به نام خدا
انسانِ انساندوست...
⚫️این داستان را قبلا خوانده بودم. شاید ۲سال پیش بود. اون زمان غرق آثار داستایوفسکی بودم، هرچی کتابهای کمحجم او را سر راهم میدیدم میخواندم. این داستان هم در یکی از کتابهایی بود که چندین داستان کوتاه از داستایوفسکی داخلش وجود داشت. وقتی که شروع کردم به خواندن داستان، یکهو متوجه شدم که قبلا آن را خواندم. دودل شده بودم برای خواندن یا نخواندن آن. دیدم که خیلی کمحجمه، و خیلی هم وقتم را نمیگیره، تصمیم گرفتم که حالا دوباره بخوانمش، شاید یکچیزی ازش یاد بگیرم که قبلا بهش توجه نکرده باشم. شروع کردم به خواندن، ایندفعه، همانند قبل چراهای زیادی توی ذهنم پرسه میزد، که میخواستم بهش دستپیدا کنم. چرا اصلا داستایوفسکی این داستان را نوشته؟
و بهچی میخواست اشاره کنه؟ چرا اصلا داستان را در قالب طنز نوشته؟ چرا شخصیت ژنرال را خلق کرده و حول داستان بر اساس او میچرخه؟ چون میدانستم که داستایوفسکی هرچیزی که مینویسه، خالی از مفهوم نیست. شروع کردم بهخواندن.
⚪️داستان خیلی ساده نوشته شده است. و همچنین داستان هم خیلی پیچیده نیست. یک ژنرالی که عقیده دارد که انسان دوست هست، با یک اتفاقی نزدیک یک عروسی میشه، و میفهمه که عروسی، عروسی زیردستش هسته. حالا او که اول داستان با دوستهایش در باب همین موضوع انساندوستی صحبت کرده بود، حالا میخواست آن را با رفتن به عروسی و خوشنشان دادن به آنها، بفهموند که میشود ژنرال بود، اما انساندوست هم بود. او با چنین خیالاتی وارد عروسی میشود، اما اتفاقاتی رخ میده که عروسی بهممیریزه، و عامل اصلیش هم همین ژنرال بوده. داستان ساده است. اما داستایوفسکی در پشت این سادگی بهنظر من میخواسته به مفاهیمی اشاره کند. غیر از این هم نمیشود از داستایوفسکی توقع داشته باشیم. اکثر رمانها و داستانهای او پر از مفاهیم و اشارات و مضمونهای است که در باطن آنها میآورد. شاید غلو بشه، اما او در داستانهای بهظاهر سادهاش، مفاهیم عمیق انسانی بهکار میبرد که خواننده را چند روز یا چندین مدت درگیر خودش میکند، فکرش را مشغول میکند و درمورد مفاهیمی که در داستانهای داستایوفسکی آورده شده است فکر میکند. من از این نوع خوانندههای آثار داستایوفسکی هستم. شاید هم بهخاطر همین جرعت نمیکنم آثارهای بلند او را بخوانم.
⚫️این داستان در جایی شروع میشود که ۳تا دوست در خانه یکی از خودشان، بهمناسبت تولد در کنار هم جمع میشوند تا یک مهمانی سادهای داشته باشند. در این بخش از داستان، چند دیالوگهایی بین این ۳دوست رد و بدل میشود که ما را با فضای روشنفکران آن زمان آشنا میکند. ۱نفر از آنها مخالف عقاید ۲ دوست خود است. او بیان میکند که باید با زیردستهای خودمان انساندوستانه برخورد کنیم. ما با آنها تفاوتی نمیکنیم، و از این دست صحبتها که کمی آرمانگرایانه و لیبرالی است.
📑"نه آقا! دیگر وقتش رسیده، مدتهاست که وقتش رسیده. بیش از حد تعلل کردهایم، آقا... بهنظر من، انسانیت شرط اول است... رفتار انسانی با زیردستان. نباید یادمان برود که آنها هم آدمند. انسانیت همهچیز را نجات میدهد و خلاص میسازد."
