بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

نرگس

@Nargs

17 دنبال شده

202 دنبال کننده

                      و زندگی همین است، نه؟ مقداری کامیابی و‌مقداری سرخوردگی...
                    
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                شروع کتاب واقعا عالی بود. به عنوان یک کتاب راهنمای نویسندگی با شروعش شمارو وارد یک داستان جذاب میکنه و به سمت و سوی خودش می‌کشونه(≖ᴗ≖).

کتاب خوب و جالبی بود. برای کسانی که علاقمند به نویسندگی هستند یا اوایل شروع کارشون هست نکات خیلی خوبی داره.
به طور کلی سعی می‌کنه از لحاظ روانی شمارو آماده‌ی نوشتن کنه. 

از جنبه‌های خوبش اینه که:
❖در پایان هربخش یه تیترهایی داشت تحت عنوان «استراحت بدن». تو این قسمت‌ها با تمرینایی شبیه یوگا سعی می‌کرد که ارتباط بین ذهن و بدن رو بیشتر کنه و مارو با بدنمون آشتی بده! این تمرینات فکرو آزاد میکنه و باعث میشه بر بدن خودمون تمرکز بیشتری داشته باشیم.
من که چیزی ننوشتم ولی وقتی این تمریناشو انجام میدادم لذت می‌بردم. دو سه بارم خوابیدم وسطاش😂🤦🏻‍♀️

❖در اخر هر فصل هم تمرین داره تحت عنوان: «سنگ محک». با توجه به موضوعات همون فصل یه سری تمرین میده.

❖مهم‌ترین نکنه به نظر من این بود که نیاز نیست همشو باهم و پشت‌سرهم بخونین. می‌تونین با توجه به سرفصل‌ها یا نیازتون و بدون ترتیب شروع کنین.
چون یکی از مشکلاتی که با خوندنش داشتم این بود که هرچقدر جلوتر رفت حالت تکراری به خودش گرفت. بعضی قسمت‌ها حالت شعاری داشت، توضیحات زیاد و خسته‌کننده میشد و حس می‌کردم بیشتر منتقل‌کننده‌ی تجربه‌ی خود نویسنده‌اس.
اما اگر طبق گفته‌ی خود نویسنده هرقسمتی رو که نیاز داشتین بخونین، وقت بذارین و تمریناتش رو انجام بدین، فکر نمیکنم این مشکلات براتون پیش بیاد.

چون تأکید کردم که هرقسمتی که حس می‌کنین نیاز دارین بخونین و نیازی نیست که یهویی از اول تا اخرشو سریع بخونین، فهرست کلی کتاب به این صورته و توی سه بخش نوشته شده:

✔︎بخش اول: تمرکز ذهن 
۱.ریسک ۲. اعتبار ۳.فروتنی ۴.کنجکاوی ۵.هم‌حسی ۶.پذیرش ۷.ارتباط

✔︎بخش دوم: فرایند عمیق نوشتن
آگاهی از خود _ فرایند در برابر محصول _ تن به عنوان منبع _ اجداد به عنوان منبع _ زمین به عنوان منبع _ دنیاهای درون و بیرون _ مبارزه با سایه _ مشاهده _ آگاهی و تصویر‌پردازی با تمرکز _ شخصیت‌پردازی، پرسش عمیق _ دیدگاه، من «من» نیستم _ تغییر _ رنج _ پشتکار 

✔︎بخش سوم: پذیرفتن این‌که چه و کجا هستید
ناپایداری _ تحول _ تسلیم _ انسجام _ تنهایی _ سکون
        
                ای بابا(。ŏ_ŏ) باز که پای یک “زن” در میان است..

در مقدمه‌ی کتاب آورده شده که این نمایشنامه، «برداشتی از اوری‌پید» ست:
اوری‌پید یا اوریپیدس از شاعران و نمایش‌نامه‌نویسان بزرگ یونان باستان بود. در زمان خودش به‌خاطر اینکه تفکرش با مردم کشورش متفاوت بوده و خدایان یونانی رو منشأ زشتی‌ها و بدی‌ها می‌دونسته، آثارش خیلی مورد استقبال قرار نمی‌گیره.
یکی از خصوصیات نوشته‌های اوری‌پید اینه بوده که آثارش اندیشه‌محور بودن و کاراکتر‌های جسوری می‌ساخته.
و همینه که سارتر رو به این سمت می‌کشونه.

این نمایشنامه روایت جنگیه که به خاطر یک «زن» بین تروا و یونان اتفاق افتاده:
پسر پادشاه تروا (پریام) به مهمانی پادشاه اسپارت میره (ملانئوس). موقع برگشت زن ملانئوس هم باهاش فرار میکنه. همین موضوع باعث جنگ ده‌ساله بین تروا و‌ یونان میشه. 
حالا جنگ تموم شده و شهر تروا به آتش کشیده شده. همه‌ی مردانش کشته شدن و فقط زن‌ها و بچه‌ها موندن: زنان تروا

جنگ آثار مخرب زیادی داره: از کشت‌و‌کشتار گرفته تا از بین رفتن منابع، عقب افتادن از دنیا و چیزی که همیشه بهش اشاره میشه: بلاتکلیفی بازمانده‌های طرف شکست‌خورده که اکثرا هم زن و کودکن. حالا یا بهشون تجاوز میشه و به بردگی گرفته میشن یا باید از هیچی شروع کنن به ساختن..
هم فیلم تروی* (که تقریبا همین داستانه و از کتاب ایلیاد هومر گرفته شده)، هم نمایشنامه‌ی اوری‌پید، و هم این نمایشنامه به جنگ اعتراض دارند.

البته که اعتقاد بر اینه که مبنای این جنگ هم به خاطر خدایان بوده. درگیری پیش میاد بین خدای حسد و باقی خدایان! اختلاف‌شون رو با پاریس (که به عنوان زیباترین مرد داور شد) در میون میذارن و هرکدوم برای برنده شدن خودشون چیزی بهش پیشنهاد میدن که در نهایت آفرودیت با پیشنهاد عشق زیباترین زن جهان (هلن) برنده میشه و فَوَقَع‌َ ما وَقَعَ.
توی این نمایشنامه وقتی که همه‌ دوباره رو به خدایان می‌کنند تا کاری بکنند تا اون‌هارو نجات بدن، کاساندر میخواد ثابت کنه که از دست خودشونم کاری برمیاد.

چون آثار یونانی زیادی نخوندمً مخصوصاً ایلیاد و ادیسه‌ی هومر رو. در مورد خدایان یونانی‌ها هم اطلاعات کمی دارم: جلوی خودمو می‌گیرم که “فعلاً” بیشتر ازین اظهار نظر نکنم😂🤦🏻‍♀️.

در کُل نمایشنامه‌ی فوق‌العاده جذابی بود. از امانت‌داری آقای صنعوی چیزی نمی‌دونم😐 ولی ترجمشون نثر شاعرانه و قشنگی داشت. چند بار برگشتم به صفحات قبل و دوباره خوندمشون.
نمایشنامه‌ی کوتاهیه تقریبا ۱۰۰ص. و ۵۰ص آخر اعلام و اساطیر و توضیحات شخصیت‌هاست.
و البته اگر صفر صفر و بدون هیچ اطلاعاتی در مورد اساطیر و خدایان یونانی این نمایشنامه رو بخونین فکر نمی‌کنم چیز زیادی دستگیرتون بشه🤷🏻‍♀️.

فیلم تروی (Troy)*: به کارگردانی ولفگانگ پترسن و محصول سال ۲۰۰۴. 
که یکی از بهترین بازی‌های بردپیت، توی این فیلمه (در نقش آشیل).
        
                شیرین بود؛ و البته که هم سَر داشت و هم دُم.
داستان کوتاهی پر از عشق، محبت، ایثار، سرزندگی، سرخوشی و..

به نویسنده حسودیم شد چون تو مقدمه‌‌اش میگه: «این داستان زندگی حقیقی من است، البته با دروغ‌هایی اینجا و آنجا، زیرا زندگی اغلب چیزی جز این نیست.»

تو این کتاب پسری، داستان زندگیش، اخلاق و‌ رفتار پدرو مادرشو به شیرینی برامون تعریف می‌کنه. پدرومادری که به شدت سرزنده، شاداب و اهل رقصنن. اخلاقای بامزه‌ای هم دارن.
🌱پرسشی مدام در ذهنم تکرار می‌شد:
بچه‌هایی که پدرومادری مثل پدرومادر من ندارند چطور زندگی می‌کنند؟

پدر/مادر هستید یا نیستید، این یک داستان جذاب، سرگرم‌کننده و حتی آموزشیه براتون. در طی خوندنش انواع و اقسام احساسات رو تجربه می‌کنید: لبخند، خنده، ناراحتی، غم یا حتی شاید اشک.

کلا از بورودو خیلی خوشم اومد، این کتاب رو توی ۷هفته نوشته! اما خیلی خلاقانه و زیبا حرفاشو تو دل داستان جا داده بود: 
🌱به من می‌گفت: «اگر بچه عاقلی نباشی، تلویزیون را روشن می‌کنم!» تماشای تلویزیون کار طاقت‌فرسایی بود، اما پدرم به‌ندرت از این ابزار تنبیهی استفاده می‌کرد. بدجنس نبود.

🌱مادرش به او یاد داد که همه را شما خطاب کند، چون معتقد بود (تو گفتن) زمینه‌ساز سلطه‌ی دیگران بر ماست. به او گفته بود (شما) اولین سد امنیت در زندگی است، نیز نشانه‌ی آن‌که ما باید به تمام افراد احترام بگذاریم.


