نرگس

نرگس

بلاگر
@Nargs

23 دنبال شده

246 دنبال کننده

            و زندگی همین است، نه؟ مقداری کامیابی و‌مقداری سرخوردگی...
          
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
                فراتر از یک رمان: ترکیبی از تاریخ، فلسفه، ادبیات و روانشناسی بر  پُلی میان خیال و واقعیت.

داستان این کتاب در سال ۱۸۸۲ اتفاق میفته و به دیدار بین نیچه، فیلسوف آلمانی و یوزف برویر، پزشک برجسته وینی میپردازه.

به این صورت شروع میشه که لو سالومه _دوست و معشوقه‌ی قدیمی نیچه_ با دکتر برویر ملاقات میکنه. از افکار خودکشی و تنهایی نیچه ابراز نگرانی میکنه و از برویر میخواد که به درمان ناامیدی نیچه بپردازه (`・_・´).
البته که این یک داستان خیالیه و در واقعیت، نیچه و برویر هرگز ملاقاتی نداشتند، اما بسیاری از اتفاقات داستان بر واقعیت استوارن و اغلب شخصیت‌ها کسانی‌اند که نقش مهمی توی تاریخ داشتند.

شروع داستان یک مقداری کُنده اما هرچقدر جلوتر میریم جذاب میشه. مکالماتی که بین نیچه و برویر اتفاق میفته از نقاط قوت داستانه و اکثرا حول محور بزرگترین دغدغه‌های انسان مثل: آزادی، مرگ و خودکشی، عشق، رنج، تنهایی، پوچی و یافتن معنا در زندگی، می‌چرخه.

تفاوتی که با کتاب “درمان شوپنهاور” (از همین نویسنده) داشت این بود که در اون، فلسفه‌ی شوپنهاور به صورت نقل‌قول از طریق یکی از افرادی که شیفته‌ی این فیلسوفه، بیان میشه. اما تو این یکی، با داستانی تاریخی_خیالی همراه میشیم و میریم به سال ۱۸۸۲. شخصیتی با نام و ویژگی‌های نیچه داریم که خودش در طول رمان و بسته به موقعیتی که داخلش هست، فلسفه‌اش رو بیان میکنه.

در مؤخره‌ای که خود یالوم در مورد کتاب نوشته، نکته‌های خیلی خوبی رو مطرح کرده. از نظر اون، در حق نیچه بی‌انصافی شده و حتی ممکنه نظریه‌های روانشناسی فروید هم بر اساس کتاب‌های نیچه بوده باشه. البته که فروید هیچ‌وقت به همچین چیزی اشاره نکرده و گفته هیچ‌وقت بخاطر تنبلی نتونسته آثار نیچه رو بخونه. اما بعد از مرگ نیچه، مجموعه کامل آثارش رو هدیه میگیره و اون‌ها همیشه همراهش بودن!

☚نمیشه این رو انکار کرد که در بازسازی یک شخصیت بزرگ تاریخی، ممکنه اشکالات یا حتی مغایرتی هم وجود داشته باشه _به‌خصوص که اون فرد آثاری هم از خودش بجا گذاشته باشه_ اما خوندن این اثر قطعا خالی از لطف نیست و پیشنهادش میکنم🤝🏻

کتابای یالوم رو دوست دارم(- ◡ -). با اینکه کتاباش پر از نکات روانشناختی و فلسفیه، برای اکثر آدما قابل فهمه؛ چون با شیوایی و در قالب داستان بیانشون میکنه. و ازونجایی که با برویر موافقم:
“🌱من به تمامیت موجود زنده باور دارم و معتقدم احساس سلامت جسمانی، از سلامت روانی و اجتماعی قابل تفکیک نیست.”
این دست کتاب‌ها باید خونده بشن.


⚠️‼️احتمال لو رفتن داستان:
وقتی که برای اولین بار نیچه، برویر رو ملاقات میکنه و لیست بلندبالایی از مشکلات جسمیش میگه، ناخوداگاه یاد شخصیت مانولیوس تو کتاب مسیح بازمصلوب افتادم و با اون قیاسش کردم ヽ(ヅ)ノ
حرف‌های نگفته یا تمایلات درونی ارضا نشده انقدر بهمون فشار میارن که بالاخره از یه جایی میزنن بیرون. مشکل روانی حل نشده معمولا منجر به مشکل جسمی خیلی سخت میشه..

نمیدونم چرا جدیدا سؤالات و نکات کتابارو دارم بهم وصل میکنم🤦🏻‍♀️ شاید بخاطر اینه که اون سؤال هنوز تو ذهنم فعاله همه‌جا به دنبال جوابش هستم..
 تو کتاب “مرگ ایوان ایلیچ” یک سؤالی مطرح میشه: 
🌱با نگاهش به آن پزشک می‌گوید: «راستی گاهی شده از دروغ گفتن خجالت بکشی؟» ص۷۳
اگه شماهم مثل من بدنبال جوابش باشین احتمالا بتونین تو این کتاب، در صفحه‌های ۱۱۸،۱۱۹ که بحث صداقت پزشک مطرح میشه، پیداش کنین🤝🏻🫂

قسمتی که دوست نداشتم هیپنوتیزمش بود🫠
نمی‌دونم الان هم این درمان انجام میشه یا نه! یا اینکه چقدر مؤثره؛ اما نحوه‌ی استفاده‌، توضیحات و نتایجش برام غیرقابل باور و غیرقابل دسترس بود🤷🏻‍♀️. در پایان، بدون هیپنوتیزم، برای منِ خواننده معمولی، برای بهبود وسواس فکری چیزی نداشت یا حداقل من نفهمیدمv( ‘.’ )v.
        

35

                کوتاه اما نمونه‌ای برجسته از نقد و طنز اجتماعی.

این کتاب، مونولوگی کوتاه و جذاب از زبان آرایشگری به نام دیک (معروف به سفیدبرفی) که در حال اصلاح موی یکی از مشتریان تازه‌واردشه. بعد از خوش‌ و بشی کوتاه و یک‌طرفه ابراز امیدواری میکنه که ازین شهر خوشش بیاد و همین‌جا بمونه. با محوریت همین موضوع شروع میکنه از شهرش  _شهری کوچک در یکی از ایالت‌های آمریکا_ و آدماش و اتفاقات جالبش تعریف میکنه.

اکثر اتفاقاتی که تعریف میکنه حول محور یکی از مشتری‌هاش بنام “جیم کاندل” می‌چرخه. جیم به تعبیری محبوب‌ترین آدم شهره!
کسی که همیشه اهالی رو میخندونه یا سربه‌سرشون میذاره.

شروع داستان فوق‌العاده جذابه. با لحن عامیانه و به صورتی واقع‌گرایانه روایت میشه که دوست ندارید بذاریدش کنار؛ اما هرچی میره جلوتر به یک طنز تند و تلخ تبدیل میشه. سفیدبرفی (این اسمم جیم براش گذاشته، یعنی تقریبا برای همه یه اسمی گذاشته که باعث خنده بشه) شخصیت ساده‌لوحیه که به صورت ناخوداگاه، با وقایعی که تعریف میکنه جنبه‌های تاریک شهرو نشون میده. هرچقدر از جیم و کارهای خنده‌دار و بامزش تعریف میکنه، شما بیشتر به ظالم بودن و حقه‌باز بودنش پی می‌برید!

این داستان کوتاه، فرهنگ و رفتارهای غیراخلاقی در یک شهر کوچیک رو به نمایش میذاره و نقد میکنه. اینکه چطور یک رفتار ساده، غیراخلاقی میشه و بعد به یک چرخه تبدیل میشه :(!
همچنین نقش سواد و آگاهی رو هم برجسته میکنه.

قالب تک‌گویی به نویسنده این اجازه رو میده که سررشته‌ی کلامو به هر سمت‌ و سویی که دوست داره ببره. تو این داستان، این قالب با ساده‌لوح بودن راوی ترکیب شده و به‌همین خاطر برداشت‌های متفاوتی میشه ازش داشت.

بار اول تو کتاب “عناصر داستان از جمال میرصادقی” به عنوان مثال، خوندمش اما نه به صورت کامل.
کلا کتاب کوتاهیه که در یک نشست ۱۵دقیقه‌ای خونده میشه پس به شما هم توصیه میکنم براش وقت بذارید و بخونین :).
ترجمه‌ی آقای علی جعفری هم خوب و روان بود.



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
یکی از قسمتای ناراحت‌کننده‌اش برام جایی که بود که جولی بعد از فوت پدرش میخواد بره ازین شهر، اما مامانش _که اتفاقا مریضم هست و حتی تو این شهر دکتر خوبی نبوده که بیماری و درمانشو تشخیص بده_ میگه الا و بلا میخوام همینجا بمونمو بمیرم!!!!

جیم با یکسری افراد بدتر از خودش، جولی رو که یک فرد باسواده اذیت میکنه و‌ از جامعه میرونه! اما بخاطر ناآگاهی و بی‌سوادی افراد جامعه این چرخه هیچوقت متوقف نمیشه تا مرگ جیمی!
این موضوع و اشاره‌ی زیاد به همسر و بچه‌های جیمی، نقش زن و ظلم‌هایی که بهشون میشه رو هم پررنگ میکنه. جفتشون به عنوان یک انسان، صدا و جایگاهی در جامعه نداشتن!!

