محمدرضا مهدیزاده

محمدرضا مهدیزاده

@mohammadreza82
عضویت

بهمن 1402

154 دنبال شده

109 دنبال کننده

                دانشجوی کارشناسی علوم سیاسی دانشگاه فردوسی مشهد

کانال من داخل ایتا
https://eitaa.com/Political_student

              
https://eitaa.com/Political_student

یادداشت‌ها

نمایش همه
        به نام خدا
داستانی از دل تاریخ ایران که رخ نداد!

💭اگر دوست داشتید، سوالی که آخر یادداشت نوشته‌ام را در نظرات پاسخ‌‌تان را بنویسید، خوشحال میشم🌱

🚫کتاب‌ها نوشته می‌شوند تا عقاید و افکار نویسنده را در لابه‌لای متن‌ها و داستان‌ها را بیان کنند. دست از هر کتابی که تا حالا نوشته شده است بگذاری، و متن آن را بخوانی، متوجه می‌شوی که کتابی نیست که در هر صفحه از آن و در تک تک کلمات و در هر عنوان و فصل‌هایی که در کاغذ‌های کتاب نوشته شده است، خالی از عقیده و فکر نویسنده نباشد. نویسنده‌ها کتاب می‌نویسند تا آن‌چیزی که در ذهن خود دارند را به رشته کلمات و جملات در بیاورند. آن‌ها سعی می‌کند با روایت خود، عقیده خود را در لابه‌لای صفحات جا بگذارند تا خواننده، با خواندن آن، با آن آشنا بشود و انس بگیرد. و خواننده با خود بگوید که اینگونه هم می‌شود از دریچه‌ای که نویسنده می‌بیند، ما هم ببینیم.

↩️ارتداد، کتابی از نویسنده جوان و خوش‌فکر آقای یامین‌پور نگارش شده است. کتاب در قالب رمان نوشته شده است. رمانی در درون مایه سیاسی-اجتماعی. از درون‌مایه کتاب می‌شود فهمید که این‌کتاب نیز تراوشات ذهنی است که بر آن چیزی که نوشته است، عقیده دارد. اکثر کتاب‌هایی که در درون مایه سیاسی نوشته شده است، نویسنده‌های آنها به دنبال این هستند که عقیده سیاسی خودشان را در آن غالب کنند. و این عیب و ایرادی ندارد و یک چیز طبیعی است. اگر اینگونه نبود، باید شک کرد. هر انسانی در هر کشوری، بالاخره عقاید سیاسی خودش را دارد، و نمی‌توان هیچ‌کسی را از این عقاید تهی کرد. به‌قولی هیچ‌کسی نمی‌تواند ادعا کند که از اندیشه سیاسی خاصی پیروی نمی‌کند! همه سیاسی‌اند! چه آنها که عقاید خود را جار می‌زنند و چه کسانی که کمی محافظه‌کار هستند و در درون خود از عقاید خود دفاع می‌کند.

🔽ارتداد هم مانند همه‌ی کتاب‌های داستانی درون‌مایه سیاسی-اجتماعی، از یک گفتمان بر می‌خیزد. و روایت خود را دارد. اگر کتاب تاریخ کشورمان را برداریم، و هر کجا از آن را نشانه بگیریم، یک حادثه و اتفاقی رخ داده است که کشور را تحت‌تاثیر خودش قرار داده است. کشوری که هر سال از آن یک حادثه‌ و وقایعی به وجود آمده است. اما بعضی از وقایع بیشتر از وقایع دیگر، کشور را به سمتی برده است که به راحتی می‌توان تشخیص داد که قبل از وقایع چگونه بوده است، و بعد از آن چگونه. یعنی اینقدر این وقایع در تاریخ کشور تاثیرگذار بوده است که مسیر کشور را بنیادی تغییر داده است. دو مسیر و دو راه متفاوت. انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷، که به رهبری امام خمینی(ره) و با مجاهدت‌های مردم به‌وقوع پیوست، از آن وقایع تاریخی است، که ذهن هر ایرانی را با خودش مشغول کرده است. هر کدام از مردم ایران، سوالاتی در مورد انقلاب ذهنشان را اشغال کرده است و به‌دنبال پاسخ آن هستند. حالا اینجا هر‌کس روایت خود را بیان می‌کند. هرکس، به‌گونه‌ای به سوالات پاسخ می‌دهد، که به عقیده خود است. اما اینجا باید مواظب باشیم که خودمان را درگیر روایتی نکنیم، که به‌نفع ایران نیست. و باید کمی محتاطانه و عقلانه با انقلاب و داستان انقلاب برخورد کرد.

📛وحید یامین‌پور، در این کتاب رفته به دوران انقلاب. مردم ‌توانسته‌اند شاه را از کشور بیرون کنند، و امام خمینی(ره) هم به کشور آمده است، و انقلاب در یک قدمی پیروزی است. اما در روز ۲۲ بهمن، به‌گونه دیگه‌ای رقم می‌خورد. و انقلاب شکست خورده است. یامین‌پور در این کتاب و داستان، به سوال بزرگی دست گذاشته است. اگر انقلاب پیروز نمی‌شد، چه اتفاقی می‌افتاد؟ 

🗞روایت‌ها مهم‌اند. بمباران رسانه‌ای شبکه‌های معاند، من جمله من‌و‌تو، ایران‌ اینترنشنال، بی بی سی و هزاران شبکه دیگه، دست گذاشته‌اند به همین سوال. و آن را به‌گونه‌ای روایت می‌کنند که اگر انقلاب رخ نمی‌داد، ایران چه شکلی بود؟ آنها با رسانه‌ای که در دست دارند، ایران قبل از انقلاب و همچنین ایران بدون انقلاب را به‌گونه‌ای روایت می‌کنند که انگار ما داشتیم ژاپن می‌شده‌ایم! و انقلابی که در سال ۵۷ به‌وقوع پیوست، ما را به عقب برده است. دستگاه‌های عظیم رسانه‌ای آنها و شبکه‌های اجتماعی آنها، به این روایت تا توانسته‌اند پرداخته‌اند و آن را غالب کرده‌اند. وحید یامین‌پور حالا دست به سوالی گذاشته، که قبلا آن را شبکه‌های معاند پاسخ داده‌اند. اما او در این کتاب، به‌گونه دیگه‌ای آن را روایت می‌کند. به‌گونه‌ دیگه‌ای پاسخ سوال را می‌دهد. انقلاب شکست خورده است، و حالا کشور در چه وضعیتی قرار داده است؟ یامین‌پور به این سوال در این کتاب در قالب یک داستان عاشقانه پرداخته است. 

⚫️کتاب، و داستان آن، یک داستان سیاسی و خشن و مبارزه‌طلبانه نیست. داستان یک زوج جوانی را روایت می‌کند که هر دویشان در نهضت نقش داره‌اند، یونس و دریا. نویسنده، این داستان را تا حدودی مونولوگی نوشته است. اتفاقات را از پنجره نگاه یونس روایت کرده است، یونسی که همه‌ی این اتفاقات را در دفترچه یادداشتش می‌نویسد. اما فقط به این محدود نمی‌شود. دیالوگ‌هایی هم در این داستان وجود دارد، بین یونس و دریا، بین یونس و احمد، بین یونس و آرزو. 

⚪️مخاطب وقتی این کتاب را شروع به‌خواندن می‌کند، از همان اول صفحات کتاب کنجکاو می‌شود، و کنجکاو می‌شود که داستان چگونه ادامه پیدا می‌کند. نویسنده به‌خوبی توانسته است داستان را شروع کند. قلاب اولیه او برای جذب مخاطب برای خواندن کتاب را موفق می‌دانم. داستان از زمانی اوج می‌گیرد که امام خمینی(ره) را دزدیده‌اند و انقلاب نیز شکست می‌خورد. همه‌ی مردم به شوکی عمیق رفته‌اند، اما دست از اعتراضات خود بر نمی‌دارند‌. و در روز ۲۲بهمن به خیابان می‌آیند و شعار [یا مرگ، یا خمینی] را سر می‌دهند، و رژیم سلطنتی شاه هم با کمک نیروهای نظامی آمریکایی و اسرائیلی این اعتراضات را با خشونت زیاد سرکوب می‌کند. 

👥️یونس، شخصیت اصلی داستان است. او با دریا، که همسرش است، از همان روزهای مبارزه با همدیگر آشنا شده‌اند. یونس گاهی اوقات، به خاطرات دوران مبارزه خود می‌رود که با دریا در کوچه‌های تهران، شعارنویسی و از دست رژیم فرار می‌کرده‌اند. هم یونس و هم دریا، یک چریک مبارزاتی هستند. ولی بعد از شکست انقلاب، خط فکری این دو از هم جدا می‌شود. یعنی دریا، به‌قولی راه خودش را از راه یونس و نهضت اسلامی کج می‌کند و رو می‌آورد به شیوه مبارزاتی مجاهدین خلق. نویسنده با خلق این دو شخصیت، در صورتی که عاشق و معشوق هستند، و بعضی از دیالوگ‌ها هم حرف‌های عاشقانه بین این دو رد و بدل می‌شود. دو راه متفاوت را به خواننده نشان می‌دهد. این دو راه ایدئولوژی متفاوت، چه قبل از انقلاب و شیوه مبارزاتی آنها در مقابل شاه، و چه بعد از انقلاب و نحوه تاسیس نظام سیاسی. به خوبی در داستان آورده شده است. شیوه مبارزاتی اسلامی که امام خمینی(ره) سردمدار آن بود، شیوه‌ای عقلی و منطقی و گفتگو محور بوده است. و شیوه مبارزاتی چپ مارکسیستی اسلامی که در کتاب به مسعود رجوی اشاره می‌کند، شیوه‌ای مبارزاتی مسلحانه‌ای بود، ترور و کشتن و خون در جواب خون. هر دو ایدئولوژی می‌خواهند رژیم شاه دیگه در ایران سُکان‌دار نباشد، اما شیوه‌ای که یونس به آن معتقد است کجا، و شیوه‌ای که دریا به سمتش رفت کجا! یامین‌پور با خلق این دو شخصیت عاشق و معشوق، و جدا شدن هر کدام برای شیوه مبارزاتی به‌خوبی توانست این دو عقیده را به خواننده نشان دهد. 


حکومتی که اگر ادامه پیدا می‌کرد!💤

🔃ایران بدون انقلاب، ایرانی است که یونس در لابلای مونولوگ‌هاش و دیالوگ‌هاش با دخترش آرزو، توصیف می‌کند. تهرانی که فحشا، سرتاسر آن را مانند کَنه بر تن مردم تهران نفوذ کرده است. فحشا دیگه سیستماتیک شده است، و مردم هم خمار شهوت شده‌اند. حکومت با دستگاه رسانه و پروپاگاندا خود، تا می‌تواند فحشا را بین مردم تزریق می‌کند. و مردم هم مریض شهوت شده‌اند. نویسنده بر این بُعد بسیار تاکید کرده است.
""پهلوی با توسعه فحشا همه را تخدیر کرده. همه در چرت‌اند و در حرارت شهوت و خلسه و سُکر شراب."" 
""گویی شهر در زمین فررفته و فاضلاب بالا آمده. گویی مردم آرام آرام به زندگی در کانال‌های متعفن فاضلاب عادت می‌کنند و از اساس فراموش می‌کنند که پیش از این، جای دیگری زندگی کرده‌اند. عجیب نیست که انسان تا این اندازه زود به پلشتی عادت می‌کند؟!""

🔃تهرانی که حکومت، تا می‌تواند بر مردم نظارت دارد. مردم، هرکاری انجام دهند، حکومت آنها را با سیستم‌های هوشمند، می‌پاید. مردم در ظاهر و در شهر و در روبه‌روی دوربین‌ها، شاد هستند، و انگار هیچ کسی از وضعیت موجود ناراحت، یا اینکه اعتراضی ندارد. اما این فقط ظاهر ماجراست و آنها به‌خاطر ترس از تحت نظارت، سکوت کرده‌اند. 
""آرزو، این‌ها شهر بی‌در‌ و پیکر را چطور کنترل می‌کنند؟ مردمی که از هیچ‌چیز راضی نیستند چطور ساکت شده‌اند؟ سر‌می‌چرخانم؛ دوربین روی پیاده‌رو قرار گرفته و کمی آن‌سو‌تر در مقابلمان و یکی دیگر روی میله‌ای در کنار خیابان و حالا چشم می‌چرخانم و انبوهی از دوربین‌های گردان و چرخان و ثابت را می‌بینم که همچون کلاغ‌های بالای چنار رهگذران را دید می‌زنند.""

🔃ایرانی که حکومت پهلوی، آن را چند پاره کرده است. حکومت مرکزی نتوانسته است، ایران را یکپارچه نگه دارد. ایرانی که فقط تهران نیست. بلکه تمام قومیت‌ها و استان‌های آن ایران است. اما پهلوی نتوانسته و ایران تجزیه شده است. ایرانی که دشمنان ایران می‌خواهند، به وقوع پیوسته است. ایرانی تجزیه شده!
""و درباره تکه‌پاره شدن کشور در همین چند سال چه؟ تو اصلا به یاد می‌آوری که ایران تا همین چند سال پیش خیلی بزرگ‌تر از الان بوده؟""

🔃ایرانی که حکومت پهلوی برای مردم به ارمغان آورده است، ایرانی است که در آن زاغه‌نشینی و حلبی‌آباد‌ها گسترش پیدا کرده است. وضع اقتصادی و رفاهی مردم، بغرنج و آزاردهنده شده است. اوضاع کشور از منظر رفاهی خوب نیست. مردم به دنبال پول می‌روند، اما پیدا نمی‌کند، اگر هم بتوانند پولی را بدست بیاورند، نمی‌تواند برای خود یک زندگی متوسطی دست و پنجه نرم کنند. 
""زاغه‌ها خود را به متن شهر جلو کشیده‌اند؛ مجموعه‌ای از بلوک‌های سیمانیِ بی‌قواره و حلبی‌های زنگ‌زده با ملاتی از پلاستیک‌های بازیافتی و خشت‌های نیمه‌شکسته و کثافت جاری از آبراه‌ها.""

⬅️نویسنده در این داستان البته همانطور که عنوان کتاب هم در آن درج شده است، به [ارتداد]اشاره‌های زیادی می‌کند. نویسنده آن را در لابه‌لای دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌های داستان رد و بدل می‌شود، اشاره می‌کند. بین رویایی که یونس با امام صحبت می‌کند، یا امام سخنرانی می‌کند، بیان می‌کند. راهی که هر امام برحقی انتخاب می‌کند، خالی از رنج و سختی و دشواری نیست. مردم تا چه اندازه و چقدر امام خود را همراهی می‌کند؟ آیا آنها همان‌طور که در خوشی امام خود را همراهی می‌کند، در سختی هم همراهی می‌کند؟ ارتداد اینجا شکل می‌گیرد. ارتداد یعنی منحرف شدن از مسیری که حق است. حالا دلایل زیادی هم وجود دارد که یک نفر به‌قولی مرتد یا از راه منحرف می‌شود. تدریج، یا استدراج، یکی از دلایل گمراه شدن از راه حق است. 
""از آنچه به‌تدریج رخ می‌دهد بترس؛ فاصله‌های تدریجی، لرزش‌های تدریجی، سستی‌های تدریجی، `شدن‌`های تدریجی؛ این تدریجی‌ها صدای پای ارتداد است و بریدن از حق."" 