❌⚠️ احتمال لو رفتن:
شاید یک‌لحظه حس کردم بچه‌ای که در خونه یه نوع رفتار می‌بینه و توی مدرسه یه شکل دیگه از رفتار و برخورد رو تجربه می‌کنه، در آینده دچار مشکل بشه. یا اصلاً این پدرو مادر وقتی نتونستن دیگه بفرستنش مدرسه، میخوان چیکار کنن؟ بعدش دیگه جنبه‌ی رفتار دوگانه مدنظرم نبود، این به چشمم اومد که آقا با همه‌ی کمبود‌ها، با همه‌ی مشکلات روانی، عشق، احساس و تعهد پدرومادر چقدر مهمه!
پدرو مادر همدل شدن و هرکدوم به یه شکل بهش آموزش دادن. از جمع و تفریق گرفته تا مسائل اجتماعیه احترام گذاشتن به بقیه و..

برخوردش با معلمش رو خیلی دوست داشتم. اینکه بچه‌ها هم برای مشکلاتشون راه‌حل می‌آفرینند و روند این فکر کردنش جذاب بود واسم.
ولی خب واکنش اون بزرگسال درگیر با اون مسئله خیلی مهمه. بچه باید اصلاح بشه اول نه تنبیه!
یعنی معلم باید  اول در سطح بچه (قضیه قطار و اینا) و خودمونی‌تر باهاش صحبت می‌کرد بعد جلو جمع بچه‌ها مسخرش می‌کرد.

اشاره‌ی جالبی داشت به خرافات (این خرافات انگار همه‌جای دنیا، همزمان وجود داشته😁):
🌱پیش از تولد من، یعنی چندین وچند دهه پیش، دست مخالف بچه‌ها را می‌بستند تا درمان شوند.

نمی‌دونم شخصیت‌پردازی خوبی داشت یا خیلی با اخلاق و روحیه‌ی من سازگار بود! ولی آخر کتاب اشک ریختم! واقعا واقعا از خودکشی مامانش قلبم درد گرفت🥲. خیلی شخصیت شوخ، سرزنده، سرخوشی رو برای مامانش توصیف کرده بود و همزمان گاهی هم عاقل بود. همون بُعد عاقلش مجبورش کرد نصف‌شب با پسرش خداحافظی کنه و خودش رو بکشه تا بیشتر اذیت‌شون نکنه..💔
        
                خیلی سریع خوندم کتابو اما خیلی راضی‌ام ‌‌‌ ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

داستان از مردی شروع میشه که معلم ریاضی یک دبیرستانه. ما از خونه تا مدرسه همراهش میریم تا زمانی که میرسه به مغازه‌ی نهارفروشی نزدیکه مدرسه. نهارشو میگیره و میره👋🏻. و خیلی سریع میریم سراغ خانومی که تو این نهارفروشی کار می‌کنه و از قضا (به لحن آقوی همساده😁) این خانوم همسایه‌ی دیوار به دیواره آقامعلمه: از شوهرش جدا شده ولی هنوز مزاحمش میشه و این مزاحمت در نهایت به یک قتل ختم میشه (≖ᴗ≖).

این ازون دسته کتاباییه که خود نویسنده پیش‌آگهی میده: یعنی داستان به شکلی پیش میره که شما میدونین قاتل کیه، مقتول کیه و حتی چطور کشته میشه! ازون به بعدش طبق معمول پای پلیس میاد وسط و کاراگاها دست به کار میشن. و شما هی بین قاتل و کاراگاها و صحبت‌ها و تحلیل‌ها در کش و قوسین! 
پس از نکات مهمش: چگونگی روند داستان و شخصیت‌پردازیشه. همینطور چرخشی که به داستان میده و پایان‌بندیش.

بقول آقای میرصادقی تو کتاب “عناصر داستان”: «داستان جنایی برای سرگرم کردن خواننده نوشته شده.» پس طبیعیه که یه مقدار از اطلاعات رو ما دیر دریافت می‌کنیم و همین نکته‌ی ریز ممکنه قضاوت و پیش‌بینی مارو مختل کنه. این کتابم ازین قضیه خارج نیست. 

دو روزه خوندمش و تقریبا بدون وقفه.
در طول این دو روزی که مشغول خوندنش شدم انواع شکلکای کیبورد تو صورتم دیده میشد ولی 
۱.قسمتای روان‌شناختی 
۲.پایان‌‌بندی
۳.و البته مفهوم این جمله‌ی معروفه کتاب:
🌱گاهی برای این که نجات‌دهنده کسی بودی تنها کاری که باید می‌کردی این بود که وجود داشته باشی.‌
نقش زیادی تو نمره‌ی نهایی دشت.

خلاصه از خوندنش لذت بردم. اگه به داستان‌های جنایی علاقمندین این کتاب می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه. البته یکم طول می‌کشه بفهمین کدوم زنه و کدوم‌یکی مَرده! اما خیلی دستو‌پاگیر نمیشه و سریع درست میشه.^◡^.



❌⚠️ احتمال لو رفتن داستان:
با اینکه طرح و اسم کتاب کاملااا همه‌چیز داستان رو لو میده: یعنی  اواسط داستان به این نتیجه میرسیم که اون فداکار احتمالا همون ایشیگامیه. ولی اینکه نویسنده تمام تلاشش رو کرده بود که الکی از کلمه‌ی نابغه‌ی فیزیک و ریاضی استفاده نکنه رو دوست داشتم هرچند که یکم اغراقم داشت🤷🏻‍♀️. یا شاید برای ما معمولیا اینطور به نظر میرسه🤚🏻😂.

در نهایت وقتی که دقیقتر متوجه دلیل فداکاری ایشیگامی شدم، بیشتر لذت بردم. اما دوست داشتم که کسی که به آستانه‌ی خودکشی رسیده و بعد دلیلی برای ادامه‌ی زندگیش پیدا کرده، انقدر راحت مرتکب قتل نشه دیگه، ها؟🤔 ولو اون فرد یک بی‌خانمان باشه.
        
                کتابی با هزار لقب: «اولین رمان مدرن تاریخ»، «بهترین کتاب نوشته‌شده به زبان اسپانیایی»، «تأثیرگذارترین رمان ژانر تخیلی»و …

این کتاب، سرگذشت نجیب‌زاده‌ایست معروف به کیژادا، که در یکی از قصبات ولایت مانش زندگی می‌کرد. یکی از تفریحات و علاقمندی‌هاش شکار بود، اوایل در زمان بیکاری و کم‌کم تمام وقتش رو صرف کتاب خوندن می‌کرد، به خصوص کتاب‌های پهلوانی😁. 
🌱شب‌ها بیدار می‌ماند و برای آن‌که مفهوم عبارات را درک کند و در آن‌ها تعمق نماید و از بطون آن‌ها معنایی بیرون بکشد به خود رنج می‌داد، چندان که مرحوم ارسطو اگر عمدا و به همین منظور زنده می‌شد از عهده برنمی‌آمد  o(^ ᗜ ^*)o.
خلاصه این‌که انقدر ازین کتاب‌ها خوندو خوند تا بالاخره تصمیم گرفت خودشم یه پهلوان بشه.اسم خودشو بعد از چندین روز تفکر گذاشت «دن کیشوت مانش». از انباری خونش کلاه‌خود و سپر و نیزه برداشت و با اسبش (که بعد برای اونم اسم انتخاب میکنه) از خونه میزنه بیرون…

این داستان شرح بی‌نظیری داره و برای تک‌تک اتفاقات چیزی در چنته داره و حتی همین اسم‌گذاریشم خیلی بامزه و خاصه؛ چرا «دن کیشوت»؟
 تنها کتابی بود که واقعا بدون غصه خوردن، از خوندنش لذت بردم! و در عین حال که کلی جملات فلسفی و نکات پرمغز و آبدار چاشنی میکنه از خوندن اصل داستان لذت می‌برید. و جالبه که حتی یکبار هم عنان داستان از دستش درنمیره!

جلد اول به نسبت جلد دوم پویاتر بود. پهلوان قصه‌ی ما در سفرهاش اتفاقات خیلی جالبی رو رقم می‌زد و پر از داستان‌های مختلف بود. البته که در جلد دوم هم این تنوع ادامه پیدا می‌کنه ولی قسمت زیادیش رو در یک منطقه ساکن میشه و اتفاقات به پیشوازش میان.

یکی از نکات جذابش: نزدیکی خواننده به نویسنده است. سروانتس این کتاب رو منتسب می‌کنه به یک نویسنده‌ی دیگه که براش نقل شده و‌ اون به رشته‌ی تحریر درآوردتش! از همین رو، کلی طنز و شوخی میکنه که آره مؤلف این کتاب فلان و فلان و کلی لبخند به لبتون می‌نشونه. خلاصه که طنز خیلی شیرین و جذابی داره.
🌱در اینجا مؤاف این داستان تمام جزئیات خانه دن دیه‌گو را توصیف می‌کند و شرح تمام اشیائی را که در خانه یک نجیب‌زاده ثروتمند و ییلاق‌نشین می‌توان یافت به تفصیل باز می‌گوید، لیکن مترجم عرب چنین صلاح دانسته است که این بحث را به سکوت برگزار کند، زیرا که با موضوع اصلی داستان تناسبی ندارد و‌ آنچه به آن پیوستگی دارد حقیقت بارز است نه این‌گونه مطالب بی‌ثمر و خارج از موضوع. ص۱۷۱

ترجمه‌ی آقای محمد قاضی _و البته با نهایت امانت‌داری_ برای این کتاب واقعا معرکه‌اس. کاملاً تو حس و حال و هوای داستان قرار می‌گیرید. کلی پاورقی‌های مفید و توضیحات برای فهم بهتر و بیشتر داستان داره. حتی اصل ضرب‌المثل‌هایی که به فارسی برگردان شده رو هم توی پاورقی‌ها آورده.