مرگ جیم، رو هم شاید بشه نماد برقراری عدالت دید. عدالتی که بجای قانون، توسط یک فرد معمولی انجام شد!
دکتر استر شاید به صورت مستقیم درگیر این قتل نشد اما با تأیید غیرعمدی بودن قتل، بر درست بودن کشته‌شدن جیم، تأکید میکنه.
و میشه اون رو نماد فرد آگاه، باسواد و‌ خواهان عدالت، دید.
        

40

                نمایشنامه‌ای که فقط به لطف مداخله تزار روسیه، نیکلاس اول، روی صحنه رفت؛ اما بازهم منتقدین دست از سرش برنداشتن ( ◔ ʖ̯ ◔ ).

در مورد نویسنده؛ مختصر اما واجب:
گوگول یکی از برجسته‌ترین‌ نویسندگان روسیه‌ست که بر خیلی از نویسندگان مثل‌ تولستوی، داستایوفسکی، کافکا و… تاثیر داشته.
با خلق شخصیت‌های به‌یادموندنی به مخاطبینش نگاهی دقیق‌‌تر و عمیق‌تر نسبت به واقعیت‌های جامعه میده. زبان تندو‌تیزی داره و در داستان‌هاش، از خط اول شمارو درگیر میکنه و به دنبال خودش میکشونه:

شروع نمایشنامه:
+شهردار: آقایان، از شما خواستم تشریف بیاورید تا خبر خیلی بدی به اطلاعتان برسانم: یک بازرس دارد می‌آید اینجا.
-کارمان درآمد.

همین دو جمله کافیه که کلی سؤال تو ذهنمون ایجاد بشه و دوست داشته باشیم بدونیم که: چرا بازرس میاد👀؟ چرا ترسیدن؟ حالا این بازرس میاد یا نه؟ چی میشه؟ و…

حالا این موضوع با شروع جذاب رو با طنز قاطی کنید🫠. خلاصه شاهکاریه که کلی ازش لذت میبرید و باهاش میخندید؛ حالا خنده‌هایی شیرین گاهی هم تلخ! 
خوبه اینم بدونید که این داستان در شهری کوچیک اتفاق میفته و بر مبنای داستانی واقعی نوشته شده :).

خب ترکیب: اومدن بازرس + ترسیدن کارمندا + طنز شیرین و تلخ، اولین چیزی که به ذهن میاره چیه؟ فساد؛ از اقتصادی گرفته تا اخلاقی.
گوگول خیلی زیرکانه این نمایشنامه‌ی انتقادی رو‌ نوشته. از کوچک‌ترین مسائل طنز میسازه و مخاطب ازین ریزجزئیات به اوضاع خراب مسائل بزرگتر پی میبره.
یکی از دلایلی که تزار روسیه با این نمایشنامه مخالفتی نداشته، همینه :). میگه: این فقط نمایش فساد در شهری کوچیکه با نکاتی جزئی :). 

از نکات جالبی که خیلی پسندیدم این بود که بر خلاف سایر نمایشنامه‌هایی که خوندم، فقط به ذکر اسامی افراد بسنده نکرده. شخصیت‌ افراد مهم و پرتکرارش رو دقیق‌تر توضیح داده(°◡°♡).
این موضوع باعث میشه درک بهتری از اثر داشته باشیم و همینطور راحت‌تر با شخصیت‌ها، دیالوگ و هدفشون ارتباط برقرار کنیم.

این کتاب رو با ترجمه‌ی خوب آقای آبتین گلکار خوندم. توضیحاتشون در مؤخره‌ی کتاب عالی و به‌جا بود.
اقتباس ازین نمایشنامه انقدرر زیاد بود که نیاز به تحقیق فراوان داشت! فعلا که نتونستم تصمیم بگیرم کدومو ببینم😂. 



⚠️❌احتمال لو رفتن داستان:
قشنگترین قسمت داستان برام اونجایی بود که شهردار گفت: به چی می‌خندید؟ به خودتون میخندین. در جا خندم تموم شد!

چقدر تلخه که بعد از ۱۸۰سال که از نوشتن این اثر میگذره هنوزم تازه‌اس و خیلی از قسمت‌هاشو حتی ممکنه به چشم دیده باشیم😂🤦🏻‍♀️.

یک نفر رو هم مثبت توصیف نکرده بود. از کسبه‌ای که برای تحویل دادن عریضه اومده بودن تا آنا دختر شهردار.
کسبه که به طرز عجیبی سعی در ساختن یک قدیس جدید برای خودشون داشتن: با القاب بزرگ و رشوه‌های زیاد.
خود گوگول درین مورد گفته: شخصیت مثبت این نمایشنامه، خنده است.

تأکیدش روی تفاوت فرهنگی و رفتاری در افراد شهرستانی و پایتخت نشین، چقدر زیاد بود!
🌱هرچه باشد فقط در پایتخت، لحن شیک به گوشتان می‌رسد و از این غازهای شهرستانی به چشمتان نمی‌خورد. نظر شما چیست؟ درست نیست؟
اینم اگه طنز اجتماعی در نظر بگیرم بیشتر این جمله رو بخاطرم میاره که: همه‌ی کشور نادیده گرفته میشه تا پایتخت بشه پایتخت!

تیر آخر اینکه: کلا نمایشنامه در ۵ پرده اجرا شده و در ۲ مکان. اما زن شهردار ۴بار لباس عوض میکنه😂 
زن! چقدر ناپخته، پرحاشیه و سطحی بودی تو🤦🏻‍♀️
        

33

                واقعی و تلخ یا خیالی و شیرین؟

داستان این کتاب همونطور که از اسمش پیداس در مورد ایوان ایلیچه. ایوان، قاضی و از خانواده‌ای مرفه و سرشناسه. در صفحه اول کتاب خبر مرگش توسط زنش توی روزنامه اعلام شده و همکارانش باخبر شدن و دارن در‌موردش صحبت میکنن..

سبکش رو دوست داشتم؛ واقع‌گرایانه‌. همین سبک باعث میشه گاهی تعجب کنید و گاهی هم احساس نزدیکی بیشتری به شخصیت‌ها و افکارشون داشته باشید (یا ازون حس‌ها بهتون دست میده که عه من قبلاً این صحنه رو دیدم!).

بعد از این مقدمه، توصیف زندگی ایوان رو از اول شروع میکنه:
🌱از زندگی ایوان ایلیچ چه بگوییم، که ساده‌تر و‌ معمولی‌تر و بنابراین وحشتناک‌تر از آن پیدا نمی‌شد.

تولستوی این کتاب رو بعد دوره‌ی ۸ساله‌ا‌ی مینویسه که بحران روحی بزرگی رو پشت سر گذاشته. این بحران تغییرات بزرگی رو درش ایجاد میکنه و کلا زندگیش رو دگرگون میکنه.
بنظرم برای همین هم مرگ ایوان رو نسبت به زندگیش مقدم‌تر نوشته. از همین‌رو پررنگ‌ترین مفاهیمی که تو این اثر به چالش کشیده میشه: مرگ، مرگ‌اندیشی، معنی زندگی، پوچی، کمال‌گرایی و جاودانگیه.

🌱قسمتی از مؤخره مترجم (صالح حسینی) که جالب بود برام: 
داستان جنبه‌ی تمثیلی دارد. تمثیل‌گرایی در نام قهرمان داستان نیز نمایان است:  به این صورت که ایوان ایلیچ معادل روسی «John Doe» یا «everyman» _ «آدمیزاد»_ است.
ناباکوف: «ایوان، در انگلیسی John و در عبری یوحنا (یحیی) یعنی خدا خوب است، خدا بزرگ است. ایلیچ شکل روسی نام الیاس است که در زبان عبری به معنی یهوه خداست…
و به این صورت تلفظ میشود: ill (بیماری) و itch (خارخار) زندگی فانی.»
رنه ولک: ایوان در مواجهه با بیماری و سکرات موت نمونه‌ی مجسم آدمیزاد است.
در ادامه‌ی مؤخره به این هم اشاره شده که کتاب از ۴ بخش که نمایانگر ۴فصل سال و ۱۲ قسمت نمایانگر ۱۲ ماه ساله تشکیل شده.

مشخص شد که ترجمه‌ی صالح حسینی رو خوندم. البته نیم‌نگاهی هم، به ترجمه‌ی آقای سروش حبیبی و حمیدرضا آتش‌برآب انداختم.
با توجه به سبکش، لحن کتابی و ترجمه‌ی راحت‌تر اسم‌ها (در مورد میزان درستیش نظری ندارم، اما پیتر برای منه خواننده بهتر از پیوتره😂) در ترجمه‌ی اقای حسینی رو بیشتر پسندیدم!
در هر دو ترجمه‌ی دیگه اسم‌ها پرپیچ‌ و‌ خم‌ترن. 
لحن ترجمه‌ی آقای حبیبی کتابی و ترجمه‌ی آقای آتش‌بر آب عامیانه‌ست.
اما خب مثل‌ اینکه اکثرا با این دو ترجمه خونده بودن. فکر‌ میکنم بستگی به سلیقه‌تون هم داشته باشه چون ۱۰،۱۵ صفحه‌ای که من خوندم تفاوت زیادی در مقدار و میزان کلمات نداشتن و بحث سانسور هم مطرح نیست.


❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
بر خلاف نظر اکثریت و مترجم😅(!!) بنظرم سرنوشت ایلیچ و مرگش خیلی بی‌رحم و بی‌حساب‌کتاب نبود.
تولستوی در طول کتاب به معمولی بودن افکار و اعمال ایوان اشاره میکنه. مرگش هم یک مرگ معمولیه دیگه :).
با این اختلاف که کارما(!) دامنشو میگیره😁 یعنی بی‌توجهی که به زنش کرده بود رو الان درو میکنه🤷🏻‍♀️.

گراسیم و پسرش رو نماد همون افراد ساده‌دلی دیدم که تولستوی تو‌ کتاب اعترافش تعریف کرده بود. همونایی که بنظرش با سواد کم و اعتقادات ساده‌شون واقعا زندگی میکنن و زندگی بهتر و شادتری دارن.
        

43

                از افغانستان تا آمریکا؛ معجزه‌ی ادبیات! کتابی که دست‌کم سه‌هفته متوالی به عنوان پرفروش‌ترین کتاب ادبیات داستانی در آمریکای شمالی بوده^~^.

مریم ۵ساله بود که اولین بار کلمه‌ی حرامی را شنید.
داستان همنقدر تلخ شروع میشه. مریم دختر حرامزاده‌ی یک تاجر افغانیست که از طرف  پدر و همسرانش (!) پذیرفته نمیشه و با مادرش در کلبه‌ای جدا از شهر و‌ حتی روستا، زندگی می‌کنند.
به هر سختی مریم بزرگ میشه و ۱۵ ساله میشه. به سنی میرسه که میتونه برای هدیه تولدش، از پدرش _جلیل_ که خیلی هم دلبسته‌ی مریمه، درخواستی داشته باشه. این درخواست زمینه‌ساز بقیه‌ی داستانه..

درون‌مایه‌‌ای سیاسی_اجتماعی داره:
۱. ما با روایت زندگی دو زن _که یکیش مریمه_ پیش میریم. خالد حسینی این کتاب رو “کتابه مادر و دختر” معرفی میکنه و به زنان سرزمینش تقدیم میکنه پس تم اجتماعیش حول محور زنان در جامعه‌ای مردسالارانه و پر از استبداد، میچرخه و سرنوشت این زنان افغان، به صورت تلخ ادامه پیدا میکنه؛ از ظلم‌های بی‌نهایتی که بهشون میشه تا لگدمال شدن شخصیتشون بخاطر جنسیت.

☚«حسینی در بیان نوع خاصی از داستان مهارت دارد که در آن رویدادهایی که ممکن است غیرقابل تحمل به‌نظر برسد _خشونت، بدبختی و سوءاستفاده‌ها_ قابل خواندن می‌شود. “ناتاشا والتر از روزنامه گاردین” »

۲.اما تم سیاسیش؛ در بازه‌ی ۴۵ ساله از کودتا علیه ظاهرشاه شروع و تا افغانستان بعد از حادثه‌ی ۱۱سمپتامبر ادامه داره. و این حوادث تاریخی_سیاسی سرنوشت شخصیت‌هارو رقم میزنه. 
خلاصه انقدر زیاد بود که (نپسندیدم😤) باعث شد برم دنبال تاریخ معاصر افغانستان درین ۴۵سال. تا بفهمم کدوم شخصیت چی میگه و‌ چرا طرفدار فلانیه! و نویسنده چی‌ میخواد بگه!
 ازونجایی که خیلی تأثیر داشت به شما هم معرفی میکنم😅!
♩پادکست رخ: اپیزود ۲۸ _این ۶نفر | روایت تاریخ معاصر افغانستان
♩پادکست راوکست: اپیزود ۳۶ و ۳۷_ شب از قندهار می‌رسد
اولی داستانی و‌ روون، اما دومی کامل‌تره و به چیزی که بخاطر کتاب دنبالشیم بهتر پاسخ میده.

در تمام داستان اعتراض به جنگ مشهوده و انواع قربانی رو به تصویر میکشه: از کودک گرفته تا بزرگسال.
همین‌طور پر از نکات روان‌شناسی ریز بود که ‌دوست داشتم (◡‿◡✿).

اما با فصل‌بندی و قسمت‌بندی رمان مشکل داشتم‌ a(╯^╰)a.
گاهی سر رشته‌ی کلام در میرفت و تا دوباره منو جذب کنه طول می‌کشید. دو سه تا اشتباه تاریخی هم داشت که نمیدونم تقصیر نویسنده‌اس یا مترجم🥴.

نکته‌ی جالبش اینه که علاقه‌ و ارادت نویسنده به فرهنگ فارسی، تو این کتاب هم کاملا مشخصه. از شعرهای فارسی استفاده کرده و حتی بخشی از آهنگ‌ «سلطان قلبم» رو آورده که خیلی برام لذت بخش بود.
ناگفته نماند که عنوان این کتابم از شعری از صائب تبریزی گرفته:
حساب مه‌جبینان لب بامش که میداند /
دو صد خورشید روافتاده در هر پای دیوارش

من با ترجمه‌ی مهدی غبرائی خوندم اما یه قسمت‌هایی دیگه انقدر خواسته بودن شاعرانه و با کمترین کلام ممکن منظور رو برسونن که نمی‌فهمیدم😂. اون قسمت‌ها رو از ترجمه‌ی آقای حمیدرضا بلوچ استفاده کردم. بعد متوجه شدم که ترجمه‌ی ایشون جملات ساده‌تر ولی کامل‌تره! حالا یا طبق شایعه‌ای که شنیدم: ایشون امانت‌دار نیستن و ترجمه‌شون یکم اضافه‌ داره یا همونه که میگن آقای غبرائی زیاد سانسور میکنه!

فعلا با این دانشم، همون ترجمه‌ی آقای غبرائی پیشنهاد میدم چون حالو هوای داستان رو بهتر منتقل میکرد.



❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
شاید اگر مریم شکل دیگه‌ای تربیت میشد؛ یعنی مادرش چرخه‌ی خشونت زن علیه زن رو میشکست، ترس و شرمساری پررنگ ترین ویژگی‌هاش نبودن و سرنوشت بهتری داشت.
مثل لیلا که‌ در محیط آرام‌تری رشد کرده و حداقل پدرش به‌ وجودش افتخار کرده بود. در موقعیت اضطراری (حاملگی اولش) تونست اوضاع رو مدیریت کنه و از تهدید، فرصت بسازه.

رشید؛ شخصیتی که در اولین صحنه ازش متنفر شدمو با رفتار بعدش پشیمون شدم! از صبر و مهربونی و‌گل خریدنش.
اما هرچی جلوتر رفت تناقضش بیشتر تو چشم بود: مردی که با مست‌کردن پسرش رو از دست میده اما بعد زنش رو مجبور میکنه بخاطر دین برقع بپوشه.
به مرور اخلاق و رفتارش بد و بدتر شد. شاید بتونم فشاری که به عنوان یک مرد روش بوده رو درک کنم اما اعتقادم اینه که اگر جامعه فرهنگ بالاتری داشت، شاید اون هم اصلاح میشد.
همون عشقی که به زلمای میداد رو میتونست به کل خانواده بده.
همه‌ی جنبه‌های وجودیش تاریک نبود و این غم‌انگیزترین چیزی بود که خوندم حتی غم‌انگیز‌تر از کتک‌هایی که مریمو لیلا خوردند ಥ_ಥ.

یه جایی تو‌نمایشنامه کالیگولا: در این دنیای بی‌داور چه کسی میخواد منو محکوم کنه؟
اون طالبی که مریم رو به اعدام محکوم کرد از کجا دستور گرفت یا فهمید که خدا اون دنیا مجازاتش میکنه؟ چرا خدا بخاطر نبخشیدن مجازات نمیکنه؟
        

32

                سخت‌خوان اما شیرین و جذاب. نمایشنامه‌ای که وقتی شروع میکنی نمیتونی بذاریش کنار (≖ᴗ≖).

این نمایشنامه بر اساس شخصیت تاریخی «کالیگولا» که سومین امپراطور روم بوده نوشته شده اما جنبه‌ی فلسفیش خیلی بیشتر از جنبه‌ی تاریخیش هست و البته که تفاوت‌های اندک تاریخی هم داره.
کامو این نمایشنامه رو در سال ۱۹۳۸ نوشته ولی چون خیلی حساس بوده، سال ۱۹۴۵ روی صحنه برده و تو این فاصله چندین بار ویرایشش کرده! حتی میخواسته خودش نقش اصلی رو بازی کنه(‧_‧).