✔️روایتی که نویسنده در این کتاب به‌کار برده است، من را جلب خودش کرد. داستان عشق یونس و دریا، و عشق شدیدی که یونس به دریا داشته. نویسنده توانسته آن را به‌گونه‌ای بنویسد که مخاطب را با خود همراه کند. باید اشاره کنم که بعضی از دیالوگ‌هایی که بین یونس و دریا رد و بدل می‌شده، خالی از عشق نیست. درون‌مایه سیاسی-اجتماعی رمان را اگر کنار بگذارم، ما با داستانی عاشقانه دو زوج روبه‌رو خواهیم بود که حوادث روزگار نقش موثری در رابطه این زوج دارد.

✅️در نهایت، پیشنهاد خواندن این کتاب را به‌کسانی که علاقه به رمان‌های سیاسی، اجتماعی و تاریخی دارند می‌دهم. اگر شروع تصمیم به خواندن کتاب گرفته‌اید، لطفا کمی از خط‌فکری که دارید، دور بشوید و آن را بخوانید. بعد آن را با خود تحلیل کنید. چون اگر با دید مثبت کتاب را بخوانید، به‌دنبال معنی‌ای میگردید که دید مثبتی از این کتاب به شما بدهد و اگر هم با دید منفی آن را بخوانید، به دنبال دید منفی!

⁉️فکر کنید نویسنده‌ای هستید که می‌خواهید داستانی را بنویسید از یک حادثه و وقایع تاریخی، و آن را به‌گونه دیگه‌ای روایت کنید، روایتی که دوست دارید همان اتفاق می‌‌افتاد{شما مسیر و ریل آن وقایع را عوض کن😉}.حالا سراغ چه حادثه‌ای می‌رفته‌اید و چرا آن را انتخاب می‌کرده‌اید؟ [مکان و زمان حادثه و وقایع تاریخی هم فرقی نمی‌کند، چه ایران باشد و چه کشورهای دیگه‌ای، چه تاریخ معاصر باشد و چه تاریخ باستان! شما آزاد هستید]〰️

پایان...
      

1

        به نام خدا
والاس و جهان روایی‌ او. 

🔳این هم مثالی دیگر، دومین کتابی بود که در قالب جستار روایی نوشته شده بود، خوانده‌ام. همانند کتاب قبلی [فقط روزهایی که می‌نویسم]، لذت نحوه نوشتن جستار روایی را در این کتاب هم چشیدم. اما دیوید فاستر والاس، کمی خلاقانه‌تر و جذاب‌تر موضوع خود را در قالب جستار نوشت.

🔲به‌طور کلی از هر ۴ فصلی که در این کتاب بود، من لذت بردم، اگرچه که از فصل آخر، که در مورد مرد تنیس جهان، فدرر نوشته شده بود، چونکه خیلی علاقه‌ای به ورزش ندارم، آن هم تنیس، نتوانستم باهاش اُنس بگیرم. اما به این معنی نیست که از روایت والاس، لذت نبرم.

🔳من با خواندن هر صفحه از کتاب، به نبوغ والاس پی می‌بردم. اون با هوشمندی تمام موضوعی که مدنظرش بود را روایت می‌کرد.‌ در جستار خودش، از ساده‌ترین چیزها نوشته بود، تا اینکه کمی چاشنی اخلاقی و فلسفی‌هم در متن خود می‌آورد. از برداشت‌های علمی هم برای محکم‌کاری خود، در روایتش می‌آورد. او موضوعات را برای مخاطب خود، شیرین روایت می‌کرد. و این بود که جستارهایش را دلنشین کرده بود.
والاس، حتی برای نوشتن جستار درباب مسابقه فدرر یا جشنواره مِین لابستر‌خوری، به‌گونه‌ای نوشته بود، که حتی کسی در مورد آنها هیچ اطلاع و شناختی نداشت، می‌توانست با متن والاس ارتباط برقرار کند و تا آخر جستار برود.

🔲وقتی که فهمیدم که والاس خودکشی کرده است، شوکه شدم. آخه واقعا او به چه می‌اندیشیده که دست به چنین اقدامی زده است؟ مترجم البته یک دلیل آورده بود، اما برای من قانع‌کننده نبود. او فقط به‌خاطر غذا خودش را نکشته! او از قبل هم افسرده بوده! او از چی اذیت بوده، و چرا افسرده بوده؟ البته نمی‌خواهم به چرایی پاسخ دهم، چون هیچ اطلاعی ندارم. حتی والاس هم نمی‌شناختم. اما مرگ او برای من واقعا سوال برانگیزه! نویسنده‌ای که در سخنرانی در دانشگاه که از فلسفه زندگی می‌گوید، و بر این عقیده است که نباید فقط خودمان را در زندگی ببینیم [خودبزرگ‌بینی] و اطرافیانمان هم ببینیم. و با آگاهی زندگی کنیم. اما او درصورتی چنین سخنرانی داشته، که خودش، خودکشی می‌کند.

🔟/۱۰
فصل اول در مورد سخنرانی است که او در دانشگاهی برای فارغ‌التحصیلان ایراد می‌کند. به‌نظر من این فصل واقعا معرکه بود. از نگاهی که والاس به اطراف و زندگی‌اش داشت، لذت بردم. اون با هوشمندی، نقد بزرگی بر خود‌محوری انسان‌ها داشت و آن را تقبیح کرده بود. در جایی این را با یک مثال توضیح می‌دهد: "در تجربه آنی من از زندگی همه چیز این باور را در من تقویت می‌کند که مرکز مطلق جهان من هستم. ما خیلی کم از این خودمحوری غریزی و بدوی حرف می‌زنیم چون برای جامعه نفرت‌انگیز است اما تقریبا در مورد همه ما _در اعماق وجودمان_ صادق است. جزو تنظیمات کارخانه‌ای ماست، از بدو تولد روی سخت‌افزارمان حک شده. بهش فکر کنید: هیچ تجربه‌ای نبوده که شما مرکز مطلق آن نباشید."
او در این فصل تلاش کرد که به دانشجویان بگوید که دنیا فقط خودمحوری نیست، باید عشق و محبت هم داشته باشیم. و همچنین یاد بگیریم که فکرمان به دست خودمان باشد. و این خودمان باشیم که چه چیزی انتخاب می‌کنیم. و بعدش هم به این اشاره می‌کند که چیزهایی بپرستیم که فانی و دسته‌دوم نباشند.

۱۰/8️⃣
فصل دوم، جستاری در مورد حادثه ۱۱ سپتامبر است. او سراغ دلیل اینکه چرا مردم روز بعد از حادثه، همه تلاش می‌کنند که پرچم آمریکا را در خانه خود نصب کنند، می‌رود. و بعدا هم زمانی را روایت می‌‌کند که می‌فهمه که این حادثه رخ داده است. نگاه همسایه‌ها به این حادثه و چه غمی که آنها را فراگرفته بوده.

۱۰/7️⃣
فصل سوم، جستاری در مورد لابستر‌خوریه. او به عنوان خبرنگار به جشنواره می‌ره تا درمورد جشنواره جستار بنویسد. او در جستار خود، به چرایی جشنواره لابسترخوری می‌پردازه و همچنین به یک سوال اخلاقی در مورد نحوه پخت لابستر‌خوری. [آخه، لابسترها رو زنده زنده می‌پزند. آن موجود زنده را در قابلمه می‌گذارند، البته با آب، و بعد هم زیر آن را روشن می‌کنند تا زنده زنده پخته شود. چون بر این باورند که اینگونه لابستر تازه است!] نصف جستار در باب همین بحث نحوه پختن لابستر است. اگرچه که در مورد جشنواره هم به‌خوبی می‌نویسد. و نگاه دقیقی هم دارد.
او نگاه خودش را در مورد جشنواره (بعداز تلاش برای اینکه توضیح دهد که چرا لابسترها را زنده می‌خورند، و آن را به‌گونه‌ای نقد می‌کند) اینگونه بیان می‌کند: "حقیقت این است که اگر شما -شرکت کنندگان جشنواره- به خودتان اجازه بدهید تا فکر کنید که لابسترها هم‌ممکن است رنج بکشند و ترجیح می‌دهند نِکشند، جشنواره لابستر مِین کم‌کم رنگ و بوی چیزی شبیه به جولانگاه‌های رومی یا شکنجه‌گاه‌های قرون‌وسطایی به خود می‌گیرد."

۱۰/5️⃣
فصل چهارم هم جستاری در مورد مسابقه فدرر با نادال است. او به مسابقه می‌رود و به تفاوت دیدن مسابقه از داخل تلویزیون و از داخل زمین ورزشگاه می‌پردازد. و همچین به قدرت فدرر در تنیس و سختی‌های این ورزش و چگونگی قدرتمندی فدرر در این ورزش.

⏺️در نهایت، از هر ۴ فصل لذت بردم، و کلا تصمیم گرفتم که بیشتر جستار روایی بخوانم. و خیلی خوشحالم که نشر اطراف به سمت جستار روایی رفته است، و کتاب‌هایی در این باب چاپ کرده است. از نشر اطراف واقعا ممنونم🌱

🏷شما چه کتاب‌هایی در قالب جستار روایی خوانده‌اید، و چه کتاب‌هایی در این قالب پیشنهاد خواندن می‌دهید؟ 
این کتاب را خوانده‌اید؟ اگر آره، نظر شما در باب جستار‌های والاس چیه؟

پایان...
      

5

        به نام خدا
فراتر از هیولا و قدیس: دیکتاتورها را باید در دوره زمانی‌شان شناخت/دیکتاتور‌ها چگونه کیش شخصیت خود را تقویت می‌کنند؟

⚫️قرن بیستم، یکی از قرن‌های مورد توجه من نسبت به دیگر قرن‌ها بوده است. قرن ۲۰، قرنی که نظام فکری و سیاسی لیبرال-دموکراسی با مشکلات، چه در درون خود و چه در بیرون اردوگاه خود مواجه شده بود. دموکراسی یکی از نظام‌های سیاسی پرطرفدار قرن ۲۰ شده بود، و کشورهای دموکراسی سعی زیادی می‌کردند که آن را گسترش جهانی بدهند، و دمو‌کراسی را به جهانیان، بالخصوص کشورهای جهان سوم هدیه بدهند! اما جنگ جهانی اول که رخ داد، یک سوال بزرگی را ذهن پژوهشگران و فیلسوفان زیادی به خود مشغول کرد. مگر کشورهای لیبرل_دموکراسی هم با خود می‌جنگند! آنها که جهان سوم نیستند و کشورهای پیشرفته، از منظر اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و... بوده، اما الان با خود درگیر جنگ شدند! لیبرال-دموکراسی با بحران دسته و پنجه نرم می‌کرده، و الان در درون خود کشورهای اروپایی ایدئولوژی فاشیستی و نازیسم، سر در برآورده و کشور اروپای شرقی هم که سودای گسترش کمونیسم جهانی را دارد، و دقیقا در مقابل نظام سیاسی دموکراسی قرار داشته است. این زنگ خطر بزرگی برای کشورهای لیبرال-دموکراسی بوده است. آنها که با رنسانس و استعمارگری، پیشرفت کرده بودند، و دنیا را می‌خواستند با اندیشه لیبرال-دموکراسی یکپارچه کنند، الان با مشکل مواجه شدند. 

⚪️آری قرن بیستم، قرن ناگواری برای نظام سیاسی دموکراسی بود. کشورهای متفاوت و زیادی می‌خواستند که بر روی پای خود بایستند و ایدئولوژی مخصوص خود را داشته باشند. آنها نمی‌خواستند که ‌کشورهای انگلیس، فرانسه، آمریکا و دیگر کشورهای لیبرال، بر سیاست داخلی آنها، دخالت کنند. آنها از سیاست‌های لیبرال، بهتر بگویم، از کشورهایی که سردمدار لیبرال بودند خسته شده بودند. و حالا با جنگ جهانی اول، و معاهده تحقیر و زور، ورسای که توسط کشورهای متفقین بر کشورهای شکست‌خورده تحمیل شد، غرور مردم کشورهای شکست‌خورده را خورد کرده بود. کشور آلمان از این نمونه کشور‌ها بود. و حالا هیتلر با به قدرت رسیدن و برپا کردن ایدئولوژی نازی، سعی داشت تحقیری که آلمان در جنگ جهانی اول شده است را با یکپارچه کردن، و قدرتمند کردن کشورش، [حالا چه با زور و سرکوبگری و چه با کیش شخصیت] پاسخ دهد. این یک خطر بالقوه‌ای برای کشورهای لیبرال بود. 

⚫️فقط آلمان که در جنگ جهانی اول شکست‌خورده بود، نبود. ایتالیا، کشوری که در جنگ جهانی اول، در کنار متفقین جنگید هم سعی داشت با علم کردن ایدئولوژی فاشیسم، بر روی پای خود بایستد و کشورش را به اوج قدرت برساند. کشورهای کمونیستی که در خارج دستگاه لیبرال بود هم سعی می‌کردند با علم کردند ایدئولوژی کمونیستی، کشور خودشان را به پیشرفت برسانند و در مقابل کشورهای لیبرال مقابله کنند و ایدئولوژی خودشان را بر جهان غالب کنند. مانند کشورهای کمونیستی؛ شوروی، چین، کره‌‌شمالی، رومانی و اتیوپی. اگرچه که همه این کشورهای کمونیستی همه یک‌شکل عقیده نبودند، ولی درمقابل کشورهای لیبرال عرض‌اندام می‌کردند.

⚪️مقدمه طولانی شد، اما هنوز یک نکته دیگری مانده است. شاید دیدگاه بنده که می‌خواهم در ادامه بیان ‌کنم، مورد بحث باشد، و حتی اینکه نقدهای فراوانی در بابش‌ بشود، و این از دید من یک موضوع طبیعی است. درسته که نظام فکری و سیاسی لیبرال-دموکراسی در قرن ۲۰، توسط نظام‌ فکری و سیاسی متفاوتی به چالش کشیده شد، که از همه مهمتر نظام فکری چپ کمونیست بود. اما او توانست از دل بحران، با سرافرازی بیرون بیاید. و فروپاشی شوروی در سال ۱۹۹۱ میلادی، اوج این پیروزی بود. نظام لیبرال-دموکراسی توانست بحران‌های بزرگی که در قرن ۲۰ به‌وقوع پیوست، و نظام فکری‌ و سیاسی‌ بهش خدشه وارد شد، و مورد سوال پژوهشگران زیادی، اما او همانطور که گفتم پیروز شد. الان لیبرال-دموکراسی یک نظام فکری و سیاسی‌ مورد رجوع‌ زیادی است که کشورهایی حتی در آن نظام سیاسی‌شان نظام دموکراسی نیست، ادعا می‌کنند که بر اساس نظام سیاسی دموکراسی حکومت می‌کنند و سعی می‌کنند که با آوردن واژه دموکراسی، برای خود یک مشروعیتی ایجاد کنند! 

