محمدرضا مهدیزاده

محمدرضا مهدیزاده

@mohammadreza82

82 دنبال شده

55 دنبال کننده

            دانشجوی کارشناسی علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد

          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

نمایش همه
        به نام خدا
عشق و زندگی در لابه‌لای واژه‌ها.

مصطفی مستور نیاز به معرفی ندارد. او یک نویسنده خلاق و هنرمندی است که در کنار ما زندگی می‌کند. اولین کتابی بود که از ایشون خوانده‌ام. نویسنده غریبی برای من نبود که تا حالا کتاب‌هایش را نخوانده‌ام، بلکه مشغول خواندن کتاب‌های دیگه‌ای بودم. بالاخره رفتم کتابخانه مرکزی دانشگاه و به سمت قفسه ادبیات فارسی تا در بین این همه نویسنده با استعداد ایرانی، یک کتاب از مصطفی مستور بردارم و شروع کنم به خواندن. اکثر کتاب‌هایی که بود، کم حجم بودند. انگار که مستور علاقه‌ای به داستان‌های بلند و رمان‌های طولانی ندارد. اما این موضوع دلیل نمی‌شود که وی را نویسنده‌ای خلاق و حرفه‌ای ندانیم. او با کلمات به‌گونه‌ای جمله می‌سازد که دوست داری چندین بار آن جملات را بخوانی و از آن لذت ببری. او آرایه‌های ادبی رو خیلی خوب می‌داند و از این موضوع در نوشتن متن‌هایش زیاد بهره می‌برد. تشبیه‌های که وی در نوشته‌هایش به‌کار می‌برد خلاقانه است. او دنیای اطراف خودش را زیبا می‌بیند. و این زیبایی را در متن‌هایش بکار می‌برد. ما زیاد در اطرافمان چیزهایی می‌بینیم که برایمان عادی شده‌ است. روابط افراد برایمان عادی شده است. بازی ‌کردن بچه‌ها برایمان عادی شده است. رفت و آمد از کوچه‌مان عادی شده است. خرید کردن در بازار برایمان عادی شده است. کافه رفتن برایمان عادی شده است. ماشین سواری برایمان عادی شده است. درس خوندن برایمان عادی شده است. درد‌هایمان برایمان عادی شده است. خیانت کردن رفقایمان برایمان عادی شده است. خیر برایمان عادی شده است. شر برایمان عادی شده است. کار کردن برایمان عادی شده است. عادی شده است. عادی شده است. انگار که باید فقط سپری کرد. انگار ‌که هیچی برایمان مهم نیست و عادی شده است.‌ اما وقتی کتابی از یک نویسنده همانند مصطفی مستور میخوانی، میبینی که او هر چیزی که توی زندگی‌اش می‌بیند و زیست می‌کند با یک عینک دیگه‌ای می‌بیند. عینکی که برایش تکراری نیست. هر چیزی، در آن چیز، چیز‌های تازه‌ای وجود دارد. حتی زندگی. حتی مرگ. حتی عشق. حتی خیلی چیزهای دیگر. بعضی ما انسان‌ها حتی نمی‌توانیم چیزی را توصیف کنیم. یا اینکه برای توصیف کردن چیزی بیشتر از یک جمله نمی‌توانیم توضیح دهیم. اما مستور اینگونه نیست. او دنیا رو از دید و عینک دیگه‌ای می‌بیند. او خوب می‌تواند توصیف کند. 

این کتاب در مورد عشق، زندگی و مرگ بود. داستان‌های کوتاهی در این باب. ۷ فصل داشت و هر فصل درسته درمورد عشق و زندگی بود. اما هرکدام را در هر فصل به‌گونه‌ای آن‌ها را روایت می‌کرد. در جملات اولیه هر فصل او جملاتی در باب عشق می‌نویسد. عشق را به ‌گونه‌های متفاوت ترسیم می‌کند. نمی‌دانم اسم این کار چیست. اما همانند دکلمه است. باید آنها را با حس و بلند خواند. آنها نه داستان هستند و نه چیز دیگری. آنها چندین کلمه در وصف عشق هستند.

 در فصل اول این کتاب، چند روایت معتبر در باره‌ی عشق. مستور عشقی عمیق و آتشین استادی به دانشجویش کیمیا برایمان می‌نویسد. داستانی که عاشق هر یکشنبه در کلاس در بین این همه دانشجو به دنبال یک شخصی می‌گردد. به دنبال کیمیا. در دنیای او فقط روز یکشنبه است که معنا دارد. یکشنبه روزی است که معشوق که همان استاد باشد در کلاس به دیدار معشقوقه‌اش می‌رود. روزهای هفته برای او هیچ معنا ندارد، به جز یکشنبه. مستور نه تنها در این فصل، بلکه در همه ۷فصل از تشبیه‌های زیبایی به‌کار می‌برد. 
مانند ""ناگهان کلاس در‌ مقابل‌ات‌ خالی و بی‌معنا می‌شود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک‌ ظرف خالی یا لامپ سوخته یا تفاله سیب یا لانه‌ی متروکِ پرنده‌ای مهاجر یا درختی بی‌میوه یا واژه‌ای بی‌معنا."" و" "گویی تکه‌ای از روح دختر‌ک لابه‌لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است."" از این نمونه تشبیهات و آرایه‌های ادبی در کتاب زیاد هست و بنده دیگه در نوشتارم به‌کار نمی‌برم، تا اینکه خودتان کتاب را بخوانید و از به کار بردن آرایه‌های ادبی زیبا لذت ببرید.

فصل ۵ در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم. داستان شاعری را روایت می‌کند که چگونه قاتل می‌شود. از فصل‌های دیگه نخواهم نوشت.

نمی‌دانم. شاید شیوه نوشتن مستور هستش که اینگونه داستان می‌نویسد. اما واقعا داستان‌ها و قصه‌هایی که می‌نویسد، بسیار جا دارد که در مورد آن‌ها بیشتر بنویسید. 
در این کتاب‌ هم این‌گونه بود. نمی‌دانم عجله دارد، یا حوصله ندارد، یا همان‌طور گفتم شیوه نوشتن او اینگونه است! نمیدانم. اما این را می‌دانم که واقعا حیفه که داستان سریع و بدون پرداختن به شخصیت‌ها و جزئیات دیگه‌ تمام بشود. ما در همه داستان‌های این کتاب، از شخیت‌ها فقط یک اسم و اینکه چکاره هستند میخوانیم. دیگه چیز اضافه‌ای رو مطرح نمی‌کند. اما باز این دلیل نمی‌شود ‌که مستور را نخواند. کتاب‌های مستور را باید بدون عجله خواند. باید همان‌طور که او نوشته است بخوانیم. باید با حس بخوانیم. نوشتاری نیستند که در مترو یا جاهایی که حس نیست خواند. نوشتار او را باید در خلوت خواند. متن‌هایش واقعا حس دارند. آن‌هم شاید دلیلش این است که او به‌خاطر اینکه فقط کتابی بنویسد، نمی‌نویسد، بلکه او هم با حس می‌نویسد.

حتما این کتاب را پیشنهاد می‌دهم که بخوانید.
      

39

        به نام خدا
راه جامعه مطلوب یکی است، باید این راه رو رفت!


کتاب خرد سیاسی، توسط سید علی محمودی پژوهشگر ایرانی نگاشته شده است. این کتاب همان‌طور ‌که در اسم آن هم نوشته شده است جستارهایی در باب آزادی، اخلاق و دموکراسی است. 

این کتاب، همان‌طور هم که گفته شد، جستار است. نظرات و تحلیل‌های نویسنده در باب این سه حوزه و همچنین اندیشمندان آن حوزه پرداخته است. وی از هر کدام  اندیشمندان سیاسی دیدگاه خودش را ارائه می‌دهد و همچنین میخواهد نتیجه بگیرد که دموکراسی خوب است، گرچه که در لابه‌لای متن هم نقدی به دموکراسی نوشته شده است، اما نقدی که به دموکراسی خدشه‌ای وارد نشود.

اول کتاب به دو اندیشمند و فیلسوف معروف تاریخ بشر می‌پردازد و یکی از آن فیلسوفان را نقد می‌کند. افلاطون و ارسطو. به اندیشه‌های افلاطون، و جامعه آرمانی اشاره می‌کند. و بعد هم ارسطو و معنی شهروند خوب از دید ارسطو را.

در ادامه به ما‌کیاولی اشاره می‌کند و او را خُنیاگر روح دوران تجدد می‌نامد. دید او را به قدرت و ذات بشر و شیوه حکومتداری بررسی می‌کند، در بخش دوم نویسنده مصاحبه خودش را که درمورد ما‌کیاولی و اندیشه‌هایش هست را در کتاب آورده است. اینجا در قالب سوال و جواب نگارش شده است. البته در ادامه هم از این قالب استفاده کرده است. از دید من، کتاب با این روش نگارش فرقی با یک مصاحبه تخصصی که در سایت‌های اینترنتی میخوانی نیست. این شیوه به نظر بنده شیوه‌ای که در قالب کتاب آورده بشود نیست. کاش که نویسنده فقط همین قالب را در این بخش می‌آورد.

در ادامه به اندیشه‌های هابز و لاک می‌پردازد. وضع طبیعی و دیدگاه‌های این دو فیلسوف از این وضع. هابز که به سرشت انسان همانند ماکیاولی بد می‌شمارد و انسان را گرگ انسان می‌داند و با تشکیل لویاتان وضع هرج و مرج و کشتار بهبود میابد. و لاکی ‌که اعتماد به عقل انسان دارد. اگرچه که وضع طبیعی را نادیده نمی‌گیرد، ولی به خرد و عقل انسان هم در این وضع اعتماد دارد. تساهل و مدارای که لاک اعتقاد دارد، نویسنده هم به آن توجه خاصی در این کتاب می‌کند، و آن را در جامعه ایران سفارش می‌دهد.

بعد به روشنگری میپردازد. و از کانت هم شروع می‌کند. کانت در باب شعار روشنگری اشاره می‌کند ""دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشنگری"". نویسنده هم از روشنگری دفاع می‌کند، البته نویسنده هم همانند لاک و کانت از عقل بشری دفاع می‌کند. 

در آخر هم به فایده‌گرایی و آلکسی دوتوکویل می‌پردازد.

نویسنده در نگارش این کتاب، از خرد، آزادی و دموکراسی اشاره ‌می‌کند. اندیشمندان این حوزه را طرح می‌کند. وی با نگارش این کتاب فقط میخواسته است به این نتیجه برسد که این واژه‌ها خوب هستند و جامعه ایران هم اگر بخواهد به وضع مطلوب برسد، باید این واژه ها نیز نهادینه بشوند. انگار که نویسنده میخواسته اندیشه خودش را صادق کند، و بعد خواننده که با خود می‌اندیشد که چرا این اندیشه خوب است و چرا باید ما هم راه آنها را برویم؟ نویسنده می‌گوید،‌به این دلیل که لاک گفته. ببین که جامعه هابز چقدر ترسناکه، ببین که روشنگری خوبه؟ ببین با  دمکراسی چقدر پیشرفت میکنی!

فکر میکنم نویسنده آشنایتی با جامعه ایرانی ندارد. نمی‌شود جامعه ایرانی را با جامعه اروپایی مترادف دانست. جامعه ایرانی راه و روش زیست خود را دارد. شیوه حکومت‌رانی خودش را دارد. تاریخ خودش را دارد. فرهنگ خودش را دارد. اگر این حوزه‌هایی که در کتاب اشاره شده است، بخواهد به ظاهر وارد ایران بشود، تفسیر بد وارد بشود. جامعه به هرج و مرج خواهد رسید. اگر هم جامعه ایرانی بخواهد به آن جایگاه برسد، باید خودش تجربه کند، تا بتواند آنها را معنا کند. و زیست کند. ما می‌بینم که بعضی از این واژه‌ها در ایران کاملا برعکس به آنها عمل می‌شود. آزادی را رهایی میبیند، اگرچه که در این کتاب هم اشاره شد که آزادی چه معنایی دارد و یعنی رهایی نیست. منظور بنده این است ‌که نمی‌شود با آوردن واژه در ایران، بتوان دگرگون کرد. باید تجربه ‌کرد. باید اصلاح کرد. اصلا نمی‌دانم چه اصراری است که ما لیبرال بشویم؟ یا اینکه جهان اول؟ یا اینکه برویم به سمت جهانی شدن؟ کامل نفی نمیکنم. اما واقعا سوال است که چه کسی و چه کسانی می‌خواهد جهان رو یکپارچه کنند؟ و جهان اول شدن خوب است!

نویسنده در این کتاب توصیه و پند داده است. راه پیشرفت را نشان داده است. و در آخر ما هم باید این راه را برویم. اصلا قصد این را ندارم که آزادی، دموکراسی، روشنگری، تساهل و مدارا و... نقد کنم. بنده در اون حد نیستم، فقط دیدگاه خودم را از این کتاب نوشته‌ام.

در آخر هم این کتاب رو به کسانی که هیچ پیش زمینه‌ای از علم سیاست ندارند، پیشنهاد نمی‌دهم. کتاب‌های ارزشمند و بهتر زیادی هستند که بشود اندیشمندان و فیلسوفان سیاسی و همچنین نظریات سیاسی را مطالعه کرد. اما اگر پیش زمینه‌ای در این حوزه دارید، بخوانید. دیدگاه‌های مختلف را بخوانید، اگرچه که نقد دارید.

      

27

        به نام خدا
روایت‌های متفاوت، بالاخره شاه چگونه کشته شده است؟

مطالعه این نمایشنامه یکی از شیرین‌ترین نمایشنامه‌هایی بود که تا به‌حال خوانده‌ام.

بهرام بیضایی در این نمایشنامه به‌خوبی و هوشمندانه از دیالوگ‌هایی استفاده کرده است که انسان را به وجد می‌آورد. خواندن دیالوگ‌ها در ظاهر کمی خوانش‌شان سخت بود، اما وقتی توی عمق دیالوگ‌ها فرو میروی، شیرینی‌شان را بر زبانت میچشی. چقدر آقای بیضایی توی نگارش ماهر هستند. 