انقدر ازین کتاب لذت بردم و انقدر مطالبی که براش یادداشت کردم زیاده که خودمم سردرگمم🤣! باید بعداً برگردم و ذره ذره این یادداشت رو کامل کنم.
        
                برکه‌ یا اقیانوس؟ اولش خندم گرفت اما هرچی جلوتر رفت دیگه بهش نخندیدم ̃o.O

داستان از زبان مردی ۴۰ ساله روایت میشه که بعد از مراسم عزایی که در محل زندگی کودکیش برگذار شده بود، سوار ماشین میشه تا حال و هواش رو عوض کنه. ناخوداگاه خودش رو در محله‌ی بچگیش میبینه. خونه‌ای که کودکیش اونجا سپری شده و بازهم ناخوداگاه مسیرش رو ادامه میده و به سمت خونه‌ی دوستش «لتی همپستاک» میره. مادربزرگ لتی رو می‌بینه و باهاش خوش‌وبش میکنه، سراغ لتی رو می‌گیره و در حینی که داره با مادربزرگ صحبت می‌کنه یا اطراف خونه رو میبینه؛ خاطراتی رو بیاد میاره که ما در ادامه می‌خونیم.

نثر شیرین و روانی داره و خیلی سریع پیش میره. ژانر کتاب رئالیسم جادوییه. اما اگه خیلی روی اتفاقات داستان، اینکه دلیل و توضیحات داشته باشن حساسین، احتمالاً این کتاب خیلی براتون مناسب نباشه! چون حتی بعد از تموم کردن کتاب خیلی چیزا بدون توضیح رها میشن، هرچند پایان‌بندی کتاب تا حدودی این حس بد رو رفع می‌کنه اما خیلی هم قابل قبول نیست.
مثلاً خانواده‌ی همپستاک یه خانواده‌ی عجیب و غریبن که شما در انتهای کتاب هم اونارو کامل نمی‌شناسین(ˇ^ˇ).
همچنین پراز اتفاقای عجیب و غریبه که مقدمه‌چینی یا دلیل خاصی ندارن. 
پس مجددا بگن اگه تو این حوزه سخت‌گیرین این کتاب پیشنهاد مناسبی برای شما نیست!

من بخاطر چالش بهخوان، تعریف‌ها و گزارش پیشرفتای بقیه دوستان خوندمش و با اینکه خیلی به سن من نمی‌خورد ولی آنچه باید یاد میگرفتمو از دلش کشیدم بیرون ( ^_^ ). داستان نکات ریز و درشت زیاد داشت مثلاً در مورد تربیت بچه: وقتی می‌رفت خونه‌ی دوستش با احترام باهاش برخورد میشد، نظرش رو می‌پرسیدن و احساس مهم بودن می‌کرد.
🌱گلدان ها را در جایی که من پیشنهاد کرده بودم گذاشتیم و من خیلی احساس مهم‌بودن کردم.

و از حق نگذریم پایان‌بندی داستان رو دوست داشتم. پایانی بلوغانه و بدون کلیشه.


❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
اینکه یک بزرگسال داستان کودکیش رو تعریف می‌کنه، بی‌اشکال نبود اما با همون وجود تفاوت دنیای کودکی و بزرگسالی خیلی مشهود بود. عملاً با اینکه خانواده‌ی بدی نداشت ولی مورد آزار اذیت جسمی و روانی قرار گرفته بود. 
یه مقدار کمی هم به این اشاره کرد که در سرگذشتش، جنسیتش هم دخیل بوده:
🌱درخواستی داشتم؛ از طرف من از پدرومادرم خداحافظی کنند، یا به خواهرم بگوید عادلانه نیست که برای او هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد: که زندگی امن‌امان و جذابی دارد، در حالی که من مدام با فاجعه رو‌به‌رو می‌شدم. 
البته که در پایان داستان، خواهرش زندگی خوب و خوشی داره، در صورتی که زندگی خودش از هم پاشیده شده.

اینکه هرلحظه یه چیزی پیدا میشد یا یه اتفاق عجیب میفتاد که نویسنده رو از گوشه‌ی رینگ در بیاره یا داستان رو جذاب کنه خیلی خوشم نمیومد. حالا در انتهای کتاب مشخص شد که راوی خیلی از چیزها رو چون به صلاحش نیست فراموش میکنه و بایدم فراموش کنه، شاید دلیل خوبی بود اما بنظر من کافی نبود へ‿(ツ)‿ㄏ.

روند بزرگ‌شدنش رو دوست داشتم که متاسفانه بعد ازون اتفاق دیگه اطلاعات خاصی نداد (‧_‧). فقط برگشتم یبار دیگه چند صفحه اولی رو خوندم..

🌱دوران کودکی‌ام را به‌وضوح به یاد دارم.. چیزهای بدی را می‌دانستم. اما می‌دانستم که بزرگتر ها نباید بدانند که چه می‌دانم. باعث وحشتشان می‌شد. 
به این بریده‌ای که اول کتاب آورده شده بود خیلی فکر کردم، به ارتباطش با داستان. شاید به راوی ما هم به دلیل چیزهای زیادی که می‌دونست و کتابای زیادی که میخوند، هیولا می‌گفتند..
        
                اگر به تولستوی علاقمندین یا درصدد خوندن آثارش هستین، فکر می‌کنم این کتاب خیلی مفید باشه براتون. 

اعتراف؛ زندگی‌نامه‌ی خودنوشته تولستوی.
 که افکار، عقیده‌ها، کشمکش‌های درونی و تحولاتش رو بی‌پرده بیان می‌کنه!

 تولستوی در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود :). البته با وجود تعلیمات دینی، خیلی آدم با ایمانی نبود. و در ادامه به اقتضای زمانی که درون بود، همین‌طور که بزرگتر شد ایمانش کم و‌ کمترم شد. در نوجوانی به وجود خدا شک میکنه (و با دلایل علمی نمی‌تونه وجود خدارو به خودش ثابت کنه).. 
خلاصه با همین افکار و عقاید پیش میره. ازدواج میکنه، بچه‌دار میشه، نویسنده‌ی مشهوری میشه، تو قسمت‌های مختلف جامعه و در شغل‌های مختلف خدمت میکنه. اما در اوج شهرت و ثروت به پوچی زندگی می‌رسه! سؤالای مهمی مثل اینکه چرا زنده‌اس؟ و در نهایت این زندگی چه معنی داره و چرا نباید همین الان خودش رو بکشه؟ ذهنش رو درگیر می‌کنه.

سؤال‌های مهم و اساسی رو مطرح میکنه، هی عمیق و عمیق‌تر میشه. سعی میکنه با علم، با جستجو در عالم و صحبت‌ با سایر دوستان فرهیخته و دانشمند به دنبال پاسخ این سؤالات بچرخه.
اما هرچی بیشتر می‌چرخه کمتر پیدا میکنه. ناامید و ناامیدتر میشه و حتی خیلی خودش رو کنترل میکنه تا زندگیش رو به پایان نرسونه. و این سؤالات تقریبا دوسومه کتاب رو تشکیل می‌ده؛ عمیقاً شمارو درگیر داستان می‌کنه و به دنبال خودش می‌کشونه. اما.. >︿<

اونقدری که سؤال‌هاش برام جذاب بود و منو به دنبال خودش کشوند، پاسخ‌هاش رو در خور تأمل پیدا نکردم!

این کتاب رو برای کسی که از پوچی زندگی ناراحته، افسردس یا به دنبال معنی زندگی می‌گرده پیشنهاد نمیکنم. چون فقط در صورتی با این کتاب حالش خوب میشه که ذهنش با تولستوی همسو باشه و بتونه سیل منطق و سوالای عمیقه نیمه‌ی اول کتاب رو با یسری جواب سطحی فراموش کنه!

راستی این کتاب مقدمه‌ی خوب و جالبی در مورد:
_ فلسفه چیست و به چه کار آید؟
_ اهمیت کتاب‌های فلسفی..
_و چرا فلسفه مختص عده خاصی نیست؟!
 از زبان خشایار دیهمی داره که خوندنش خالی از لطف نیست.


❌⚠️ احتمال لو رفتن: در مورد نتیجه‌گیریش و انتهای کتاب:

اما جواب این سؤالات رو فقط “برای خودش” پیدا میکنه! چرا تأکید کردم “برای خودش”؟ 
چون سوالات رو منطقی و با عقل و علم می‌پرسه ولی در نهایت با احساس قبول میکنه! بعد از یک عمر انکار، دوباره به همه‌ی باورهای گذشته‌اش ایمان میاره اما سعی می‌کنه بهشون فکر نکنه چون میدونه که دور از علمه!

توجیهش اینه که طبقه دانشمند و ثروتمند، دروغین به خدا و دین باور دارند و دغل‌کارند. ولی طبقه پایین جامعه سواد ندارن و با این اعتقادات زندگی می‌کنند! و اگر این اعتقادات رو ازشون بگیری، زندگی‌شون بی‌معنی و پوچ میشه. پس چون حالشون با این اعتقادات خوبه حق با این طبقه‌ی پایینه! (طبقه‌ای که همیشه مورد بیشترین سواستفاده گ‌ها قرار می‌گیرند.)