⚫️پس الان، نظام سیاسی دموکراسی یک نظام پذیرفته شده‌ای در سطح جهان است. و نوشتن کتابی مانند آداب دیکتاتوری و تقبیح و ترسناک شمردن آنها یک کار رایجی است که امروزه ما با آن رو‌به‌رو هستیم. آنها با دستگاه پروپاگاندا بزرگی که دارند، دیکتاتور‌های قرن ۲۰ را ترسناک توصیف می‌کنند. آنها را انسان‌هایی مطرح می‌کنند که انگار لولوخورخوره‌اند! اگرچه که بیشتر دیکتاتورها سقوط کرده‌اند و الان فقط یک اسمی ما از آنها به‌یاد داریم، البته در کنار واژه‌های بد. اما این اوج بی‌انصافی است که ما شرایط و اوضاع آن زمان را نگاه نکنیم! سوال بزرگی که باید هر خواننده با خواندن این کتاب باید به ذهنش بیاید، که اصلا چرا آنها، آن‌هم در قرن بیستم مانند قارچ رشد کنند؟ و جالبیش هم این است که اکثر آنها هم در مقابل نظام فکری و سیاسی لیبرال-دموکراسی بوده است. حتی هيتلر و موسولینی که در اروپا بوده‌اند و چه دیکتاتور‌های کمونیست!؟ آره، بنده نمی‌خواهم کارهای خشن و دور از انسانیت آن دیکتاتور‌ها را بشویم و آن‌ها را سفید کنم، ولی برای من مسئله این است که پرداختن به دیکتاتور‌ها، بدون پیش‌زمینه شرایط اجتماعی و سیاسی آن‌زمان بسیار گمراه‌کننده خواهد بود. باید به چرایی رشد این دیکتاتور‌ها اندیشید. بله، درسته که الان نظام دیکتاتوری بد شمارده می‌شود و در قرن حاضر هم کمتر دیکتاتوری را ما می‌بینیم که وجود داشته باشد، به‌غیر از کشور کره شمالی. اما این نظام لیبرال-دموکراسی غالب و پیروز امروزه است که دارد آن دیکتاتور‌های قرن ۲۰ روایت می‌کند. همانطور که دوست دارد هم روایت می‌کند. و او را هم پیروز می‌دانم. مقدمه‌ام زیاد طولانی شد، اما مورد‌نیاز دیدم که مطالبی را بنویسم. الان هم به محتوای کتاب خواهم پرداخت...


⚪️سوالی که نویسنده می‌خواست در این کتاب با پژوهش و تحقیقی که انجام داده بود، به آن پاسخ دهد این بود که دیکتاتور‌ها چگونه می‌توانستند رشد پیدا کنند و بعد چگونه توانایی این را داشتند که حکومت کنند؟ در صورتی که توده‌های مردم برای دیکتاتور‌هاشون در آن زمان هورا می‌کشیده‌اند و دیکتاتور‌هاشون را تشویق می‌کردند! نویسنده به دو پاسخ برای سوال خود دریافت کرد، یکی اینکه دیکتاتورها با ایجاد ترس و وحشت مردم را ساکت می‌کردند و با کیش شخصیت خود آنها را به طرفداری خود می‌کشاندند. دیکتور، نویسنده کتاب در این کتاب با معرفی هرکدام از دیکتاتور‌های مطرح شده، سعی کرده با منابع زیادی که وجود داشته است، به پاسخی که رسیده بود، الان استدلال و شواهد تاریخی بیاورد تا کیش شخصیت دیکتاتور و قدرت وحشت آنها را به مخاطب تبیین کند.

⚫️سوالی که برای مخاطب شاید در خواندن این کتاب باهاش برخورد کند، این است که اصلا کیش شخصیت چگونه شکل می‌گیرد؟ دیکتاتور با چه ابزارهایی و با چه نیرویی، کیش شخصیت خود را ارتقا می‌دهد؟ چقدر ترس و وحشت در ارتقای کیش شخصیت دخیل بوده‌ است؟ آیا فقط کیش شخصیت برای ادامه دیکتاتوری کافی بوده است؟ یا روش‌های دیگه‌ای هم نیاز بوده است؟

⚠️برای پاسخ به سوالات، من سراغ تک تک دیکتاتورها نمی‌روم، تا به پاسخ برسم. بلکه موارد موجود را به ۳ بخش تقسیم کردم و آنها را مطرح می‌کنم و برای هرکدام از بخش‌ها، از نمونه‌هایی که وجود بوده‌ است و دیکتاتور‌های که از آنها استفاده کرده‌اند و در کتاب بوده‌اند، استفاده می‌کنم.


⬅️برای شما، با شما. دیکتاتورها خود را از جنس مردم معرفی می‌کنند!➡️

⚪️بخش اول. دیکتاتور‌ها برای اینکه کیش شخصیت خود را تقویت کنند این ایده را رواج می‌دادند که آنها از جنس مردم و در دسترس مردم هستند. هر ۸ دیکتاتور‌هایی که در کتاب از آنها نام‌برده شده است. ما این روش را می‌بینم که دیکتاتور از آن استفاده می‌کند. او تلاش می‌کند که خودش را نه یک حاکم، بلکه از نوع مردم بداند. اقداماتی که انجام می‌دهد، با شعار مردم انجام می‌دهد. حتی تصفیه‌هایی هم که انجام می‌دهد، برای مردم انجام می‌دهد. هدف و رسالت خودش را خوشحالی مردمانش مطرح می‌کند. او با ابزارهایی که بعدا به آنها اشاره خواهم کرد، این شعار را در طول زمان دیکتاتوری‌شان نگویم، اما در اوایل و اواسط دیکتاتوری‌شان همیشه توسط آنها گفته می‌شود. 
در ادامه مثال‌هایی از آنها را می‌گویم:
"به‌روایتی موسولینی بیش از نیمی از وقتش را صرف مديريت تصویر خودش می‌کرد. به گفته خود او 'هربار شهروندی از دورافتاده‌ترین روستاها، برای من تقاضایی فرستاده پاسخی دریافت کرده.'"
"استالین بهترین استفاده را از نقصان‌هایش کرد و درحالی که دیگران پیوسته می‌خواستند در مرکز توجه باشند، خودش را خدمتکار متواضعی نشان داد که پیوسته به فکر ارتقای خیر عمومی است.
استالین خودش را یک پرکتیک توصیف می‌کرد، کسی که مرد عمل بود نه شارح انقلاب."
"مائو فرزند فقیر وطن بود که، با قدرتِ اراده و غرور بسیار، خودش را بالا کشیده و مصمم بود برای هم‌وطنان تحقیر‌شده‌اش بجنگد."
"کیم ایل سونگ خودش را به بی‌شمار کارگر و روستایی نشان داد و از خود افسانه‌ای زنده ساخت: شنونده بود، همیشه دلواپس رفاه مردمش بود و با دقت از زندگی‌شان می‌پرسید، هنگام بازدید از خانه و خانواده‌هایشان یادداشت‌برداری می‌کرد، هدایایی می‌بخشید، کارگران برایش نامه‌هایی می‌نوشتند و از رهبری او تشکر می‌کردند. او نیز به آنان پاسخ می‌داد و دستاورد‌هایشان را تبریک می‌گفت."
در این نمونه‌ها ما دیدیم که دیکتاتور‌ها، اینگونه خود را توصیف می‌کنند که آمده‌اند تا برای مردم خود خدمت کنند. و برای این‌که تصویر خود را عملی کنند، در بین مردم می‌رفتند، نامه‌های مردم را پاسخ می‌دادند، خودشان را مرد عمل توصیف می‌کردند بازدیدهای میدانی زیادی در کشور خود می‌رفتند. آنها برای بقای خود، مردم زیادی می‌کشتند، تصفیه‌های خونینی انجام می‌دادند، و همه‌ی اینها را به‌خاطر مردم انجام می‌دادند! 


⬅️میراث تاریخ، حامی ملت./خیابان‌ها صحنه‌ی اقتدار➡️

⚫️بخش دوم. دیکتاتورها خودشان را از نسل تاریخ معرفی می‌کرده‌اند و خود را یک ملی‌گرا می‌دانستند که در مقابل دشمنان خارجی ایستاده است. و او برای اینکه در مقابل دشمن بایستد نیاز به ارتش ملی داشت. البته آنها برای اینکه عواطف توده‌های مردم را تحریک کنند، خود را از نسل تاریخ کشور می‌دانستند، و همچنین آنها آمده‌اند که یک کار مهم و ناتمامی را تمام کنند. باستان‌گرایی و ملی‌گرایی خیلی در بین دیکتاتورها و مردم رایج بوده است.
مثال‌هایی در ادامه ذکر کرده‌ام:
"موسولینی که هنوز در میلان بود می‌خواست اسطوره‌ی رژه به سوی رم را بازآفرینی کند و کرد."
"استالین فقط رهبر حزب نبود. او عملا رئیس کمونیست اینترنشنال بود و باید مسیر انقلاب پرولتری جهانی را نشان همه می‌داد."
"چائوشسکو ژست قهرمانی نترس را به خود گرفت، مردی که جرئت کرد جلوی اتحاد جماهیر شوروی بایستد. او علاوه بر اینکه یک کمونیست بود، اما یک ملی‌گرا هم بود."
"مهمترین روز تقویم انقلابی روز انقلاب بود که به آن روز ملی نیز می‌گفتند و از قضا با روز دوم تقویم اتیوپیایی هم‌زمان بود و مصادف با ۱۱ یا ۱۲ سپتامبر می‌شد."
انتخاب یک روز که مردم در آن روز راهپیمایی کنند یا اینکه اون روز را گرامی بدارند، یک چیز رایجی بود بین تمامی دیکتاتورها. دیکتاتور‌ها در آن روز، بسیار تا بسیار پروپاگاندا می‌کرد تا مردم را در آن روز در خیابان جمع کنند، و بعد هم خودش بیاد بین مردم سخنرانی کند. بعداز اینکه هم روز تمام شد، دستگاه‌های پروپاگاندای دیکتاتور‌، من جمله رادیو، روزنامه و تلویزین سعی می‌کردند این اقتدار را بین تمام مردم جامعه نشان دهند. این نمایش اقتدار و مشروعیت دیکتاتور‌ بود که پول زیادی برای هرچه باشکوه‌تر آن پرداخت می‌کرد.
"اما همه‌شان دقیقا می‌دانستند چه کار بکنند و چه بگویند. چراکه مطبوعات و رادیو و تلویزیون، بعد از هر تجمع بزرگ در پکن، این جمله‌ی کلیدی را هزاران بار تکرار کرده بودند: (امروز من شادترین انسان جهانم. من رهبر بزرگمان. صدر مائو را دیده‌ام.)"
در اینجا ما دیدیم که برای اینکه وقتی مردم بخواهند به تجمع یا همان راهپیمایی حضور داشته باشند، روزنامه‌ها و دستگاه پروپاگاندا دیکتاتور از روزهای قبل مردم را آماده این تجمع می‌کنند و مردم می‌دانند که در آنجا چی بگویند و چکار بکنند.


⬅️آنچه دیکتاتور‌ می‌خواهد، حقیقت دیکته شده است!➡️

⚪️بخش سوم و آخر. دیکتاتور‌ها برای اینکه بتوانند افکار مردم را تغذیه کنند از ابزارهای جدیدی مانند، تلویزیون، رادیو و روزنامه‌ها استفاده می‌کردند. در همه کشورهای دیکتاتور‌ی، همان‌طور که در این کتاب اشاره شده است، همه ابزارهای ارتباطی بدست حکومت بود، و تقریبا هیچ خبرگزاری مستقلی در آنجا وجود نداشت. تمام آنها تحت کنترل دیکتاتور‌ و حزب بود. افکار عمومی نیاز داره که بتوانند شرایط موجود را تحلیل کنند، و همچنین بتواند بپذیرد که کارهای دیکتاتور‌ به نفع مردم است. دیکتاتور‌ از این ابزارها برای مهندسی کردن افکار عمومی استفاده می‌کردند. هیتلر حتی در حکومت خود وزیر پروپاگاندا داشت و گوبلز نقش مهمی در ایجاد کیش شخصیت هیتلر داشت. [پیشنهاد می‌دهم در این زمینه فیلم پیشوا و گوبلز را تماشا کنید]. فقط هیتلر هم به این موضوع پی‌نبرده بود و اکثر دیکتاتورها برای خود یک نهاد و فردی داشتند که بتوانند هوشمندانه و خلاقانه دیکتاتور را به‌گونه‌ای به مردم معرفی کنند که ناجی آنهاست. در ادامه به بخشی از این موارد که در کتاب اشاره شده است، اشاره می‌کنم:
"چائوشسکو معمولا از طریق سازمان پروپاگاندا و تحریک افکار عمومی تمام جزئیات مربوط به خودش را تایید می‌کرد، حتی تیتراژ آنها را. اختصاص بودجه‌های سخاوتمندانه روال معمول بود."
"این سازمان(اداره مطبوعات)، مانند همتای آلمانی‌اش، دستورالعمل‌های روزانه‌ای را برای سردبیران منتشر می‌کرد و به آنان توضیح می‌داد که چه چیزهایی را باید بگویند و چه چیزهایی را نباید.[درباب موسولینی نوشته شده است.]"
"گوبلز در جایگاه وزیر پروپاگاندا و روشنگری، به‌طور خستگی‌ناپذیری روی کیش شخصیت پیشوا کار کرد.
گوبلز مطبوعات را زیر نظر داشت و پیام تمام روزنامه‌ها یکسان بود و غالب آن تعریف و تمجید اغراق‌آمیز از پیشوا بود."
"تلویزیون تنها یک کانال و فقط دو ساعت در روز برنامه داشت. نیمی از برنامه‌ها به فعالیت‌ها و دستاوردهای چائوشسکو اختصاص داشت."
حتی دیکتاتورها از خیابان‌ها و جاهای مهم کشور که پر تردد بود هم استفاده می‌کرده‌اند. آنها در جاهای مهمی بلندگوهایی نصب می‌کردند، که هم اعلامیه‌ها را پخش می‌کردند و هم سخنرانی‌های دیکتاتور. و همچنین برای اینکه شور و شوق مردم را نسبت به کشور و دیکتاتور زیاد کنند، سرودهای انقلابی هم می‌خواندند.
"بلندگوهایی در جاهای مهمی نصب بودند و سروده‌های انقلابی خوانده می‌شد."
"ستون‌هایی برای نصب بلندگو در شهرها علم شد و در شهرهای کوچک هم بلندگوهای سیار نصب کردند."



⚫️البته کیش شخصیت تنها روش جذب مردم به حکومت نبود، آنها فقط با این ابزار حکومت خود را پیش‌نمی‌راندند. دیکتاتور‌ها از زور و نیروهای نظامی خود بسیار تا بسیار استفاده می‌کردند. در کتاب بارها اشاره شد که اگر مردمی مخالف دیکتاتور‌ باشد، مساوی است با مرگ. اگر مردم عکس رهبر خود را در مغازه نصب نکنند، از کار محروم می‌شوند. اگر مردم در راهپیمایی‌ها و تجمعات شرکت نکنند، زندانی می‌شوند. درسته دیکتاتور‌ها از کیش شخصیت خود استفاده می‌کردند، اما فقط کیش شخصیت کافی نبود. باید یک ابزار دیگه‌ای هم وجود داشته باشد (مانند نیروهای نظامی و دستگاه‌های سرکوب)، تا دیکتاتور‌ را محبوب خود کند. حتی در بعضی از حکومت‌های دیکتاتور‌ی، مانند مائو، مردم را در جامعه تقسیم‌بندی کرده بودند! تا اینکه بتوانند طرفدارهای بیشتری برای خود جذب کنند، و اگر هم افرادی بوده باشند که از حکومت ناراضی باشند، آنها را از بسیاری از حقوق‌های شهروندی محروم کنند.
"مردم یا خوب یا متزلزل یا متخاصم بودند. برچسب طبقه تعیین‌کننده‌ی میزان دسترسی فرد به غذا، آموزش، مراقبت‌های پزشکی و شغل بود."
البته این گفته‌ها تمام روش‌ها و ابزارهای که حکومت‌های دیکتاتور‌ استفاده می‌کنند، نیست، اگر بخواهم تک به تک در این یادداشت آنها را بنویسم، یادداشت از آنچه هست، طولانی‌تر می‌شود. و حوصله سر بر می‌شود. 