تا حالا آثار بهرام بیضایی را نخوانده بودم و این نمایشنامه اولین کاری بود که از ایشون خوانده‌ام. و چرایی خواندن این اثر ارزشمند هم برمی‌گردد به باشگاه نقل روایت. در دوره مطالعه جدید این باشگاه، این اثر فاخر را معرفی کرده بود تا آن را مطالعه کنیم. دلیل انتخاب هم به‌زعم من روایتی‌های متفاوتی بود که در این کتاب نگارش شده است. روایت‌هایی از قتل شاه و از زوایای متفاوت.

این نمایشنامه را باید با دقت خواند. بدون هیچ حواس‌پرتی. باید وقتی که مطالعه میکنی توی دیالوگ‌ها فرو بروی. وگرنه گیج‌ میشی. خودم این نمایشنامه را ۲ بار مطالعه کردم و بار دوم روایت‌های متفاوت را فهمیدم. چونکه روایت‌ها در این نمایشنامه چرخشی هستند. یک بار آسیابان می‌شود پادشاه و بار دیگر زن. و زن می‌شود آسیابان و آسیابان می‌شود زن. دختر بار بعد می‌شود شاه. اینگونه چرخشی روایت‌ها تغییر می‌کند. این موضوع بار اول گیج کننده بود و وسط‌های نمایشنامه نفهمیدم که چی شد. یک بار زن که از زبان پادشاه روایت میکرد، بار دیگر تغییر می‌کرد و با خود میگفتم که چی شد؟ تا می‌آمدم و می‌فهمیدم که قضیه از چی قرار است، نقش‌ها دوباره تغییر می‌کرد. به‌خاطر همین دوباره آن را خواندم. اما لذتی که بار دوم این نمایشنامه را مطالعه کردم، هنوز بر زبانم است. 

انگار که این نمایشنامه، یک فیلم سینمایی هم از آن اقتباس شده است. بر همین اسم کتاب. خود آقای بیضایی هم آن فیلم را کارگردانی کرده است. حقیقتا فیلم را تماشا نکرده‌ام، نمی‌دانم شاید هم تماشا کنم در آینده. ولی من خواندن متن را بیشتر ترجیح می‌دهم تا بنشینم ۲ساعت فیلم تماشا کنم. 

اما بهرام بیضایی در این نمایشنامه به چه موضوعی پرداخته است؟ اسم کتاب، فاش می‌کند درون‌مایه نمایشنامه را. مرگ یزدگرد. 

یزدگرد بعداز حمله اعراب و شکست خوردن ساسانی‌ها از آنها، فرار می‌کند و در آسیابادی کشته می‌شود. روایت‌های متفاوتی هم در تاریخ وجود دارد که از نحوه مرگ یزدگرد نوشته شده است. و آقای بیضایی هم در این نمایشنامه این موضوع را با درایت هوش خود آن را وصف می‌کند. همون روایت چرخشی که در بالای متن ذکر کرده‌ام. تکنیک بازی در بازی، به این نوع روایت چرخشی گفته می‌شود.

این روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه ذکر می‌شوند تاحدودی متناقض هستند. حتی به‌گونه‌ای که در یک جایی از این نمایشنامه، شاهی که مرده است را می‌گویند این خود آسیابان است و این مردی که اینجا حاضر هست، پادشاه هستش! آخر نفهمیدم که شاه چگونه کشته شد. البته خورده‌ای هم از آقای بیضایی نمیگیرم.

بیضایی با روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه بکار برده است، میخواسته نشان بدهد که هنوز و هنوزه این روایت‌ها متفاوت است و هیچ قطعیتی نیز از نحوه کشته شدن شاه وجود ندارد. 

یک پادشاه در یک آسیابان کشته شده است‌ و حالا سرکرده و سردار و موبد به محل کشته شدن شاه آمده‌اند تا کسانی که باعث مرگ شاه شده‌اند را مجازات کنند. و سرباز هم بیرون مشغول است تا گوری بکند و داری را آماده کند، تا مجازات انجام شود. حالا آسیابان و زن و دختر با روایت‌های متفاوتی که به این افراد می‌دهند، تلاش می‌کنند که بتوانند از این مخمصه‌ای که گرفتار آن شده‌اند نجات بیابند. و در آخر نمایشنامه تازیان می‌آیند و محاکمه هم نیز پایان می‌پذیرد.

در این نمایشنامه دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود، در بعضی از جاها اشاره‌‌‌‌هایی دارد و کنایه‌هایی می‌زند. در ادامه و بخش آخر یادداشت بعضی از این دیالوگ‌ها را می‌آورم و تحلیلی هم از آن ارائه می‌دهم.

""سردار: بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که مردم یک کشور سینه‌ای پر از درد و کینه از پادشاهان خود دارند، و پادشاهانی که ظلم به مردم می‌کنند و مردم هم تن به این خواسته ظالمانه می‌دهند. نه به‌خاطر اینکه از خاطر مشروعیت اون نظام سیاسی حکومت باشد، و یا اینکه عاشق چشم و ابروی پادشاه هستند، بلکه به خاطر ترسی که از پادشاه و تنبیه‌هایی که پادشاه بر آنها تحمیل می‌‌کند. آسیابان در اینجا می‌گوید که من پادشاه را نکشتم، نه به‌خاطر اینکه نیکدل هستم، بلکه به‌خاطر ترس. در این دیالوگ‌، اشاره‌ای به این دارد که اگر مردم یک حکومت ظالم، ساکت هستند و چیزی نمی‌گویند، به‌دلیل‌ ترس است.
......
""زن (در نقش پادشاه): دیوانه؟ ها، آهای _ آی. آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بی‌کسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.
آسیابان: می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که اگر یک نظامی هم فرومیپاشد، نه به خاطر دشمن است، نه. بلکه به‌خاطر اینکه مسئولان این حکومت، پشت یکدیگر نیستند و یک شکاف عمیقی بین آنها هست که در به وجود آمدن بحران، آنها شانه‌های خود را از زیر مسئولیت خالی میکنند  یا اینکه زیرآبی یکدیگر می‌زنند و خیانت می‌کنند. پادشاه در این نمایشنامه هم اول از سپاه خود ضربه خورد تا اینکه از دشمن. اینجا میشه کودتا‌های نظامی هم از این نوع فروپاشی‌ها مثال زد. سران ارتش که کودتا می‌کنند و نظام را ساقط می‌کنند. در نهایت، برای اینکه ریشه اصلی فروپاشی و شکست یک حکومت را در آن بیابیم، باید به شکاف بین نهادهای آن حکومت و خیانت‌هایی که انجام می‌شود نگاه کنیم.
 ......
""دختر: سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم
آسیابان (در نقش پادشاه): از گرسنگی است دختر جان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشیندم. من به دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است.""
در اینجا بیضایی به خوبی شکاف بین پادشاه و توده مردم خود اشاره می‌کند. پادشاهی که از مردم خود هیچ خبری ندارد. نمی‌داند که مردم کشورش به چه مشکلاتی گرفتار هستند و چگونه زندگی می‌کنند. پادشاهی که به فکر خود و کاخ خود و حرمسرای خود است. نظام‌های پادشاهی گذشته اغلب اینگونه بودند. ما حتی تاریخ گذشته هم میخوانیم، از پادشاه و جنگ‌ها و صلح‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌ها و شیوه حکومت‌رانی و ... پادشاهان و سلسله‌های پادشاهی میخونیم، عملا مردم در این تاریخ‌نگاری نقشی ندارند. تاریخ را کسانی نوشته‌اند که در کاخ‌های پادشاه زیست می‌کردند، نه اینکه در بین مردم بوده‌‌اند. آنها چیزی را مینویسند که پادشاهان میخواهند، از دید پادشاه شرایط را مینویسند نه از دید و جو و شرایط مردم. آره، پادشاه نه اصلا، اما خیلی کم از اوضاع و احوال مردمش خبر داشت. یک ضرب المثلی هم هست که میگوید، سواره خبر از حال پیاده ندارد. شاید مستقیما ربطی به این موضوع ندارد، اما اشاره‌ای به این مبحث دارد. 
......
""زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای.‌ ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.""
وعظ موبد چه ارزشی دارد که وقتی مردم شکمهایشان خالی است؟ اینجا نقدی است بر وعظ و پند و دستورالعمل‌های دینی که وقتی مردم حتی نمی‌توانند زندگی روزمره خود را بگذرانند؟ آیت الله جوادی عاملی در یکی از مصاحبه‌هایشان اشاره میکنند: اگر بین مردم و نان مردم فاصله بیافتد دیگر خبری از دین نخواهد بود، اقتصاد یعنی نان مملکت، دینداری مردم بدون اقتصاد سخت است. 
آری سخت است. بدون نبود معیشیت درست، دین‌داری سخت است.

در نهایت پیشنهاد می‌دهم که این‌نمایشنامه فاخر را بخوانید. با حوصله و با دقت بخوانید. کمی متن سنگین است و کمی هم گیج کننده. اما اگر با دقت آن را مطالعه کنید، شیرینی آن بر زبانتان می‌نشیند و باعث می‌شود که عاشق کارهای آقای بیضایی بشوید، و مانند من علاقه پیدا کنید و برای خواندن دیگر آثار آقای بیضایی، در آینده وقت بگذارید.
      

16

        به نام خدا
علت‌های ماندگاری یا فروپاشی یک نظام سیاسی چیست!؟

عنوان کتاب را وقتی بخوانی، میفهمی که در این کتاب با چه نوشتاری روبه‌رو هستی و نویسنده می‌خواهد به چه نتیجه‌ای برسد. دکتر بشیریه در مقدمه کتاب، چارچوب و نظریه آن را بیان می‌کند. نظریه‌ای که وی می‌خواهد آن را در قالب بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بریزد و با آن بهم بزند و نظریه خود را بپزد. 

وی در مقدمه نظریه خود چنین بیان می‌کند: ""انقلاب‌های سیاسی نتیجه گردهمایی این هشت عامل‌اند. چهارمحور مربوط به مبانی قدرت دولت‌ها عبارتند از: بحران مشروعیت، بحران کارآمدی، بحران وحدت درونی گروه حاکم و بحران در دستگاه‌های سلطه و سرکوب. از سوی دیگر چهارمحور مربوط به جنبش و بسیج انقلابی عبارتند از: حجم نارضایتی عمومی، سازماندهی، ایدئولوژی انقلابی و رهبری."" این ۸ عواملی که دکتر بشیریه در مقدمه کتاب خود ارائه می‌دهند، چارچوبی است که وی به‌کار می‌برد تا عامل ماندن یا فروپاشی کشورها پس از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ ارزیابی کند. 

دکتر بشیریه عنوان می‌کند که اگر کشوری با بحران مشروعیت و کارآمدی و دستگاه‌های مربوطه نباشد، یا کم باشد و همچنین جنبش و بسیج مردم هم فاقد سازماندهی و ایدئولوژی انقلابی و رهبری باشد، آن کشور نیز در دل این بحران‌ها، خواهد ماند. و اگر این عامل‌ها برعکس باشد و کشور با بحران دست و پنجه نرم می‌کند و جنبش دارای یک رهبر، و سازماندهی قوی برخوردار باشد، آن کشور نیز در این بحران‌ها نمی‌تواند تاب بیاورد و فرو می‌پاشد. 

جالب‌ترین چیزی که دکتر بشیریه در مقدمه کتاب به این‌منظور نظریه‌اش نیز قابل فهم‌تر باشد آورده است این است که، بحران‌های اقتصادی اینچنینی را مانند زلزله‌ای مهیب درنظر گرفته است که رخ می‌دهد. حالا ساختمان‌هایی که بعداز این زلزله مهیب سالم مانده بودند شامل چه ویژگی‌هایی بوده؟ و بالعکس، ساختمان‌هایی که فرو ریخته‌اند چه ویژگی‌هایی در آنها بود که نتوانست پا برجا بماند و فرو ریخت؟ 
این مثال هوشمندانه‌ای بود که دکتر بشیریه در ساده‌سازی نظریه‌اش زد. 

در این کتاب بعد از مقدمه، به دو دسته کشور‌ها برمی‌خوریم. کشورهایی که بعداز بحران ۲۰۰۸، نظام سیاسی آنها پابرجا ماند، در صورتی که دچار تظاهرات گسترده‌ای شده بودند. این کشورها عمدتا اروپایی بوده‌اند. مانند، انکلیس، اسپانیا و آمریکا و یونان. اگرچه که کشور یونان دچار تحول سیاسی شد. اما در حد تحول در احزاب بود، پیروزی حزب و جنبش چپ سوسیالیستی. 

و کشورهایی که بعد از این بحران، نظام سیاسی آنها فروپاشید، آنها قبل از بحران ۲۰۰۸، با بحران‌های زیادی دست‌وپنجه‌نرم می‌کردند. و این بحران ساختار نظامی آنها را متزلزل کرد، این بحران همانند جرقه‌ای بود در انبار کاه! کشورهایی مانند، تونس، مصر و لیبی. اگرچه که مراکش هم از این بحران زیاد آسیب دید و متزلزل شد و نزدیک بود که فروبپاشد، اما سلطان محمد تن به خواسته‌های اپوزیسیون داد. فقط به‌جای اینکه آنها را سرکوب کند، حرف آنها را شنید، این بود راز ماندگاری مراکش. 

دکتر بشیریه، دیگه وارد هر یک از این کشورها می‌شود و آنها را تک به تک بررسی می‌کند. و چرایی ماندگاری و فروپاشی را با نظریه‌ خود تطبیق می‌دهد. 

اما بنده از این کتاب چیزهای دیگری هم از ماندگاری و یا آسیب‌پذیری نظام‌های سیاسی در لابه‌لای توضیحات دکتر بشیریه آموختم. 