آخر کتاب به این اشاره می‌کنه که در دین حقیقت و دروغ وجود داره و ما باید این حقیقت و دروغ رو از هم تمییز بدیم. دروغ و حقیقت دین رو چجوری میخاد از هم جدا کنه وقتی از فکر کردن بهشون هم فراریه؟

انقدر برام غیرقابل باور بود که فقط حس میکنم بخاطر ترسش از مرگ، همه‌چیز رو با چشم‌ و گوش بسته توجیه کرد و سرش رو با عسل گرم کرد.
        
                خب باید بگم این یک کتاب مرجعه! چون یاد گرفتم اما فراموش کردم😂🤝🏻.
۱۴ بخش داره و به ترتیب به موضوعات زیر می‌پردازه:
ادبیات داستانی، داستان یا روایت خلاقه، پیرنگ یا الگوی حادثه، شخصیت و شخصیت‌پردازی، حقیقت‌مانندی داستان یا معیار سنجش داستان، درونمایه یا مضمون، موضوع یا قلمرو خلاقیت، زاویه دید یا کانون روایت، صحنه و صحنه‌پردازی، گفت‌وگو در داستان، سبک یا شیوه‌ی نگارش، لحن و لحن‌پردازی، فضا و رنگ یا فضاسازی در داستان، نماد و نمادگرایی.

اگر ازین کتاب خوشتون اومده می‌تونید بدون ترتیب بخش‌ها رو بخونید. کلی مثال از داستان و‌ نویسنده‌های ایرانی و خارجی داره و گاهی بعضی‌هاشو تحلیل هم میکنه که به فهم موضوع خیلی کمک میکنه👌🏻.

البته کتابی که من خوندم و این یادداشت رو براش میذارم چاپ نهم (۱۳۹۴) است. اولین‌بار در سال ۱۳۶۴ منتشر شده و بعد ازون هر بار قبل از چاپ آقای میرصادقی سعی کرده بازنگری کنه تا به قول خودش کارآمد و سودمند باشه.
اما هنوز که هنوزه (البته این نسخه‌ای که من داشتم) حس میکنم نیاز به ویرایش و حتی ویراستاری هم داشته باشه:

✔︎ گاهی جملاتش طولانی‌ان، و عدم استفاده درست از علائم نگارشی باعث میشه چندبار بخونید تا متوجه بشید. یا کلمات مشابه با معانی مختلف در یک جمله بکار رفتن و فهم جمله رو سخت می‌کنن!
✔︎ مشکلات مربوط به ویراستاری توی عناوین و شماره‌گذاری زیرمجموعه‌هاشون هم بود.
✔︎ غلط املایی در متن و به خصوص در پاورقی‌های انگلیسی به چشم می‌خوره. شاید این معادلات انگلیسیش واقعا خوب بود اما غلط‌های زیادش باعث عدم اعتماد خواننده میشه! به شخصه اعتماد نداشتم اما حوصلم نداشتم هرچیزی رو سرچ‌ کنم( ◠‿◠ ).
✔︎ یه سری عناوین زیاد از حد توضیح داده شدن و انقدر تعاریف مختلف براشون هست که خسته کننده میشه یه سری عناوین انقدر گنگ و یهویی وارد بحث میشن و بی‌سروته تموم میشن که با خودم می‌گفتم: الان چیشد؟!…(⊙_⊙)…
✔︎ یه انتقاد سلیقه‌ای هم بکنم اینکه: دوست دارم زیرمجموعه‌های یک موضوع رو اول به صورت کلی ببینم و بعد توضیحات تک تکش رو بخونم. چون مباحث طولانی میشد و بعد که به عنوان بعدی می‌رسیدم _مخصوصا اگه شماره‌گذاریشم اشتباه می‌بود_ یه دوتا تشنج می‌زدم تا بفهمم چی به چیه😂.
✔︎یه چیز دیگم که گاهی وقتا اذیتم می‌کرد: حس کردم نویسنده یه سری سوگیری و جهت‌گیری‌های خاصی داشت.
حالا کسی که سررشته‌ی بیشتری تو این زمینه داشته باشه بهتر می‌تونه نظر بده🤷🏻‍♀️.
 
در کل به عنوان یه کتاب‌خون معمولی واقعا ازین کتاب استفاده‌ی زیادی کردم. درسته که با سرچ میشد به این مطالب رسید اما: 
. سرجمع بود.
. چون به صورت کتاب بود مجبور بودم همشو بخونم نه فقط قسمتایی که دوست دارم!
. کلی مثال و تحلیل داشت که خیلی به فهم موضوع کمک می‌کرد.
. با کلی نویسنده و داستان جالب آشنا شدم که چندتایی رو میخوام کامل بخونم.
        
                برگشتن به گذشته یا سفر به آینده همیشه از آرزوهای انسان بوده! اگه بتونی به گذشته برگردی یا اصلاً به آینده سفر کنی، چیکار می‌کردی؟ ̃o.O

کتابی با سبک رئالیسم جادویی: 
داستانه فونیکولی فونیکولا؛ کافه‌ای کوچک در توکیو، که علاوه بر سرو نوشیدنی به مشتریانش فرصت سفر در زمان رو هم میده! و البته با کلی قانون (ˇ^ˇ)! یکی از قانوناش اینه که باید قبل از سرد شدن قهوه‌شون به زمان حال برگردند! چه فرصت کوتاهی..

داستان‌ به صورت کاملا روان روایت میشه؛ شروع میکنه به معرفی صاحبان کافه و مشتریاش که ۴تاشون در طول این کتاب در زمان سفر می‌کنند که و هرکدوم رو در یک فصل می‌خونیم:
عاشق و معشوق
زن و شوهر
خواهرها
مادر و فرزند

شخصیت‌پردازی خیلی قوی‌ای نداره! آدم‌ها کاملاً معمولی هستن و دیالوگ‌هاشونم معمولیه! へ‿(ツ)‿ㄏ
اما فکر‌می‌کنم از علت‌های معروف شدن این کتاب: ساده بودنشه و همینطور پرداختن به یکی از دل‌مشغولی‌های مهم آدما: گذر زمان، گذشته و آینده.
اگر به گذشته برگردیم قادر هستیم که چیکار می‌کنیم یا چیکار می‌تونیم بکنیم!؟ آیا عوض میشیم؟ این حسرت گذشته، باعث میشه که قدر زمان و حال رو بیشتر بدونیم یا نه؟ آینده چطور؟ 

برای سفر در زمان، توی این کافه، باید روی صندلی خاصی بنشینید که خیلی کم خالی میشه! یک نفر از مشتری‌های قدیمیه این کافه وقتی در زمان سفر میکنه و به گذشته برمی‌گرده، انقدر درون غرق میشه که دیگه نمی‌تونه به زمان حال برگرده و مثل یک روح میشه! روحی سرگردان و بی‌هدف. این برجسته‌ترین نکته‌ی کتاب بود برام.
زمان‌های زیادی بوده که به گذشته برگشتمو غرق شدمو مدت‌ها خودمو گم کردم..! الان خیلی بهتر درکش کردم. اگه قراره به گذشته نگاه کنیم باید این نگاه کوتاه باشه و عبرت‌آموز؛ انقدر مارو غرق نکنه که زندگی حال و آیندمون رو درگیر کنه.‌

🌱اما او همچنان بر این باور است که آدم‌ها با هر مشکلی مواجه شوند، همیشه توان مقابله با آن را دارند. موضوع، شهامت است و اگر صندلی بتواند شخصیت کسی را عوض کند، مشخصاً هدفی دارد. اما بجای گفتن این‌ها، با قیافه‌ی بی‌تفاوتش فقط می‌گوید: «قبل از اینکه قهوه سرد بشه، بخورش.»

در کل اگر از این سبک (رئالیسم جادویی) خوشتون میاد، پیشنهاد خوبیه. سبک، روان و بدون پیچیدگی.
حس میکنم خیلی بیشتر میشه در موردش نوشت مخصوصا در مورد هر داستان و نکاتی که داشت؛ اما نمیدونم الان چرا هرچی تلاش کردم نتونستم🫠



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان: 
شخصیت‌ها با این قانون: «حتی وقتی به گذشته سفر می‌کنید، نمی‌تونید چیزی رو تغییر بدید» خیلی راحت کنار اومدن. حسرت خوردن واقعا چیزی رو عوض نمیکنه🤷🏻‍♀️.
        
                اولین نمایشنامه‌ی سارتر و متفاوت با بقیه آثارش!
در ارتباط با یونان و اساطیر یونانی! / (•◡•) \

آگاممنون در اسطوره‌های یونان، رهبر یونانیان در جنگ تروا و همچنین پادشاه شهر آرگوس بوده.
🌱آگاممنون مرد خوبی بود، ولی ببینید، خطای بزرگی کرد. اجازه نداده بود که اعدام‌ها در ملأعام صورت بگیرد. حیف است. یک دار زدن حسابی، سرها را گرم می‌کند، اندکی از حساسیت مردم نسبت به مرگ می‌کاهد.
آگاممنون به همین جرم، مجازات میشه! زنش بهش خیانت میکنه و توسط اژیست کشته میشه. اژیست مردم رو در خفقان نگه میداره تا بتونه حکومت کنه، اما این حکومت تا کی میتونه دووم بیاره و چی میشه رو در ادامه‌ی داستان میخونیم(≖ᴗ≖).