پرده‌ی اول اینطور شروع میشه که دروسیلا، خواهر کالیگولا مُرده. کالیگولا به محض اینکه با جنازه‌ی خواهرش روبه رو میشه دگرگون میشه. حقیقت مرگ مثل پُتک توی سرش می‌خوره و اون رو به کُمای فکری میکشونه. درین حد که امپراطور مملکت، سه روز میره نیست و نابود میشه تو دشت و دمن! 
بعد ازین سه روز خودش برمیگرده ولی دیگه اون کالیگولای قبلی نیست! یکی از خدمتکارانش میگه ما نگران سلامتت بودیم! میگه: سلامتم از تو تشکر میکنه😂 (این حاضر جوابیه جذاب رو تو کل نمایشنامه داریم). و بعد از خوش و بش اولیه اوضاع مملکت رو دوباره به دست میگیره اما با طرز فکر جدید!
پرده‌ی دوم هم به روایت ادامه‌ی امپراطوریش می‌پردازه، منتها با گذشت سه سال!

تقریبا نمایشنامه طولانی و سنگینی بود که پیشنهاد میکنم برای تموم کردنش عجله نکنین≧^◡^≦

بنظر من درونمایه‌ی اصلی نمایشنامه بیهودگی و پوچی زندگی بود. 🌱انسان‌ها میمیرند ولی شاد نیستند.
کامو تعریف آزادی، عشق، خیانت، رو زیر سوال میبره. یعنی مفهومی نیست که به چالش نکشه😅. تو هر خطش شمارو به فکر وامیداره و همینش رو خیلی دوست داشتم.
اما امتیازی که ازش کم کردم به این خاطره که مکالماتش خیلی سنگین و فلسفیه و حالت نمایشیش رو کم کرده بود.

مثل اینکه ازین نمایش‌نامه چندتا اقتباس هم بوده که آخریش در سال ۹۴ به کارگردانی آقای غنی‌زاده و به مدت ۳ساعت بوده. حیف که ندیدمشون :(
یک فیلمم از روی این نمایشنامه ساخته شده که طبق تحقیقات من اصلا وفاداری نداشته چه به روایت تاریخی و چه به این نمایشنامه و فقط سعی کرده جنبه‌ی انحرافات جنسی کالیگولارو بزرگنمایی کنه🫠🤦🏻‍♀️.

من این نمایشنامه رو با ترجمه‌ی آقای ابوالحسن نجفی خوندم و راضی بودم :)



⚠️❌ احتمال لو رفتن داستان:
فکر می‌کنم کامو هم بخاطر زندگی سختی که داشته، بیشتر آثارش این سختی رو بروز میدن. مثل سارتر.
اما فلسفه‌شو دوست داشتم.
از نظرش کالیگولا خوشبخت نبود، چون: 
۱.دنبال جاودانگی بود و هرچقدر بیشتر به دنبال جاودانگی باشی، بدبخت‌تری چون بهش نمیرسی.
۲.عقیده‌اش اینه که پوچی زندگی بخاطر مرگه! و با خودکشی به سمت منشأ این پوچی میری. پس باید طغیان کنی و زندگی کنی.
و خودکشی اطاعت محضه از پوچی.

یکی از نکات جالبش برام این بود که کسی قطعی نمیگفت که کالیگولا مجنونه! کارهاشو استدلال منطقی می‌کرد. اما توطئه‌گرا در نهایت بخاطر «از بین نرفتن معنی زندگی» کشتنش..

کالیگولا چقدر نمادین بود<(' .' )>
نماد آزادی حقیقی..
نماد تاریکی وجودمون و کارهایی که میتونیم بکنیم! و دوستش نداریمو انکارش می‌کنیم.

 کائوسونیا هم نماد انسان‌های ساده‌ای که هیچ آرزویی ندارن و کوچکترین انتظاری ندارن و اعتراضم نمیکنن.

و در نهایت: من زنده‌ام.
یعنی من نیستم اما حقیقت تغییری نمیکنه..
        

32

                (فرانکل) گاهی از بیماران خود که از اضطراب‌ها و دردهای کوچک و بزرگ رنج می‌برند و شکوه می‌کنند می‌پرسد: «چرا خودکشی نمی‌کنید؟» و از پاسخ بیماران خط اصلی روان درمانی خویش را می‌یابد.

“انسان در جستجوی معنا” یک کتاب قدرتمنده که شاید نگاه ما به جهان و زندگی رو عوض کنه..
در عین حال که صفحات کمی داره، پر مفهومه.
دو بخش داره:

✔︎بخش اول: 
شامل خاطرات و تجربیات دکتر فرانکل در اردوگاه‌های کار اجباری.

ازونجایی که درون‌مایه اصلی کتاب مسئله‌ی بودن/نبودن یا مرگ/زندگیه خیلی به ریزجزئیات سختی و بد بودن این اردوگاه‌ها نمی‌پردازه و قسمت‌های تاریک و پر از آه و رنجی که قادر به خوندنش نباشیم، نداره. 

قرار نیست وصف شجاعت‌های کسانی که جان سالم بدر بردن یا وحشی‌گری بی‌حدوحصر نگهبانان این اردوگاه‌ها رو بخونیم! فقط به زجر‌ها و اتفاقات کوچیک اشاره میکنه و هر تجربه‌ای یا خاطره‌ای که بیان میکنه، میشکافه و از لحاظ روان‌شناختی بررسی میکنه.
چیزهایی که به “زندانی” امید میده یا بالعکس امید به ادامه‌ی زندگی رو ازش میگیره: مثل نقش “عشق” یا حتی نزدیک شدن به یک مناسبت خاص مثل کریسمس، داشتن کاری برای انجام و..

بیان می‌کنه که چطور و با چه روحیه‌ای تونسته با اون همه کمبود آب و غذا، تأثیرات روانیه تجربیات نزدیک به مرگ و… زنده بمونه. میگه که زندگیش رو مدیون اینه که تونسته معنای زندگیش رو پیدا کنه.

✔︎بخش دوم: 
که جنبه‌ی علمی بیشتری داره، مفاهیم اساسی در لوگوتراپی (معنادرمانی) رو بیان میکنه. دکتر فرانکل پایه‌ریز این مکتبه و میگه که هرکسی چیزی برای زندگی داره و برای رسیدن به هدفش از هر مخمصه‌ای جان سالم بدر می‌بره.
🌱بنابر اصول لوگوتراپی، تلاش برای یافتن معنی در زندگی اساسی‌ترین نیروی محرکه هر فرد در دوران زندگی اوست. 

پس این بخش شامل نظریه‌های روانشناختی دکتر فرانکل درباره‌ی اهمیت “یافتن معنای زندگی” و اینه که انسان نیاز ذاتی به یافتن معنا داره و حتی برای سلامت روان و رفاهش ضروریه.
در طول توضیح این مفاهیم راهنمایی هم در جهت یافتن این معنا میده..
🌱این وظیفه لوگوتراپی است که بیمار را در یافتن «معنا» در زندگی، اندیشه‌های پنهانی وجود و معنای نهفته‌ی آن یاری کند.

من این کتاب رو با ترجمه‌ی نهضت صالحیان و میهن میلانی خوندم و راضی بودم.

چون یادم رفته بود کلا، مجبور شدم امروز از اول بخونم کتابو😖😶‍🌫️
حس می‌کنم هنوز خیلی حرف دارم راجع بهش ولی الان دیگه مغزم نمی‌کشه😂🤦🏻‍♀️ فردا میام تکملیش میکنم
        

39

                رمانی از نویسنده‌ای کُرد که اولین بار توی کشور سوئد چاپ شد!
در سال ۲۰۰۳ برنده‌ی بهترین جایزه‌ی رمان از “جشنواره گلاویژ”* شد.

مظفر صبحدم: کسی که  به تازگی پدر شده. کشورش درگیر جنگ داخلیه (در زمان حکومت بعث) و اون توی یک مأموریت خودش رو فدای رئیس حزبش (یعقوب صنوبر) می‌کنه.رئیسش رو فراری میده و خودش زندانی میشه. تنها خواسته‌ای که از یعقوب صنوبر داره اینه که حواسش به پسرش (سریاس صبحدم) باشه، مراقبش باشه.
🌱زندانیه اتاقی کوچک در محاصره‌ی آسمان و بیابان. جایی که خدا بندگانش را فراموش می‌کند. آن‌جا که زندگی تمام و مرگ آغاز می‌شود. آن‌جا که حتی از رنگ یک ستاره تهی بود.. مرا جا گذاشته بودند.

۲۱سال تو زندان تنها همدمش رمل (شن) بوده و الان به تازگی آزاد شده و فصل اول رو روایت می‌کنه. اولین نفر به سراغ یعقوب صنوبر میره و سراغ پسرش رو می‌گیره.
بعد ازون به صورت فصل درمیون داستانش رو دنبال می‌کنیم تا سریاس رو ببینه.. 
فصل‌‌های مابین روایت مظفر، روایت از پسری به نام «محمد دل‌شیشه» و همینطور از سایر افراد می‌خونیم تا اینکه در اواخر کتاب ارتباط این فصل‌ها و‌ آدم‌ها رو می‌فهمیم.