چرا نظا‌م‌های سیاسی اروپایی و آمریکایی توانستد از این بحران‌ها سالم بمانند؟ یکی از دلیل‌های عمده‌ای که می‌توان از این کتاب برداشت کرد، وجود احزاب سیاسی در نظام‌های سیاسی دموکراسی بوده است‌. این احزاب سیاسی همانند سپر دفاعی از نظام‌های سیاسی خود دفاع می‌کرده‌اند! این احزاب بودند که مورد هجمه و اعتراض قرار می‌گرفتند، و انتخابات بود که یک حزبی را که در دید مردم منفور بود را دور می‌گذاشت و حزب دیگری را بر سر قدرت می‌آورد. این احزاب بودند که تغییر می‌کردند تا اینکه نظام سیاسی.

انتخابات در این کشورها، بلندگویی بود که مردم در آن اعتراضات خود را فریاد می‌زدند. شاید اگر احزابی و انتخاباتی در این کشورها نبود، مردم مستقیم به نظام سیاسی حمله می‌بردند و آن را سرنگون می‌کردند. 

خلال نبود حزب در کشورهای پادشاهی به چشم دیده می‌شد. کشورهایی که شاه و خاندان شاه همه‌کاره نظام بودند مردم هم هیچ راهی برای فریاد اعتراض خود نداشتند. اینجا هیچ نهاد و سازمانی نیست که بین حکومت و مردم باشد و مردم بتوانند اعتراضات خود را به نهاد و نهاد هم به حکومت برساند. و اپوزیسیونی هم که شکل میگیرد، اپوزیسیون ساختاری است. 

کشورهای اروپایی با وجود احزاب قدرتمند و نهادهای عمومی قدرتمند، باعث شده است که گفتگویی بین حکومت و مردم شکل بگیرد. کشورهای دموکراسی حکومت‌ها هم حق دارند و هم تکلیف، و مردم آن کشور هم همان‌طور. آنها شهروند هستند. اما کشورهای عمدتا پادشاهی، حکومت فقط حق دارد تا تکالیفی نسبت به مردم خودش! 

کشور مراکش، تنها کشوری از کشورهایی از حوزه آفریقا بود که توانست نظام سیاسی خودش را حفظ کند. کشوری که نظام پادشاهی در آن نقش داشت و با مشکلات زیادی زیست می‌کرد. اما راز ماندگاری را می‌توان تن به خواسته‌های مردم و مخالفان شمارد. 

اما مسئله‌ای در کشورهایی که نظام سیاسی آنها در این بحران ماندگار ماند، علاوه بر اینکه آن نظام سیاسی مشروعیت داشته و شورش هم رهبری و سازماندهی مقتدری نداشته است، این موضوع حائز اهمیت هست که آنها از قوه قهریه خود برای سرکوب نیز استفاده کرده‌اند! چه زد و خوردی بین مردم و حکومت در بر گرفته است، و چقدر هم که کشته داده است. در جایی از کتاب در این باب یکی از نویسندگان مقایسه‌ای از این خشونت بی‌رحمانه‌ با بهار عربی کرده است و گفته است ""حق اعتراض در بریتانیا با خطر جدی روبه‌روست... کسانی که می‌خواهند به راهپیمایی‌های صلح‌آمیز دست بزنند باید خطرات برخورد سنگین پلیس و احکام قضایی شدید را بر خود هموار کنند... ما بهار عربی را ستایش می‌کنیم و خشونت حکومت‌ها بر ضد آن را محکوم می‌نماییم، اما حقوق خود ما در این کشور در معرض حمله مستقیم است."" 

ما می‌بینم که این‌ حکومت‌ها برای خاموش کردن این شورش دست به چه خشونت‌هایی می‌زنند. یک چیز عادی بر شمارده شده است. آنها برای توجیه این خشونت‌ها نیز با رسانه‌های خود برای برخورد خشونت‌آمیز نیروهای پلیس فراهم می‌سازند. به‌گونه‌ای که در انگلیس وقتی بین مردم نظرسنجی شده است، حدود ۷۵درصد با پلیس همدردی می‌کردند. اینجا می‌شود نتیجه گرفت که هر نظام سیاسی، چه پادشاهی و چه دموکراسی از قوه قهریه نیز برای حفظ خود بکار می‌برد و این یک چیز عادی در سیاست هست. بر این باور هستند که نظم موجود نظام سیاسی را برهم می‌زند. و حالا با رسانه، خشونت خود را توجیه می‌کنند. 

در آخر، این کتاب را پیشنهاد می‌دهم مطالعه کنید، اما اگر از اعداد فراری هستید، اعدادی هم که در این کتاب هستند، ورق بزنید. چون چیزی را از دست نمی‌دهید.


      

29

        ذاتی که پلید است!
گوهر کردن این ذات، کاری است دشوار


کتابی سخت و اساطیری. خواندن این کتاب برای بنده کمی دشوار بود. نمی‌دانم که توماس مان چنین سخت نوشته بود، یا اینکه چنین سخت ترجمه شده بود. اما زبان آلمانی به‌خاطر درجه سختی مشهور است. حتی فلسفه آلمانی و هگل هم اینچنین است. 

این کتاب برای بنده، به خصوص داستان دوم که قانون بود، بسیار گرانبها و پرمغز بود. داستانی از موسی نبی‌. ما داستان موسی را می‌دانیم. اما نمی‌دانم تا حالا درموردش فکر کرده‌ایم یا خیر! توماس مان با نگارش این داستان و این کتاب، تاریخ را دوباره زنده کرد. و نگاهی نو به او داد. در نقد‌ها و بررسی‌ها که خوانده‌ام. گفته شده بود که توماس مان در شرایطی این داستان را به نگارش در آورده بود که هیتلر نازی داشت کشتار می‌کرد. و انگار کنایه‌ای بوده است. نمی‌دانم! 

توماس مان داستان موسی را از روایت تورات روایت می‌کند. موسی، شخصی که رنج مردمی که فرعون به آنها زور می‌داد را می‌دید، و برای نجات آنها، از طرف خداوند گماشته شده بود. اول بار از فرعون درخواست کرد که به بیابونی بروند تا قربانی کنند، اما فرعون می‌دانست که آنها فرار خواهند کرد. فرعون به موسی و یارانش توجه نمی‌کرد و خواسته آنها را رد کرد.

به‌همین دلیل از طرف خدا ۱۰ بلا نازل خواهد شد که در مصر به‌وقوع خواهد پیوست که آخریش، مرگ فرعون بود. ۹تای آن به‌وقوع پیوست و فرعون از ترس جان خود، تسلیم خواسته آن شد. اما وقتی پیروان موسی از مصر خارج شدند. نیروی نظامی فرعون هم به دنبال آنها رفتند تا موسی و پیروانش را نابود کنند. موسی عصای خود را بر روی رودخانه می‌گذارد و رودخانه دو نصف می‌شود، آنها از این رودخانه گذر می‌کنند و بعد از آن رودخانه دوباره به حالت اول خود بر می‌گردد و این‌گونه آنها پیروز می‌شوند. 

حالا در بیابان نه آبی است و نه غذایی‌. پیروان هم به موسی شکایت می‌برند. و موسی هم پیش خدای خود می‌رود. هم آب و هم غذای آنها به‌طور معجزه آسایی فراهم می‌شود. 

موسی و یوشع به دنبال مکانی برای زیست می‌گردند. اولین مکان را انتخاب می‌کنند. اما نیاز هست که با مردم و حکومت آن ستیز کنند. در اوایل پیروزی نمییافتند، تا اینکه موسی دست به دعا شد و یوشع هم جنگ می‌کرد، در نهایت پیروز شدند و این سرزمین برای آنها شد. حالا موسی قصد این را داشت تا داوری کند و عدالت را در این سرزمین به ارمغان بیاورد. در این راه، زیاد وقت خود را صرف داوری می‌کرد. یترون، برادر زن موسی، کار سخت آن را دید. و او را موعظه کرد و شیوه داوری را به او گفت، اینکه او از بین مردم، بهترین‌ها را برای ریاست برگزیند، تا او به کارهای بالاتر برسد. به موسی توصیه کرد که اینگونه نمی‌شود، از بین میرود. کار تو این است که کسانی بگماری تا کارها را انجام دهی و تو به کارهای تعالی برسی. 

موسی پیشنهاد یترون را انجام داد. وی برای همین، دست به قانون‌گذاری و احکام سپری کرد‌. به مردم میگفت که چه کنند و چه نکنند. این احکام برای مردم طاقت‌فرسا بود، چون آنها جاهل بودند! آنها اینگونه زندگی کرده بودند، حالا چگونه می‌شود که تن به احکامی بدهند که آنها را محدود کنند! 

موسی عاشق می‌شود. و این زن خود و یاران خود را نارحت کرد. و خواهر و برادرش زیاد به او شکایت کردند. به خاطر این شکایات، یا دلیل دیگر، خداوند عزا نازل می‌کند و مکان زیست آنها نابود می‌شود. موسی به پیروانش می‌گوید که از این مکان بیرون بروید تا من به کوه بروم. خدا من را فراخوانده است. 

موسی در کوه زیاد ماند، حدود ۴۰ روز. این باعث شد که پیروانش از هارون خواستند که ما خدای را می‌خواهیم که شادی کنیم. فقدان موسی برای آنها خوشایند بود! هارون از آنها خواست که گوشواره‌هایشان را بیاورند تا گاوی را درست کنند.
 
موسی وقتی آنها را مشاهده کرد خشمگین شد. موسی در این ۴۰ روز در کوه مشغول نگارش ۱۰ قانونی بود که خداوند به او گفته بود. و او بر روی دو سنگ آنها را نوشت. و موسی این دو سنگ را بر روی گاو طلایی انداخت و آن را شکست، البته سنگ‌ها هم شکستند.

 موسی به پیروانش گفت من میروم در نزد خداوند تا شما را ببخشد. و شما هم دیگه نباید گاو را بپرسید. موسی رفت و خدا را راضی کرد که آنها را ببخشد، و موفق شد. و موسی برگشت و سنگ‌هایی که پیش خدا بود و روی آنها نوشته بود را آورد. و دوباره قوم خود را نصیحت کرد. 

این داستان به‌گونه‌ای میخواست نشان دهد که قانون و احکام گذاشتن بر افرادی که از هیچ قانونی و احکامی سر در نمی‌آورند، بسیار دشوار است. موسی زیاد در این راه غصه خورد. و چقدر به خدا شکایت برد. انسان‌های که تحت سلطه فرعون بودند، اما در روابطی نیز آزاد! آنها هم دربند فرعون بودند و هم دربند نفس خود. آنها اگرچه که زیر ستم فرعون قرار داشتند و زجر می‌کشیدند، اما آن را پذیرفته بودند. به گونه‌ای که به آن شرایط زندگی عادت کرده بودند. و همچنین در بند نفس خود بودند. هیچ قانون و احکامی در باب اخلاق و نفس نداشتند. و به‌گونه‌ای شاید آزاد بودند، اما به قول شهید بهشتی، اولین شرط آزادی، آزادی از خود و نفس است. آنها آزاد نبودند. موسی برای اینکه آنها بتوانند به شیوه انسانی زندگی کنند، با کمک خدای خود دست به ایجاد قانون و احکام زد، تا خوی حیوانی‌ آنها را محدود کند و زندگی انسانی داشته باشند. ( موسی از طرف خدا گماشته شده بود).

 اما آنها سخت از موسی به تنگ آمده بودند. به‌خاطر همین وقتی که موسی به کوه رفت، خدای دیگری درخواست کردند که به آنها شادی بدهد. و همون تمثیل معروف گاو. آنها هلهله و رقص و پایکوبی می‌کردند و روابط نامشروع را دوباره از سر گرفتند. 

در این داستان ما مشاهده می‌کنیم که ذات انسان بد است. و در این کتاب هم در این مورد اشاره شد.
""چنین کسی بسیار قدرتمند خواهد بود. او بر کرسی زرین خواهد نشست و از همه داناترش خواهند شمرد، چرا که می‌داند: نیتِ قلبِ انسان هم از آغازِ جوانی پلید است."" 
ذات انسان بد پلید و بد است. و ما در این داستان اساطیری مشاهده می‌کنیم. موسی زیاد تلاش کرد که این ذات پلید را پاک کند. اما نشد. اگرچه که در صفحات آخر کتاب، آنها دوباره آمین گفتند. اما آیا این آمین واقعی بود، یا اینکه این آمین هم همانند آمین‌های قبل از روی ظاهر بوده است؟ 
و این جمله کتاب می‌خواست اشاره کند. پادشاهی که ذات انسان را می‌داند و او از این طریق حکومت‌ خواهد کرد تا بتواند حکومت کند. به او می‌گویند که دانا است، اما او فقط این را می‌داند که قلب انسان پلید است. تنها دانایی او همین است. حکومت کردن چیز سختی نیست، فقط این است که ذات پلید انسان را بدانی و به آن نه‌تنها کاری نداشته باشی، یعنی محدود نکنی، بلکه آن را هم گسترش دهی، امر به منکر و نهی از معروف!

پاک شدن این ذات انسان. چه دردسری بوده برای پیامبران. چه موسی و چه عیسی و چه حضرت محمد. چقدر تلاش کرده‌اند تا انسان‌ها را هدایت کنند. اما تاریخ به ما نشان داده‌است که این ذات پلید انسان همیشه پیروز بوده است! 

این داستان، برای بنده آموزنده بود.
این کتاب را به کسانی که تاحالا با ادبیات آلمانی، آشنایتی نداره‌اند. توصیه نمیکنم.
      

13

        کره شمالی و توتالیتر! 

توجه: این یادداشت کامل نیست!



بنده اولین بار بود که از امیرخانی، کتابی را خواندم. آن هم به‌خاطر علاقه‌ای که به شناختن کره شمالی داشتم. کره شمالی کشوری است که در بین مردم و روشنفکران ایرانی، منفور است. و هر وقت بخواهند بدترین کشور جهان را مثال بزنند، نام کشور کره شمالی را بر زبان می‌آورند. کره شمالی هم تا حدودی ناشناخته است. کمتر کتابی و خبری در مورد کره شمالی چاپ و داده می‌شود. و ما ایرانی‌ها وقتی نام کشور کره شمالی به گوشمان می‌خورد، تنها چیزی که می‌توانیم با اون، کره شمالی را بشناسیم، سلاح هسته‌ای است. به‌گونه‌ای سلاح هسته‌ای مترادف شده است با کره شمالی! در صورتی که اولین کشوری که از این سلاح استفاده کرده است. کشور جهان اول و لیبرال آمریکا بوده است. آن‌هم بر سر مردم کشور ژاپن.