سارتر این نمایشنامه رو هم برای بیان مستقیم فلسفه‌اش نوشته و همچنان شاهد این هستیم که بارِ فلسفیش زیاده و به بارِ نمایشی داستان می‌چربه. منظورش رو خیلی صریح و واضح میگه و نیاز به کنکاش زیادی نداره. با این‌حال استفادش از اساطیر یونانی برام جالب بود و خوشم اومد.^◡^.

درونمایه‌ی این اثر هم فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسمه و انسان رو محکوم به آزادی و انتخاب میدونه. آزاده که انتخاب کنه و مسؤلیت این انتخاب رو هم به عهده بگیره. 
🌱از هنگامی که آزادی در جان فردی منفجر شد، خدایان در قبال چنین فردی قادر به هیچ‌کار نیستند. زیرا این ماجرایی بشری است و به انسان‌های دیگر _فقط به آن‌ها_ مربوط است.

امتیاز نهایی من ۳،۷۵عه ̃o.O ولی چون قابلیت امتیاز ریز نداریم، رُندش میکنم به ۴. در مورد خیلی از کتابا این کار رو کردم ولی برای فرار از منتقدین سارتر، نوشتن این چندخط رو لازم دونستم🤝🏻😂. باشد که باهم دوست باشیمᕕ( ՞ ᗜ ՞ )ᕗ


❌⚠️ احتمال لو رفتن داستان:
از لحاظ زمانی، و مدل داستان‌هاش! هرچقدر هم سعی میکنم بازم نمی‌تونم بُعد سیاسی نوشته‌های سارتر رو نبینم!
اژیست نماد قدرتمندانیه که سعی میکنند مردم رو در ناآگاهی نگه دارن، یا با افکار مرگ و اتفاقات بعدش درگیر کنند و قدرت تفکر رو ازشون بگیرند تا راحت‌تر بشه کنترلشون کرد! مردم رو تبدیل به مرده‌های متحرک و ترسویی می‌کنند که بله‌قربان‌گو باشند. فقط درین صورته که حکومت و قدرت خودشون به خطر نمیفته و همه
چیز طبق خواسته‌ی اونا پیش میره.
با توجه به اینکه این نمایشنامه در سال ۱۹۴۳ و در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم نوشته شده، دقیق نمیدونم فرانسه در چه موقعیتی بوده اما برداشت نهاییم برای مردم فرانسه: پاشین، آگاه بشین و مسؤلیت بپذیرین و سرنوشت خودتون رو بسازین!
حالا یا پیام اصلیش یه چیزی تو همین مایه‌ی برداشت من بوده یا کلا تو درو دیوارم😂🫠!

سرنوشت اژیستم جالب بود! در نهایت ازین اعمال فشار و ازین سیاهی که به مردم تلقین کرده بود به تنگ اومد. بعد از ۱۵ سال دروغ‌هایی که خودش به مردم گفته بود رو باور کرد و همه‌چیز براش سنگین شد. تا جایی که حاضر نشد برای فرار از مرگ اقدامی بکنه و مرگ رو با آعوش باز پذیرفت!

اورست رو هم میشه به صورت نماد دید؛ نماده کسانی که فکر میکنند و مسؤلیت‌پذیرند. با قدرت و شجاعت کاری رو که حس میکنند خوبه (درین جا دادن آزادی فکر و‌عمل به مردم) انجام میدن و البته در نهایت طرد میشن へ‿(ツ)‿ㄏ.
اورست به خودش و تصمیمش ایمان داشت و بعد که تصمیمش رو گرفت متزلزل نشد. با اینکه باعث جداییش از الکتر شد. اما اورست همون قهرمانی شد که رفت و مگس‌ها رو با خودش برد.
مگس‌ها وابسته به ژوپیتر بودن‌ و با اشاره‌ی اون می‌ریختند!مگس‌ها نماد چی بودن؟ یه چیزایی خوندم ولی برام ملموس نشد!

آیا اورست رو میشه یجورایی استعاره‌ای از خود سارتر در نظر گرفت؟ از لحاظ نوع تفکر و‌ عملکردش؟

و دوست دارم بیشتر راجع به الکتر بدونم! چرا قبلا خودش رو برحق میدونست و اعتراض میکرد ولی بعدش عذاب وجدان گرفت؟! عملاً مثل بقیه‌ی مردمی شد که خودش نکوهششون می‌کرد! 
چرا من اینجور آدما رو نمیفهمم؟(>﹏<) نه اینکه هرکسی باید روی تصمیمش و‌درستیش پافشاری کنه! ولی چرا مسؤلیت قسمتی که مربوط به خودشون و کارشونه قبول نمی‌کنن؟ یا چون قبول کرد که تقصیرکاره گفت پشیمونم؟ خودش اورست رو تهدید کرد اما بعدش با اورست قهر کرد و گفت که تقصیر توعه😩

پس با این تفاسیر میشه الکتر رو نماد کسانی دونست که اراده‌ی آزاد ندارن؟ لاف آزادی می‌زنند و به محض اینکه از بند رها میشن، سرگردان میشنو دوباره به دنبال اسارت می‌گردند؟(*’ー’*)
        
                تنها خدا می‌داند چرا این همه عاشق ساعتیم.
حالا چرا اسم کتاب ساعت‌هاست؟ اشاره‌ی مستقیمی به ساعت بیگ‌بن داره، به زمان، عمر و گذرا بودنشون.

کانینگهام برای این رمان از کتاب «خانم دلوی» وولف وام‌ گرفته:
و به روایت همزمان زندگی ۳ زن از ۳نسل می‌پردازه: 
⚫︎ یک روز از زندگی ویرجینیا وولف در سال ۱۹۲۳ در لندن: نویسنده‌ی کتاب «خانم دلوی» در حال نوشتن این کتاب.
⚫︎ یک روز از زندگی کلاریسا وگان در انتهای قرن ۲۰ در نیویورک: شخصیت اصلی رمان «خانم دلوی(کلاریسا دلوی)» که اینجا یک ویراستاره.
⚫︎ یک روز از زندگی لورا برا‌ون در سال ۱۹۴۹ در لس‌آنجلس ؛ همسر یک کهنه سرباز جنگ جهانی دوم و حامله‌ست؛ در حال خوندن کتاب «خانم دلوی» از وولف و در تدارک تولدی برای همسرش.

کانینگهام به عنوان یک مرد، تقریبا با مهارت، زندگی و افکار زنان رو به تصویر کشیده، مخصوصا لورا که حامله هم هست.
سعی کرده همون نثر جذابو شاعرانه‌ و توصیفات شیرین وولف رو‌ داشته باشه. و قسمت‌هایی که راجع به وولفه، از روی دفترچه‌ی روزانه خودش و اطرافیانش نوشته.
ولی فصل‌بندی شده و در ابتدای هر فصل اسم شخص آورده شده و نسبت به کتاب خانم دلوی به تمرکز کمتری احتیاج داره، سریع‌خوان و زودفهم‌تره. (پیش‌نیاز نیست ولی اگر قبلا «خانم دلوی» رو خونده باشین خیلی بهتره.) 

فکر میکنم چون خود کانینگهام هم‌جنس‌گراس، روحی کاملاً مردانه یا کاملاً زنانه نداره، آنیما و آنیموس رو باهم داره و به همین دلیل کاراکترهای زن رو انقدر قشنگ توصیف کرده. 
و البته درون‌مایه‌ی این کتاب هم همین موضوعه! چون هر دو زن داستان، وولف و کانینگهام تمایلاتشون به همین شکله.
سعی کرده در مورد این افراد، گرایش‌های نامتعارف، مشکلات و دغدغه‌هاشون بیشتر بنویسه. ولی خب بنظرم دیگه تعداد این افراد زیاد بود! (البته «خانم دلوی» هم به هم‌جنس‌گرایی اشارات کوچیکی داشت.)

از طرفی به مضامین دیگه‌ای هم می‌پردازه که قابل تأمله:
داستان‌ها و تأثیر این داستان‌ها در زندگی ما.
معنی و مفهوم و تقابل مرگ و زندگی.
اثرات جنگ روی شخصیت و‌ روابط ما انسان‌ها.
تعهدات ما‌ در قبال فرزندان و‌تأثیر رفتارما در تشکیل شخصیت و آینده‌شون.

فیلمی هم ازین کتاب، با همین نام، در سال ۲۰۰۲ با بازی مریل استریپ و نیکول کیدمن و.. ساخته شده و مورد استقبال هم قرار گرفته. بخاطر بازی‌های قدرتمند و اقتباس وفادارانه‌اش از رمان مورد تحسین قرار گرفته. که البته من هنور فیلم رو ندیدم :). 
و البته اگر روی لو رفتن داستان حساس هستین، میتونین مقدمه کتاب رو آخر بخونین.

🌱_مجبور نیستی به مهمانی بروی. مجبور نیستی به تشریفات بروی. اصلاً مجبور نیستی کاری بکنی.
_ولی باز هم ساعت‌ها که هست نه؟ یک ساعت و بعد ساعتی دیگر و مجبوری یکی را پشت سر بگذاری و بعد خداوندا ساعت دیگری هست. حالم به هم می‌خورد.
_باز روزهای خوبی داری. می‌دانی که داری.
_واقعاً نه. از لطف توست که این حرف‌ها را می‌زنی، اما حالا مدتی است که حس کرده‌ام زمان مثل دو لتهٔ گل گوشتخوار عظیمی دورم بسته می‌شود. این قیاس عجیبی نیست؟

و در نهایت:
🌱چقدر عشق کم است.
        