اما اون ۲ دوست مخالف حرفهای ژنرال[ایوان ایلیچ] هستند و به مخالفت میپردازند. اینجا داستایوفسکی به دو دیدگاه غالب نسبت به زیردستان و یا رابطه مافوق و فرمانبردار اشاره میکند. ایلیچ در این گفتگو از مواضع خود پایین نمیآید و با اصرار تاکید میکند که باید انسانی برخورد کرد. اما آیا این فقط حرف و شعار است، یا نه، واقعا ایلیچ عمل هم به این صحبتها میکند،؟ اینجا با این سوالات عمیق برمیخوریم. آیا واقعا در فرهنگ روسی، آداب و رسوم، و شکافهای اجتماعی و چندین و چند عوامل دیگر، شعارهای ایلیچ توانایی این را دارند که عملی بشوند؟ داستایوفسکی برای پاسخ به این سوالات طرح شده توسط خواننده، با یک اتفاق مسخره، به آنها پاسخ میدهد.
⚪️ایلیچ وقتی که میخواهد ورود کند به عروسی، با خود فکر میکند و تصوراتی دارد. و او میخواهد چند دقیق پیشی که با دوستهایش در این باب صحبت میکرده، میخواست عقاید و دیدگاه خود را عملی کند. او تصمیم گرفت که به یک عروسی برود، که اون عروسی، عروسی زیر دستش بود. و حالا میخواست با ورود به آن عروسی، و با رفتار و گفتارهای انساندوستانه، آنچیزی که آن زمان رایج بود را زیرپا بگذارد. و بفهماند که میتوان مافوق بود، اما نسبت به فرمانبردار خود، انسانی برخورد کنیم. یعنی نگاه بالا به پایین نداشته باشد.
📑"طبیعتا آقامنشانه رفتار میکنم، از موضوع برابر، و به هیچوجه توقع رفتار خاصی از آنها نخواهم داشت... اما به لحاظ اخلاقی... جایگاه من به لحاظ اخلاقی مسئلهی دیگریست. خودشان این موضوع را میفهمند و ارج مینهند. این عمل من نجابت و بلندهمتی را در آنها زنده میکند."
اما اتفاقاتی که برای او در عروسی رقم میخورد، چنین افکاری را فقط در ذهن میتوانست شکل بگیرد. البته او کمی هم مغرور بود. او تصمیم داشت که چرایی آمدنش را بگوید، بهخاطر انساندوستی، اما نگفت. او موفق نشد که آنچیزی که با دوستهایش بحث میکرد و دفاع میکرد، عملی کند. البته شرایطهایی هم وجود داشت که در داستان اشاره شده است.
⚫️تضاد طبقاتی و سختیهایی که قشر فقیر میکشند در این داستان قشنگ برای خواننده ملموسه. دامادی که داستایوفسکی داستانش را برای خواننده بیان میکند، پر از نمادها و اشاراتی هست که میتوان نحوه زندگی قشر فقیر را شناخت. نیمه دوم داستان به موضوع فقر پرداخته شده است، داستایوفسکی پشت پرده عروسی و اتفاقاتی که شکل گرفته تا این عروسی برپا بشود.. شکاف طبقاتی که وجود دارد در این داستان، هوشمندانه نشان داده شده است. ترسی که فرمانبردار از مافوق دارد، بهخوبی توسط داماد نشان داده شده است. دامادی که وقتی ایلیچ را میبیند، خشک میشود و چیزی به سخن نمیآورد.
✔️درنهایت داستانی است، بس خواندنی. آنهایی که علاقه به آثار داستایوفسکی دارند، بهشون این داستان کوتاه را پیشنهاد میدهم.
⁉️شما چه برداشت متفاوتی از این داستان داشتهاید؟
پایان...