من کتاب فرار از اردوگاه ۱۴ را برای شناختن کره شمالی خواندم. اما وقتی برای این کتاب، آمریکا جایزه‌های فراوانی داده است، و از پشت صحنه این کتاب فهمیدم، هدف و قصد و سوء برداشت در این کتاب هم تشخیص دادم. کتاب‌های دیگه‌ای هم بوده‌اند که در مورد کره شمالی نوشته شده‌ بودند، اما بیشترشون سرگذشته فراریانی بوده است که از کره شمالی فرار کرده‌اند و نوشته‌اند. دیگه با خودم گفتم که بزار کره شمالی ناشناخته در دید من بماند، تا اینکه چنین کتاب‌هایی را بخوانم. 

اما وقتی که از رفیق بنده درخواست کردم که چند کتابی به من در این چند روز امانت بدهد، و او یک به یک کتاب‌ها را معرفی می‌کرد و درموردشان توضیحاتی می‌داد. وقتی این کتاب را معرفی کرد، و فهمیدم که یک ایرانی رفته است کره شمالی و او در این باره سفرنامه‌ای نوشته است، با خوشحالی گفتم که حتما و حتما برای من این کتاب را بیاور. خوشحال بودم. چون ما دانشجویان علوم سیاسی وقتی نظام‌های سیاسی‌های مختلف را میخوانیم، دوست داریم که حتما با مثال آنها را درک کنیم. اکثر نظام‌های سیاسی در حال حاضر، درموردشان کتاب هست، زیاد هم هست. هم کتاب‌های سیاسی، هم ادبی و هم اجتماعی. به غیراز نظام سیاسی توتالیتر. هروقت استاد نظام توتالیتر را به ما توضیح میداد، کره شمالی مثال میزد. و حالا کره شمالی‌هم چیز دندان‌گیری درموردش نبود که ما این نظام را درک کنیم. آیا واقعا نظام سیاسی موجود در کره شمالی، نظام توتالیتر هست؟

کتاب رو شروع کردم به خواندن. چون این کتاب درمورد کره شمالی بود من خواندم. وگرنه آن را نمیخواندم. چونکه قبلا سفرنامه‌های منصور ضابطیان را خوانده بودم و این سفرنامه نیز مانند نوشته‌های او نبود. به خصوص که قسمت اولش را که خواندم، گفتم که هیچ. هیچ اطلاع دندان‌گیری نداد به خواننده. فقط یک گزارشی در مورد سفری که از طرف حزب موتلفه رفته‌اند و اون هم بیشتر متن درمورد حزب و اینکه هتل چگونه بود و همچنین، محدودیتی که آنها برای بیرون رفتن از آن هتل داشتند. قسمت اولش از نظر بنده اصلا روزانه‌نویسی بود نه سفرنامه نویسی‌، فقط در مورد این بود که حزب چکار میکنه و کجا می‌روند. هیچ. هیچی از فرهنگ، اجتماع، مردم، ساختار و نظام سیاسی در اون نبود. البته خود امیرخانی، انگار که به این موضوع پی‌برده بود. به‌خاطر همین بعداز ۹ ماه دوباره راهی کشور کره شمالی‌ شدند. تا ایندفعه به دل شهر بزنند و از مردم کره شمالی به ما بگوید. توی قسمت دوم موفق بود. امیرخانی زیاد تلاش کرد که بتواند چیز دندان‌گیری بدست بیاورد تا برای مخاطب بنویسید، اما خب این ساختار حزبی عنکبوتی کره شمالی، اجازه نمی‌داد. 

امیرخانی در این کتاب، هنرش را نشان داد. در کمبودی منابعی که در دسترس داشت، توانست این کتاب را بنویسد. توانست من مخاطب را از اول صفحه تا آخر صفحه با خود همراه کند. تا می‌توانست در این کتاب شوخی‌هایی هم می‌نوشت تا مخاطب با خشکی و سردی کره شمالی که او را در این کتاب اذیت می‌کرد است، کمی لبخند به لب بیاورد. من با خواندن این کتاب بسیار به مردم کره شمالی فکر کردم. آیا آنها خوشبخت‌اند یا نه؟ آیا در کره شمالی سکوتی که در بین مردم، همان‌طور که امیرخانی نوشته است، به معنی این است که نظام سیاسی مشروعیت دارد؟ آیا کوپن دادن حکومت کره شمالی به مردم برای خرید و آرایش کردن، و تا حدودی یکدست کردن آنها از لحاظ فرهنگی و اجتماعی، برای مردم فایده دارد، یا اینکه آزادی و تفاوت برای آنها سود دارد؟ سوالات زیادی بود که با خواندن این کتاب در ذهن من ایجاد شده است و ذکر تک تک آنها در اینجا حوصله‌سر بر خواهد بود. برای جواب هم باید خودم بروم کره شمالی:) 

اما برای اینکه بیشتر با کره شمالی آشنایت داشته باشید، و از خواندن این کتاب بیشتر لذت ببرید، بنده شرحی کوتاه از نظام‌های توتالیتر، و ویژگی‌های این نظام سیاسی در ادامه بحث میدهم.

نظام‌های سیاسی. 
هر‌کدام از کشورها و ایدئولوژی‌های جهان، بر این باورند که ایده آنها برای کشورداری، بهترین گزینه است. و امروزه بهترین نظام سیاسی که وجود دارد و زیاد هم آن را میشنویم، دموکراسی است. از ویژگی‌های دموکراسی می‌توان بر این موارد برشمارد. 
۱ حکومتی است مبتنی بر آرا و افکار عمومی‌. یعنی حکومت در مقابل مردم مسئولیت دارد. و این مردم هستند که به حکومت شکل می‌دهند. و انتخابات نقش فعالی دارد.
۲ افکار عمومی به شیوه ای آزاد و آشکار ابزار شود. یعنی آزادی، آزادی بیان، آزادی عقیده، آزادی رسانه و آزادی در...
۳ نهادها و انجمن‌های زیادی هستند که خودجوش و توسط مردم، در مقابل خود‌کامگی احتمالی حکام تشکیل شده اند. و کارکردهای دیگه‌ای هم دارند.
این شاخصه‌ها از عمده‌ترین ویژگی‌های نظام‌های دموکراسی هستند. و حتی ما هم در نظام سیاسی‌مان از این ویژگی‌های دموکراسی بهره برده‌ایم. این ایده، فعلا بهترین نظام سیاسی حال حاظر در جهان است.

اما نظام توتالیتر، و کره شمالی خودمان.
نظام‌های توتالیتر، نظام‌هایی هستند که بر طبق ایدئولوژی فراگیری در همه حوزه‌های زندگی فرد و جامعه دخالت می‌کنند. به این تعبیر، توتالیتاریسم با سیاسی کردن جامعه، حوزه‌های خصوصی و غیر سیاسی زندگی را نابود می‌کند. یعنی دولت در همه‌جا هست. حتی در زندگی خصوصی افراد کشورش. 
توتالیتاریسم نیازمند کنترل دولت بر کلیه وسایل ارتباط جمعی و دستگاه‌های آموزشی و فرهنگی است.

ما در این کتاب مثال‌های زیادی می‌توانیم بخوانیم که این ویژگی‌ها را تایید می‌کند.
مثلا در جایی از کتاب میخوانیم: ""از مدیر می‌پرسم آیا برای استعدادهای خاص مدارسی دارند؟ مثلا برای بچه‌هایی با ضریب هوشی بالا؟
جواب می‌دهد: 
همه‌ی بچه‌های جمهوری دموکراتیک خلقِ کره باهوش‌اند!""
و یا 
""به سیستم گرمایش آپارتمان دقت می‌کنم. هیچ اثری از تهویه یا کانال نیست. لوله‌های آب گرم از کفِ اتاق‌ها عبور می‌کنند و همین ساخت‌مان را گرم می‌کنند. مشکل عدم کنترل روی درجه‌ی حرارت است و تنظیمِ از مرکز که البته این سیستم گرمایش با سیستم حکومت منطبق است و هر دو فردیت را حذف می‌کنند! ((همین دمایی که برای‌ت از مرکز تنظیم کرده‌ایم، مناسب است!))""
حتی اینکه دما رو عوض کنند، اختیار ندارند، و از بالا تعیین شده است.
و یا
""در شهر و روستا تفاوت‌هایی در مراسمِ ازدواج وجود دارد. مثلا در روستا در محیطِ باز جشن عروسی گرفته می‌شود اما در شهر در رستوران. بعداز مراسم عقد می‌گوید که زوج جوان به مجسمه رهبران کبیر در شهر یا روستایشان ادای احترام می‌کنند و قول می‌دهند در سایه‌ی تعالیم رهبران کبیر یک عمر با یک دیگر به وطن خدمت کنند.""
در توتالیتاریسم جامعه کلی اندام‌وار تلقی می‌شود که همه اجزای آن به هم وابسته‌اند.
تنوع عقیده‌ها و شیوه‌‌های زندگی در این نظام، به دلیل سیاسی کردن ایدئولوژی، زیر سوال می‌روند. 
و ویژگی‌های دیگه‌ای از توتالیتاریسم که در اینجا نیاز نمی‌بینم که ذکر کنم. 

آری کره شمالی، یک نظام توتالیتر است. آنجا مردم، هیچ‌کاره‌اند. کاره اصلی حکومت است. جالبی کره شمالی این است که ساختار سیاسی‌اش بسیار حزب محور است. نه شخص محور. حزب نقش پررنگی دارد و سلسله مراتب. مردم اینجا یکدست هستند، آزادی ندارند، هر غریبه را دشمن فرض می‌کنند، و با او ارتباط برقرار نمی‌کنند. امیرخانی هم در این سفر زیاد تلاش کرد که با مردم صحبت کند. اما خب زیاد دیدیم که مردم با او صحبت نمیکردند، و یک ترسی از غریبه داشتند! در اینجا دیگه هرچیزی حکومت بگوید درست است. و هیچ رسانه دیگه‌ای به غیر از رسانه حکومت نیست. حتی مردم کره شمالی از اینترنت جهانی هم محروم بودند. هرچیزی که حکومت در تلویزیون می‌گوید راست است. و چون منبع رسانه دیگه‌ای هم نیست، این را باورپذیر‌تر می‌کند و مردم راحت‌تر می‌پذیرند. امیرخانی زمانی رفته بود که ترامپ هم آنجا بوده است. و تلویزیون کره شمالی به‌گونه‌ای این مناظرات را تفسیر می‌کرد که آنها پیروز بودند. یا جایی امیرخانی در کتاب می‌نویسد: ""وسط میدان یک نمایشگر ال‌سی‌دی بزرگ نصب شده است. مستطیلی شاید به قطر ده _ دوازده متر. به‌نظرم تصاویری از طبیعت را پخش می‌کرد. اما یک‌هو با آرم اخبار روبه‌رو می‌شویم و همان خانم مجری همیشگی... زمان می‌ایستد انگار. همه می‌روند و روی نیمکت‌های جلوی ال‌سی‌دی می‌نشینند. بعضی‌ها هم ایستاده نگاه می‌‌کنند و سیگار می‌کشند. 
برای ما مهمترین خبر مفقود، این است که هیچ خبری از جام جهانی نیست...""
حتی جام جهانی که در ایران هر ۴ساله داغ است و ما نماینده داریم در این تورنمنت، کره‌ شمالی نه تنها نماینده ندارند، بلکه آنجا جام جهانی حتی به سر یک سوزنی هم ارزش ندارد!

اما امیرخانی یک سوالی ذهنش را درگیر کرده بود که می‌خواست پاسخ اون را در کره‌شمالی بیابد. آن هم بحث تحریم و نتیجه تحریم بر مردم و کشور بوده است. ما در خبرگزای‌ها و بعضی از صاحب قلم‌هایمان در ایران بر این عقیده هستند که تحریم‌های که آمریکا بر ایران تحمیل شده است، و ما هم اگر نرویم مذاکره کنیم و به fatf، نپیوندیم، همانند کره شمالی میشویم! محدود می‌شویم و همانند کره شمالی با هیچ کشوری رابطه برقرار نخواهیم کرد. اما اصلا نتیجه تحریم‌ها و نپیوستن به قرارداد‌های بین‌المللی مانند اف ای تی اف، ما را همانند کره شمالی نخواهد کرد. ریشه اینکه کره شمالی با دنیا رابطه ندارد و با هیچ کشوری مراوده اقتصادی، فرهنگی، تکنولوژی، و اجتماعی ندارد، بر می‌گردد به نظام سیاسی توتالیتر. 

شاید تحریم‌ها در کره شمالی این نظام توتالیتر و ایدئولوژی جوچه را تقویت می‌کند! اما این توتالیتر هست که کره‌شمالی را اینگونه کرده است. این مقایسه کشور ایران با کره‌شمالی از ریشه و بُن اشتباه است. ما نظام سیاسی ‌خودمان را داریم، فرهنگ خودمان، تاریخ خودمان، ایدئولوژی خودمان. آنها هم همینطور. ما در جامعه ایران آزادی داریم، تنوع‌های فرهنگی‌های زیادی داریم. سلیقه‌های سیاسی داریم. و همچنین در روابط بین‌الملل، ما مراودهای زیادی با کشورها داریم. 

در آخر متن، کتاب برای من بسیار ارزشمند بود. شاید این اولین کتاب و آخرین کتابی باشد که از امیرخانی خوانده‌ باشم. و شاید هم این‌گونه نباشد و کتاب‌های دیگه‌ای هم از بخوانم. خواندن این کتاب را حتما پیشنهاد می‌دهم. اما این کشور را با ایران مقایسه نکنید. و دچار برداشت‌های اشتباه نشوید.