                قطعاً یک از بزرگترین آرزوهای انسان عمر جاودانه‌ست. اما این نامیرایی یک موهبته یا نفرین؟<(' .' )>

داستان با پایان یک تئاتر شروع میشه. وقتی که فلورانس دست رژین رو می‌گیره و برای تماشاچیان تعطیم می‌کنند. اما رژینِ سرکش ازین ناراحته که اون بازیگریه که خیلی بهتر از بقیه‌ و حتی فلورانسه. ولی چون اینجا یه شهره کوچیکه مردم متوجه این هنر نمی‌شن. داستان میره جلو و رژین با مردی بنام فوسکا آشنا میشه که با بقیه متفاوته و نمی‌میره. که از یه جایی به بعد،کتاب به زندگی فوسکا هم می‌پردازه.

فوسکا تو این عمر طولانیش تقریبا همه‌ی فعالیت‌های مورد علاقه‌ی انسان رو انجام میده: جنگ‌های کوچیک و بزرگ برای متحد  کردن کل دنیا یا خوشبخت‌ کردنشون از طریق یکپارچه‌سازی، ازدواج‌های متعدد و عشق‌‌های زیاد و طولانی، کشف علم، غرق شدن در ثروت فراوان، سفرهای طولانی برای دیدن دنیا، دین‌زدایی و ترویج دین برای کنترل مردم و.. .

شاید یکی از اهداف دوبووار تو این کتاب ملموس کردن عمر طولانی فوسکا بود به این صورت که با تکرار تاریخ (چه در یک منطقه چه در بقیه‌ی دنیا) این ملال طولانی بودن عمر رو به خواننده منتقل کنه.
ولی همزمان یکی از قشنگیاش این بود که داستانش رو به وقایع تاریخی گره زده. از کشف قاره‌ی آمریکا، جنگ‌هایی که اونجا صورت میگیره، ظلم‌های بیشماری که به سیاه‌پوست‌ها و سرخ‌پوست‌ها میشه، تا انقلاب‌های ریز و‌درشتی که در بقیه‌ی عالم اتفاق میفته. پس اگر به تاریخ علاقه داشته باشید یا اطلاعات بیشتری درین زمینه ها داشته باشید ممکنه ملال کمتری رو تجربه کنید.

همچنین تو این کتاب، با فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم به معنی و هدف زندگی انسان می‌پردازه. عمر کوتاهه ما و‌ اینکه فقط یکبار زندگی میکنیم، به کلی از فعالیت‌های ما معنی میده و بزرگترین موهبت برای ماست. اینکه فکر‌کنیم چون عمرمون کوتاهه خیلی از فعالیت‌های ما ارزش ندارند! یا چون خودمون نیستیم که پیامدهای تصمیمات و‌کارهامون رو ببینیم ممکنه بی‌ارزش باشند، اشتباهه. و در نهایت ارزش زندگی به یکبارشه.

با اینکه ایده‌ی قشنگی داشت، حس میکنم هنوز هم میشد بهتر و‌کامل‌تر روایتش کرد. 
✔︎به‌هم‌بستگی داستان بارها و بارها قطع میشه.
✔︎بعضی شخصیت‌ها یهویی وارد و یهویی از داستان خارج میشن! بعد از مکالمه و تصمیم‌گیری در مورد هرچیزی (اکثرا خیلی سریع و راحت) روایت قطع میشه، در پاراگراف بعدی بعد از گذشت زمان به نتیجه‌ی اون تصمیم پرداخته میشه. صرفاً لقمه‌ی آماده‌ای که برای خواننده گذاشته شده. 
✔︎در خیلی از قسمت‌ها، بار داستانی کم و پیامش مستقیم و‌ عریان جلوی خواننده گذاشته میشد و من رو به چالش نمیکشید.
در کل می‌تونست از من، خواننده فعال‌تری بسازه تا اینکه فقط دریافت‌کننده‌ی پیام و منفعل باشم!
✔︎هرچی کتاب به آخر نزدیک‌تر میشه، عمق بیشتری میگیره. به این صورت که تلنگرها بیشتر میشن و فلش‌بک‌هایی هم میزنه به گذشته و‌ اتفاقاتش. شاید اگه همه‌ی کتاب می‌تونست اینطور روایت بشه جذابیت و تأثیر بیشتری داشت!
✔︎گاهی حس کردم، کتاب لوس و سطحیه!
ولی خب از طرفی شاید این انتقال ملال انقدر مهم بوده که این داستان رو به این شکل درآورده!



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
اینکه رژین رو شخصیتی نارسیست، زیاده‌خواه، حسود و سیری‌ناپذیر به تصویر کشیده بود، حس کردم قراره با یک‌ داستان حسابی و یک شخصیت داینامیک روبرو باشم نه صرفا یک داستان توی یک داستان دیگه و یک پایان باز!! حس کردم رژین مثل یک سؤال بی‌جواب موند واسم(。ŏ_ŏ).
        
                خاموش یا خاموش؟ روانکاوی در روانکاوی.
‏乁໒( ͡◕ . ◕͡ )७ㄏ.

داستان با دفتر خاطرات آلیسیا برنسون شروع میشه که یک نقاشه و  به‌عنوان نقاش، خیلی خوب شخصیت‌پردازی شده.
نقاش معروفی که بعد از ۷سال زندگی مشترک، شوهرش گابریل (که یک عکاسه) رو میکشه و سپس خاموش میشه! یعنی صحبت نمیکنه. و در ادامه‌ی داستان اینو میخونیم که چرا و چیشد که به اینجا رسید؟ 
از طرفی گابریل مُرده و آلیسیا هم که سکوت کرده، پس داستان چطور روایت میشه؟ از زبان روان‌درمانگره آلیسیا.
پس رمان درون‌مایه‌ی روانشناسی و جنایی_معمایی داره و از همین جهت پر از از تعبیر و تفسیر روانشناسیه.

حالت معمایی داستان علاوه بر اینکه اذیت کننده نیست شمارو به جلو سوق میده. همچنین همین‌مورد باعث هیجان و تعلیق بجا و جذاب میشه.




❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
یکی از نکات جالب واسم، این بود که تئو خودش هم درگیرِ مسائل شخصی و روانی خاصیه و هم‌زمان به‌شکل موازی داستان خودش رو هم روایت می‌کنه. ممکنه این‌طور فکر کنیم یا حداقل این شُبهه وجود داشته باشه که روان‌شناس‌ها خودشون هیچ مشکلِ شخصی یا روحی‌-‌روانی‌ای ندارن و همه‌چیشون گلو بلبله! ولی این کتاب نشون میده که نه، همه‌ی ما آسیب‌پذیریم. و جالب‌تر اینکه اول کتاب روان‌شناسان رو زیر سؤال میبره و میگه که خوبش کم پیدا میشه:
🌱 روان‌درمان‌گرهای اندکی هستند که مهارت و روشِ درستِ درمانی دارند، بیشترشان فقط یک لوله‌کش هستند.

تئو و آلیسیا هر دو از سمت پدر مورد آزار قرار گرفته بودن، چیزی که عادی و همیشگیه آسیب دیدن از طرف مادره)!
از طرفی اینکه سعی کرد این مفهوم رو جدای از جنسیت بیان کنه (یک دختر و‌ یک پسر) ارزشمند بود.
ولی در نهایت هردو نفرشون اون مشکل روانی‌شون حل نشد! 
و شاید مایکلیدیس میخواست اینو بگه که بعضی آسیب‌ها در ذهن ما هیچ‌وقت حل نمیشه و کوچکترین تلنگری ممکنه دوباره فعالشون کنه.

تنها جایی که حس میکنم فریب خوردم (بجای شگفت‌زده شدن) این بود که چند بار تأکید شد که آلیسیا برای همیشه ساکت شد ولی در موقعیتی معمولی شروع به صحبت کرد. 
اما اینکه دوتا داستان موازی پیش میره شاید بشه حدس زد که این دو تا داستان بهم مربوط میشن ولی فکر‌کنم بخاطر داستان‌ و شخصیت‌پردازی خوبش بود. گذشته و حال قاطی میشد باهم و حدس زدن رو سخت میکرد. و حتی فکر نکردم که خود تئو درین قتل نقش داشته باشه و اینجوری برگشته به صحنه. اینجا بیشتر شگفت‌زده شدم تا فریب‌خورده.^◡^.

دلیلایی که برای انگیزه‌ی تئو، در دنبال کردن آلیسیا و سرنوشتش، بعد از قتل پیدا کردم: رواندرمانگرِ چِتْ!😂
از طرفی از کتی زده شده بود و فهمیده بود بخاطر گابریله که ناراحته!
یا شاید فقط به این دلیل که حال خودش رو خوب کنه!

و نکته‌ی آخر اینکه دوست داشتم در مورد رابطه‌ی کتی و گابریل هم اطلاعات میداد(。•ㅅ•。)، ما فقط اون رو از زبون تئو که یک راوی غیرقابل اعتماده خوندیم.
        
                آدم‌کش باشی اما لطیف و دلسوز؟ خط سرخی روی سفیدی روح؟ 
مثل خونی روی برف..