اوایل کتاب سخت میگذشت بهم. گنگ بود و کند پیش می‌رفت. چون به سبک رئالیسم جادوییه یکم برام سخت و سنگین بود ارتباط دادن عناصر این سبک با جملات فلسفی، زیبا و سنگین کتاب. یکم برام ناملموس و دور از تصور بود. مدت زیادی کتاب رو بهمین دلیل رها‌ کردم. اما در نهایت تصمیم گرفتم هرجور شده تمومش کنم ولی هرچی به آخر نزدیک‌تر شد بیشتر برام روشن‌ شد و بیشتر فهمیدمو باهاش ارتباط گرفتم.

درون‌مایه‌ی اصلی این کتاب جنگه؛ بخصوص اثراتش روی بچه‌ها. فضای جدید و بکری ساخته انقدر به این مسئله‌ اهمیت داده که در تمام کتاب تمام توصیفاتش و تمرکزش روی اعتراض به جنگه به هر صورت ممکن.

تعداد زنان توی این رمان خیلی کمه و کمرنگن. اما همین کم بودن نشونه از نقش مؤثریه که در جامعه دارن.

شخصیت‌پردازیش خوب بود. اگر قراره دیالوگ‌های زیادی رو از زبون یک کاراکتری بخونیم، کاملاً با دانشی که ازش داریم، می‌خونه. حتی اسم‌های جالبی هم دارن.
هرکدوم ازین شخصیت‌ها سرنوشتی دارن که نمادی از اتفاقاتیه که بر سر مردمان کُرد (و عراقی) در طی جنگ اومده.

آخرین انار دنیا…
♥︎انار برای مردم کُرد بسیار مقدسه. نماد زایش، تکثیر و زیباییه.

من با ترجمه‌ی مریوان حلبچه‌ای خوندم و راضی بودم. با همین ترجمه هم پیشنهاد میدم. 
چند صفحه‌ای رو تصادفی با ترجمه‌ی آرش سنجابی از نشر افراز مقایسه کردم. انتخاب کلمات ترجمه‌ی حلبچه‌ای خیلی خیلی بهتر بود.

( جشنواره گلاویژ*: یکی از مهمترین رویدادهای فرهنگی اقلیم کردستان و منطقه به‌ شمار می‌رود که سالیانه از سوی سازمان غیردولتی بنیاد روشنگری گلاویژ در شهر سلیمانیه ایتخت هنری و فرهنگی اقلیم کردستان برگزار می‌شود. که همیشه و به‌طور مداوم، زمینه‌ای آزاد و مناسب را برای ارائه مطالب، دیدگاه‌ها و خلاقیت نویسندگان فراهم کرده‌است.)
        

36

                شروع کتاب واقعا عالی بود. به عنوان یک کتاب راهنمای نویسندگی با شروعش شمارو وارد یک داستان جذاب میکنه و به سمت و سوی خودش می‌کشونه(≖ᴗ≖).

کتاب خوب و جالبی بود. برای کسانی که علاقمند به نویسندگی هستند یا اوایل شروع کارشون هست نکات خیلی خوبی داره.
به طور کلی سعی می‌کنه از لحاظ روانی شمارو آماده‌ی نوشتن کنه. 

از جنبه‌های خوبش اینه که:
❖در پایان هربخش یه تیترهایی داشت تحت عنوان «استراحت بدن». تو این قسمت‌ها با تمرینایی شبیه یوگا سعی می‌کرد که ارتباط بین ذهن و بدن رو بیشتر کنه و مارو با بدنمون آشتی بده! این تمرینات فکرو آزاد میکنه و باعث میشه بر بدن خودمون تمرکز بیشتری داشته باشیم.
من که چیزی ننوشتم ولی وقتی این تمریناشو انجام میدادم لذت می‌بردم. دو سه بارم خوابیدم وسطاش😂🤦🏻‍♀️

❖در اخر هر فصل هم تمرین داره تحت عنوان: «سنگ محک». با توجه به موضوعات همون فصل یه سری تمرین میده.

❖مهم‌ترین نکنه به نظر من این بود که نیاز نیست همشو باهم و پشت‌سرهم بخونین. می‌تونین با توجه به سرفصل‌ها یا نیازتون و بدون ترتیب شروع کنین.
چون یکی از مشکلاتی که با خوندنش داشتم این بود که هرچقدر جلوتر رفت حالت تکراری به خودش گرفت. بعضی قسمت‌ها حالت شعاری داشت، توضیحات زیاد و خسته‌کننده میشد و حس می‌کردم بیشتر منتقل‌کننده‌ی تجربه‌ی خود نویسنده‌اس.
اما اگر طبق گفته‌ی خود نویسنده هرقسمتی رو که نیاز داشتین بخونین، وقت بذارین و تمریناتش رو انجام بدین، فکر نمیکنم این مشکلات براتون پیش بیاد.

چون تأکید کردم که هرقسمتی که حس می‌کنین نیاز دارین بخونین و نیازی نیست که یهویی از اول تا اخرشو سریع بخونین، فهرست کلی کتاب به این صورته و توی سه بخش نوشته شده:

✔︎بخش اول: تمرکز ذهن 
۱.ریسک ۲. اعتبار ۳.فروتنی ۴.کنجکاوی ۵.هم‌حسی ۶.پذیرش ۷.ارتباط

✔︎بخش دوم: فرایند عمیق نوشتن
آگاهی از خود _ فرایند در برابر محصول _ تن به عنوان منبع _ اجداد به عنوان منبع _ زمین به عنوان منبع _ دنیاهای درون و بیرون _ مبارزه با سایه _ مشاهده _ آگاهی و تصویر‌پردازی با تمرکز _ شخصیت‌پردازی، پرسش عمیق _ دیدگاه، من «من» نیستم _ تغییر _ رنج _ پشتکار 

✔︎بخش سوم: پذیرفتن این‌که چه و کجا هستید
ناپایداری _ تحول _ تسلیم _ انسجام _ تنهایی _ سکون
        

42

                ای بابا(。ŏ_ŏ) باز که پای یک “زن” در میان است..

در مقدمه‌ی کتاب آورده شده که این نمایشنامه، «برداشتی از اوری‌پید» ست:
اوری‌پید یا اوریپیدس از شاعران و نمایش‌نامه‌نویسان بزرگ یونان باستان بود. در زمان خودش به‌خاطر اینکه تفکرش با مردم کشورش متفاوت بوده و خدایان یونانی رو منشأ زشتی‌ها و بدی‌ها می‌دونسته، آثارش خیلی مورد استقبال قرار نمی‌گیره.
یکی از خصوصیات نوشته‌های اوری‌پید اینه بوده که آثارش اندیشه‌محور بودن و کاراکتر‌های جسوری می‌ساخته.
و همینه که سارتر رو به این سمت می‌کشونه.

این نمایشنامه روایت جنگیه که به خاطر یک «زن» بین تروا و یونان اتفاق افتاده:
پسر پادشاه تروا (پریام) به مهمانی پادشاه اسپارت میره (ملانئوس). موقع برگشت زن ملانئوس هم باهاش فرار میکنه. همین موضوع باعث جنگ ده‌ساله بین تروا و‌ یونان میشه. 
حالا جنگ تموم شده و شهر تروا به آتش کشیده شده. همه‌ی مردانش کشته شدن و فقط زن‌ها و بچه‌ها موندن: زنان تروا

جنگ آثار مخرب زیادی داره: از کشت‌و‌کشتار گرفته تا از بین رفتن منابع، عقب افتادن از دنیا و چیزی که همیشه بهش اشاره میشه: بلاتکلیفی بازمانده‌های طرف شکست‌خورده که اکثرا هم زن و کودکن. حالا یا بهشون تجاوز میشه و به بردگی گرفته میشن یا باید از هیچی شروع کنن به ساختن..
هم فیلم تروی* (که تقریبا همین داستانه و از کتاب ایلیاد هومر گرفته شده)، هم نمایشنامه‌ی اوری‌پید، و هم این نمایشنامه به جنگ اعتراض دارند.

البته که اعتقاد بر اینه که مبنای این جنگ هم به خاطر خدایان بوده. درگیری پیش میاد بین خدای حسد و باقی خدایان! اختلاف‌شون رو با پاریس (که به عنوان زیباترین مرد داور شد) در میون میذارن و هرکدوم برای برنده شدن خودشون چیزی بهش پیشنهاد میدن که در نهایت آفرودیت با پیشنهاد عشق زیباترین زن جهان (هلن) برنده میشه و فَوَقَع‌َ ما وَقَعَ.
توی این نمایشنامه وقتی که همه‌ دوباره رو به خدایان می‌کنند تا کاری بکنند تا اون‌هارو نجات بدن، کاساندر میخواد ثابت کنه که از دست خودشونم کاری برمیاد.

چون آثار یونانی زیادی نخوندمً مخصوصاً ایلیاد و ادیسه‌ی هومر رو. در مورد خدایان یونانی‌ها هم اطلاعات کمی دارم: جلوی خودمو می‌گیرم که “فعلاً” بیشتر ازین اظهار نظر نکنم😂🤦🏻‍♀️.

