وارد نیست. نمی‌توانی به کسی بگویی چرا اینطور می‌بینی. فقط می‌توانی و به تو اجازه داده ببینی که چطور می‌بیند. چیزی که بسیار ما در جامعه‌کم داریم. بدون اینکه بدانیم دیگران چه می‌بینند، یا حتی بدون آنکه بدانیم چرا اینطور می‌بینند. اولین چیزی که به ذهنمان می‌رسد را به دیگری نسبت می‌دهیم و برایش نسخه می‌پیچیم.
روزهای همراهی کتاب را دوست داشتم و بسیار از آن لذت بردم.
      

78

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.