⚪️در نهایت بگویم که این کتاب را یک کتاب مفید می‌دانم، و پیشنهاد می‌دهم که اگر به تاریخ یا سیاست علاقه دارید، آن را مطالعه کنید. اما بدانید که نوشتن چنین کتاب‌هایی، توسط دستگاه پروپاگاندا دموکراسی نوشته و تبلیغ می‌شود. آنها سعی می‌کنند که هر حکومتی غیر از دموکراسی را بد و اَخ بشمارند. اما نمی‌توان خشونت‌هایی که دیکتاتور‌ها انجام داده‌اند را نادیده گرفت. 

❓️❔️به نظر شما، دیکتاتورها دیگه از چه ابزارهایی برای ارتقای کیش شخصیت خود استفاده می‌کردند؟ آیا حکومت دیکتاتوری از دیدگاه شما بد است؟
اگر فیلمی در مورد دوران دیکتاتوری دیده‌اید، خیلی خوشحال می‌شوم که به بنده معرفی کنید.🌱🙃

پایان...
      

1

        به نام خدا
در میان 'چیزها' به دنبال جستجوی آرامش!

⚫️چیزها نام عنوان کتابی از نویسنده فرانسوی ژرژ پرک است. این کتاب یک رمان کوتاه از داستان یک زوج در دوران سال‌های ۱۹۶۰ نوشته شده است.

⚪️یک زوج فرانسوی جوان که حدود ۲۰وخورده‌ای سن دارند. ژروم و سیلوی این زوج جوان رمان هستند. ژرژ پرک در این رمان، خلاقانه به دنیای این دو زوج جوان می‌رود و زندگی آن‌ها را روایت می‌کند.

⚫️داستان از همان صفحات اول با خیال‌پردازی این دو زوج شروع می‌شود. آنها دارند خانه‌ای را تصور می‌کنند که پر شده است از وسایل لاکچری، از فرش مخملی روشن تا یک جفت تیغ ریش‌تراش انگلیسی با جلد چرمی سبز رنگ و از زیر سیگاری‌های یشم سبز تا آیینه‌ای مستطیلی درون قالبی از چوب ماهون. و همچنین خانه‌ای بزرگ و دارای اتاق‌های فراوان. از همان اول و بخش اول داستان ما با خیال‌ها و آرزوهای این دو زوج آشنا می‌شویم. اما این فقط در بخش اول تمام نمی‌شود. نویسنده در سراسر کتاب، خواننده را به خیالات این دو زوج می‌برد که دنیایی از پول و ثروت و دارایی و خوشبختی، مضمون‌ این رویاها است. شاید اغراق نکرده باشم که بیش از نیمی از داستان همین تخیلات و آرزوهای این دو زوج فرانسوی است.

⚪️ژرژ پرک در این رمان خواننده را با واقعیت اجتماعی و اقتصادی دهه ۱۹۶۰ آشنا می‌کند. دهه‌ای که مصرف‌گرایی و شی‌گرایی در اروپا رونق گرفته است. واقعیت این داستان فقط در اون دهه و آن کشور ایستا نمانده است، بلکه با خواندن آن در دهه حاضر، آن را درک می‌کنید و فضای داستان برای خواننده ناآشنا و نامملوس نیست. زندگی ژروم و سیلوی فقط یک داستان قدیمی نیست، بلکه یک سبک زندگی است که هنوز هم زنده و وجود دارد. منشأ آن چیزی هم نیست جز سرمایه‌داری و مصرف‌گرایی.

⚫️کتاب به دو بخش اول و دوم تقسیم می‌شود. بخش اول به شرایط زندگی این زوج جوان و دوستانشان و همچنین به آرزوهایی که در سر می‌پرورانند می‌پردازد. آنها از زندگی و کار خود ناراضی هستند، و فقط به آروزهای خود دلخوش کرده‌اند. روزی بیاید که آنها ثروتمند باشند و خانه‌ای پر از وسیله‌های لاکچری. در بخش دوم آنها برای فرار کردن از این وضعیت تصمیم به مهاجرت می‌گیرند. آنها فکر می‌کنند که اگر از فرانسه بروند و به جای دیگه‌ای از اروپا ساکن بشوند، شرایطشان بهتر خواهد شد. و این تصمیم خود را نیز عملی کردند.

⚪️داستان حول محور ژروم و سیلوی است‌. نویسنده سعی می‌کند که به دنیای ذهنی و خواسته‌های آنها برود. در چند صفحه هم به دوستانشان می‌پردازد، اما عمیق نمی‌شود‌. به روابط آنها را با همدیگر می‌پردازد. دوستانی که بیشتر شب‌ها کنار هم هستند و مشغول صحبت هستند. به سینما می‌روند و در مورد فیلمی که با همدیگر دیده‌اند صحبت می‌کنند. یا داخل خانه‌های همدیگر غذا می‌خوردند، یا اینکه با هم بیرون می‌رفتند و غذای ساده‌ای می‌خوردند. ارتباطی هم که داشتند حول و حوش پول می‌چرخید. و ارتباطی عمیق با یکدیگر نداشتند، به یک تلنگری فرو می‌ریخت. نویسنده یک ضعف بزرگی که در اینجا داشت، کارکتر‌هایی که به عنوان دوست این زوج بودند را بیشتر به‌شان نپرداخت. و خواننده با آنها نمی‌تواند انس بگیرد. در یک جایی آن‌ها را وابسته به یکدیگر نشان می‌داد، و جای دیگری هم این‌گونه نبود. و به اینکه چرا رابطه‌شون اینگونه می‌شد، واضح و شفاف نپرداخته بود. نویسنده بیشتر تاکید به چیزهایی داشت که داشتند، تا اینکه رابطه‌‌ای که داشتند.

⚫️ژروم و سیلوی زوج جوانی بودند که مشغول به کار آمارگیری اجتماعی بودند. کاری که بیشتر با مردم سر و کار داشت. می‌بایست از مردم سوالاتی بپرسند و جواب‌هایی که مردم می‌دهند، آنها یادداشت کنند. این کار درآمد زیادی نداشت. و نمی‌توانست به آرزوهایی که در سر می‌پروراندند، برسند. آنها برای اینکه زندگی خود را بهتر کنند و به آرزوهایی که داشتند برسند، فقط خیال پردازی می‌کردند. و زندگی‌شان تحت تاثیر چیزهای اطرافشان بود. این چیزها چی هستند که اینقدر آنها را تحت تاثیر خود قرار داده‌اند؟ این چیزها چیزی نیست جز وسایل. از خانه تا ماشین، از لباس تا خوراکی و هزاران هزار وسایلی که وجود داشت، و این هم نتیجه‌ای جز رشد سرمایه‌داری نبود. تولید کنندگانی که وسایل تولید می‌کردند و برای این‌که خریدار داشته باشند دست به تبلیغات فراوان می‌زند و همچنین برای اینکه از رقابت با دیگر تولیدکنندگان عقب نیفتند، دست به تولید وسایل جدید می‌زدند. و این مردم بودند که در فشار این رقابت‌ها و تولید‌ها له می‌شدند. زندگی آنها تحت شعاع این وسایل‌ها بود. ژروم و سیلوی هم از این شرایط مبرا نبودند و آنها برای اینکه بتوانند وسایل‌‌ها را داشته باشند چاره‌ای جز خیالات شیرین نداشتند. درآمد آنها به اندازه‌ای نبود که بتوانند خیالات خود را به واقعیت تبدیل کنند. اگرچه که این دو زندگی متوسط و خوبی داشتند. آنها خانه داشتند. آنها لباس‌های خوب می‌پوشیدند و غذای خوبی هم می‌خوردند. اما سرمایه‌داری و بیماری مصرف‌گرایی نمی‌گذاشت که با داشته‌هایشان هرچند کم، خوش باشند.

⚪️نویسنده به‌خوبی توانست که بیماری مصرف‌گرایی را در این داستان به مخاطب نشان دهد. و چقدر این بیماری خطرناکه که زندگی را مختل می‌کند. آدم را ناراضی می‌کند، اگرچه که زندگی خوبی داری. آدم را به جایی می‌برد که فقط باید بخری، و این خرید هیچ وقت تمام نمی‌شه، بلکه آپدیت می‌شود. حالا اگر پول داشته باشی میتوانی خرید کنی، اگرچه که خب تو دیگه زندگی‌ات مساوی می‌شود با خرید چیزها و مادیات، حالا مشکل زمانی بغرنج می‌شود که مثل ژروم و سیلوی پول خرید این همه وسایل نداشته باشی و فقط اینجا باید خیال‌پردازی کنی و تصور کنی که وسایل‌ها را در کنار خودت داری. ژرژ پرک برای اینکه مشکل مصرف‌گرایی را عمیق‌تر نشان دهد، داستان زوجی را نوشته است که آنها زندگی معمولی دارند، و توان خرید وسایل ندارند، و تن به خیال‌پردازی و سراب آرزوهای داشتن آنها پرداخته‌اند، و همین زندگی‌شان را به‌جایی برده است که از آن ناراضی هستند. و در آخر می‌خواهند مهاجرت کنند، که شاید آنجا زندگی بهتری داشته باشند.

⚫️ژرژ پرک در جای جای کتاب به شرایط‌شان و مصرف‌گرایی اشاره می‌کند: "آنچه در خور وضع اقتصادی و منزلت اجتماعی‌شان بود همین بود. واقعیت زندگی آنها همین بود و جز این چیزی نبود. اما در کنار آن‌ها، گرداگرد آنها، در سرتاسر خیابان‌هایی که به ناچار رهگذرشان بود، کالاهای پرفریب و با این همه بس گرم و دل‌افروز عتیقه‌فروشان، خواربارفروشان و نوشت‌افزارفروشان‌ به چشم می‌خورد."
و
"پرتو ذوق و آرزوهای خویش را در کجا روشن‌تر می‌توانستند ببینند؟ مگر نه اینکه جوان و تا اندازه‌ای پولدار بودند؟ اکسپرس (یک مجله) همه جلوه‌های راحت و آسایش را به آن عرضه می‌کرد."
در اینجا به نقش مجلات می‌پردازد. مجلاتی که به نفع تولیدکنندگان و سرمایه‌داران نقش ایفا می‌کنند. ژروم و سیلوی برای اینکه حداقل آرزوها و خیال‌هایشان را ببیند مجله می‌خرند و نگاه به چیزهایی می‌کنند که در این مجله است که آنها دوست دارند که داشته باشند. اینگونه خودشان را راضی می‌کنند. 

⚪️ژرژ پرک البته به کمال‌‌گرایی که در نتیجه مصرف‌گرایی به‌وجود می‌آید هم در کتاب به خوبی نشان داده است. آنها علاوه بر اینکه خیال‌پردازی می‌کنند و دوست دارند چیزهای لاکچری بخرند، دست به اقدام هم نمی‌زنند و تن به چیزهای متوسط هم نمی‌دهند. یا اینکه یک چیز لاکچری بخرند، یا اگر هم نتوانند چیز لاکچری بخرند تن به چیزهای درحد متوسط هم نمی‌دهند. یعنی یا حتما باید داشته باشند یا اگر هم نمی‌توانند بخرند، پس نباید داشته باشند. "بنیاد فکرشان (همه یا هیچ) بود. کتابخانه یا از چوب بلوط باشد یا اصلا نباشد، و اصلا نبود. پس کتاب‌ها در دو ردیف قفسه‌بندی چوبی کثیف، آن هم دوپشته در گنجه‌هایی که هرگز به آن‌ها اختصاص نداشته، روی هم انباشته شده بود."

⚫️در آخر آنها برای اینکه از این شرایطی که فکر می‌کنند شرایط بدی است، عبور کنند، تصمیم به مهاجرت می‌گیرند. اما مهاجرت آن‌چیزی نبود که تصور می‌کردند. آن‌ها در آنجا نه‌تنها شرایط‌شان بهتر نشد، بلکه از شرایطی که در فرانسه هم داشتند بدتر شد. شرایط تونس و شهری که آنها آنجا زندگی می‌کردند، از فرانسه هم بدتر بود. حداقل فرانسه جاهای تفریحی داشت و پیشرفته‌تر از شهری بود که آن‌ها زیست می‌کردند. آن‌ها در شهر جدید با حقیقت روبه‌رو شدند. آنها در حدی پیش می‌روند که دیگه تجملات برایشان مهم نیست. "به‌ نظرشان چنین آمد که این تجمل، این آسایش، این فراوانی نعمت و این زیبایی حی و حاضر دیگر به آن‌ها مربوط نیست." برای آنها دیگه تجملات دیگران براشون مربوط و مهم نیست. در صورتی که قبلا اینچنین نبود. آن‌ها در شهر جدید مجبور شدند که بپذیرند. نه می‌توانند شرایطشان را بهتر کنند و نه اینکه این چیزها، چیز خاصی نیستند که فکر می‌کردند.

⚪️نویسنده، داستان این زوج را کمی تلخ تمام کرد‌‌. آخر داستان این زوج اگرچه که تلخ بود، اما تلنگری بود برای خواننده. این کتاب برای من یک تلنگر بزرگ بود. من‌ از این کتاب یادگرفتم که بیماری مصرف‌گرایی مساوی است با نابودی زندگی. 

🚫"ژروم و سیلوی دیگر آرزویی در خود سراغ نداشتند. جهان هر چه پیش آید خوش آید." 

⁉️به‌ نظر شما داشتن این "چیزها" قطعا می‌توانند برای انسان‌ها خوشبختی بیاورند؟ فکر کنیم که ژروم و سیلوی می‌توانستد این چیزها را بخرند و داشته باشند، آیا باز آنها از زندگی راضی بودند؟ یا ناراضی؟ نظر شما در این باره چیست؟ 

پایان...
      

7

        به نام خدا
لقمه‌‌ای از عصر استعمارگری

کتاب بسیار ساده نوشته شده بود. نویسنده در این کتاب سعی داشت که از اولین دوره استعمارگری که با عصر اکتشافات که توسط کريستف کلمپ گسترش یافت، و تا پایان استعمارگری که کشورهای تحت سلطه و قیومیت از زیر سلطه کشورهای استعمارگر استقلال یافتن را به صورت کوتاه و فشرده، رخداد‌ها و اتفاقاتی که رقم خورد را با مخاطب آشنا کند.

این کتاب و مجموعه تاریخ جهان، فکر کنم هدف نوشتاری‌شان این است که چشم‌اندازی هرچند کوتاه از تاریخ جهان را به مخاطب ارائه بدهند. و  با خواندن این کتاب این هدف را لمس کردم و تاحدودی هم موفق می‌دانم.

این کتاب را فقط به درد کسانی می‌دانم که هیچ اطلاعی نسبت به موضوع کتاب ندارند. و تصمیم دارند که یک آگاهی کمی نسبت به آن موضوع داشته باشند. 

کتاب بیشتر بدرد اطلاعات عمومی می‌خورد، تا یک کتاب تاریخی و تحلیلی. اگر هیچی از دوران استعمارگری اطلاعی ندارید بهتون پیشنهاد خواندن می‌دهم، چونکه اطلاعات بدرد بخوری بهتون اضافه می‌کند.