      

6

        این کتاب را یک روزه تمام کردم. هر ۵ نمایشنامه‌ای که در این کتاب بودند، شاهکار بودند. غلامحسین ساعدی ساده می‌نویسه. اون چیزی را که می‌خواهد بیان کند، چه سیاسی، چه فرهنگی، چه اجتماعی و چه روانشناختی، در قالب‌ داستان و نمایشنامه می‌نویسد، آن هم ساده و قابل فهم، هرکسی میتواند آثارش را بخواند. همینش را دوست دارم.

 می‌خواهم ۴تا از نمایشنامه این کتاب را از دید خودم تحلیل کنم. هر چه گشتم و در اینترنت زدم، دیدم که هیچ نقد و بررسی از این کتاب و از این ۵ نمایشنامه نیست. البته خانه روشنی کمی در موردش گفته شده است، اما کافی نیست. جالب است که کمتر به این کتاب پرداخته شده است. نمی‌دانم، شاید این کتاب و ۵ نمایشنامه شاهکار وی نیستند.

در ادامه ۴ نمایشنامه او را بررسی میکنم. 
اگر ادامه نوشتار را بخوانید، داستان هر ۴ نمایشنامه فاش خواهد شد. پس لطفا با احتیاط بخوانید!

دعوت:
در این نمایشنامه دختر به یک مهمانی دعوت شده است و امشب باید به مهمانی برود. اما برای آماده شدن و رفتن به مهمانی دچار مشکلاتی می‌شود. اول اینکه بین انتخاب دوتا از لباس‌هایش دچار تردید می‌شود. و از آسیه کمک می‌گیرد، تا به او در انتخاب یکی از آنها کمک کند. بعدش هم به مشکل دیگری بر می‌خورد. حالا کفش مناسبِ لباس خود ندارد. برای راه‌حل به دوستش زنگ می‌زند تا از او قرض بگیرد. بعدش مردد است که موهایش را بشوید یا خیر. و آسیه او را با کلاه‌گیس راهنمایی می‌کند. و هر طور که شده، مشکلات رفتن رو حل می‌کند. ولی مشکل اصلی این است که موقع رفتن یادش می‌رود که اصلا کجا میخواسته برود! هر چی فکر میکند که کجا میخواسته برود، نمیفهمد! از آسیه می‌پرسد، نتیجه‌ای نمیبیند. زنگ می‌زند به دوستانش تا اینکه اگر آن‌ها دعوتش کرده باشند، بهش یادآوری کنند که بیاید. اما هیچ کدامشان دختر را دعوت نکرده بودند! نمایشنامه تمام می‌شود.

به‌طور خلاصه اگر بخواهم معنای این نمایشنامه را بنویسم. این نمایشنامه به خوبی به سردرگمی‌های روزمره‌مان، کارهایی که در طول روز یا هفته انجام می‌دهیم اشاره می‌کند. به‌گونه‌ای که نمی‌دانیم هدف این کارها چیست. سعی می‌کنیم که روزمرگی‌هامون را به نحو احسنت انجام دهیم، اما هدف و غایت آن مشخص نیست. همانند دختر، کارها رو پیش برد تا به مهمانی که دعوت شده است برود، اما کدام مهمانی! این یک نوع سردرگمی انسان مدرن است. انسان مدرن همه‌چیزش مهیا است. اما نمی‌داند که غایت زندگی چیست. سرگرم روزمرگی‌هاست تا اینکه معنای زندگی خود را بفهمد. دختر از این سردرگمی گریه می‌کند. و ما هم از این زندگی به‌ظاهر مدرن گریه می‌کنیم.

دست بالای دست:
در این نمایشنامه، برادر کوچک‌ دست به خودکشی ناموفق می‌زند. همسایه می‌فهمد و آن را نجات می‌دهد. زنگ می‌زند به زنش و برادرش تا به دیدار برادرش بیایند. برادر بزرگ متوجه می‌شود که برادرش نقش خودکشی را انجام داده است. برادر بزرگ به آن می‌فهماند که این خودکشی که انجام داده است، نقش بوده است. و بعدش برای اینکه به برادرش کمک کند، آن را نصیحت می‌کند تا اینکه بلند بشود و زندگی‌اش را بکند. برادر کوچک در ظاهر به حرف برادرش مهر تایید می‌زند. در آخر که زنش و برادرش می‌روند بیرون تا منتظرش بماند، یکهو صدای تیر می‌شنوند و برادر کوچک خودکشی می‌کند.

چه می‌شود که برادر کوچک خودکشی می‌کند؟ آیا واقعا خودکشی اولش همانطور که برادر بزرگ میگفت، نقش بود؟ اگر بگویم آره و نقش بود، می‌شود پی برد که او می‌خواست جلب توجه کند. او کمبود داشت. کمبود محبت میان اطرافیانش. از برادر و زنش. آنها او را درک نمی‌کردند و او به خاطر همین دست به خودکشی زده تا اینکه اقوامش احساس نگرانی کنند و بهش توجه کنند. خب احساس نگرانی کردند، چه فایده‌ای برای او دارد؟ نمی‌دانم. چرا وقتی برادر بزرگش به او نصحیت کرد و گفت که کمکش می‌کند. او خودکشی کرد؟ آیا حرف‌های برادرش تکراری بودند؟ آیا فقط حرف می‌تواند کسی را دگرگون کند، به‌گونه‌ای ‌که در آن هیچ عملی نباشد؟ این نمایشنامه شاید می‌خواهد بیان کند که ما حتی از حال و احوال برادر خودمان هم خبر دار نیستیم. ما سرگرم زندگی‌ خود شده‌ایم و از هم دور شده‌ایم. هرکسی توی لاک خودش هست! 

پیام زن دانا: 
در این نمایشنامه یک مرد عرب به دنبال زنی است برای شیخ خود. این‌بار شیخ از نوکر خود یک زن دانا و شجاع درخواست کرده تا از او بیاورد. چون دیگر‌ زن‌ها که وی به حرمسرا آورده است، باب میل او نبوده‌اند، چونکه ترس و هراس داشته‌اند. مرد عرب قبلا به هر طریقی می‌توانسته است زنی را یا گول بزند یا اینکه با زور نزد شیخ ببرد. اما اینجا نمی‌تواند. نه می‌تواند با فلوت زدن ( منظور اینکه زن را فریب دهد) و نه با طناب و شلاق، زنی را به دام خود بیاورد. مرد عرب تلاش می‌کند برای پیدا کردن یک زن دانا، تا اینکه به یک زن بر می‌خورد. همین موضوع را به زن می‌گوید. و زن هم با دانایی و شجاعت آن مرد را با طناب به درخت می‌بندد و زن‌ها را صدا می‌زند تا او را بزنند. 

این نمایشنامه، به این‌ نکته توجه دارد که زن‌ها اگر دانا، با سواد و بیدار باشند، گیر ظلم مردان (ستمگران) نخواهند افتاد. اینجا یک نقد به نابرابری جنسیتی می‌پردازد. و اینکه زن‌ها اگر دانا نباشند، و شجاعت نداشته باشند، تحت ستم قرار خواهند گرفت. حالا چه با ترس و لرز و چه با فریب. اینجا شاید ساعدی زن‌ها را مثال زده است‌. اما نتیجه‌گیری کلی، فراتر از جنسیت است. مردم یک کشور اگر سواد و علم نداشته باشند، محکوم به سلطه حاکم خود هستند. این دانایی و سواد داشتن مردم، حاکم نمی‌تواند به راحتی آنها را یا فریب دهد و یا اینکه بترسانتشان. نمی‌تواند فریب دهد، چونکه دانا هستند و سواد دارند. نمی‌تواند بترساند، چونکه شجاع هستند. پس به مردم جامعه خود تلنگری می‌دهد که اگر تحت ستم هستید، مقصر خود هستید. چون که سواد و علم و دانایی و شجاعت ندارید.

خانه روشنی:
نمایشنامه اصلی که اسم کتاب هم از روی این نمایشنامه منطبق شده است. در این نمایشنامه تیمسار مریض هست، و همه دکتر‌های که تا حالا نزد او آمده‌اند، ناامید بودند برای بهبود او. اما یک دکتر نظامی برخلاف بقیه، به او امید داد. گفت که تو تا دوهفته دیگه سرپا هستی. دکتر به او امید داد. و تیمسار تصمیم گرفت که بلند بشود و همانند قبل باشد. مقتدر و باصلابت. به‌همین‌ دلیل به استوار دستور می‌دهد تا کارها رو انجام دهد. و اول او را سرزنش می‌کند که چرا اینقدر بی‌نظم شده است. و همچنین تماس می‌گیرد به دفترش تا بگوید که تا چند روز آینده می‌آید دفتر و کارها رو خودش انجام می‌دهد. در آخر هم به استوار می‌گوید که کاغذ و مداد بیاورد تا او هرچه می‌گوید بنویسد. اما استوار هیچ کدام از جملات او را ننوشت، و آخر نمایشنامه هم او می‌میرد. 

این نمایشنامه به‌خوبی یک حکومت دیکتاتور و استبدادی را به نقش کشید. حکومتی که همه روشنفکران پایان او را پیش‌بینی کرده‌اند، چون مشکلات زیادی را می‌بینند که تیمسار و حکومت با آنها دست‌وپنجه نرم میکنند.، تیمسار مشکلات زیادی داشت. نمی‌توانست بلند بشود و حتی برای جابه‌جایی نیازمند استوار خود بود. اینجا به این اشاره می‌شود که حکومت‌های دیکتاتوری به ارتش خود وابسته هستند و اگر ارتش نباشد هیچ نقشی نمی‌تواند انجام دهد. حتی در لحظه آخر عمر حکومت خود! فقط دکتر نظامی به او امید می‌دهد. این نشان دهند این موضوع هست که فقط روشنفکران هم عقیده خودش به او امید می‌دهند، امید بهبود و روزهای درخشان قبل. حتی به بیماری و مشکلات تیمسار و حکومت هم واقف هستند، اما به او امید بهبودی می‌دهد! امیدی واهی، این امید فقط باعث می‌شود که مشکلات دیده نشود. تیمسار حتی نمی‌توانست بلند بشود و حتی بنویسد، اما امید به بهبودی داشت، آن هم توی بازه ۲هفته. 

نمایشنامه‌های جذابی در این کتاب خواندم. حتما پیشنهاد می‌دهم که بخوانید.
آثار ساعدی رو نه تنها این کتاب، بلکه دیگر کتاب‌هایش را هم بخوانید. خواندن کتاب‌های ساعدی شما را به دهه‌های ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ می‌برد. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

5

        سقوط، سومین کتابی بود که از نویسنده معروف فرانسوی و از شاخه فلسفه اگزیستانسیالیسم خواندم. این کتاب از لحاظ حجمی خیلی کم است. حدود ۱۰۰ صفحه‌. نمی‌شود گفت که این کتاب رمان است، حتی نمی‌شود گفت که این کتابِ داستان است! 

کتاب سقوط قصه دارد. قصه فردی که روزگاری وکیل بوده است و یک فرد بسیار خوبی بوده. سعی میکرده که به همه کمک کند، حتی به نابینایی که میخواسته‌ از خیابان عبور کند. اما یک اتفاق و حادثه قصه را به روی دیگر فرد می‌برد. سقوط یک زن از روی پل و افتادن آن داخل آب و جیغ زدن آن. کلامنس شخصیت داستان، آن صدا را شنید، اما کاری نکرد. گذر کرد. این حادثه وی را دگرگون کرد. مشکوک کرد. بدبین کرد به خودش. وی در آخرای قصه‌اش یک نمای دیگر خود را نشان می‌دهد. نمای تاریک خود. نمایی که هرکسی نمی‌تواند آن را بیان کند. و حتی خودش هم نمی‌خواهد بار اول بپذیرد. آری قصه این کتاب این است. خلاصه اینگونه است که یک فردی خوب است. حادثه اتفاق می‌افتد. فرد بد می‌شود. اما تا اینجای نوشتار، یعنی قصه داستان، هر خواننده‌ای آن را درک می‌کنند. 

اما از زمانی که بخواهی بنشینی و کتاب را بدست بگیری و قصه کلامنس را بخوانی، برایت مبهم میشه. کامو این قصه را نه به شکل داستان و رمان بلکه به شکل مونولوگ آن را بیان می‌کند. در این کتاب ۲ شخصیت اصلی دارد! یکیش که شخصیت اصلی این کتاب کلامنس، شخصی که می‌خواهد قصه‌اش را بگوید. و دیگری هم خواننده! آری، تو. هر کسی که بخواهد این کتاب را بخواند، شخصیت دوم آن است.

 کلامنس مستقیم برای خواننده‌اش قصه‌اش را تعریف می‌کند. شاید، سنگینی این کتاب هم همین باشد. توی ذوقت می‌خورد. ما قصه‌ها توی کتاب‌ها رو با داستان و رمان و نمایشنامه و... می‌خوانیم، اما کامو توی این کتاب به‌گونه‌ای دیگه می‌خواهد قصه کلامنس را برای ما بیان کند. 
کلامنس در اول نوشته‌هایش فردی بسیار نیک و شریفی است. وی می‌گوید که هرکاری انجام می‌داده است تا به همه کمک کند. شخصیتی که با خودت میگوی، به به، چه مردی. به حالش غبطه میخوری. خودت هم سعی میکنی که توی خاطراتت مرور کنی تا ببینی تو هم نیکی به دیگران کرده‌ای! به دوستت، به همسایه‌ات، به مردم شهرت. آره، میگردی تا خوبی‌هایی که به دیگران کرده‌ای پیدا کنی، و به کلامنس بگویی، آری من هم اینگونه‌ام. من هم دوست دارم کمک کنم. حتی کرده‌ام. یا اینکه وی بسیار جذاب بوده است. به‌گونه‌ای که با همه زن‌ها راحت دوست می‌شده و ارتباط می‌گرفته است. وی از موکل‌هایش دفاع می‌کرده است. وی فکر میکرده است که فردی شریف است. اما قصه می‌گذرد تا اواسط کتاب. جایی که آن حادثه رخ می‌دهد. و وی امکانش را داشت که به آن زن کمک کند، اما نکرد. رفت. صدای جیغ زن را شنید و رفت. از آن حادثه (که همان سقوط زن به رودخانه بود.) به بعد کلامنس به خودش شک کرد. برایش سوال ایجاد شد. چرا به کمک آن زن نرفت؟ چرا؟ مگر وی نمی‌خواسته است کمک کند؟ 

از اواسط کتاب به بعد کلامنس روی دیگر شخصیتش را عیان می‌کند. اعتراف می‌کند. اگرچه که اعتراف سخت است. اما وی اعتراف می‌کند. وی تا حالا هرچه که فکر میکرده درست است، به آن شک کرد. آری اون به نابینا کمک میکرد، اما وقتی که می‌خواست از اون خداحافظی کند، کلایش را به احترام از سر بر می‌داشت. اما نابینا که نمی‌دید! پس چرا این‌کار را انجام داده است؟ وی با زن‌ها ارتباط برقرار میکرده است و آن‌ها را عاشق خودش میکرده. اما آنها را رها می‌کرد. به‌گونه‌ای که بعضی‌هاشون التماس وی را میکرده‌اند.
 
