🍃مهمترين چيز براى مردم شادى و شادمانى است. آدم براى اين كه زنده بماند، بايد شاد باشد. خشنودى از زندگى از همهچيز مهمتر است. هيچكس نبايد آرزوى مرگ داشته باشد، مگر زمانى كه ارادهی خداوند تعلق بگیرد.
میگل دِ اونامونو نویسنده، فیلسوف، شاعر و نمایشنامهنویس اسپانیایی بود که یکی از چهرههای برجستهٔ «نسل ۱۸۹۸» اسپانیا به شمار میاد؛ نسلی از نویسندگان و متفکران که به دنبال بحرانهای سیاسی و اجتماعی اسپانیا، به بازاندیشی در مورد هویت ملی، مذهب، و معنای زندگی روی آوردن.
سبکش تلفیقی از داستان، فلسفه و نمایشنامهست. توی آثارش هم به سراغ مسائلی مثل تنش بین ایمان و عقل، علم و مذهب، جاودانگی و مرگ میره.
اونامونو در طول زندگیش بارها با مسئلهی جاودانگی روح و معنای ایمان درگیر بوده؛ اونقدر جدی که دوبار دچار بحران روحی میشه. اعتقادش این بوده که باید به همهچیز شک کرد، حتی به وجود خدا و میگه: «اگر شک بردن بر هستی خداوند، شرک است؛ من بر آن خداوندی که نمیتوان بر او شک برد، شک دارم.»
پس شما با داستانی ساده ولی با عمق فلسفی مواجه هستین که پشت ظاهر سادهاش، یه دنیای پر از فلسفه، تردید و رنج درونی خوابیده.
کتاب قدیس مانوئل شهید (که تو ترجمهٔ فارسی، واژهی «شهید» از عنوان حذف شده!)، یکی از درخشانترین و تأثیرگذارترین آثار اوناموست. این داستان کوتاه تو سال ۱۹۳۱ منتشر شده و از لحاظ محتوا، خلاصهای از جهانبینی اونامونوئه. خودش گفته:
«قدیس مانوئل واقعیتر و حقیقیتر از خالق خودش شده!»
داستان توی یه روستای کوهستانی خیالی به اسم والوِرنادا اتفاق میفته. کشیشی در این روستا زندگی میکنه به نام مانوئل که همه عاشقشن. کشیش مانوئل آدمیه که همیشه حواسش به بقیهست، درد دل مردم رو گوش میده، کمکشون میکنه، تو غم و شادیهاشون شریک میشه. خلاصه اونقدر خوبه که بهش میگن «قدیس زنده».
راوی داستان زنیه به نام آنگلا. زنی اهل همین روستا که تحت تأثیر این کشیش به شهر میره تا درس روحانیت بخونه و داستان از جایی جالب میشه که لازارو، برادر آنگلا که یه فرد تحصیل کرده در آمریکاست به روستاشون برمیگرده. وقتی متوجه کشیش مانوئل میشه، سعی میکنه اون رو زیر سوال ببره…
کتاب سراغ دغدغههایی مثل ترس از مرگ، تنهایی، نیاز به معنا، نقش اجتماعی ایمان، و اخلاق دروغ مصلحتآمیز میره.
فضای روستا، دریاچه، کوه، سکوت، کلیسای غرقشده… همهشون نمادینن و انگار آینهای از درون کشیش مانوئلن؛ آرام، ولی پُر از تردید.
کتاب در زمانهای نوشته شده که کلیسا هنوز قدرت زیادی در اسپانیا داشته و ابراز تردید در ایمان، یه جور ساختارشکنی جدی محسوب میشده. پس نوشتن چنین داستانی یه جور شجاعت ادبی و فکریه.
این داستان، چه برای مؤمنها، چه برای شکاکها، جذابه. خودم موقع خوندن از لذت تو سکوت غرق شدم، ولی وقتی به مؤخره رسیدم، اعصابم خورد شد!
بهنظرم پیام داستان بهقدر کافی روشن بود و نیازی به توضیح و نتیجهگیری نداشت. اون نیمستارهای که کم دادم، به خاطر همین بود. البته خب، اینجا ایرانه…
توصیه من اینه که از صفحهی ۴۰ تا ۱۱۰ (یعنی خود داستان) رو اول بخونید؛ بعد برگردید سراغ مقدمه و تمام.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
⚠️احتمال اسپویل:
اونامونو با این داستان یه سؤال تلخ و عمیق رو مطرح میکنه:
آیا دروغی که به مردم امید میده بهتره از حقیقتیه که اونا رو ناامید میکنه؟
و شاید مهمتر از اون:
آیا یه آدم میتونه “شهید” باشه، حتی اگه نه برای ایمان، بلکه برای آرامش مردم خودش بجنگه و از درون بمیره؟
خودم فعلا تو این نقطهام که وقتی ببینم یکنفر حالش خوبه با اعتقاداتش، زندگیشو میکنه و خوشحاله، اگه چیز بهتری برای عرضه بهش ندارم اونو ازش نگیرم.
🍃 +میگفت: او مرا به کلی عوض کرد. من «الیعازر»ی برای خودم بودم که او پس از مرگ، رستخیزم داد و به من ایمان بخشید.»
-حرفش را بریدم: ایمان؟
+بله ایمان، ایمان به نفس زندگی، ایمان به تسلیبخشی زندگی. او مرا از توهم «پیشرفت و ترقی» و عواقب سیاسیاش نجات داد. برای این که، دوجور آدم خطرناک و زیانبار وجود دارد: دستهی اول آنهایی هستند که به حیات اخروی و قیامت ایمان دارند و مثل عاملان تفتیش عقاید، سایر مردم را در شکنجه میگذارند که از این «زندگی دو روزهی دنیوی» بیزار و در بند سرای دیگر باشند؛ و دستهی دوم کسانی هستند که فقط به این زندگی ایمان دارند…»
-مثل خودت و شاید..
+بله، و مثل دن مانوئل. این گروه اخیر فقط به همین زندگی ایمان دارند، و چشم به راه جامعهی مبهم آیندهاند؛ و از جان و دل میکوشند که مبادا عامهی مردم به امید آخرت، تسلّی و دلخوشی یابند..»
-حالا چکار باید کرد..
+هیچ. باید مردم را به اختیار خودشان گذاشت، که با هر وهم و رؤیایی که دارند، زندگی کنند.