اما در آخر، نویسنده یک نتیجه مثبت از استعمارگری گرفت که به‌نظرم قابل فکر است. [ا‌کثریت کشورهای نواستقلال یافته‌ای که از ویرانه‌های امپراتوری‌های مستعمراتی سر برآوردند تصمیم به برقراری دموکراسی یا مردم‌سالاری گرفتند. شگفت آ‌ن‌که این نمونه‌ای از جنبه‌های آشکارا مثبتی بود که کشورهای استعمارگر به سرزمین‌هایی که زمانی تحت سلطه‌شان بود بخشیدند.] این‌ گزاره نیاز به بررسی و تحقیق و پژوهش دارد. آیا واقعا همانطور که نویسنده عقیده دارد، کشورهای استعمارگر، دموکراسی را به کشورهای که استقلال یافته بودند هدیه دادند؟ یا اینکه تحمیل کردند؟ آیا واقعا دموکراسی در کشورهای استقلال یافته نتیجه‌ای که در کشورهای دارای دموکراسی دارد، آنجا هم دارد؟ آیا نظام سیاسی دموکراسی با فرهنگ، نژاد، اجتماع و دین کشورهای استقلال یافته همخوانی دارد؟ و سوالات دیگه که باید بهش پرداخته بشود. 

پایان...
      

20

        به نام خدا
غرب اینگونه که دیدگاه [دکتر زیباکلام] است، غرب شد!

🔳چند روزی بود که مشغول مطالعه کتاب غرب، چگونه غرب شد؟ از دکتر زیباکلام بوده‌ام. ایشون در این کتاب یک دغدغه اصلی و بنیادی را برای خود دارد. ایشون در این کتاب می‌خواهد طرف دیگه‌ای از غرب را، که ما ایرانی‌ها کمتر در موردش شنیدیم صحبت کند البته با کمی غلو!. دغدغه او را ارزشمند می‌دانم، و ایشون را برای وقت و زمانی که برای نوشتار این کتاب صرف کرده‌اند را تشویق می‌کنم. اگرچه که ایشون این کتاب را به تنهایی نگارش نکردند و خواهر مرحومشان و دانشجویان علوم سیاسی هم در کنار دستشان بوده‌اند و دکتر را برای نگارش این کتاب یاری کرده‌اند.

🔲زیباکلام، فردی که در کشور، طرفداران و مخالفان زیادی دارد. مخالفان زیبا‌کلام با برچسب غرب‌زده، ایشون را تقبیح و موافقان‌شون با برچسب روشنفکر او را تشویق می‌کنند. بنده نه موافق صحبت‌های ایشون هستم و نه مخالف‌. من کاملا با دید انتقادی به پدیده‌های سیاسی و افراد سیاسی می نگرم و آنها را بررسی می‌کنم. با همین دید انتقادی هم این کتاب را مطالعه کرده‌ام، اما این موضوع به این معنی نیست که‌ بنده کتاب‌شان را خواندم تا اینکه به دنبال نوشتاری در کتاب باشم که ایشون را نقد کنم. خیر اینگونه نیست. بنده با وسواس این کتاب را خواندم و بسیار هم از این کتاب موجود چیزهایی یاد گرفتم، که قبلا نمیدونستم.

🔳اول از جلد و نام کتاب شروع می‌کنم. جلد کتاب با طرحی ساده و هوشمندانه طراحی شده است. کلمه غرب به‌گونه‌ای طراحی شده است که انگار مشخص نیست که کدوم نوشته غرب درست است. چندین غرب و با رنگ‌های مختلف توی هم لولیدند و اگر دقت کنید، بسیار سخت متوجه می‌شوید که غرب را با یک رنگ خاص پیدا کنید. اما وقتی کتاب را از خود دور نگه می‌دارید، با همه این لولیدن‌ها کلمه غرب کمی واضح می‌شود. فکر می‌کنم که این حرکت، به این معنی است که در مورد واژه غرب، بسیار نظرهایی هست ‌که هیچ کدامشان ما را به درستی با غرب آشنا نمی‌کند، و این تجمیع این نظرهاست که غرب شناخته می‌شود. جلد کتاب ما چگونه ما شدیم هم این‌گونه طراحی شده است. 
این برداشت از جلد، شاید خوشبینانه‌ترین برداشتی بود که من از آن کردم. چونکه دکتر زیباکلام در این کتاب. با یک اندیشه و یک ایدئولوژی به سمت غرب رفته است، و با همون اندیشه و فهم خود، غرب را به مخاطب می‌شناساند. بنده دیدگاه دکتر زیباکلام در این کتاب را، همانند غرب رنگ‌آمیزی شده جلد کتاب می‌دانم، که دیدگاه ایشون یکی از این رنگ‌ها است و یک نظر و دیدگاه را غالب کرده است.
به نظر بنده عنوان کتاب، غرب چگونه، غرب شد را با عنوان غرب اینگونه که دیدگاه من [زیباکلام] است، غرب شد. درست باشد. چونکه نوشتار ایشون در این کتاب، خالی از دیدگاه و عقیده‌شان نیست.

🔲بنده از این موضوع اصلا خُرده نمی‌گیرم. این موضوع که این کتاب، برداشت دکتر زیباکلام از غرب است، و شاید به قول مخالفین، دکتر غرب را در این کتاب ستایش می‌کند، من را برای خواندن این کتاب منصرف نمی‌کند. اگرچه که مخالفین ایشون هم زیاد غلو کرده‌اند، و اینگونه نیست که دکتر کاملا جانبدارانه این کتاب را نوشته‌اند. ایشون خواننده را با تاریخچه غرب و چگونه غرب شد آشنا می‌کند. اصلا چرا رنسانس شکل گرفت؟ چرا نیروی دریایی غربی‌ها پیشرفت کرد؟ چه فضایی در آن دوران از زمان در اروپا بوده که متفکران زیادی همانند قارچ از زمین بیرون می‌آمدند و نظریه‌پردازی می‌کردند؟ شیوه تولید اقتصادی اروپا چگونه بوده است؟ زیست اجتماعی و طبقه‌بندی مردم در آن زمان به چه شکل بوده است؟ حکومت به چه شیوه‌ای در قرون وسطی اعمال قدرت می‌کرده است، و مشروعیت خود را از چی می‌گرفته است؟ کلیسا چه نقشی داشته است؟ و چندین سوال دیگر که دکتر زیباکلام به آنها در این کتاب پاسخ داده است. 

🔳یک نقد اساسی و بزرگ و مهمی که این کتاب دارد، نداشتن منبع است. هیچ منبعی نیست که مخاطب بتوانند سقم و صحت مطالبی که ایشون در این کتاب نوشته است را بررسی کند. این موضوع، مهر تاییدی می‌زند که این کتاب، کتابی در رده کتاب علمی نیست. این مبحث باعث می‌شود که نقدهای زیادی به آن بشود، چونکه همانطور که گفتم نمی‌توان  به درستی یا نادرستی مطالبی که ایشون در کتاب به کار برده است، پی ببریم. اما باز این به این معنی نیست که مطالبی در کتاب نوشته شده است، همه تراوشات ذهن زیباکلام است، و این به این معنی باشد که همه مطالب‌ها، یا کاملا دروغ هستند و یا کاملا راست! اینجا حکم می‌کند که کسی که می‌خواهد این کتاب را بخواند، ذهن خود را از شناختی که به دکتر دارند خالی کنند، چه خوب و چه بد. و همچنین با عینک نقادانه این کتاب را بخواند.

🔲دکتر زیباکلام در مقدمه کتاب، چرایی نوشتار کتاب را بازگو می‌کند. او که استاد دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی است. از ناآگاهی یا جهل دانشجویان علوم سیاسی نسبت به غرب آگاه می‌شود. ایشون به‌خاطر اینکه این جهلی که نسبت به غرب خصوصا در دانشجویان علوم سیاسی و عموما افکار عمومی جامعه، وجود دارد، این کتاب را می‌نویسد. او دلیل این جهل را ایدئولوژی حاکم می‌داند، چونکه غرب ستیزی یکی از اصولی است که حاکمیت به دنبال آن است. و این موضوع، باعث شده است که نگاه ایرانی‌ها به غرب تحریف شده باشد. غرب مساوی شده است از جنایت، جنگ، خونریزی، استعمار، استثمار، زور، قدرت، دخالت، نفوذ و هرآنچه که واژه‌های بدی در سیاست به‌کار می‌رود.

🔳از همان مقدمه کتاب، خواننده از بطن و ریشه چرایی نوشتار این کتاب پی‌می‌برد. دکتر زیباکلام تلاش می‌کند که آن ور یعنی خوبی‌های غرب را با مخاطب آشنا کند. اگرچه که ایشون این موضوع را در همان مقدمه نهی می‌کند. اما زمانی که کتاب را شروع به خواندن کنی و تا اینکه تمامش کنی، به این موضوع پی می‌برید. ایشون تلاش دارد که پیشرفت‌های غرب و اینکه غرب چگونه به این پیشرفت‌های عظیم رسیده است، بازگو کند. اگرچه که از سیاهی‌های غرب هم یک گوشه چشمی اشاره می‌کند، اما ایشون آن را طبیعی می‌شمارد. درجایی از کتاب که به سفرهای دریایی و جنایت‌های اروپاییان می‌پردازد، در دفاع از این عمل می‌گوید: [درعین‌حال همه تغییر و تحولات عظیم در طول تاریخ بشر همواره با برخی از ناملایمات‌ و کاستی‌ها همراه بوده‌اند.] 

🔲دکتر زیباکلام در همان فصل اول پتک محکمی بر باورهای مخاطب از غرب می‌زند، و مخاطب را به یک شکاکیت بزرگی نسبت به باورهایی که تا به حال به غرب داشته است، فرو می‌برد. ایشون اسم فصل اول را ما و غرب: روایت یک کج‌فهمی تاریخی می‌گذارد. ایشون بر این باور است که ما تا الان یک روایت از غرب داشته‌ایم و این روایت یک روایت غالب در بین روایت‌های دیگه از غرب است. و این روایت موجود، یک کج‌فهمی و غلطی است که ما با اون غرب را می‌شناختیم. و ایشون در فصل اول به چرایی این کج‌فهمی می‌پردازد و تلاش می‌کند که روایت خود را، که به نظر خود، روایت درست است، بیان کند.

🔳دکتر زیباکلام بر این باور است که ما ایرانی‌ها زمانی با غرب آشنا شدیم که، جامعه ایران نسبت به جامعه غرب عقب مانده بود. و حالا، ایرانی‌ها در این عقب‌ماندگی که نسبت به اروپا داشت، تلاش کرد که به غرب نزدیک بشود، تا آن هم همانند غرب به پیشرفت و ترقی برسد. یعنی مقامات و نخبگان ایرانی در پاسخ اینکه حالا چه باید کرد، به دنبال الگو گرفتن از غرب بودند. پس ارتباط ایرانی‌ها با غرب از همان اول ارتباط نامتعادلی بود. البته باید اشاره کنم که دکتر زیباکلام منظورش از غرب، همان اروپای رنسانس است!

🔲زیباکلام اولین قدمی که ایرانی‌ها برای پیشرفت و غربی شدن برداشتند انقلاب مشروطه دانست. و اقدامات رضا شاه رو هم به سمت پیشرفت و ترقی دانست، و از او دفاع کرد. اگرچه که ایشون علاوه بر مزیت‌های حکومت رضا شاه گفته است، اما این به این معنی نیست که زیباکلام چشم خود را بر دیکتاتوری و خفقان دوران رضا شاه بسته است. 

🔳د‌کتر زیباکلام به دنبال منشاء چرایی اینکه غرب در ایران بعداز رضا شاه چرا دیگه مثبت نبود می‌رود. غرب بعداز رضا شاه دیگه همانند قبل مثبت نیست. و غرب مساوی شده است با سمبل فساد، ظلم، تباهی، استثمار، استعمار و در یک کلام منشا همه پلیدی‌ها. چرا اینگونه شد؟ دکتر زیباکلام یک جواب به این پرسش می‌دهد که منشاء اصلی این بدبینی به غرب است، مارکسیزم جواب او به این پرسش است. 

🔲خب طبیعی است که بعداز جنگ جهانی دوم و حتی قبل از آن، اندیشه‌هایی در همان اروپا قد علم کرد که مخالف لیبرال و دموکراسی بود. این عقیده مخالف برگفته از اندیشه‌های مارکس و انگلس بوده است. و حالا بعد از جنگ جهانی دوم و به قدرت گرفتن مارکسیت‌ها در روسیه، حالا لیبرال و دموکراسی یا کلی‌تر بگویم غرب، مخالف صددرصدی پیدا کرده بود. اندیشه‌های ضدغربی در سایه پرچم شوروی در جهان گسترش پیدا می‌کرد و بت غرب فرو ریخت. و شوروی در کشورهای ثالث، همانند ایران با نفوذ و ایجاد کردن احزابی هم عقیده خود، تلاش می‌کرد که در مسئولین و سیاست‌های اعمال شده کشور به نفع خود رقم بزند. حزب توده اولین حزب رسمی ایرانی بود که اندیشه‌ چپ داشت و از شوروی تغذیه می‌شد. و از دید زیباکلام سردمدار غرب ستیزی بود. 

🔳دکتر زیباکلام این جریانی که توسط حزب توده در ایران به وجود آمده بود را تا حدودی طبیعی می‌شمارد. چونکه آن زمان نظام بین‌الملل دوقطبی بود. یک طرف شوروی و شرق و یک طرف آمریکا و غرب. و این طبیعی بود که این دو کشور برای نفوذ خود در کشورهای ثالث تلاش کنند. اما تعجب و سوال ایشون بر این بود که، چطور می‌شود بعداز ۸۰ سال از منحل شدن حزب توده و ۵۰ سال از فروپاشی شوروی، هنوز اندیشه‌های چپ در ایران قدمت دارد!؟ وی در طرح همین سوال، منشاء غرب‌ستیزی در ایران را جهان بینی حزب توده می‌داند، و بر این باور است که هنوز که هنوزه این جهان بینی در ایران وجود دارد. چندین دلیل می‌شمارد که یک دلیل آن را اینجا ذکر می‌کنم. ایشون اشاره می‌کند: [گفتمان غرب‌ستیزی اگرچه با مارکسیزم وارد ایران شد، اما یکی از شگفتی‌های تاریخ معاصر ما آن است که این گفتمان مورد استقبال که جای خود داشت، غرب‌ستیزی به‌تدریج در میان جریان‌های مذهبی رادیکال، مبارز و انقلابی در قالب یک تفکر و جهان‌بینی اسلامی بازتولید شد.] دکتر زیباکلام بر این عقیده است که اندیشه و تفکر مارکسیزم با اندیشه و تفکر اسلامی در ادامه مخلوط و یکی شده‌اند. و به همین دلیل است که غرب‌ستیزی که تفکر حزب توده بوده است، نه‌تنها ماندگار شده است، بلکه این عقیده توسط اسلام‌گرایان نیز بازتولید اسلامی شده است.