اون می‌پذیرد که انسان‌ها گناهکار‌اند. و در به دنبال دنبال فلسفه و نظریات سیاسی می‌گردد که می‌گوید انسان بی‌گناه نیست. انسان گناه‌کار است. او به سمت عیاشی می‌رود. او نمی‌تواند عشق حقیقی را پیدا کند.

او زمانی از آزادی میگفت، و میگوید، اما آن را همانند چماقی بر سر مخالفینش می‌کوبید. وی تزویر داشت. وی کار خوب را انجام می‌داد. اما فقط انجام می‌داد. قصد و نیتش چیز دیگه‌ای بود. اون خودستایش بود. او خودخواه بود. او خودش در آخر گفت که تزویر را پذیرفته‌ است و از آن لذت می‌برد! 
کتاب تمام شد و اینجا تو میمانی و کارهایت. آیا من هم مانند کلامنس هستم؟ آیا کارهای من با قصد و نیت دیگه‌ای است؟ حتی آن‌کاری که در ظاهر خوب است؟ آیا و آیا و هزاران آیای دیگر! کامو کار خودش را کرد. آلبر کامو قصه کلامنس رو توی ۱۰۰ صفحه به ما گفت. اما به ما شلاق زد. به باورهایمان شلاق زد. به کارهایی که میکنیم در اجتماع شلاق زد. به اون قصد و نیت هم شلاق زد. 

نوشتارم تمام شد. آری قصه این بود. البته سعی کردم که خلاصه بنویسم. امیدوارم که مورد رضایت قرارگیرد. 

 این کتاب را پیشنهاد می‌دهم. اما آن را را با حوصله بخوانید. عجله کجا رو دارید؟ 
داستان آن بسیار ساده است. وکیل خوب. حادثه، وکیل بد. اما قصه آن بسیار سخت و عمیق است.

 
لطفا با آرامش این کتاب را بخوانید.
      

34

        این کتاب را خواندم. اگر بخواهم بگویم این کتاب در چه سبکی است، آن را در سبک روزانه‌نویسی دسته‌بندی میکنم.
کتابی بود که حال و احوال فرد را در هر شرایطی توصیف می‌کرد. در کافه، در رستوران، در مغازه، در خیابان، در... 
نویسنده در هر مکانی که میرفت، تفاوتی هم نمی‌کرد که کجا، یادداشتی می‌نوشت. تلفیقی از گذشته و حالش. جالبی کتاب هم همین موضوع است. ما زیاد در طول روز و هفته‌ها به مکان‌هایی می‌رویم و احساسات و برداشت‌های متفاوتی هم از آن مکان داریم. خاطره‌ای داریم. گذشته‌ای داریم. این زیباست. لاهیری در این کتاب، خودش را در قالب مکان‌ها توصیف کرد. خودش و زندگی‌اش را با مکان‌ها درهم آمیخت. این مکان‌ها فقط بیرون از خونه‌اش نیست، حتی در تراس خانه‌اش هم خودش را توصیف می‌کرد. اما برای من جالبیش این بود که در مکان‌های عمومی چیزهایی که می‌دیده را توصیف می‌کرد، و خاطره‌ای، احساسی و برداشتی هم باهاش تلفیق می‌کرد. خیلی دوست دارم که این کتاب را با نوشتن نویسندگان دیگه‌ای بخوانم. چون آنها هم خودشان را با مکان‌ها توصیف و تعریف می‌کنند. 
این کتاب شاید اوج و نشیبی نداشت. و حتی کششی هم نداشت، حتی سیر داستانی هم نداشت! اما برای من جذاب بود. برای من خواندن زندگی افراد لذت بخش است. همانند این است که بنشینی کنار یک نفر و آن فرد درمورد زندگی‌اش حرف بزند. برداشت‌هایی که از مکان‌ها می‌کند. خاطراتی که آن را عذاب می‌دهد و هنوز که هنوز است از آن جدا نشده است، هرجا که می‌رود با اوست. زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار داده. لاهیری خاطرات تلخش را در لابه‌لای توصیفات می‌نویسد. از پدرش، از گذشته‌اش. 
شاید وقتی این کتاب را مطالعه کردید، با خود بگید که خب که چی! چه‌چیزی با خواندن کتاب به ما اضافه شد! کسل کننده بود، حوصله سر‌بر بود، توصیفات و گه‌گاهی هم خاطرات تکراری بود . اما آری خواندن این کتاب هم همانند زندگی است. زندگی ما هم کسل کننده است. زندگی ما هم تکراری است. در زندگی ما هم خاطراتی هستند که هنوز که هنوزه با ما است و تکراری است. آری زندگی همین است. زندگی اینگونه است. از زندگی چه توقعی دارید؟ زندگی روزمره است. همین مکان رفتن‌ها، همین فکرها، همین خاطرات، همین آدم‌های اطراف، همین صحبت‌ کردن با آنها. آری همین‌ها. زندگی همین‌هاست. لاهیری هم خسته شده بود. لاهیری هم به دوراهی ماندن یا رفتن گرفتار شده بود. بماند در شهر و روزهایش را سپری کند و زندگی تکراری! یا اینکه برود و تحولی ایجاد کند. در آخر کتاب هم لاهیری رفت. از شهر رفت. نمی‌دانم شاید لاهیری نمی‌خواست به این نتیجه برسد. شاید اصلا منظور اون، این برداشتی که من کردم نبود. اما من اینگونه از این کتاب برداشت کردم. آری من یک انسانم، و دوست دارم که از همه‌چی، برداشت خودم باشد. از مکان‌هایی که لاهیری نوشته است هم برداشت خودم دارم. آری من انسانم، و تو هم انسانی. مجبور نیستی که از همه‌چیز برداشت یکسانی برداری. اصلا امکان ندارد. ما انسان‌ها متفاوت هستیم. هرکدام ما قصه‌های متفاوتی داریم. شاید هرکدام ما در یک کافه‌ای برویم، و در یک جا جمع بشویم. شاید آنجا هرکسی بیاد و ببیند که فقط افراد دارند قهوه یا نوشیدنی میخورند، اما آیا همه آنها با قصد یکسانی به کافه آمده‌اند؟ خیر. تک‌تک کسانی که به آنجا آمده‌اند، قصه‌ خودشان را دارند. همین است که جذاب است. تفاوت‌ها جذاب است. این تفاوت‌ها زندگی را شیرین می‌کند. وگرنه که ما انسان نبودیم، و همانند یک زنبور عسل فقط میرفتیم روی گل مینشستیم و شهد رو برمیداشتیم و عسل تولید میکردیم. یعنی هر زنبور عسلی را شما نگاه کنید، همین است. یک خط سیری دارد، حالا چه یک زنبور عسل چه میلیون‌ها زنبور عسل. اما ما انسان‌ها اینگونه نیستیم. ما حتی یک فعل و عملی هم انجام می‌دهیم، هدف و قصد متفاوتی از آن داریم. 

آری زندگی کسل کننده و یک نواخت است. همانند خواندن کتاب لاهیری. اما این تو هستی که به آن معنا میدهی. 
      

12

        نوشتاری در باب کتاب تاریخچه فلسفه از نایجل واربرتون

به نام خدا

فلسفه و فلسفه‌ورزی واژه‌هایی هستند که اکثر افراد جامعه آن ها را شنیده‌اند. اگر هم که در دبیرستان رشته انسانی خوانده باشند، فلسفه خوانده‌‌اند(این به معنی این نیست که کسانی که انسانی نبوده‌اند فلسفه نخوانده‌اند!). ما بیشتر فلسفه را با سقراط و افلاطون و ارسطو میشناسیم. آیا واقعا فلسفه وابسته به اشخاص است؟ یا نه و فلسفه یک روش فکر کردن است.

بعضی از مردم فلسفه را مبهم میداند و بعضی ها هم آن را انتزاعی و غیر قابل استفاده در دنیا میدانند. و فلسفه را ارزش خواندن نمیدانند. حق هم دارند. در این دنیای مادیات و پول و اقتصاد، دیگه فلسفه بدرد نمیخورد. اگر نتوانی شکم خود و فرزند و همسرت را سیر کنی، آیا میتوانی در این دنیا زندگی کنی؟ یا اینکه اینقدر این رقابت اقتصادی و پول در آوردن و رسیدن به مادیات زیاد شده است که اصلا وقتی را برای خواندن فلسفه نمیگذارد. پس به جای اینکه فلسفه بخوانی و سیری در اندیشه فیلسوفان داشته باشی، میروی به سمت پول در آوردن و رسیدن به درجات مالی و پولی برتر.
به گونه ای شده که امروزه پرداختن به فلسفه چیزی بیهوده است، البته در نظر مردم جامعه اینگونه است. اما ایا واقعا اینگونه است؟ 

من در دبیرستان رشته انسانی بوده ام و سال 11 و 12 هم فلسفه داشتیمو خوانده‌ایم. در ان دوران عالم مثل افلاطون زیاد ذهن من را درگیر خودش کرده بود. زیاد به این نظریه فکر میکردم. آیا واقعا افلاطون درست میگوید؟ آیا این جهان فقط سایه است؟ در اون زمان که فلسفه داشتیم، و میخوانیدم مترادف شده بود با کنکور. این مترادف بودن، نه فقط در دوره من، بلکه هم قبلش بوده و هم الان که دارم این نوشتار را نگارش میکنم. برای اینکه در کنکور موفق بشوم، میبایست فلسفه را به گونه ای بخوانم که بتوانم تست‌هایی که در آزمون های آزمایشی شرکت میکردم را به خوبی بزنم. یعنی فلسفه بخوانم برای اینکه درصد خوبی در ازمون آزمایشی بزنم. یعنی فلسفه و دیگر درس ها شده بود ابزاری برای رسیدن به هدفی. نه اینکه درک کردن آن. من هم چونکه نمیتوانستم درصدهای خوبی را از فلسفه در آزمون های آزمایشی بزنم، باعث شد که باور کنم که فلسفه خواندن یک چیز بیهوده است، چون من نمیفهمم، اگر میفهمیدم پس چرا نمیتوانم درصد خوبی در آزمون ها بزنم. این عقیده باورم شد. باور کردم که فلسفه یک چیز مبهم و سختی است که من آن را نمیفهمم. اما آیا واقعا فلسفه را نمیفهمیدم؟! یا اینکه در شرایطی بودم که فلسفه برای من گنگ ارائه شده بود؟

اما از زمانی که دانشجو شدم، فلسفه را نه دیگه از این زاویه که باید تست بزنم و ابزاری باشد برای رسیدن به هدف، بلکه از این زاویه که ذهن من را درگیر خودش کند میخواندم. فلسفه خواندن باعث شد که ذهنم فعال بشود و توی هرچیزی که میخوانم، میبینم و ... شک کنم و سوال کنم. سوال کردن را از فلسفه خواندن یاد گرفتم. 

این کتاب، تنها کتابی بود که در مطالعه‌ کردنش من را هر فصلش به دنیای اندیشه فیلسوفی میبرد. هر فیلسوف چه دغدغه‌ای داشته و در باب اون دغدغه چه نظریه ای را مطرح کرده است! واقعا برای من این کتاب شیرین بود. وقتی که آن را با خود حمل میکردم، انگار که اکثر فیلسوفانی که اندیشیده‌اند در طول تاریخ حمل میکردم.  هر فصل این کتاب اینگونه بود که با یک یا چند فیلسوف شروع میشود، و انگار وارد خانه او شده ای و نظر و دیدگاهش را ملاقات میکرده ای! 

این کتاب بسیار ساده نوشته شده است و هرکس، حتی افرادی که از فلسفه چیزی نمیدانند هم بخوانند، متوجه آن خواهند شد. نویسنده به خوبی و هوشمندانه ان را نگارش کرده و این از نبوغ آن است، این نتیجه تلاش سالها فلسفیدن در نظریه های فیلسوفان است. 

کاش که این کتاب معلمان فلسفه در دبیرستان به دانش‌آموزانشان معرفی میکردند و حتی زمانی که هر هفته تدریس میکنند یکی از دیدگاه‌ها و نظریات فیلسوفان را به بحث میگذاشتند. 

این کتاب باعث شد که فضولی من در فلسفه زیاد بشود. این کتاب، شاه کلیدی بود برای بنده که بروم داخل فلسفه بیشتر فضولی کنم و درب اندیشه هر فیلسوفی را باز کنم و با آن زندگی کنم.

این کتاب را بخوانید، تا دیدگاهتان نسبت به فلسفه تغییر کند.
      

5

        چند صباحی است که بنده مشغول مطالعه این کتاب از استاد فقید مرحوم علی‌ رضاقولی بوده‌ام. وی در حوزه جامعه شناسی سیاسی علاوه بر این کتاب حاظر، کتاب جامعه‌شناسی نخبه‌کشی را هم نوشته است.