در کُل نمایشنامه‌ی فوق‌العاده جذابی بود. از امانت‌داری آقای صنعوی چیزی نمی‌دونم😐 ولی ترجمشون نثر شاعرانه و قشنگی داشت. چند بار برگشتم به صفحات قبل و دوباره خوندمشون.
نمایشنامه‌ی کوتاهیه تقریبا ۱۰۰ص. و ۵۰ص آخر اعلام و اساطیر و توضیحات شخصیت‌هاست.
و البته اگر صفر صفر و بدون هیچ اطلاعاتی در مورد اساطیر و خدایان یونانی این نمایشنامه رو بخونین فکر نمی‌کنم چیز زیادی دستگیرتون بشه🤷🏻‍♀️.

فیلم تروی (Troy)*: به کارگردانی ولفگانگ پترسن و محصول سال ۲۰۰۴. 
که یکی از بهترین بازی‌های بردپیت، توی این فیلمه (در نقش آشیل).
        

33

                شیرین بود؛ و البته که هم سَر داشت و هم دُم.
داستان کوتاهی پر از عشق، محبت، ایثار، سرزندگی، سرخوشی و..

به نویسنده حسودیم شد چون تو مقدمه‌‌اش میگه: «این داستان زندگی حقیقی من است، البته با دروغ‌هایی اینجا و آنجا، زیرا زندگی اغلب چیزی جز این نیست.»

تو این کتاب پسری، داستان زندگیش، اخلاق و‌ رفتار پدرو مادرشو به شیرینی برامون تعریف می‌کنه. پدرومادری که به شدت سرزنده، شاداب و اهل رقصنن. اخلاقای بامزه‌ای هم دارن.
🌱پرسشی مدام در ذهنم تکرار می‌شد:
بچه‌هایی که پدرومادری مثل پدرومادر من ندارند چطور زندگی می‌کنند؟

پدر/مادر هستید یا نیستید، این یک داستان جذاب، سرگرم‌کننده و حتی آموزشیه براتون. در طی خوندنش انواع و اقسام احساسات رو تجربه می‌کنید: لبخند، خنده، ناراحتی، غم یا حتی شاید اشک.

کلا از بورودو خیلی خوشم اومد، این کتاب رو توی ۷هفته نوشته! اما خیلی خلاقانه و زیبا حرفاشو تو دل داستان جا داده بود: 
🌱به من می‌گفت: «اگر بچه عاقلی نباشی، تلویزیون را روشن می‌کنم!» تماشای تلویزیون کار طاقت‌فرسایی بود، اما پدرم به‌ندرت از این ابزار تنبیهی استفاده می‌کرد. بدجنس نبود.

🌱مادرش به او یاد داد که همه را شما خطاب کند، چون معتقد بود (تو گفتن) زمینه‌ساز سلطه‌ی دیگران بر ماست. به او گفته بود (شما) اولین سد امنیت در زندگی است، نیز نشانه‌ی آن‌که ما باید به تمام افراد احترام بگذاریم.


❌⚠️ احتمال لو رفتن:
شاید یک‌لحظه حس کردم بچه‌ای که در خونه یه نوع رفتار می‌بینه و توی مدرسه یه شکل دیگه از رفتار و برخورد رو تجربه می‌کنه، در آینده دچار مشکل بشه. یا اصلاً این پدرو مادر وقتی نتونستن دیگه بفرستنش مدرسه، میخوان چیکار کنن؟ بعدش دیگه جنبه‌ی رفتار دوگانه مدنظرم نبود، این به چشمم اومد که آقا با همه‌ی کمبود‌ها، با همه‌ی مشکلات روانی، عشق، احساس و تعهد پدرومادر چقدر مهمه!
پدرو مادر همدل شدن و هرکدوم به یه شکل بهش آموزش دادن. از جمع و تفریق گرفته تا مسائل اجتماعیه احترام گذاشتن به بقیه و..

برخوردش با معلمش رو خیلی دوست داشتم. اینکه بچه‌ها هم برای مشکلاتشون راه‌حل می‌آفرینند و روند این فکر کردنش جذاب بود واسم.
ولی خب واکنش اون بزرگسال درگیر با اون مسئله خیلی مهمه. بچه باید اصلاح بشه اول نه تنبیه!
یعنی معلم باید  اول در سطح بچه (قضیه قطار و اینا) و خودمونی‌تر باهاش صحبت می‌کرد بعد جلو جمع بچه‌ها مسخرش می‌کرد.

اشاره‌ی جالبی داشت به خرافات (این خرافات انگار همه‌جای دنیا، همزمان وجود داشته😁):
🌱پیش از تولد من، یعنی چندین وچند دهه پیش، دست مخالف بچه‌ها را می‌بستند تا درمان شوند.

نمی‌دونم شخصیت‌پردازی خوبی داشت یا خیلی با اخلاق و روحیه‌ی من سازگار بود! ولی آخر کتاب اشک ریختم! واقعا واقعا از خودکشی مامانش قلبم درد گرفت🥲. خیلی شخصیت شوخ، سرزنده، سرخوشی رو برای مامانش توصیف کرده بود و همزمان گاهی هم عاقل بود. همون بُعد عاقلش مجبورش کرد نصف‌شب با پسرش خداحافظی کنه و خودش رو بکشه تا بیشتر اذیت‌شون نکنه..💔
        

18

                خیلی سریع خوندم کتابو اما خیلی راضی‌ام ‌‌‌ ⁦(⁠ ⁠ꈍ⁠ᴗ⁠ꈍ⁠)⁩

داستان از مردی شروع میشه که معلم ریاضی یک دبیرستانه. ما از خونه تا مدرسه همراهش میریم تا زمانی که میرسه به مغازه‌ی نهارفروشی نزدیکه مدرسه. نهارشو میگیره و میره👋🏻. و خیلی سریع میریم سراغ خانومی که تو این نهارفروشی کار می‌کنه و از قضا (به لحن آقوی همساده😁) این خانوم همسایه‌ی دیوار به دیواره آقامعلمه: از شوهرش جدا شده ولی هنوز مزاحمش میشه و این مزاحمت در نهایت به یک قتل ختم میشه (≖ᴗ≖).

این ازون دسته کتاباییه که خود نویسنده پیش‌آگهی میده: یعنی داستان به شکلی پیش میره که شما میدونین قاتل کیه، مقتول کیه و حتی چطور کشته میشه! ازون به بعدش طبق معمول پای پلیس میاد وسط و کاراگاها دست به کار میشن. و شما هی بین قاتل و کاراگاها و صحبت‌ها و تحلیل‌ها در کش و قوسین! 
پس از نکات مهمش: چگونگی روند داستان و شخصیت‌پردازیشه. همینطور چرخشی که به داستان میده و پایان‌بندیش.

بقول آقای میرصادقی تو کتاب “عناصر داستان”: «داستان جنایی برای سرگرم کردن خواننده نوشته شده.» پس طبیعیه که یه مقدار از اطلاعات رو ما دیر دریافت می‌کنیم و همین نکته‌ی ریز ممکنه قضاوت و پیش‌بینی مارو مختل کنه. این کتابم ازین قضیه خارج نیست. 

دو روزه خوندمش و تقریبا بدون وقفه.
در طول این دو روزی که مشغول خوندنش شدم انواع شکلکای کیبورد تو صورتم دیده میشد ولی 
۱.قسمتای روان‌شناختی 
۲.پایان‌‌بندی
۳.و البته مفهوم این جمله‌ی معروفه کتاب:
🌱گاهی برای این که نجات‌دهنده کسی بودی تنها کاری که باید می‌کردی این بود که وجود داشته باشی.‌
نقش زیادی تو نمره‌ی نهایی دشت.

خلاصه از خوندنش لذت بردم. اگه به داستان‌های جنایی علاقمندین این کتاب می‌تونه گزینه‌ی خوبی باشه. البته یکم طول می‌کشه بفهمین کدوم زنه و کدوم‌یکی مَرده! اما خیلی دستو‌پاگیر نمیشه و سریع درست میشه.^◡^.



❌⚠️ احتمال لو رفتن داستان:
با اینکه طرح و اسم کتاب کاملااا همه‌چیز داستان رو لو میده: یعنی  اواسط داستان به این نتیجه میرسیم که اون فداکار احتمالا همون ایشیگامیه. ولی اینکه نویسنده تمام تلاشش رو کرده بود که الکی از کلمه‌ی نابغه‌ی فیزیک و ریاضی استفاده نکنه رو دوست داشتم هرچند که یکم اغراقم داشت🤷🏻‍♀️. یا شاید برای ما معمولیا اینطور به نظر میرسه🤚🏻😂.

در نهایت وقتی که دقیقتر متوجه دلیل فداکاری ایشیگامی شدم، بیشتر لذت بردم. اما دوست داشتم که کسی که به آستانه‌ی خودکشی رسیده و بعد دلیلی برای ادامه‌ی زندگیش پیدا کرده، انقدر راحت مرتکب قتل نشه دیگه، ها؟🤔 ولو اون فرد یک بی‌خانمان باشه.
        