🔲زیباکلام همچنین معتقد است که هدف و خواسته انقلاب اسلامی، اصلا غرب‌ستیزی نبوده است. مردم انقلاب کرده‌اند که تا انواع آزادی داشته باشند، من جمله آزادی بیان. زیباکلام اینگونه بیان می‌کند که انگار اصلا مردم ایران به خاطر چپاول آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها در ایران و نفوذی که آنها داشتند، دست به انقلاب نزدند، و فقط به خاطر آزادی و حق و حقوق مردم بود که انقلاب کردند. و همچنین ایشون در ادامه غرب ستیزی با آمریکا ستیزی مبرای همدیگر می‌داند. و می‌گوید که ما می‌توانیم غرب‌ستیز باشیم، اما با آمریکا رابطه داشته باشیم. وی اصلا توجه به این ندارد که همان اندیشه‌ها و ایدئولوژی غرب مساوی است با آمریکا. ایشون در این کتاب تلاش زیادی می‌کند تا آمریکا را از دید مخاطب سفید کند. اینقدر پیش می‌رود که تخم تردیدی بر اقدامات خصمانه آمریکا می‌کارد و می‌گوید: در صحت و درستی بسیاری از آنچه ما بعد از انقلاب به آمریکا نسبت داده‌ایم، تردید‌های جدی وجود دارد. 

🔳این دیدگاهی که دکتر زیباکلام در کتاب بیان می‌کند، فقط عقیده ایشون است. ایشون برپایه دیدگاه خود چنین مطالبی را بیان می‌کند. ایشون اصلا برای اینکه حرف‌های خود را از لحاظ آمار و سند مکتوبی بیان کند، هیچ علاقه‌ای نشان نمی‌دهد. فقط دیدگاه خود را می‌گوید، و همچنین معتقد هست که درست هستند. نقد اساسی که این کتاب دارد و همانطور که گفتم، نداشتن رفرنس است. نداشتن رفرنس، مخاطب را گمراه می‌کند. به‌نظرم خواننده نباید فقط به متن زیباکلام در این کتاب رجوع کند. او باید عاقل باشد و دریچه نگاه غرب را فقط از دید دکتر زیباکلام نبیند. اما این به این معنی نیست که نباید این کتاب را خواند، بلکه بنده پیشنهاد خواندن این کتاب را می‌دهم، البته به کسانی که فقط این کتاب را مرجع اصلی نداند.

🔲دکتر زیباکلام در فصل‌های بعدی به سمت دوران قرون‌وسطی و رنسانس می‌رود. شرایط اقتصادی، اجتماعی و سیاسی آن زمان را موشکافانه بررسی می‌کند. از فیلسوفان تاثیرگذار رنسانس صحبت می‌کند و از نقش آنها در ایجاد رنسانس می‌گوید. وی چرایی پیشرفت و توسعه غربی‌ها را دریانوردی آنها می‌داند. دریانوردی دری بود که پیشرفت و توسعه را برای غرب به ارمغان آورد.

🔳تحلیل و تفسیر فصل‌های بعدی را لازم نمی‌بینم، و آن را به خواننده واگذار می‌کنم. اینگونه نیست که فصل‌های دیگه نیاز به بررسی و تحلیل ندارند، خیر. اگر بخواهم به تحلیل فصل‌های دیگه بروم، یادداشت بسیار طولانی خواهد شد.

🔲در نهایت، در سراسر کتاب ما متاسفانه با جمله‌هایی روبه رو هستیم که کاملا غیرعلمی هستند. وی برای تحلیل یک اتفاق و یک اندیشمند و یک رویداد و یک نظریه، توسل به جملاتی می‌شود که فاقد ارزش هستند. و با آوردن این جملات، نکته خود را ارزش‌گذاری می‌کند. آوردن این جملات شاید فهم مطالب را آسان‌تر کند، اما مطالب را از لحاظ علمی و دقیق و درستی آن متزلزل می‌کند. جملات زیر نمونه جملاتی است که ایشون به‌کار برده است:
[به نظر می‌رسد که یک جور باور ناگفته و نانوشته در میان‌شان وجود داشت...
شاید سخنی به اغراق نرفته باشد اگر بگوییم...
در حقیقت درست‌تر آن است که بگوییم...
طبیعی بود که...
حدس زده می‌شود که...]
این‌ نمونه جملات را می‌توان در بخش بخش کتاب دید. آخه با حدس زدن نمی‌شود که یک مطلب تاریخی و نظری را بیان کرد. همین کافی است که بفهمیم مطالب این کتاب کاملا برداشت دکتر زیباکلام است. او فقط سعی می‌کند در این کتاب غرب را از نگاه خود بیان کند، او اصلا تلاشی هم نمی‌کند که حالا برای صحت مطالبش یک رفرنس از یک کتاب، مقاله و... بدهد. اما ایشون برای صحت مطالبش از تراوشات ذهنی خود کمک می‌گیرد!

🔳اما باز تاکید کنم که با خواندن این کتاب، خواننده با رویداد‌های تاریخی دوران رنسانس آشنا می‌شود. دکتر زیباکلام با ریزبینی و تحلیل خود، این رویداد‌ها را بررسی می‌کند. نقطه قوتی که می‌شود برای این کتاب برشمارد، ساده نویسی مطالب تاریخی است. هر خواننده‌ای با هر سطحی از دانش می‌تواند این کتاب را بخواند و هضم کند. دکتر زیباکلام این کتاب را به‌گونه‌ای نگارش کرده است که عموم مردم جامعه بتوانند آن را بخواند.  فکر کنم در این کار موفق بوده است، چون می‌بینم که جوان‌ها و مردمان زیادی هستند که این کتاب را خوانده‌اند، و سر زبان‌ها است. درسته که این کتاب، کتاب علمی نیست و از این منظر نمره پایینی می‌گیرد، اما از لحاظ ساده‌نویسی این کتاب نمره بالایی می‌گیرد. من خودم این کتاب را با شیرینی و حلاوت خواندم. 

پایان...
      

9

        به نام خدا
در سفر بودن و مشغول ورق زدن برگ‌هایی از تاریخ!❕️❗️

🔳شمایل تاریک کاخ‌ها اولین کتابی بود که بنده از نویسنده ایرانی، آقای حسین سناپور خوانده‌ام. انتخاب نویسنده و بالخصوص این کتاب، کاملا اتفاقی بود. در لابه‌لای قفسه کتاب‌های داستان‌های فارسی، در کتابخانه مرکزی دانشگاه فردوسی مشهد، اسم کتاب برای من جالب بود. شمایل تاریک کاخ‌ها. با خود گفتم انگار که نویسنده این کتاب را نوشته است تا آن‌سوی کاخ‌های زیبای حکومت‌های گذشته را روایت کند، آن‌سوی زیبایی و مجلل بودن کاخ‌ها، تاریکی و رمزآلودی آن کاخ‌ها است. 

🔲این کتاب، به دو داستان تقسیم می‌شود. داستان اول به اسم آتش‌بندان، و داستان دوم به اسم خود کتاب، شمایل تاریک کاخ‌ها. تعداد صفحات داستان اول کمتر از داستان دوم است. داستان اول، داستانی کوتاه و داستان دوم، داستانی بلند است.

🔳وجه شباهت هر دو داستان، سفر به گذشته و تاریخ است. داستان اول روایت فردی نوشته شده است که به استان یزد سفر می‌کند. و داستان دوم، روایت جمعی از دوستان نوشته شده است که با هم به استان اصفهان سفر می‌کنند. 


 ⬅️آتش‌بندان➡️

🔲در این داستان، نویسنده حول و مرکز داستان را بر روی دین زرتشت تاکید کرده است. فردی را روایت می‌کند که در خارج از ایران زندگی می‌کند. اما اصالتا یزدی است و در دوره‌ای هم تهران زندگی کرده است. دلیل به‌تنهایی سفر کردن به یزد هم به‌خاطر این بوده که چیزهایی در یزد ببینید که فقط در خواب دیده بوده و همچنین در تعدادی از عکس. او این سفر را به تنهایی و بدون همسرش آمده است. نویسنده در اول داستان و توصیف چرایی سفر، خواننده را وا می‌دارد که تا آخر داستان را بخواند و سوالاتی که ذهن فرد داستان را مشوش کرده است و با سفر به یزد، به دنبال پیدا کردن جواب سوالات خود است، همراه کند.

🔳کاراکتر داستان، زرتشتی است. او خواب‌هایی دیده است که نامفهوم است. اما چیزهایی را به یادش می‌آورد. پدرش را، و آن سهل‌گیری که آخر عمرش نسبت به عقاید خانواده داشته است. آن دفن قایمکی مادربزرگش در یزد، توسط پدرش. این‌ها ذهن کاراکتر را درگیر کرده است. او با سفر به یزد می‌خواسته ربط خواب‌هایش یا به‌درستی کابوس‌هایش را با گذشته‌اش پیدا کند.

🔲کاراکتر با هر مکان تاریخی که می‌رود، به گذشته همان مکان تاریخی می‌رود. یک‌نوع رویا یا خیال‌بافی! کاراکتر بیدار است و هوشیار، اما به عالم خیال خود در اون مکان تاریخی می‌رود. در این داستان ما چند دفعه این موقعیت را می‌خوانیم که کاراکتر به یک مکانی رفته است، و در ادامه هم در اون مکان به عالم خیال‌بافی می‌رود! شاید خیال‌بافی واژه درستی نباشد که بنده به‌کار می‌برم، اما خب اینگونه برداشت کرده‌ام!
اینقدر که کارکتر محو رویا‌بافی، یا خیال‌بافی می‌شود که حتی صدمه می‌بیند! 
" نفس می‌کشیدم و آسمانِ روشن را بالای سرم می‌دیدم. داغ بودم و آسمانِ بالای سرم یک‌جا نمی‌ماند. یکی از همراهان‌مان که زنی مسن و همیشه خندان بود، بالا سرم ایستاد و حالم را پرسید. گفتم نمی‌دانم. بعد که همه‌ی تن‌ام را وارسی کردم و دیدم چیزی‌ام انگار نیست، ازش پرسیدم چه شد؟ گفت که پای تپه از حال رفته‌ام."

🔳در آخر داستان، کاراکتر به آتش‌کده می‌رود، و آنجا گفتگویی که با موبد زرتشتی می‌کند، به پاسخ سوالات خود، و چرایی این خواب‌ها می‌رسد. 

🔲نویسنده در این داستان سعی دارد که دین زرتشت را روایت کند، البته با کم و کاستی‌هایی که وجود دارد. در این کتاب، اشاره‌ای هم به کمرنگ شدن دین زرتشت در ایران بعداز حمله اعراب می‌کند. در جایی از کتاب به این مورد اشاره می‌کند: "برای من که می‌دانستم معبدهای زرتشتی پس از گسترش اسلام دیگر همه‌گی کوتاه و ساده ساخته شده بودند."

🔳البته نویسنده تلاش دارد که کمی از عقاید و طرز تفکر زرتشتی‌ها هم را در این داستان به خواننده نشان دهد. بالخصوص در آخر داستان و گفتگویی که کاراکتر داستان با موبد زرتشتی دارد. در جایی از کتاب اشاره شده است. " گفت که در باور زرتشتی‌ها که به دینان هم به‌شان می گفتند، جسد را ناپاک می‌دانستند و چون نمی‌خواستند با آن زمین‌ را، که یکی از عناصر چهارگانه است، آلوده کنند، به‌جای دفن کردن، در معرض آفتاب می‌گذاشتندش، یا حتا در معرض خورده‌شدن توسط پرندگان و حیوانات دیگر."

🔲نویسنده برای اینکه مخاطب بتواند دین زرتشتی را بشناسد، با روایتی که در قالب سفرنامه ارائه می‌دهد، تا حدود کمی موفق می‌شود. به‌دیدگاه بنده، کسی که این داستان را مطالعه کند، یک کنجکاوی بهش دست می‌دهد و به دنبال شناخت دین‌ها بالخصوص دین زرتشت و تاریخچه این دین، عقاید و اصول این دین می‌رود. اما خواننده با خواندن این داستان به شناختی عمیق از دین زرتشت نمی‌رسد.


⬅️شمایل تاریک کاخ‌ها➡️

🔳شمایل تاریک کاخ‌ها، داستان دوم و بلند این کتاب است. داستانی که همانند داستان اول، مسافرت و کنجکاشی در تاریخ را می‌خوانیم.

🔲نویسنده در این داستان بیشتر کاراکتر‌های داستان را به مخاطب می‌شناسوند‌. خواننده بیشتر می‌تواند با این داستان انس بگیرد و بخواند. خواننده در این داستان سفر‌نامه جمعی از دوستانی می‌خواند که تصمیم گرفته‌اند به اصفهان سفر کنند و با دوران صفویه، بالخصوص دوران شاه عباس آشنا بشوند.

🔳در این داستان ۴کارکتر اصلی دارد که با همدیگر دوست هستند. ناصر و معصومه و کوروش و سپیده. این ۲ زوج باهم رفیق هستند و شب‌نشینی‌هایی دارند و در آن شب‌نشینی می‌نشینند و در مورد همه‌چی صحبت می‌کنند. تا اینکه یک شب تصمیم می‌گیرند به سفر بروند، و اصفهان را انتخاب می‌کنند. این سفر برای کوروش و به‌ویژه ناصر سفر فقط گردشگری نیست. کوروش برای این سفر شرطی گذاشت تا همه انجام بدهند و هدفمند به اصفهان سفر کنند. آن شرط هم این بود که همه تا زمان سفر که دوهفته باقی مانده بود، کتاب‌های تاریخی در مورد صفویه و شاه عباس بخوانند.

🔲ناصر که کارکتر اصلی این داستان است، از همان شب ذهنش درگیر صفویه می‌شود و با ولع کتاب‌هایی در آن دوره مطالعه می‌کند. و ناصر به یک جنونی می‌رسد که رابطه‌اش با همکارانش بد می‌شود. حتی این جنون هم در سفر همراه ناصر هست، و به‌جایی می‌رسد که با معصومه دعوا می‌کند. 

🔳ناصر در این داستان همانند کاراکتر داستان آتش‌بندان در سفر زمانی که به آثار تاریخی می‌رود، دست به خیال‌بافی می‌زند و با خیالاتش خواننده رو به زمان صفویه می‌برد. اینگونه خواننده همزادپنداری می‌کند با بخشی از تاریخ صفویه. حتی اینقدر پیش می‌رود که در جایی خودش را یک بار جای سربازی می‌گذاشت که حمله می‌کرده به یهودی‌ها. و جای دیگر هم جای یک شهروند اصفهان در میدان نقش جهان و ابهت شاه عباس را تماشا می‌کرد.

🔲کوروش و سپیده در این داستان تفکرات لیبرالی دارند. کوروش مخالف صددرصدی اقدامات شاه عباس صفوی بود. اون در هر مکانی که می‌رفتند، یک نقدی داشت نسبت به شاه عباس. برای مثال کوروش در جایی میگوید: "چون آن‌وقت همیشه زیبایی‌ها را می‌بینیم، کاخ‌ها را می‌بینیم و زیبایی‌هاش را. یادمان می‌رود چه‌طور درست شده‌اند، چه‌طور اصلاً شاه عباس دوروبری‌هاش را کشت و بر تخت نشست تا این کاخ‌ها را درست کند."

🔳اما ناصر تا حدودی میانه بود و با کوروش و سپیده در این باب گفتگو می‌کرد و حتی درجایی که این گفتگوها به جدل و بحث جدی می‌شد، و بنده با خواندن جدل‌های بین این دو لذت می‌بردم!

🔲در نهایت این داستان هم همانند داستان اول، خواننده با کنجکاوی‌ای که نویسنده طراحی کرده است، تا آخر آن می‌خواند. این مهارت حسین سناپور در این کتابش را دوست داشتم. اگرچه که متن داستان، متنی گنگ بود و به‌نظر بنده آقای سناپور می‌توانست با متنی روان‌تر کتاب را جذاب‌تر کند. درسته که ایشون توانایی بسیار بالایی برای کشاندن خواننده در داستانش داشت، اما متن داستان خواننده را خسته و کسل می‌کرد.