وی در این کتاب دغدغه‌ای که هر متفکر علوم سیاسی و جامعه شناسی در باب شیوه ساختار حکومت ایرانی، جامعه ایرانی، عقاید ایرانی و از همه مهمتر، خودکامگی ایرانی پرداخته است. مرحوم رضاقولی برای پاسخ دادن به این سوالات عمیق، این کتاب را با به تفصیل بیان کردن داستان معروف ضحاک از شاعر نام‌دار فردوسی نوشته است. وی پاسخ خودکامگی در ایران را با تفسیر داستان ضحاک پاسخ میدهد. داستانی که پادشاه ظالم را به تصویر میکشد که دو مار بر دو سر شانه او خانه کرده‌اند و برای زنده ماندن نیاز به مغز جوانان دارند. و فریدونی که پادشاه ظالم را شکست میدهد و خود جای او بر حکومت مینشیند.

مرحوم رضاقلی در این کتاب، ریشه خودکامگی را نه در ضحاک، یا به تعبیری پادشاه میبیند، بلکه ریشه آن را در جامعه، فرهنگ و عقاید مردم میبیند. مردمی که برای از بین بردن پادشاه ظالم، حالت خمودی بر خود گرفته‌اند و برای اصلاح آن یا گریبانگیر نیروهای ماورایی و قضا و قدر میشوند، یا اینکه بخشی از مردم پادشاه را با حمایت کردن از مخالفان پادشاه، آن را سرنگون میکنند. اینجا میشود تعبیر همان آش و همان کاسه را به‌کار برد، چونکه همان مخالفان پادشاه باز دوباره دست به ظلم و ستم میزنند و باز مردم همان کاری را میکنند که قبلا میکرده‌اند.

این عقاید و فرهنگ مردم است که ظالم‌پرور است! مردمی که هر ویرانی و آبادانی در کشور را زیر سایه شخص خود پادشاه میدانند، نه ساختار و دستگاه حکومت. اینجا مردم فقط شخص شاه را میدیده‌اند، و همین عقیده باعث شده بود که ظالمی برود و ظالم دیگری بیاید. اینجا رضاقلی میگوید: نظام سیاسی هر جامعه، نظامی مستقل نیست و در حال تجرد به‌سر نمی‌برد، بلکه با پدیده‌های دیگر اجتماع ارتباط دارد. نظام سیاسی در نظام اجتماعی (به معنی اعم) توسط شرایط اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی مشروط است.

رضاقلی در مقابل این شیوه حکومت و جامعه، غرب را برای ما مثال میزند. وی در اینجا به این نظریه پایبند است که در غرب به خاطر وجود اشراف بوده است که پادشاه خودکامه نداشته بروز نیافته است. اشرافی که در زمینه سیاسی، به علت قدرتی که داشته‌اند در مقابل قدرت شخصی سیاسی خودکامگان ایستادگی کرده و از عوامل مهم تحدید قدرت مطلقه سیاسی بوده‌اند. باید تاریخ غرب را ورق بزنیم تا ببینیم که این نظریه استاد رضاقلی درست بوده است یا خیر. اما اگر بنده بخواهم با مطالعه اندکی که در تاریخ غرب داشته‌ام نظر بدهم، به این نظریه استاد مهر درستی میزنم. اشراف با قدرت و نفوذی که در جامعه داشته‌اند قدرت مطلقه پادشاه را تحدی می‌کردند. همچنین خود این اشراف بودند که شخص پادشاه را انتخاب میکردند و پادشاه میبایست بر نفع اشراف سیاستگذاری کند، تا بتواند خود را در قدرت حفظ کند. اما اگرچه پادشاه به نفع اشراف حکومت را میچرخانده است، ولی پادشاه در این کشورها نمیتوانسته است خودسر و خودرای کاری را انجام دهد، و به تعبیری قدرت مطلقه نداشته است.

در ادامه بحث ریشه‌های خودکامگی، به ویژگی جامعه جادومزاج می‌پردازد. جامعه‌ای که نه بر اساس عقل، بلکه براساس خرافات شکل گرفته است. در این جامعه، مناسبات اجتماعی براساس مشیت نیرویی غیرقابل محاسبه شکل میگیرد. یعنی به تعبیری جامعه‌ای که دل به خرافات بسته است، جامعه‌ای که برای حل مشکلات خود دست به دامان نیروهای ماورا طبیعی و همچنین فال بینی و ستاره‌شناسی پرداخته است. به جای اینکه جامعه به سمت حل مشکلات براساس عقلانیت و دانش پیش برود، دل به خرافات بسته است. متاسفانه این ویژگی فرهنگی جادومزاج، کم و بیش در جامعه ایران میبینم. اگرچه که در قرن 21 و قرن علم، دانش و عقل هستیم، ولی هستند کسانی که برای حل مشکلات به جای اینکه به عقل رجوع کنند به خرافات روی می‌آورند.

همچنین وی در ادامه این کتاب ریشه‌های دیگه‌ای هم مطرح میکند که از حوصله خارج است و خواننده باید خودش به مطالعه این کتاب بپردازد. اما مرحوم رضاقلی در این کتاب ریشه خودکامگی را در جامعه می‌بیند و جامعه است که پادشاه ظالم را پرورش میدهد. 

این کتاب را به دانشجویان علوم سیاسی و جامعه شناسی پیشنهاد میدهم.
      

5

        از اون کتاب‌ها بود که باید تا آخرش خواند، وگرنه متوجه داستان نمی‌شوی . به کسانی که واقعا کتاب خوان هستند پیشنهاد خواندن میدهم، اما کسانی که هنوز شروع کرده‌اند به کتاب‌خوانی نه، چون باید تا آخر خواند و همچنین هم کسل کننده خواهد بود برای شما.

اما این کتاب شاهکاره، من که وقتی این‌ کتاب‌ را مطالعه میکردم، دنبال این بودم که تهوع چیست؟ چرا آنتوان، شخصیت اول داستان تهوع دارد؟ تهوع جسمی نه، تهوع روحی و درونی. ژان پل سارتر در این کتاب از ما در مورد هستی میگوید، می‌گوید که هرجا که بنگری و هرجا که بروی هستی هست. این هستی است که تهوع ایجاد می‌کند.
 
چگونه می‌توان بین این‌همه هستی، هدف زندگی خودمان را بیابیم؟ اصلا هدف زندگی ما چیست؟ چرا زندگی میکنیم؟
شخصیت اول داستان در یک جهانی قرار گرفته است که نمی‌تواند خودش را پیدا کند. و اطرافش که همه هستی هستند آن را به تهوع می‌آورد در جایی  از داستان آنتوان میگوید "وقتی آدم زندگی می‌کند، هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
 صحنه‌ها عوض میشوند، آدم‌ها می‌آیند و می‌روند." این یعنی اگر بخواهی زندگی معمولی داشته باشی، همین است. بدون هدف زندگی کردن همین است، می‌آیی، زندگی میکنی، میخوری، سفر میکنی، خوش میگذرانی، ازدواج میکنی، خونه درست میکنی، بچه دار میشوی، کار ساده‌ای هم میکنی، پولی هم در می‌آوری، بازنشسته میشوی، بعد هم میمیری!

 آیا هدف زندگی این است؟. کشمکش درونی آنتوان در این کتاب زیبا و کسل کننده است. باید حوصله و صبر داشته باشی. و با فکر این شاهکار را بخوانی

      

7

        چند روزی که این رمان را مطالعه میکردم، کاملا با این رمان زندگی کردم. 
اثری ارزشمند بود و از خواندن این رمان احساس رضایت دارم.
در این یادداشت نیازی نیست که خلاصه این کتاب را بنویسم، و اگر کسی هم بخواهد این کتاب را بخواند نیازی هم به خلاصه آن ندارد، چونکه خودش آن را مطالعه می‌کند. 
به نظر بنده هر وقت بخواهیم کتابی را شروع کنیم، خلاصه‌ای از آن خواندن اشتباه است، چونکه می‌فهمیم داستان به کجا ختم می‌شود.
وقتی خودت شروع کنی به خواندن یک رمان، وقتی هر صفحه از آن را مطالعه میکنی، با کنجکاوی و علاقه آن را ورق میزنی و می‌خوانی.
اگر کتاب را مطالعه کردی جملات بعدی هم نیز بخوان، در غیراینصورت ادامه نده!

اما اِما، شخص اول کتاب، زنی آرمان‌گرا و ناراضی از حال، زنی که نمی‌داند خوشبختی کجاست! فقط می‌خواهد آن را بدست بیاورد، شاید خوشبختی پشت آن کوه است، پس باید فرار کرد. ما باید برویم توی فکر اِما. چونکه تن به رابطه‌ای می‌داده است و همچنین آخرش هم خودکشی کرده است، نباید آن را انسان بدی بشماریم! هر کدام از ما می‌تواند اِما باشد، منظورم این نیست که ماها خیانت‌کار هستیم، نه. منظور من این است که هرکدام از ماها از زندگی رضایت نداریم، آرزوهایی داریم که خیلی آرمانی‌اند، از حالمان و از شرایطی که داریم لذت نمیبریم، برای جبران آن شاید دست به خطاهایی بزنیم، ناامید میشویم، از زندگی سیر میشویم، مانند اِما دست به‌هر کاری میزنیم تا حال خودمان را خوب کنیم، اما بدتر میکنیم. 
نمی‌خواهم بگویم فلوبر می‌توانست اِما را در آخر داستان به‌جای اینکه دست به خودکشی بزند، به شیوه‌ای آن را نجات بدهد، نه.‌شایداصلا فلوبر میخواست این رمان را بنویسد تا به ما تذکری بدهد.
نمیدانم شما دوستان چی از این کتاب برداشت کرده‌اید. اما اِما را در این کتاب دربیابید، آن را خیلی مطالعه کنید.

      

20

        کتاب را خواندم، نه به خاطر این‌که آقای کریستال را می‌شناسم، نه به خاطر این‌که در شبکه نسیم و در برنامه سروش صحت معرفی شده، به خاطر این دلایل کتاب را نخریدم و همچنین بخوانم. 

فقط به یک دلیل اصلی این کتاب را ورق زدم، آن هم به‌خاطر ژانر جدید و مورد علاقه من به نام جستار روایی، من علاقه زیادی به جستار پیدا کرده‌ بودم و توی اینترنت سرچ کردم که نمونه‌اش را پیدا و آن را بخوانم. 

نمی‌دانستم که آیا واقعا ژانر جستار  جذاب هست یا نه، اما ظاهرا چونکه یک ژانر جدید بود، دوست داشتم نمونه‌ای از آن مطالعه کنم.

این کتاب را یافتم، از نشر اطراف بود، نشر اطراف هم که انگار علاقه زیادی به جستار پیدا کرده بوده، و جستارهایی خارجی را با تیم محبوبشان ترجمه می‌کند و راهی بازار می‌کند.
کتاب را خواندم، برای من خیلی جذاب بود و غرقش شدم، فهمیدم که چقدر جستار نویسی جذابه و  چقدر موضوعاتی هست که میشود در موردشان جستار نویسی کرد، چه عیبی دارد که خودمان جستار بنویسم؟ نمی‌دانم آیا جستار نویس ایرانی داریم یا نه، اگر هم‌ نداشته باشیم به خاطر این‌که این ژانر ادبی، ژانر جدیدی است، امید دارم که چند سال آینده از نویسنده‌های ایرانی جستار میخوانیم.

 اما اگر به هدف خواندن ژانر جستار کتاب را مطالعه نمیکردم یا آشنایی با شیوه جستار روایی نداشتم، همان صفحات اول آن را کنار می‌گذاشتم و دست از خواندن بر می‌داشتم، آخه این کتاب خیلی پی‌نوشت داشت، هر جستارش حداقل ۵۰تا پی‌نوشت داشت، یعنی اگر این پی‌نوشت ها را نمیفهمیدی، متن برایت گنگ می‌شود و حوصله بر. همچنین خود نویسنده هم خب بعضی مواقع در متن تناقض داشت، در مورد یک موضوع با قطعیت صحبت نمیکرد، خب این موضوع هم برای یک خواننده مسخره بود، آخه یعنی چی!

اما وقتی بفهمی این کتابی که داری ورق میزنی و مطالعه میکنی، یک جستار روایی است، از آن لذت میبری، میفهمی که نویسنده تناقض نمی‌گوید بلکه دارد روایت خودش را از یک موضوع می‌گوید.

📌در نهایت پیشنهاد میکنم قبل از اینکه این کتاب را شروع کنید به‌خواندن، اول یک سرچی در مورد ژانر جستار و اصلا جستار چی هست بزنید تا با دید باز این کتاب را بخوانید و سردرگم نشوید.

خواندن جستارهای دیگر از نشر اطراف، در برنامه کتابخوانی‌ام قرار خواهم داد.
      

17

باشگاه‌ها

نَقْلِ رِوایَت

186 عضو

بوطیقای ارسطو: ترجمه ی متن همراه با کنکاشی در تئوری بوطیقا

دورۀ فعال

مدرسه هنر آوینیون

385 عضو

درس هایی درباره داستان نویسی به ضمیمه مصاحبه با ایزاک سینگر و جوزف هلر

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

5

        خیلییییی کتاب خوبی بود مخصوصا آخرش ک قلبم اکلیلی شد از عشق ولنسی و بارنی😭
برای یکی مثل من ک عاشق کتابای کلاسیک واقعا لذت بخش بود خوندنش. ولی اگر کسی تازه کتاب خوندنو شروع کرده باشه و اولین کتاب کلاسیکیه ک میخونه شاید یکم براش خسته کننده باشه. چون توی کتابای کلاسیک، نویسنده بیش از حد همه چی رو توصیف می کنه البته یه خوبیم ک داره اینه ک میشه راحت تر تصور کرد و نوشته ها رو توی ذهن به تصویر کشید🥹🤌
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

عجیب ترین کتابی که تا الان خوندم واقعا. اصلا حرف زدن درباره این کتاب خیلی سخته. یعنی هر بار یکی میپرسه چجوری بود این کتاب واقعا نمیدونم چی جواب بدم. کتاب خوبی بودا و نکته بدی هم ازش تو ذهنم ندارم ولی خب چون عجیبه کتابش واقعا حرف زدن دربارش سخته. و البته اولین کتاب من از موراکامیه که میخونم. و همین طور اولین کتاب از ادبیات ژاپن.