25

                کتابی با هزار لقب: «اولین رمان مدرن تاریخ»، «بهترین کتاب نوشته‌شده به زبان اسپانیایی»، «تأثیرگذارترین رمان ژانر تخیلی»و …

این کتاب، سرگذشت نجیب‌زاده‌ایست معروف به کیژادا، که در یکی از قصبات ولایت مانش زندگی می‌کرد. یکی از تفریحات و علاقمندی‌هاش شکار بود، اوایل در زمان بیکاری و کم‌کم تمام وقتش رو صرف کتاب خوندن می‌کرد، به خصوص کتاب‌های پهلوانی😁. 
🌱شب‌ها بیدار می‌ماند و برای آن‌که مفهوم عبارات را درک کند و در آن‌ها تعمق نماید و از بطون آن‌ها معنایی بیرون بکشد به خود رنج می‌داد، چندان که مرحوم ارسطو اگر عمدا و به همین منظور زنده می‌شد از عهده برنمی‌آمد  o(^ ᗜ ^*)o.
خلاصه این‌که انقدر ازین کتاب‌ها خوندو خوند تا بالاخره تصمیم گرفت خودشم یه پهلوان بشه.اسم خودشو بعد از چندین روز تفکر گذاشت «دن کیشوت مانش». از انباری خونش کلاه‌خود و سپر و نیزه برداشت و با اسبش (که بعد برای اونم اسم انتخاب میکنه) از خونه میزنه بیرون…

این داستان شرح بی‌نظیری داره و برای تک‌تک اتفاقات چیزی در چنته داره و حتی همین اسم‌گذاریشم خیلی بامزه و خاصه؛ چرا «دن کیشوت»؟
 تنها کتابی بود که واقعا بدون غصه خوردن، از خوندنش لذت بردم! و در عین حال که کلی جملات فلسفی و نکات پرمغز و آبدار چاشنی میکنه از خوندن اصل داستان لذت می‌برید. و جالبه که حتی یکبار هم عنان داستان از دستش درنمیره!

جلد اول به نسبت جلد دوم پویاتر بود. پهلوان قصه‌ی ما در سفرهاش اتفاقات خیلی جالبی رو رقم می‌زد و پر از داستان‌های مختلف بود. البته که در جلد دوم هم این تنوع ادامه پیدا می‌کنه ولی قسمت زیادیش رو در یک منطقه ساکن میشه و اتفاقات به پیشوازش میان.

یکی از نکات جذابش: نزدیکی خواننده به نویسنده است. سروانتس این کتاب رو منتسب می‌کنه به یک نویسنده‌ی دیگه که براش نقل شده و‌ اون به رشته‌ی تحریر درآوردتش! از همین رو، کلی طنز و شوخی میکنه که آره مؤلف این کتاب فلان و فلان و کلی لبخند به لبتون می‌نشونه. خلاصه که طنز خیلی شیرین و جذابی داره.
🌱در اینجا مؤاف این داستان تمام جزئیات خانه دن دیه‌گو را توصیف می‌کند و شرح تمام اشیائی را که در خانه یک نجیب‌زاده ثروتمند و ییلاق‌نشین می‌توان یافت به تفصیل باز می‌گوید، لیکن مترجم عرب چنین صلاح دانسته است که این بحث را به سکوت برگزار کند، زیرا که با موضوع اصلی داستان تناسبی ندارد و‌ آنچه به آن پیوستگی دارد حقیقت بارز است نه این‌گونه مطالب بی‌ثمر و خارج از موضوع. ص۱۷۱

ترجمه‌ی آقای محمد قاضی _و البته با نهایت امانت‌داری_ برای این کتاب واقعا معرکه‌اس. کاملاً تو حس و حال و هوای داستان قرار می‌گیرید. کلی پاورقی‌های مفید و توضیحات برای فهم بهتر و بیشتر داستان داره. حتی اصل ضرب‌المثل‌هایی که به فارسی برگردان شده رو هم توی پاورقی‌ها آورده.

انقدر ازین کتاب لذت بردم و انقدر مطالبی که براش یادداشت کردم زیاده که خودمم سردرگمم🤣! باید بعداً برگردم و ذره ذره این یادداشت رو کامل کنم.
        

34

                برکه‌ یا اقیانوس؟ اولش خندم گرفت اما هرچی جلوتر رفت دیگه بهش نخندیدم ̃o.O

داستان از زبان مردی ۴۰ ساله روایت میشه که بعد از مراسم عزایی که در محل زندگی کودکیش برگذار شده بود، سوار ماشین میشه تا حال و هواش رو عوض کنه. ناخوداگاه خودش رو در محله‌ی بچگیش میبینه. خونه‌ای که کودکیش اونجا سپری شده و بازهم ناخوداگاه مسیرش رو ادامه میده و به سمت خونه‌ی دوستش «لتی همپستاک» میره. مادربزرگ لتی رو می‌بینه و باهاش خوش‌وبش میکنه، سراغ لتی رو می‌گیره و در حینی که داره با مادربزرگ صحبت می‌کنه یا اطراف خونه رو میبینه؛ خاطراتی رو بیاد میاره که ما در ادامه می‌خونیم.

نثر شیرین و روانی داره و خیلی سریع پیش میره. ژانر کتاب رئالیسم جادوییه. اما اگه خیلی روی اتفاقات داستان، اینکه دلیل و توضیحات داشته باشن حساسین، احتمالاً این کتاب خیلی براتون مناسب نباشه! چون حتی بعد از تموم کردن کتاب خیلی چیزا بدون توضیح رها میشن، هرچند پایان‌بندی کتاب تا حدودی این حس بد رو رفع می‌کنه اما خیلی هم قابل قبول نیست.
مثلاً خانواده‌ی همپستاک یه خانواده‌ی عجیب و غریبن که شما در انتهای کتاب هم اونارو کامل نمی‌شناسین(ˇ^ˇ).
همچنین پراز اتفاقای عجیب و غریبه که مقدمه‌چینی یا دلیل خاصی ندارن. 
پس مجددا بگن اگه تو این حوزه سخت‌گیرین این کتاب پیشنهاد مناسبی برای شما نیست!

من بخاطر چالش بهخوان، تعریف‌ها و گزارش پیشرفتای بقیه دوستان خوندمش و با اینکه خیلی به سن من نمی‌خورد ولی آنچه باید یاد میگرفتمو از دلش کشیدم بیرون ( ^_^ ). داستان نکات ریز و درشت زیاد داشت مثلاً در مورد تربیت بچه: وقتی می‌رفت خونه‌ی دوستش با احترام باهاش برخورد میشد، نظرش رو می‌پرسیدن و احساس مهم بودن می‌کرد.
🌱گلدان ها را در جایی که من پیشنهاد کرده بودم گذاشتیم و من خیلی احساس مهم‌بودن کردم.

و از حق نگذریم پایان‌بندی داستان رو دوست داشتم. پایانی بلوغانه و بدون کلیشه.


❌⚠️احتمال لو رفتن داستان:
اینکه یک بزرگسال داستان کودکیش رو تعریف می‌کنه، بی‌اشکال نبود اما با همون وجود تفاوت دنیای کودکی و بزرگسالی خیلی مشهود بود. عملاً با اینکه خانواده‌ی بدی نداشت ولی مورد آزار اذیت جسمی و روانی قرار گرفته بود. 
یه مقدار کمی هم به این اشاره کرد که در سرگذشتش، جنسیتش هم دخیل بوده:
🌱درخواستی داشتم؛ از طرف من از پدرومادرم خداحافظی کنند، یا به خواهرم بگوید عادلانه نیست که برای او هیچ اتفاق بدی نمی‌افتد: که زندگی امن‌امان و جذابی دارد، در حالی که من مدام با فاجعه رو‌به‌رو می‌شدم. 
البته که در پایان داستان، خواهرش زندگی خوب و خوشی داره، در صورتی که زندگی خودش از هم پاشیده شده.

اینکه هرلحظه یه چیزی پیدا میشد یا یه اتفاق عجیب میفتاد که نویسنده رو از گوشه‌ی رینگ در بیاره یا داستان رو جذاب کنه خیلی خوشم نمیومد. حالا در انتهای کتاب مشخص شد که راوی خیلی از چیزها رو چون به صلاحش نیست فراموش میکنه و بایدم فراموش کنه، شاید دلیل خوبی بود اما بنظر من کافی نبود へ‿(ツ)‿ㄏ.

روند بزرگ‌شدنش رو دوست داشتم که متاسفانه بعد ازون اتفاق دیگه اطلاعات خاصی نداد (‧_‧). فقط برگشتم یبار دیگه چند صفحه اولی رو خوندم..

🌱دوران کودکی‌ام را به‌وضوح به یاد دارم.. چیزهای بدی را می‌دانستم. اما می‌دانستم که بزرگتر ها نباید بدانند که چه می‌دانم. باعث وحشتشان می‌شد. 
به این بریده‌ای که اول کتاب آورده شده بود خیلی فکر کردم، به ارتباطش با داستان. شاید به راوی ما هم به دلیل چیزهای زیادی که می‌دونست و کتابای زیادی که میخوند، هیولا می‌گفتند..
        

20

                اگر به تولستوی علاقمندین یا درصدد خوندن آثارش هستین، فکر می‌کنم این کتاب خیلی مفید باشه براتون. 