🔳در ادامه چند دیالوگ را از داستان شمایل تاریک کاخ‌ها می‌خوانیم:

🔲"بعد هم، من دارم راجع‌به یک شرایط عینی حرف می‌زنم. از جایی که زندگی خشن است، و مردم به‌اش عادت دارند. چه‌کار می‌شود کرد؟ اگر شاه عباس آن آدم‌خوارها را نداشت، اگر گاه‌و‌بی‌گاه دماغ و گوش اطرافیان‌اش را نمی‌برید و تیر توی لُپ فرمانده‌اش نمی‌کرد که چرا سربازان‌اش رفته‌اند توی زمین‌های مردم، چه‌جوری می‌توانست این کشور را آن‌طور بسازد؟ مگر با همین خشونت‌اش کشور را یک‌پارچه و امن نکرد؟ مگر با خشونت‌اش مسلمان و یهودی و مسیحی را وادار نکرد کنار هم زندگی کنند؟"

🔳"چه‌طور آن‌طور آدم می‌کشت، زیبایی این کاخ را هم می‌دید؟ واقعا زیبایی‌اش را می‌فهمید؟
آخر چه‌طور می‌شود این‌طور آدمی را شناخت؛ این‌طور آدمی که زبان‌اش راحت می‌چرخید به بکش و بُبر و پاره‌کن، مغزش هم می‌تواند لذت ببرد از این همه رنگ و نقش."

🔲"در گذشته زرتشتی‌ها هم باید لباس متفاوت می‌پوشیدند و در آلمانِ هيتلری و چینِ مائو تسه‌تونگ و خیلی جاهای دیگر هم این تفاوت اجباری لباس بوده. می‌خواستند بگویند ما ماییم، و بقیه دیگران و غیرند. به‌خصوص اقلیت‌های مذهبی. خب، بودند دیگر. این‌که چیزِ خیلی عجیبی نیست."

🔳بنده با خواندن این کتاب علاقه‌مند و کنجکاو شدم که دیگر کتاب‌های حسین سناپور را در برنامه مطالعاتی خواندن داستان‌های فارسی‌ام بگذارم. پیشنهاد خواندن این کتاب را به کسانی که علاقه به داستان‌های فارسی، علاقه به تاریخ کشورشان و علاقه به سفرنامه‌خوانی دارند پیشنهاد می‌دهم.


      

11

        به نام خدا
مردی پر از حاشیه و جنجال!

همه‌ی ما ایرانی‌ها دکتر ظریف را به عنوان وزیر امورخارجه ایران در دولت یازده و دوازده می‌شناسیم. بنده هم تنها شناختی که از ایشون تا قبل از دوران دانشجویی‌ام داشتم ، همین بود. دکتر ظریف در این ۸ سال وزارت، با دکترین مذاکره، سعی بر این داشت که بتواند تحریم‌هایی که توسط شورای امنیت ملل به علت  مورد بحث بودن انرژی هسته‌ای ایران وضع شده بودند را با شفاف‌سازی در این مورد که ایران قصد استفاده صلح‌آمیز هسته‌ای را دارد، مذاکره و تحریم‌های موجود را علیه ایران اول‌بار تعلیق و بعد هم کاملا بر دارد. 

بنده در نقد و طرفداری سیاست‌های دکتر ظریف نیستم، اما ایشون بعداز ناکامی در دکترین مذاکره با آمریکا و عدم رفع تحریم‌ها در این ۸سال وزارت، چهره‌ای که از ایشون در داخل ایران مخابره شد، چهره‌ای موفق و خوب نبود. اگرچه که در طول مذاکراتی که بین ایران و گروه ۵+۱ در جریان بود، رسانه‌های هم‌عقیده دکتر ظریف، ایشون را امیرکبیر زمان معرفی می‌کردند.

این کتاب که به عنوان آقای سفیر، توسط محمدمهدی راجی نگارش شده است، مصاحبه‌هایی است که ایشون از اواخر سال ۱۳۸۹ تا اوایل سال ۱۳۹۱ از دکتر ظریف گرفته است. این به این معنی است که این کتاب قبل از وزیر شدن وی در دولت یازدهم بوده است. این موضوع می‌تواند هم نقطه مثبت این کتاب باشد، چونکه دکتر ظریف هنوز به اجرایات سیاست خارجی در قامت یک وزیر نشده است، و این یعنی شناخت دکتر ظریف عمیق‌تر و تخصصی‌تر می‌شود و دیگه بحث برجام و مذاکره با آمریکا در این کتاب نیست. و نقطه منفی هم باز همین نکته است. چونکه اکثر افراد جامعه دکتر ظریف را توی ۸سال وزارت می‌شناسند و دوست دارند که از دکتر ظریف هم توی این ۸سال بخوانند و نه بیشتر. این موضوع بستگی به خواننده دارد!

نویسنده این کتاب، از کودکی دکتر ظریف سوالاتی پرسیده تا زمانی‌که ایشون در مذاکرات پاریس به عنوان مذاکره کننده ارشد بود. همچنین محمدمهدی راجی دیدگاه ایشون را از دولت‌های قدرتمند جامعه بین‌المللی، تئوری‌های روابط بین‌الملل و سازمان‌های بین‌المللی در راس آنها سازمان ملل متحد پرسیده است. سوالاتی که نویسنده از دکتر ظریف می‌پرسد، نشان دهنده این است که ایشون هم تخصصی بر روابط بین‌الملل دارد و آگاهانه و علمی از دکتر ظریف سوالات خود را پرسیده است.

خواندن این کتاب خواننده را فقط با دکتر ظریف آشنا نمی‌کند، بلکه با تاریخ معاصر ایران در سال‌های اولیه انقلاب تا دهه ۸۰ شمسی آشنا می‌کند.  حوادث تاریخی مانند تسخیر لانه جاسوسی، گروگان‌گیری‌های آمریکا در لبنان و نقش ایران در این بحران، دفاع مقدس و نقش وزارت خارجه در این جنگ، کنفرانس بن و حوادث افغانستان و نقش ایران در این برهه، دوره ریاست جمهوری خاتمی و تز گفتگوی تمدن‌ها توسط ایشون و در آخر هم بحث هسته‌ای ایران در سال ۱۳۸۱ و تلاش دکتر ظریف و دولت آقای خاتمی برای رفع ابهامات و مذاکره در این مورد. این حوادث تاریخی که ذکر شد، البته خالی از دیدگاه دکتر ظریف نیست. دکتر ظریف در هر کدوم از این حوادث تاریخی دیدگاه خودش و کارهایی که ایشون در آن زمان انجام داده است را بیان می‌کند. 

باید توجه داشت که اگر بخواهیم تاریخ ایران بعداز انقلاب را بخوانیم این کتاب مناسب نیست، چونکه فقط در این کتاب حوادث فقط اشاره شده و اطلاع کاملی و فاقد جانبدارانه نیست!

خواندن این کتاب، شناخت خواننده را با دکتر ظریف بیشتر می‌کند. متاسفانه دکتر ظریف در رسانه‌های اجتماعی یا یک انسان خیانت‌کار معرفی شده است و یا این‌که‌ یک ناجی! یک انسان بالغ و فرهیخته اولین‌کاری که برای شناخت یک سیاستمدار باید انجام دهد، خواندن زندگی‌نامه و همچنین دیدگاه‌های فرد مسئول در باب حوادث تاریخی از دید خود ایشون را مطالعه کرد. رسانه‌های اجتماعی و خبری منبع خوبی برای شناخت یک سیاستمدار و یک شخص نیست.

بنده این کتاب را به دانشجویان و کسانی که تحلیل سیاسی انجام می‌دهند، پیشنهاد می‌دهم.

دکتر ظریف را نباید در قاب رسانه‌های اجتماعی و خبری شناخت، بلکه باید از دید خود ایشون شناخت و درک کرد. 


      

8

        به نام خدا
عشق و زندگی در لابه‌لای واژه‌ها.

مصطفی مستور نیاز به معرفی ندارد. او یک نویسنده خلاق و هنرمندی است که در کنار ما زندگی می‌کند. اولین کتابی بود که از ایشون خوانده‌ام. نویسنده غریبی برای من نبود که تا حالا کتاب‌هایش را نخوانده‌ام، بلکه مشغول خواندن کتاب‌های دیگه‌ای بودم. بالاخره رفتم کتابخانه مرکزی دانشگاه و به سمت قفسه ادبیات فارسی تا در بین این همه نویسنده با استعداد ایرانی، یک کتاب از مصطفی مستور بردارم و شروع کنم به خواندن. اکثر کتاب‌هایی که بود، کم حجم بودند. انگار که مستور علاقه‌ای به داستان‌های بلند و رمان‌های طولانی ندارد. اما این موضوع دلیل نمی‌شود که وی را نویسنده‌ای خلاق و حرفه‌ای ندانیم. او با کلمات به‌گونه‌ای جمله می‌سازد که دوست داری چندین بار آن جملات را بخوانی و از آن لذت ببری. او آرایه‌های ادبی رو خیلی خوب می‌داند و از این موضوع در نوشتن متن‌هایش زیاد بهره می‌برد. تشبیه‌های که وی در نوشته‌هایش به‌کار می‌برد خلاقانه است. او دنیای اطراف خودش را زیبا می‌بیند. و این زیبایی را در متن‌هایش بکار می‌برد. ما زیاد در اطرافمان چیزهایی می‌بینیم که برایمان عادی شده‌ است. روابط افراد برایمان عادی شده است. بازی ‌کردن بچه‌ها برایمان عادی شده است. رفت و آمد از کوچه‌مان عادی شده است. خرید کردن در بازار برایمان عادی شده است. کافه رفتن برایمان عادی شده است. ماشین سواری برایمان عادی شده است. درس خوندن برایمان عادی شده است. درد‌هایمان برایمان عادی شده است. خیانت کردن رفقایمان برایمان عادی شده است. خیر برایمان عادی شده است. شر برایمان عادی شده است. کار کردن برایمان عادی شده است. عادی شده است. عادی شده است. انگار که باید فقط سپری کرد. انگار ‌که هیچی برایمان مهم نیست و عادی شده است.‌ اما وقتی کتابی از یک نویسنده همانند مصطفی مستور میخوانی، میبینی که او هر چیزی که توی زندگی‌اش می‌بیند و زیست می‌کند با یک عینک دیگه‌ای می‌بیند. عینکی که برایش تکراری نیست. هر چیزی، در آن چیز، چیز‌های تازه‌ای وجود دارد. حتی زندگی. حتی مرگ. حتی عشق. حتی خیلی چیزهای دیگر. بعضی ما انسان‌ها حتی نمی‌توانیم چیزی را توصیف کنیم. یا اینکه برای توصیف کردن چیزی بیشتر از یک جمله نمی‌توانیم توضیح دهیم. اما مستور اینگونه نیست. او دنیا رو از دید و عینک دیگه‌ای می‌بیند. او خوب می‌تواند توصیف کند. 

این کتاب در مورد عشق، زندگی و مرگ بود. داستان‌های کوتاهی در این باب. ۷ فصل داشت و هر فصل درسته درمورد عشق و زندگی بود. اما هرکدام را در هر فصل به‌گونه‌ای آن‌ها را روایت می‌کرد. در جملات اولیه هر فصل او جملاتی در باب عشق می‌نویسد. عشق را به ‌گونه‌های متفاوت ترسیم می‌کند. نمی‌دانم اسم این کار چیست. اما همانند دکلمه است. باید آنها را با حس و بلند خواند. آنها نه داستان هستند و نه چیز دیگری. آنها چندین کلمه در وصف عشق هستند.

 در فصل اول این کتاب، چند روایت معتبر در باره‌ی عشق. مستور عشقی عمیق و آتشین استادی به دانشجویش کیمیا برایمان می‌نویسد. داستانی که عاشق هر یکشنبه در کلاس در بین این همه دانشجو به دنبال یک شخصی می‌گردد. به دنبال کیمیا. در دنیای او فقط روز یکشنبه است که معنا دارد. یکشنبه روزی است که معشوق که همان استاد باشد در کلاس به دیدار معشقوقه‌اش می‌رود. روزهای هفته برای او هیچ معنا ندارد، به جز یکشنبه. مستور نه تنها در این فصل، بلکه در همه ۷فصل از تشبیه‌های زیبایی به‌کار می‌برد. 
مانند ""ناگهان کلاس در‌ مقابل‌ات‌ خالی و بی‌معنا می‌شود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک‌ ظرف خالی یا لامپ سوخته یا تفاله سیب یا لانه‌ی متروکِ پرنده‌ای مهاجر یا درختی بی‌میوه یا واژه‌ای بی‌معنا."" و" "گویی تکه‌ای از روح دختر‌ک لابه‌لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است."" از این نمونه تشبیهات و آرایه‌های ادبی در کتاب زیاد هست و بنده دیگه در نوشتارم به‌کار نمی‌برم، تا اینکه خودتان کتاب را بخوانید و از به کار بردن آرایه‌های ادبی زیبا لذت ببرید.

فصل ۵ در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم. داستان شاعری را روایت می‌کند که چگونه قاتل می‌شود. از فصل‌های دیگه نخواهم نوشت.

نمی‌دانم. شاید شیوه نوشتن مستور هستش که اینگونه داستان می‌نویسد. اما واقعا داستان‌ها و قصه‌هایی که می‌نویسد، بسیار جا دارد که در مورد آن‌ها بیشتر بنویسید. 
در این کتاب‌ هم این‌گونه بود. نمی‌دانم عجله دارد، یا حوصله ندارد، یا همان‌طور گفتم شیوه نوشتن او اینگونه است! نمیدانم. اما این را می‌دانم که واقعا حیفه که داستان سریع و بدون پرداختن به شخصیت‌ها و جزئیات دیگه‌ تمام بشود. ما در همه داستان‌های این کتاب، از شخیت‌ها فقط یک اسم و اینکه چکاره هستند میخوانیم. دیگه چیز اضافه‌ای رو مطرح نمی‌کند. اما باز این دلیل نمی‌شود ‌که مستور را نخواند. کتاب‌های مستور را باید بدون عجله خواند. باید همان‌طور که او نوشته است بخوانیم. باید با حس بخوانیم. نوشتاری نیستند که در مترو یا جاهایی که حس نیست خواند. نوشتار او را باید در خلوت خواند. متن‌هایش واقعا حس دارند. آن‌هم شاید دلیلش این است که او به‌خاطر اینکه فقط کتابی بنویسد، نمی‌نویسد، بلکه او هم با حس می‌نویسد.

حتما این کتاب را پیشنهاد می‌دهم که بخوانید.
      

49

        به نام خدا
راه جامعه مطلوب یکی است، باید این راه رو رفت!


کتاب خرد سیاسی، توسط سید علی محمودی پژوهشگر ایرانی نگاشته شده است. این کتاب همان‌طور ‌که در اسم آن هم نوشته شده است جستارهایی در باب آزادی، اخلاق و دموکراسی است. 