دوباره کتابی با سبک نوآر به قلم یو نسبو، نویسنده‌ی نروژی.
داستان با راوی اول شخص تعریف میشه: از زبان اولاف.
یک پسر ساده‌ی بامزه! که خیلی راحت و‌ خودمونی داستان رو شروع میکنه و از خودش میگه:
 من نمیتونم رانندگی سریع به قصد فرار داشته باشم!
نمی‌تونم کتاب بخونم چون واژه‌پریشم (کسی که از نوشتن و خواندن عاجز است) و داستان‌هارو از یه جایی به بعد خودم برای خودم تعریف میکنم، نمی‌دونم چقدرش رو نویسنده نوشته و چقدرش رو خودم جایگزین کردم!
اما می‌تونم خیلی خوب کتک بزنم و می‌تونم یه حسابرس (قاتل) باشم..
و در نهایت برای یک موادفروش استخدام میشه تا کارهاشو راست و ریست کنه و‌ آدم‌هارو از سر راهش برداره. و قطعا داستان به جایی میرسه که یک مأموریت..؟!

خب با توصیفی که از اولاف شد؛ به عنوان یک قاتل مشخصه که شخصیت لطیف و شاید دوست‌داشتنی‌ای داره، پس شما با یک داستانِ جنایی لطیف روبرو هستین؛ بارِ جنایی‌معمایی خیلی کم (ولی توصیفات خشن) و بار رمانتیک زیاد! منو به دنبال داستان نکشوند و ازین لحاظ خیلی دوسش نداشتم! خیلی راحت، “تِپْ” مینداختمش کنارへ‿(ツ)‿ㄏ.

بیش از حد دیگه از عبارت” جایی خوانده‌ام” استفاده کرده بود: برای بیان مطلب علمی، برای حرفای روانشناسانه و برای عقاید شخصیتش، و خب حس خوبی بهم نمی‌داد! 
ولی از حق نگذرم سادگی و روانی جملات، توصیفات و شخصیت‌پردازی‌شو واقعا دوست داشتم.

اگر سبک نوآر می‌پسندین یا کلا هرکتابی که بار جنایی داشته باشه رو دوست دارین، بخونین و لذت ببرین. ولی اگه یه خواننده معمولی مثل من هستین به قصد لذت از توصیفات دقیق و سینمایی یا خوندن یک کتاب کوتاهِ جنایی‌عاشقانه بیاین طرفش.



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
کلا برام قابل پیش‌بینی بود! حتی اینکه داستان از زبان اول شخص باشه تا به خواننده این خیالِ ولو کم رو بده که چون خودش داره تعریف میکنه شاید از تاوان و مجازات و.. جون سالم به‌در‌ ببره هم هیچی..
 جملاتی که در مورد خودش و رئیسشو اینا میزد یجورایی از قبل برام مشخص بود که قراره چطوری پیش بره! حالا این شاید جهتِ ذهن من باشه اما حس کردم نحوه‌ی بیان خیلی قوی نبود.
⚯نویسنده: جدی می‌فرمایین؟ پ ما اینارو از کجا آوردیم؟😂🤦🏻‍♀️

 بهترین قسمتی که از داستان دوست داشتم و پیش‌بینی نکردم، خیالات اولاف بود نیمه‌شب آخری که پشت پنجره‌ی فروشگاه بود و ماریا رو تصور کرد. انگار نویسنده دو تا پایان متفاوت در نظر گرفته بود.
        
                فرض کنید به مدت کوتاهی می‌تونید ذهن بقیه رو بخونید! فکر میکنید این تجربه چطور باشه؟(๑• . •๑)
این رمان به سبک جریان سیال ذهن نوشته شده و انقدر غلیظه که به خوندن ذهن شباهت زیادی داره! منتها چون شخصیت‌ها رو نمی‌بینید خودتون باید تشخیص بدین الان تو ذهن کی هستین 🤷🏻‍♀️کی چی گفت، چیشد الان🫠 و ازین جهت واقعا رمان سخت‌خوانی بود و البته خود وولف هم به سخت‌خوانیش اذعان داشته!

ویرجینیا وولف رو از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات مدرن میدونن و همچنین اولین زنی که تونسته سبک جریان سیال ذهن رو با موفقیت پیاده کنه.
این رمان رو در سال ۱۹۲۵ به چاپ رسونده؛ و در اون به شرح ۲۴ساعت از زندگی کلاریسا دَلوِی _یک زن اشرافی_ بعد از جنگ جهانی اول می‌پردازه. در زمان خودش به معنی واقعی کلمه ترکونده: رمانی پر از نماد، با نثری شاعرانه، پر از مفاهیمِ روان‌شناختی، تاریخی و ... . خلاصه همه‌چی تموم!

شروع فوق‌العاده جذابی داره، با قدم گذاشتن کلاریسا در خیابان‌های لندن و خریدن گل‌ برای مهمونی شروع میشه (در صفحات اول یک نقشه‌ی راهنما برای خوندن کتاب داره با شرح دقیق از خیابان‌های اون منطقه‌ی لندن. جالبه که بر اساس این داستان یه سری نقشه‌ها تهیه شده برای گردشگران‌ و تور هم دارن برای مسیر شخصیت‌ها در اون منطقه) و کم‌کم شخصیت‌ها اضافه میشن.

سبک جریان سیال ذهن (و تک‌گویی) این امکان رو به نویسنده میده که راحت و در مقدار زیاد حرفشو بزنه. وولف هم خیلی هنرمندانه استفاده‌شو میبره:
 جان‌مایه‌های خیلی زیادی مثل عشق، هم‌جنس گرایی، حقوق زنان، وظیفه، اضطراب، مرگ، تنهایی، ناکامی و.. رو در این اثر جا داده.

یکی از شخصیت‌هایی که تو این رمان ساخته: سپتیموس (یکی از اسمایی که دوست داشته روی این کتاب بذاره!).
سپتیموس به معنای هفت و ویرجینیا فرزند ۷ام خانواده بوده! این شخصیت، یک سرباز موفقِ برگشته از جنگ جهانی اوله که الان با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنه. با اینکه عالی‌ترین مدال کشورش برای قهرمانی در میدان نبرد رو گرفته، وقتی به دکتر مراجعه میکنه، درک نمیشه، تشخیص اشتباهی میدن و بعد هم یک بزدل می‌خوننش!
و البته در همون موقع هم خود وولف بخاطر بیماری ۲قطبیش به دکتر مراجعه میکنه و با تشخیص اشتباه روبرو میشه.

وولف از جمله افراد پیش‌قدم در دفاع از حقوق زنان بوده، این رمانم خالی از نیش و کنایه نذاشته😁 و چند بار در طول داستان اشاره میکنه به جایگاه زنان و سیاست‌های اشتباهه درین مورد.

حالا با اینو توضیحات نصفه‌نیمه و کم!! شما ببین این کتاب چقدر خفن بوده تو دوره‌ی خودش که بعد از مدت‌ها یک‌نویسنده‌ی آمریکایی (کانینگهام) کتابی می‌نویسه تحت عنوان ساعت‌ها (وولف اول اسم رمانش رو میذاره ساعت‌ها، بعد عوضش میکنه) و با اقتباس ازین اثر. بعد طرفداران کانینگهام ازش شاکی‌ان که چرا کتاب دیگه‌ای مثل ساعت‌ها نمی‌نویسه!! خودمم اول میخواستم ساعت‌ها رو بخونمʅ(‾◡◝)ʃ که با تحقیق و راهنمایی دوستان به این نتیجه رسیدم اول دلوی رو بخونم بعد اونو. خلاصه اصلاً وضعی..

ترجمه‌ی خانم طاهری خوب بود واقعا، مؤخره‌ی کاملی رو در انتهای کتاب گردآوری کرده بودن.
و در نهایت اینکه اگر دوست دارید این کتاب رو بخونید و سخت‌خوانیش شمارو اذیت نکنه: یا صبر فراوان داشته باشید و با متانت و آرامش بخونیدش یا یکم در مورد داستان تحقیق کنین که البته ممکنه بخشی یا همش لو بره へ‿(ツ)‿ㄏ.



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
ازونجایی که وولف به بیماری دوقطبی مبتلا بوده و متاسفانه درون زمان تشخیص قطعی و داروی درمانی‌ قطعی‌ای نداشته؛ همیشه استرس اینو داشته که حافظه‌شو از دست بده یا کشمکش درونیش رو نتونه سامان بده (و برای یک نویسنده چی ازین بدتر؟). 
بعد از ضربه‌ی اولی که میخوره و دوباره خوب میشه «خانم دلوی» رو می‌نویسه و یک‌جورهایی میشه کلاریسا رو استعاره از خود وولف دونست. سپتیموس رو‌ هم که همزاد کلاریسا معرفی میکنه، میشه یه بُعد دیگه‌ی خود وولف.

اگر این کتاب رو تقابل مرگ و زندگی بدونیم: در آخر داستان، دلوی رو به زندگی پیوند میده و مانع از خودکشیش میشه (خود وولفم اون زمان مجدد به زندگی پیوند میخوره).
و‌لی در نهایت این غمگینم میکنه که سرنوشت خود وولف میشه مثل بعد دیگه‌ی کلاریسا، سپتیموس. و به خودکشی میرسه.
        

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

392 عضو

در انتظار بوجانگلز

دورۀ فعال

مدرسه هنر آوینیون

159 عضو

نوشتن با تنفس آغاز می شود: پیکربخشی صدای معتبرتان

دورۀ فعال

پست‌ها

فعالیت‌ها

نرگس پسندید.
            شروع کتاب واقعا عالی بود. به عنوان یک کتاب راهنمای نویسندگی با شروعش شمارو وارد یک داستان جذاب میکنه و به سمت و سوی خودش می‌کشونه(≖ᴗ≖).