اعتراف؛ زندگی‌نامه‌ی خودنوشته تولستوی.
 که افکار، عقیده‌ها، کشمکش‌های درونی و تحولاتش رو بی‌پرده بیان می‌کنه!

 تولستوی در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان گشود :). البته با وجود تعلیمات دینی، خیلی آدم با ایمانی نبود. و در ادامه به اقتضای زمانی که درون بود، همین‌طور که بزرگتر شد ایمانش کم و‌ کمترم شد. در نوجوانی به وجود خدا شک میکنه (و با دلایل علمی نمی‌تونه وجود خدارو به خودش ثابت کنه).. 
خلاصه با همین افکار و عقاید پیش میره. ازدواج میکنه، بچه‌دار میشه، نویسنده‌ی مشهوری میشه، تو قسمت‌های مختلف جامعه و در شغل‌های مختلف خدمت میکنه. اما در اوج شهرت و ثروت به پوچی زندگی می‌رسه! سؤالای مهمی مثل اینکه چرا زنده‌اس؟ و در نهایت این زندگی چه معنی داره و چرا نباید همین الان خودش رو بکشه؟ ذهنش رو درگیر می‌کنه.

سؤال‌های مهم و اساسی رو مطرح میکنه، هی عمیق و عمیق‌تر میشه. سعی میکنه با علم، با جستجو در عالم و صحبت‌ با سایر دوستان فرهیخته و دانشمند به دنبال پاسخ این سؤالات بچرخه.
اما هرچی بیشتر می‌چرخه کمتر پیدا میکنه. ناامید و ناامیدتر میشه و حتی خیلی خودش رو کنترل میکنه تا زندگیش رو به پایان نرسونه. و این سؤالات تقریبا دوسومه کتاب رو تشکیل می‌ده؛ عمیقاً شمارو درگیر داستان می‌کنه و به دنبال خودش می‌کشونه. اما.. >︿<

اونقدری که سؤال‌هاش برام جذاب بود و منو به دنبال خودش کشوند، پاسخ‌هاش رو در خور تأمل پیدا نکردم!

این کتاب رو برای کسی که از پوچی زندگی ناراحته، افسردس یا به دنبال معنی زندگی می‌گرده پیشنهاد نمیکنم. چون فقط در صورتی با این کتاب حالش خوب میشه که ذهنش با تولستوی همسو باشه و بتونه سیل منطق و سوالای عمیقه نیمه‌ی اول کتاب رو با یسری جواب سطحی فراموش کنه!

راستی این کتاب مقدمه‌ی خوب و جالبی در مورد:
_ فلسفه چیست و به چه کار آید؟
_ اهمیت کتاب‌های فلسفی..
_و چرا فلسفه مختص عده خاصی نیست؟!
 از زبان خشایار دیهمی داره که خوندنش خالی از لطف نیست.


❌⚠️ احتمال لو رفتن: در مورد نتیجه‌گیریش و انتهای کتاب:

اما جواب این سؤالات رو فقط “برای خودش” پیدا میکنه! چرا تأکید کردم “برای خودش”؟ 
چون سوالات رو منطقی و با عقل و علم می‌پرسه ولی در نهایت با احساس قبول میکنه! بعد از یک عمر انکار، دوباره به همه‌ی باورهای گذشته‌اش ایمان میاره اما سعی می‌کنه بهشون فکر نکنه چون میدونه که دور از علمه!

توجیهش اینه که طبقه دانشمند و ثروتمند، دروغین به خدا و دین باور دارند و دغل‌کارند. ولی طبقه پایین جامعه سواد ندارن و با این اعتقادات زندگی می‌کنند! و اگر این اعتقادات رو ازشون بگیری، زندگی‌شون بی‌معنی و پوچ میشه. پس چون حالشون با این اعتقادات خوبه حق با این طبقه‌ی پایینه! (طبقه‌ای که همیشه مورد بیشترین سواستفاده گ‌ها قرار می‌گیرند.)

آخر کتاب به این اشاره می‌کنه که در دین حقیقت و دروغ وجود داره و ما باید این حقیقت و دروغ رو از هم تمییز بدیم. دروغ و حقیقت دین رو چجوری میخاد از هم جدا کنه وقتی از فکر کردن بهشون هم فراریه؟

انقدر برام غیرقابل باور بود که فقط حس میکنم بخاطر ترسش از مرگ، همه‌چیز رو با چشم‌ و گوش بسته توجیه کرد و سرش رو با عسل گرم کرد.
        

41

باشگاه‌ها

نمایش همه

محاکات

234 عضو

سوء تفاهم

دورۀ فعال

پست‌ها

فعالیت‌ها

نرگس پسندید.

4

شما که خوبین.. کتاباتون نصفه‌نیمه نمی‌مونن😁🙈. عجله‌ای هم که نیست🤌🏻 @aghili

دیروز قصه‌ی دوازده برادر رو خوندم و امروز قصه‌های: دار و دسته‌ی اراذل، برادر و خواهر، راپونتسل(راپونزل)، سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده و هنزل و گرتل احتمالا داستان‌های راپونزل و هنزل و گرتل رو، شاید با نام‌های دیگه‌ای یا حتی بدون نام شنیده باشید. یه چیز جالب اینکه علاوه بر قصه ما به سر رشید کلاغه به خونه‌اش نرسید، جمله‌ی بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود اختصاصی به قصه‌های ایرانی نداره و در پایان قصه‌ی هنزل و گرتل هر دو جمله اومدن. شاید هم زیادی دارم به مترجم‌ها اعتماد می‌کنم😬

16

برای منم جالب شد.. ولی چقدر طولانیه! پس منتظر تموم شدنش و اعلام نظرتون میمونم🤝🏻🌹 @aghili

دیروز قصه‌ی دوازده برادر رو خوندم و امروز قصه‌های: دار و دسته‌ی اراذل، برادر و خواهر، راپونتسل(راپونزل)، سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده و هنزل و گرتل احتمالا داستان‌های راپونزل و هنزل و گرتل رو، شاید با نام‌های دیگه‌ای یا حتی بدون نام شنیده باشید. یه چیز جالب اینکه علاوه بر قصه ما به سر رشید کلاغه به خونه‌اش نرسید، جمله‌ی بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود اختصاصی به قصه‌های ایرانی نداره و در پایان قصه‌ی هنزل و گرتل هر دو جمله اومدن. شاید هم زیادی دارم به مترجم‌ها اعتماد می‌کنم😬

16

بخاطر اسم داستان‌ها: سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده.. و همینطور توضیحات جالب آخرش🤌🏻 @aghili

دیروز قصه‌ی دوازده برادر رو خوندم و امروز قصه‌های: دار و دسته‌ی اراذل، برادر و خواهر، راپونتسل(راپونزل)، سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده و هنزل و گرتل احتمالا داستان‌های راپونزل و هنزل و گرتل رو، شاید با نام‌های دیگه‌ای یا حتی بدون نام شنیده باشید. یه چیز جالب اینکه علاوه بر قصه ما به سر رشید کلاغه به خونه‌اش نرسید، جمله‌ی بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود اختصاصی به قصه‌های ایرانی نداره و در پایان قصه‌ی هنزل و گرتل هر دو جمله اومدن. شاید هم زیادی دارم به مترجم‌ها اعتماد می‌کنم😬

16

با این توضیحاتتون یاد کتاب عجیب‌غریبم _فرهنگ افسانه‌های مردم ایران_ اُفتادم! یک لحظه فکر کردم شما هم، همچون کتابی میخونین😂🤦🏻‍♀️

دیروز قصه‌ی دوازده برادر رو خوندم و امروز قصه‌های: دار و دسته‌ی اراذل، برادر و خواهر، راپونتسل(راپونزل)، سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده و هنزل و گرتل احتمالا داستان‌های راپونزل و هنزل و گرتل رو، شاید با نام‌های دیگه‌ای یا حتی بدون نام شنیده باشید. یه چیز جالب اینکه علاوه بر قصه ما به سر رشید کلاغه به خونه‌اش نرسید، جمله‌ی بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود اختصاصی به قصه‌های ایرانی نداره و در پایان قصه‌ی هنزل و گرتل هر دو جمله اومدن. شاید هم زیادی دارم به مترجم‌ها اعتماد می‌کنم😬

16

نرگس پسندید.
                دیروز قصه‌ی دوازده برادر رو خوندم و امروز قصه‌های: دار و دسته‌ی اراذل، برادر و خواهر، راپونتسل(راپونزل)، سه کوتوله در جنگل، سه ریسنده و هنزل و گرتل
احتمالا داستان‌های راپونزل و هنزل و گرتل رو، شاید با نام‌های دیگه‌ای یا حتی بدون نام شنیده باشید. 
یه چیز جالب اینکه علاوه بر قصه ما به سر رشید کلاغه به خونه‌اش نرسید، جمله‌ی بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه‌ی ما دروغ بود اختصاصی به قصه‌های ایرانی نداره و در پایان قصه‌ی هنزل و گرتل هر دو جمله اومدن. 
شاید هم زیادی دارم به مترجم‌ها اعتماد می‌کنم😬
        

16

نرگس پسندید.

5