یسری نکته های مثبتی و جذابی داشت این کتاب که بهتره بهش اشاره کنم: 
🟡اول: کتاب خیلی خوب شروع میشه و از همون اول تعلیقشو آغاز میکنه. با فصل های دانش آموز ها، و شخصیت ها مختلف، فرار کافکا از خونه. و خب همه اینا باعث میشه خیلی خوب ادامه بدید کتاب رو و یه جورایی اولش سرعتتون خیلی زیاده. و حدودا بعد از صفحه دویست کندتر پیش میرید تا دوباره آخر های کتاب.

🟡دوم: توصیفات کتاب واقعا شاهکار بود. اشخاص، چهره ها، مکان ها، طبیعت، حس ها و همه چیز توصیفاتش عالی بود. اصلا یه طوری توصیف میکنه که انگار پرتتون می‌کنه تو کتاب و تو خودش غرقتون می‌کنه. هرموقع شروع به توصیف می‌کرد من حس می‌کردم تو اون فضای ژاپنی و انیمه ای(چون واقعا نزدیک بود و خیلی شبیه به یسری انیمه ها بود تم و حال و هواش.) هستم و با شخصیت ها دارم همه اون تجربیات رو از نزدیک می‌بینم. واقعا یکی از بهترین توصیفاتی که خوندم برای همین کتابه چون با دقت جملات رو بیان میکنه و به راحتی تصویر سازی میشه تو ذهنتون.

🟡سوم: شخصیت هاش واقعا خاص بودن. واقعا خاص. متفاوت، منطقی، عمیق. و هر کدوم یه وایب خاصی رو داشتن مثل آدم های واقعی. مثلا فصل های ناکاتا خیلی بامزه، فان و طنز بود. کافکا فصل هاش مرموز و یکم جدی تر بود. و همه اینا به خاطر شخصیت هاشون بود. میس سائه کی، هوشینو و اوشیما همشون یه عقیده و طرز صحبت خاص خودشون رو داشتن. و حتی با دیالوگ ها هم می‌شد شخصیت ها رو از هم تفکیک کرد. واقعا شخصیت پردازی خیلی جالب و خوبی داشت.

🟡چهارم: درون‌مایه و مفاهیم کتاب به شدت عمیق بود. جوری که بعد این که کتاب تموم شد و من شروع کردم به نوشتن تئوری هام و نظراتم درباره کتاب دیدم انگار مغزم از هر گونه فکر و چیزی خالی شده. و اصلا نمیتونم به هیچی فکر کنم و فقط باید یه ریکاوری کنم بعد این همه درگیری ذهنی.🤣 شخصیت ها همشون یه ایده و عقیده جالبی داشتن که بیان می‌کردن. مخصوصا اوشیما. خیلی از حرف های اوشیما جالب و خفن بود و اصلا یه طورایی یه شخصیت مکمل برای پیشرفت کافکا بود تا خیلی چیزارو تجربه کنه و متوجه بشه. و همین طور همه شخصیت ها. چیزی که از سر گذروندن، میگذرونن و مسیری که جلوشونه با هدف و با دلیل جلوشون گذاشته شده بود تا یک مفهوم عمیقی رو برسونه. اون حرف اصلی کتاب رو من خیلی دوست داشتم. (حرف ها و صحبت های خیلی بیشتر و اصلی میمونه برای ویدیو این کتاب.)

🟡پنجم: هیچ دیالوگ، توصیف، تشبیه و هر چیزی که تو این کتاب پیدا کنید الکی نیومده. همش با دلیل و منطق اومده و به خوبی از همشون استفاده می‌کنه. مثلا اولین بار که اوشیما رو کافکا میبینه یه توصیفی میکنه اوشیما رو که من از همون جا حدس زدم اوشیما چطوریاست. که بعدا اواسط کتاب متوجه شدم که حدسم درست بوده. یعنی هر چیزی که میگه رو به خوبی ازش استفاده می‌کنه و اگر دقت کنید می بینید از همون اول کتاب خیلی از مسائل گفته شده یا بهش اشاره شده و هست.

🟡ششم: داستان به نظرم الهام از دو داستان اسطوره ایه. یکی اسطوره ابوالهول یکی اسطوره مینوتور و هزارتو. که به دوتاش هم اشاراتی داخل کتاب هست. که خیلی جذاب و جالب میکنه که از این دو اسطوره الهام گرفته موراکامی و چه جالب ازشون استفاده کرده.

🟡هفت: ترجمش خوب و روون بود. فقط اگر یکم علائم نگارشی کتاب بیشتر می‌بود بهتر می‌شد. مثل ویرگول، نقطه، دو نقطه و اینا. و مقدمه هم‌ خیلی برای فهمیدن بهتر کمک کرد.

و در کل کتاب جذاب و جالبی بود. ایرادی تو ذهنم نیست به غیر از دو سه تا ایراد داستانی که یسری چیزارو فراموش میکنه موراکامی ولی خب اونقدر ها مهم نیست. و برای کسایی که میخوان بخونن میگم بخونید و وقتی خوندید برید ویدیو منو که چند وقت دیگه تو یوتوب آپلود میشه رو درباره این کتاب ببینید که بهتر کتاب رو درک کنید.

🟣🟣اگر خوندیش با نظراتم موافق بودی؟🟣🟣
          عجیب ترین کتابی که تا الان خوندم واقعا. اصلا حرف زدن درباره این کتاب خیلی سخته. یعنی هر بار یکی میپرسه چجوری بود این کتاب واقعا نمیدونم چی جواب بدم. کتاب خوبی بودا و نکته بدی هم ازش تو ذهنم ندارم ولی خب چون عجیبه کتابش واقعا حرف زدن دربارش سخته. و البته اولین کتاب من از موراکامیه که میخونم. و همین طور اولین کتاب از ادبیات ژاپن.

یسری نکته های مثبتی و جذابی داشت این کتاب که بهتره بهش اشاره کنم: 
🟡اول: کتاب خیلی خوب شروع میشه و از همون اول تعلیقشو آغاز میکنه. با فصل های دانش آموز ها، و شخصیت ها مختلف، فرار کافکا از خونه. و خب همه اینا باعث میشه خیلی خوب ادامه بدید کتاب رو و یه جورایی اولش سرعتتون خیلی زیاده. و حدودا بعد از صفحه دویست کندتر پیش میرید تا دوباره آخر های کتاب.

🟡دوم: توصیفات کتاب واقعا شاهکار بود. اشخاص، چهره ها، مکان ها، طبیعت، حس ها و همه چیز توصیفاتش عالی بود. اصلا یه طوری توصیف میکنه که انگار پرتتون می‌کنه تو کتاب و تو خودش غرقتون می‌کنه. هرموقع شروع به توصیف می‌کرد من حس می‌کردم تو اون فضای ژاپنی و انیمه ای(چون واقعا نزدیک بود و خیلی شبیه به یسری انیمه ها بود تم و حال و هواش.) هستم و با شخصیت ها دارم همه اون تجربیات رو از نزدیک می‌بینم. واقعا یکی از بهترین توصیفاتی که خوندم برای همین کتابه چون با دقت جملات رو بیان میکنه و به راحتی تصویر سازی میشه تو ذهنتون.

🟡سوم: شخصیت هاش واقعا خاص بودن. واقعا خاص. متفاوت، منطقی، عمیق. و هر کدوم یه وایب خاصی رو داشتن مثل آدم های واقعی. مثلا فصل های ناکاتا خیلی بامزه، فان و طنز بود. کافکا فصل هاش مرموز و یکم جدی تر بود. و همه اینا به خاطر شخصیت هاشون بود. میس سائه کی، هوشینو و اوشیما همشون یه عقیده و طرز صحبت خاص خودشون رو داشتن. و حتی با دیالوگ ها هم می‌شد شخصیت ها رو از هم تفکیک کرد. واقعا شخصیت پردازی خیلی جالب و خوبی داشت.

🟡چهارم: درون‌مایه و مفاهیم کتاب به شدت عمیق بود. جوری که بعد این که کتاب تموم شد و من شروع کردم به نوشتن تئوری هام و نظراتم درباره کتاب دیدم انگار مغزم از هر گونه فکر و چیزی خالی شده. و اصلا نمیتونم به هیچی فکر کنم و فقط باید یه ریکاوری کنم بعد این همه درگیری ذهنی.🤣 شخصیت ها همشون یه ایده و عقیده جالبی داشتن که بیان می‌کردن. مخصوصا اوشیما. خیلی از حرف های اوشیما جالب و خفن بود و اصلا یه طورایی یه شخصیت مکمل برای پیشرفت کافکا بود تا خیلی چیزارو تجربه کنه و متوجه بشه. و همین طور همه شخصیت ها. چیزی که از سر گذروندن، میگذرونن و مسیری که جلوشونه با هدف و با دلیل جلوشون گذاشته شده بود تا یک مفهوم عمیقی رو برسونه. اون حرف اصلی کتاب رو من خیلی دوست داشتم. (حرف ها و صحبت های خیلی بیشتر و اصلی میمونه برای ویدیو این کتاب.)

🟡پنجم: هیچ دیالوگ، توصیف، تشبیه و هر چیزی که تو این کتاب پیدا کنید الکی نیومده. همش با دلیل و منطق اومده و به خوبی از همشون استفاده می‌کنه. مثلا اولین بار که اوشیما رو کافکا میبینه یه توصیفی میکنه اوشیما رو که من از همون جا حدس زدم اوشیما چطوریاست. که بعدا اواسط کتاب متوجه شدم که حدسم درست بوده. یعنی هر چیزی که میگه رو به خوبی ازش استفاده می‌کنه و اگر دقت کنید می بینید از همون اول کتاب خیلی از مسائل گفته شده یا بهش اشاره شده و هست.

🟡ششم: داستان به نظرم الهام از دو داستان اسطوره ایه. یکی اسطوره ابوالهول یکی اسطوره مینوتور و هزارتو. که به دوتاش هم اشاراتی داخل کتاب هست. که خیلی جذاب و جالب میکنه که از این دو اسطوره الهام گرفته موراکامی و چه جالب ازشون استفاده کرده.

🟡هفت: ترجمش خوب و روون بود. فقط اگر یکم علائم نگارشی کتاب بیشتر می‌بود بهتر می‌شد. مثل ویرگول، نقطه، دو نقطه و اینا. و مقدمه هم‌ خیلی برای فهمیدن بهتر کمک کرد.

و در کل کتاب جذاب و جالبی بود. ایرادی تو ذهنم نیست به غیر از دو سه تا ایراد داستانی که یسری چیزارو فراموش میکنه موراکامی ولی خب اونقدر ها مهم نیست. و برای کسایی که میخوان بخونن میگم بخونید و وقتی خوندید برید ویدیو منو که چند وقت دیگه تو یوتوب آپلود میشه رو درباره این کتاب ببینید که بهتر کتاب رو درک کنید.

🟣🟣اگر خوندیش با نظراتم موافق بودی؟🟣🟣


        

51

          قول، فاتحه‌ای بر رمان پلیسی یا آغاز یک تباهی یا شاید اصلا یک نام گول زننده برای اثر انتخاب شده، باور کنید نامش جنون محض است، نه چیز دیگری جز این.
 اثری ساختارشکن، نه این خود ساختار است، قتلی رخ داده، پلیس رفته بالای سر جنازه،  اطلاعات را چیده کنار هم، مظنون شناسایی شده و خب در نهایت پرونده بسته، امااا یک جای کار می‌لنگد و از همین لنگش است که قصه ساخته میشود.
 در جریان یک پرونده بودیم، معما داشتیم، فراز و فرود های معرکه، شخصیت های باور پذیر، نکات   روانشناسانه، تحلیل های پلیسی، اشتباه، خطا،ذکاوت و در نهایت جنون محض آدم یک کتاب دیگه چه میخواد؟!
من عاشق توصیف کردن هستم، عاشق  کتاب هایی که با توصیف فراوان برای خواننده  تصویر خلق میکنن، قول، با وجود اندک لحظات این‌چنینی، کتاب بسیار جذابی بود. 
به علاوه تمام لحظات دلهره‌ی افراد روستا، انتظار کشیدن ها، عصبانیت ها و استرس ها رو میشد تجربه کرد. میشد حال ماتئی، رییس، هنسی و فون‌گون‌تن را فهمید.
یکسری نمادها‌ی تکرارشونده‌ی خوب داشت، دامن قرمز کوتاه، آلبرتک، توضیح بدید خانم، خیلی خوب بود، قشنگ آدم رو تحریک میکرد.
تا فصل آخر عملا شگفتانه‌ی خاصی در داستان نیست، روایت در نهایت سادگی پیش میره، نه خبری از اتفاقات عجیب و غریب هست، نه رو دست زدن به خواننده، نه راوی نامعتبر، نه کلک و حقه و فصل آخر بوم مثل بادکنک‌ تو صورتت منفجر میشه(شاید هم بمب تو‌ دستت که لت و پارِت کنه چون با بادکنک نهایتا چند دقیقه تو‌‌ شوک‌ باشی ولی اتفاق بیش از این حرف‌هاست)
چند تا کتاب مدام میاد تو ذهنم که قول سه/هیچ‌(گاهی هم پنج‌/هیچ) ازشون جلوتره(قاتلان بدون چهره، معمای آقای ریپلی، بیمار خاموش، همیشه یک‌نفر دروغ میگوید)
به‌همون اندازه که از قاتل همیشه یک‌نفر دروغ میگوید بیزام، از این زن در قصه هم بیزارم،‌‌ حتی بیش از آلبرتک! هر چند انگیزه ها فرق داره، شاید هم نداره، قاتل اونجا هم هدفش مثل اینجا بود، بله، انگیزه یکی بود فقط روش هاشون فرق داره، بله. هدفی که وسیله را توجیه میکنه.
در نهایت یه جمله به ذهنم رسید.
شاید آن‌کس که چاقو در قلب مقتول فرو کرده، متهم ردیف اول نباشد، شاید...
با تشکر از باشگاه کاراگاهان، که یه جورایی خونه‌ی دومم تو بهخوانه، بابت این کتاب شگفت‌انگیز.
این دومین باره که از همراهی باشگاه تا این حد خوشحال و راضی‌ام، تا حد شعف...




        

49

26

23