کتاب خوب و جالبی بود. برای کسانی که علاقمند به نویسندگی هستند یا اوایل شروع کارشون هست نکات خیلی خوبی داره.
به طور کلی سعی می‌کنه از لحاظ روانی شمارو آماده‌ی نوشتن کنه. 

از جنبه‌های خوبش اینه که:
❖در پایان هربخش یه تیترهایی داشت تحت عنوان «استراحت بدن». تو این قسمت‌ها با تمرینایی شبیه یوگا سعی می‌کرد که ارتباط بین ذهن و بدن رو بیشتر کنه و مارو با بدنمون آشتی بده! این تمرینات فکرو آزاد میکنه و باعث میشه بر بدن خودمون تمرکز بیشتری داشته باشیم.
من که چیزی ننوشتم ولی وقتی این تمریناشو انجام میدادم لذت می‌بردم. دو سه بارم خوابیدم وسطاش😂🤦🏻‍♀️

❖در اخر هر فصل هم تمرین داره تحت عنوان: «سنگ محک». با توجه به موضوعات همون فصل یه سری تمرین میده.

❖مهم‌ترین نکنه به نظر من این بود که نیاز نیست همشو باهم و پشت‌سرهم بخونین. می‌تونین با توجه به سرفصل‌ها یا نیازتون و بدون ترتیب شروع کنین.
چون یکی از مشکلاتی که با خوندنش داشتم این بود که هرچقدر جلوتر رفت حالت تکراری به خودش گرفت. بعضی قسمت‌ها حالت شعاری داشت، توضیحات زیاد و خسته‌کننده میشد و حس می‌کردم بیشتر منتقل‌کننده‌ی تجربه‌ی خود نویسنده‌اس.
اما اگر طبق گفته‌ی خود نویسنده هرقسمتی رو که نیاز داشتین بخونین، وقت بذارین و تمریناتش رو انجام بدین، فکر نمیکنم این مشکلات براتون پیش بیاد.

چون تأکید کردم که هرقسمتی که حس می‌کنین نیاز دارین بخونین و نیازی نیست که یهویی از اول تا اخرشو سریع بخونین، فهرست کلی کتاب به این صورته و توی سه بخش نوشته شده:

✔︎بخش اول: تمرکز ذهن 
۱.ریسک ۲. اعتبار ۳.فروتنی ۴.کنجکاوی ۵.هم‌حسی ۶.پذیرش ۷.ارتباط

✔︎بخش دوم: فرایند عمیق نوشتن
آگاهی از خود _ فرایند در برابر محصول _ تن به عنوان منبع _ اجداد به عنوان منبع _ زمین به عنوان منبع _ دنیاهای درون و بیرون _ مبارزه با سایه _ مشاهده _ آگاهی و تصویر‌پردازی با تمرکز _ شخصیت‌پردازی، پرسش عمیق _ دیدگاه، من «من» نیستم _ تغییر _ رنج _ پشتکار 

✔︎بخش سوم: پذیرفتن این‌که چه و کجا هستید
ناپایداری _ تحول _ تسلیم _ انسجام _ تنهایی _ سکون
          
نرگس پسندید.
آره ، اون یادداشتت رو دیدم و پسندیدم اتفاقا. آره اولین کتابیه که ازش میخونم😁🤷🏻‍♀️ @szm_books

🌱مشکل خودکشی این است که بعضی وقت‌ها از پنجره می‌پری بیرون و بعد وسط طبقه هشتم و هفتم تصمیمت عوض می‌شود. «ای کاش می‌توانستم برگردم!» متأسفم، نمی‌توانی، خیلی بد شد. شتلپ.

ای جاانم😅 دقیقا. تخفیف همیشه خوبه، چه برای کتاب چه برای بقیه چیزا. امیدوارم بتونین تو نمایشگاه کتابایی که دوست دارین تهیه کنین❤️

🌱مشکل خودکشی این است که بعضی وقت‌ها از پنجره می‌پری بیرون و بعد وسط طبقه هشتم و هفتم تصمیمت عوض می‌شود. «ای کاش می‌توانستم برگردم!» متأسفم، نمی‌توانی، خیلی بد شد. شتلپ.

خوندنش که آره توصیه می‌کنم، جالبه. دوسش داشتم تا اینجا. دنبال یک کتاب بودم که یکم درگیرم کنه. ساده ساده و الکی پیش نره و این دقیقا تا اینجا همون بوده برام. اوایلش یکم سخته، نیاز به سرچم داره ولی کم‌کم رو روال میفته و بهتر میشه (هرچند بازم یکم سنگینه)

🌱مشکل خودکشی این است که بعضی وقت‌ها از پنجره می‌پری بیرون و بعد وسط طبقه هشتم و هفتم تصمیمت عوض می‌شود. «ای کاش می‌توانستم برگردم!» متأسفم، نمی‌توانی، خیلی بد شد. شتلپ.

قربونت برمم که. نمی‌دونم! حال و‌حوصله تموم کردن هیچ کتابی از قفسه “در حال خواندن” رو نداشتم!🤣😐 دنبال یه کتاب خفن بودم یهویی دیدم عههه اینو شروع کردمو دارم می‌خونم😐😂🤦🏻‍♀️ سخته، عجیبه اما واگعیه😂. خلاصه اینطور. حتما حتما نظرمو میگم روی چشم🫡 تا اینجا که خفن بود. اوایلش یکم برام سخت بود چند بار میخونم تا بفهمم و یکمم نیاز به سرچ داشت اما بعدش یکم داستانی شد بهتر پیش میره.. این «آنک نام گل» رو خیلی تکرار کردی😁 گفتی تمومش کنم دن کیشوت رو شروع می‌کنم حالا اینم بعد اون به لیستت اضافه شد. کنجکاو شدم بخونمش چیه که زینب همه‌چیو به بعد این کتاب موکول میکنه😁

🌱مشکل خودکشی این است که بعضی وقت‌ها از پنجره می‌پری بیرون و بعد وسط طبقه هشتم و هفتم تصمیمت عوض می‌شود. «ای کاش می‌توانستم برگردم!» متأسفم، نمی‌توانی، خیلی بد شد. شتلپ.

نرگس پسندید.

به یک مطلبی برخوردم که خیلی برام عجیب بود. خیلی زیاد در واقع اطلاعات تاریخی من نشون میداد که در دوره‌ای که داره درباره‌ش صحبت میشه باید خیون‌ها باشن نه کیداری‌ها! ولی تو کتاب گفته بود کیداری امروز با استاد راهنمام درباره‌ش صحبت کردم و گِس وات! تو متن اصلی خیونی‌هاست و مترجم تا این حد در ترجمه اشتباه کرده! ( Kidarites و Chionitae اصلا چه شباهتی به هم دارن؟!) خلاصه که قراره این ترجمه رو آتیش بزنم.😡 خوب شد آلتهایم مرد و این روز رو ندید.

نرگس پسندید.

نوار متأسفانه درصد نمی‌زنه و این تعداد صفحه تقریببه :) باید بگم که تا اینجا جذب داستان شدم و ازش خوشم اومد. البته صوتی بودنش قطعا بی‌تأثیر نیست. چون هم اجرای صوتیش خیلی خوبه و هم من کلا صبرم تو صوتی زیاده :) یعنی کش اومدن و سر اصل مطلب نرفتن رو تو صوتی بسیار بهتر از متنی تحمل می‌کنم 😄 یه آهنگی هم روش گذاشتن با اینکه تا الان چیز ترسناکی نداشته، آدم می‌ترسه 😅

نرگس پسندید.
            راویِ کتاب، پسرِ  خوان سالواتی یراست. 
سالواتی يرا به خاطر حادثه ای که در کودکی برایش اتفاق می‌افتد لال می‌شود و از 20 سالگی تا 60 سالگی زندگی اش را روی کرباس می‌کشد و باعث می‌شود بعد از مرگش 4 کیلومتر اثر هنری روی طومار های بلند از او باقی بماند.
هر طومار  برای یک سال است و در جریانی پسر های سالواتی يرا متوجه مفقود شدن طومار یک سال از زندگی پدر می‌شوند و در راه پیدا کردن آن چیز هایی از پدرشان می‌فهمند و چیز های عجیبی از پدر متوجه می‌شوند.

***

و اما نویسنده... چندین بار در داستان شک کردم که کتاب شرحِ داستان واقعیه از بس این نویسنده دقیق و با جزئیات و حرفه ای توصیف کرده. نقاشی هایی که وجود خارجی نداره اینقدر عالی توصیف شده که میتونید تک تکشو ببیند. حتی حس ها، بو ها، حالت ها... همه چی دقیق و حرفه توصیف شده و واقعا لذت بردم. 

***
کاش طرح جلد کتاب نقاشی نبود 
طرح جلد کتاب زبان اصلی خیلی هوشمندانه بود و از نقاشی ساده و مینیمال 5 تا رول نقاشی منهای رول گم‌شده استفاده شده بود ولی این طرح جلد کتاب با اینکه بسیار قشنگه و اثر یه هنرمند ایرانیه... مناسب این کتاب نبود هی با تصوراتم از نقاشی خوان ترکیب میشد مخصوصا در کتاب تاکید کرده بود که خوان سال ها پیشِ یک هنرمند آلمانی رنگ روغن و پرسپکتیو و عمق و فضا سازی رو یاد گرفته و تصاویری رو توصیف می‌کرد یا رنگ های رئال و گاها با توجه به حال نقاش کم جون و بی حال یا پر شور ولی طرح کتاب هی بهم تصور نقاشی فانتزی و شاد میداد و... 
8.5/10