این کتاب، همان‌طور هم که گفته شد، جستار است. نظرات و تحلیل‌های نویسنده در باب این سه حوزه و همچنین اندیشمندان آن حوزه پرداخته است. وی از هر کدام  اندیشمندان سیاسی دیدگاه خودش را ارائه می‌دهد و همچنین میخواهد نتیجه بگیرد که دموکراسی خوب است، گرچه که در لابه‌لای متن هم نقدی به دموکراسی نوشته شده است، اما نقدی که به دموکراسی خدشه‌ای وارد نشود.

اول کتاب به دو اندیشمند و فیلسوف معروف تاریخ بشر می‌پردازد و یکی از آن فیلسوفان را نقد می‌کند. افلاطون و ارسطو. به اندیشه‌های افلاطون، و جامعه آرمانی اشاره می‌کند. و بعد هم ارسطو و معنی شهروند خوب از دید ارسطو را.

در ادامه به ما‌کیاولی اشاره می‌کند و او را خُنیاگر روح دوران تجدد می‌نامد. دید او را به قدرت و ذات بشر و شیوه حکومتداری بررسی می‌کند، در بخش دوم نویسنده مصاحبه خودش را که درمورد ما‌کیاولی و اندیشه‌هایش هست را در کتاب آورده است. اینجا در قالب سوال و جواب نگارش شده است. البته در ادامه هم از این قالب استفاده کرده است. از دید من، کتاب با این روش نگارش فرقی با یک مصاحبه تخصصی که در سایت‌های اینترنتی میخوانی نیست. این شیوه به نظر بنده شیوه‌ای که در قالب کتاب آورده بشود نیست. کاش که نویسنده فقط همین قالب را در این بخش می‌آورد.

در ادامه به اندیشه‌های هابز و لاک می‌پردازد. وضع طبیعی و دیدگاه‌های این دو فیلسوف از این وضع. هابز که به سرشت انسان همانند ماکیاولی بد می‌شمارد و انسان را گرگ انسان می‌داند و با تشکیل لویاتان وضع هرج و مرج و کشتار بهبود میابد. و لاکی ‌که اعتماد به عقل انسان دارد. اگرچه که وضع طبیعی را نادیده نمی‌گیرد، ولی به خرد و عقل انسان هم در این وضع اعتماد دارد. تساهل و مدارای که لاک اعتقاد دارد، نویسنده هم به آن توجه خاصی در این کتاب می‌کند، و آن را در جامعه ایران سفارش می‌دهد.

بعد به روشنگری میپردازد. و از کانت هم شروع می‌کند. کانت در باب شعار روشنگری اشاره می‌کند ""دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشنگری"". نویسنده هم از روشنگری دفاع می‌کند، البته نویسنده هم همانند لاک و کانت از عقل بشری دفاع می‌کند. 

در آخر هم به فایده‌گرایی و آلکسی دوتوکویل می‌پردازد.

نویسنده در نگارش این کتاب، از خرد، آزادی و دموکراسی اشاره ‌می‌کند. اندیشمندان این حوزه را طرح می‌کند. وی با نگارش این کتاب فقط میخواسته است به این نتیجه برسد که این واژه‌ها خوب هستند و جامعه ایران هم اگر بخواهد به وضع مطلوب برسد، باید این واژه ها نیز نهادینه بشوند. انگار که نویسنده میخواسته اندیشه خودش را صادق کند، و بعد خواننده که با خود می‌اندیشد که چرا این اندیشه خوب است و چرا باید ما هم راه آنها را برویم؟ نویسنده می‌گوید،‌به این دلیل که لاک گفته. ببین که جامعه هابز چقدر ترسناکه، ببین که روشنگری خوبه؟ ببین با  دمکراسی چقدر پیشرفت میکنی!

فکر میکنم نویسنده آشنایتی با جامعه ایرانی ندارد. نمی‌شود جامعه ایرانی را با جامعه اروپایی مترادف دانست. جامعه ایرانی راه و روش زیست خود را دارد. شیوه حکومت‌رانی خودش را دارد. تاریخ خودش را دارد. فرهنگ خودش را دارد. اگر این حوزه‌هایی که در کتاب اشاره شده است، بخواهد به ظاهر وارد ایران بشود، تفسیر بد وارد بشود. جامعه به هرج و مرج خواهد رسید. اگر هم جامعه ایرانی بخواهد به آن جایگاه برسد، باید خودش تجربه کند، تا بتواند آنها را معنا کند. و زیست کند. ما می‌بینم که بعضی از این واژه‌ها در ایران کاملا برعکس به آنها عمل می‌شود. آزادی را رهایی میبیند، اگرچه که در این کتاب هم اشاره شد که آزادی چه معنایی دارد و یعنی رهایی نیست. منظور بنده این است ‌که نمی‌شود با آوردن واژه در ایران، بتوان دگرگون کرد. باید تجربه ‌کرد. باید اصلاح کرد. اصلا نمی‌دانم چه اصراری است که ما لیبرال بشویم؟ یا اینکه جهان اول؟ یا اینکه برویم به سمت جهانی شدن؟ کامل نفی نمیکنم. اما واقعا سوال است که چه کسی و چه کسانی می‌خواهد جهان رو یکپارچه کنند؟ و جهان اول شدن خوب است!

نویسنده در این کتاب توصیه و پند داده است. راه پیشرفت را نشان داده است. و در آخر ما هم باید این راه را برویم. اصلا قصد این را ندارم که آزادی، دموکراسی، روشنگری، تساهل و مدارا و... نقد کنم. بنده در اون حد نیستم، فقط دیدگاه خودم را از این کتاب نوشته‌ام.

در آخر هم این کتاب رو به کسانی که هیچ پیش زمینه‌ای از علم سیاست ندارند، پیشنهاد نمی‌دهم. کتاب‌های ارزشمند و بهتر زیادی هستند که بشود اندیشمندان و فیلسوفان سیاسی و همچنین نظریات سیاسی را مطالعه کرد. اما اگر پیش زمینه‌ای در این حوزه دارید، بخوانید. دیدگاه‌های مختلف را بخوانید، اگرچه که نقد دارید.

      

28

        به نام خدا
روایت‌های متفاوت، بالاخره شاه چگونه کشته شده است؟

مطالعه این نمایشنامه یکی از شیرین‌ترین نمایشنامه‌هایی بود که تا به‌حال خوانده‌ام.

بهرام بیضایی در این نمایشنامه به‌خوبی و هوشمندانه از دیالوگ‌هایی استفاده کرده است که انسان را به وجد می‌آورد. خواندن دیالوگ‌ها در ظاهر کمی خوانش‌شان سخت بود، اما وقتی توی عمق دیالوگ‌ها فرو میروی، شیرینی‌شان را بر زبانت میچشی. چقدر آقای بیضایی توی نگارش ماهر هستند. 

تا حالا آثار بهرام بیضایی را نخوانده بودم و این نمایشنامه اولین کاری بود که از ایشون خوانده‌ام. و چرایی خواندن این اثر ارزشمند هم برمی‌گردد به باشگاه نقل روایت. در دوره مطالعه جدید این باشگاه، این اثر فاخر را معرفی کرده بود تا آن را مطالعه کنیم. دلیل انتخاب هم به‌زعم من روایتی‌های متفاوتی بود که در این کتاب نگارش شده است. روایت‌هایی از قتل شاه و از زوایای متفاوت.

این نمایشنامه را باید با دقت خواند. بدون هیچ حواس‌پرتی. باید وقتی که مطالعه میکنی توی دیالوگ‌ها فرو بروی. وگرنه گیج‌ میشی. خودم این نمایشنامه را ۲ بار مطالعه کردم و بار دوم روایت‌های متفاوت را فهمیدم. چونکه روایت‌ها در این نمایشنامه چرخشی هستند. یک بار آسیابان می‌شود پادشاه و بار دیگر زن. و زن می‌شود آسیابان و آسیابان می‌شود زن. دختر بار بعد می‌شود شاه. اینگونه چرخشی روایت‌ها تغییر می‌کند. این موضوع بار اول گیج کننده بود و وسط‌های نمایشنامه نفهمیدم که چی شد. یک بار زن که از زبان پادشاه روایت میکرد، بار دیگر تغییر می‌کرد و با خود میگفتم که چی شد؟ تا می‌آمدم و می‌فهمیدم که قضیه از چی قرار است، نقش‌ها دوباره تغییر می‌کرد. به‌خاطر همین دوباره آن را خواندم. اما لذتی که بار دوم این نمایشنامه را مطالعه کردم، هنوز بر زبانم است. 

انگار که این نمایشنامه، یک فیلم سینمایی هم از آن اقتباس شده است. بر همین اسم کتاب. خود آقای بیضایی هم آن فیلم را کارگردانی کرده است. حقیقتا فیلم را تماشا نکرده‌ام، نمی‌دانم شاید هم تماشا کنم در آینده. ولی من خواندن متن را بیشتر ترجیح می‌دهم تا بنشینم ۲ساعت فیلم تماشا کنم. 

اما بهرام بیضایی در این نمایشنامه به چه موضوعی پرداخته است؟ اسم کتاب، فاش می‌کند درون‌مایه نمایشنامه را. مرگ یزدگرد. 

یزدگرد بعداز حمله اعراب و شکست خوردن ساسانی‌ها از آنها، فرار می‌کند و در آسیابادی کشته می‌شود. روایت‌های متفاوتی هم در تاریخ وجود دارد که از نحوه مرگ یزدگرد نوشته شده است. و آقای بیضایی هم در این نمایشنامه این موضوع را با درایت هوش خود آن را وصف می‌کند. همون روایت چرخشی که در بالای متن ذکر کرده‌ام. تکنیک بازی در بازی، به این نوع روایت چرخشی گفته می‌شود.

این روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه ذکر می‌شوند تاحدودی متناقض هستند. حتی به‌گونه‌ای که در یک جایی از این نمایشنامه، شاهی که مرده است را می‌گویند این خود آسیابان است و این مردی که اینجا حاضر هست، پادشاه هستش! آخر نفهمیدم که شاه چگونه کشته شد. البته خورده‌ای هم از آقای بیضایی نمیگیرم.

بیضایی با روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه بکار برده است، میخواسته نشان بدهد که هنوز و هنوزه این روایت‌ها متفاوت است و هیچ قطعیتی نیز از نحوه کشته شدن شاه وجود ندارد. 

یک پادشاه در یک آسیابان کشته شده است‌ و حالا سرکرده و سردار و موبد به محل کشته شدن شاه آمده‌اند تا کسانی که باعث مرگ شاه شده‌اند را مجازات کنند. و سرباز هم بیرون مشغول است تا گوری بکند و داری را آماده کند، تا مجازات انجام شود. حالا آسیابان و زن و دختر با روایت‌های متفاوتی که به این افراد می‌دهند، تلاش می‌کنند که بتوانند از این مخمصه‌ای که گرفتار آن شده‌اند نجات بیابند. و در آخر نمایشنامه تازیان می‌آیند و محاکمه هم نیز پایان می‌پذیرد.

در این نمایشنامه دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود، در بعضی از جاها اشاره‌‌‌‌هایی دارد و کنایه‌هایی می‌زند. در ادامه و بخش آخر یادداشت بعضی از این دیالوگ‌ها را می‌آورم و تحلیلی هم از آن ارائه می‌دهم.

""سردار: بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که مردم یک کشور سینه‌ای پر از درد و کینه از پادشاهان خود دارند، و پادشاهانی که ظلم به مردم می‌کنند و مردم هم تن به این خواسته ظالمانه می‌دهند. نه به‌خاطر اینکه از خاطر مشروعیت اون نظام سیاسی حکومت باشد، و یا اینکه عاشق چشم و ابروی پادشاه هستند، بلکه به خاطر ترسی که از پادشاه و تنبیه‌هایی که پادشاه بر آنها تحمیل می‌‌کند. آسیابان در اینجا می‌گوید که من پادشاه را نکشتم، نه به‌خاطر اینکه نیکدل هستم، بلکه به‌خاطر ترس. در این دیالوگ‌، اشاره‌ای به این دارد که اگر مردم یک حکومت ظالم، ساکت هستند و چیزی نمی‌گویند، به‌دلیل‌ ترس است.
......
""زن (در نقش پادشاه): دیوانه؟ ها، آهای _ آی. آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بی‌کسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.
آسیابان: می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که اگر یک نظامی هم فرومیپاشد، نه به خاطر دشمن است، نه. بلکه به‌خاطر اینکه مسئولان این حکومت، پشت یکدیگر نیستند و یک شکاف عمیقی بین آنها هست که در به وجود آمدن بحران، آنها شانه‌های خود را از زیر مسئولیت خالی میکنند  یا اینکه زیرآبی یکدیگر می‌زنند و خیانت می‌کنند. پادشاه در این نمایشنامه هم اول از سپاه خود ضربه خورد تا اینکه از دشمن. اینجا میشه کودتا‌های نظامی هم از این نوع فروپاشی‌ها مثال زد. سران ارتش که کودتا می‌کنند و نظام را ساقط می‌کنند. در نهایت، برای اینکه ریشه اصلی فروپاشی و شکست یک حکومت را در آن بیابیم، باید به شکاف بین نهادهای آن حکومت و خیانت‌هایی که انجام می‌شود نگاه کنیم.
 ......
""دختر: سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم
آسیابان (در نقش پادشاه): از گرسنگی است دختر جان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشیندم. من به دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است.""
در اینجا بیضایی به خوبی شکاف بین پادشاه و توده مردم خود اشاره می‌کند. پادشاهی که از مردم خود هیچ خبری ندارد. نمی‌داند که مردم کشورش به چه مشکلاتی گرفتار هستند و چگونه زندگی می‌کنند. پادشاهی که به فکر خود و کاخ خود و حرمسرای خود است. نظام‌های پادشاهی گذشته اغلب اینگونه بودند. ما حتی تاریخ گذشته هم میخوانیم، از پادشاه و جنگ‌ها و صلح‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌ها و شیوه حکومت‌رانی و ... پادشاهان و سلسله‌های پادشاهی میخونیم، عملا مردم در این تاریخ‌نگاری نقشی ندارند. تاریخ را کسانی نوشته‌اند که در کاخ‌های پادشاه زیست می‌کردند، نه اینکه در بین مردم بوده‌‌اند. آنها چیزی را مینویسند که پادشاهان میخواهند، از دید پادشاه شرایط را مینویسند نه از دید و جو و شرایط مردم. آره، پادشاه نه اصلا، اما خیلی کم از اوضاع و احوال مردمش خبر داشت. یک ضرب المثلی هم هست که میگوید، سواره خبر از حال پیاده ندارد. شاید مستقیما ربطی به این موضوع ندارد، اما اشاره‌ای به این مبحث دارد. 
......
""زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای.‌ ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.""
وعظ موبد چه ارزشی دارد که وقتی مردم شکمهایشان خالی است؟ اینجا نقدی است بر وعظ و پند و دستورالعمل‌های دینی که وقتی مردم حتی نمی‌توانند زندگی روزمره خود را بگذرانند؟ آیت الله جوادی عاملی در یکی از مصاحبه‌هایشان اشاره میکنند: اگر بین مردم و نان مردم فاصله بیافتد دیگر خبری از دین نخواهد بود، اقتصاد یعنی نان مملکت، دینداری مردم بدون اقتصاد سخت است. 
آری سخت است. بدون نبود معیشیت درست، دین‌داری سخت است.

در نهایت پیشنهاد می‌دهم که این‌نمایشنامه فاخر را بخوانید. با حوصله و با دقت بخوانید. کمی متن سنگین است و کمی هم گیج کننده. اما اگر با دقت آن را مطالعه کنید، شیرینی آن بر زبانتان می‌نشیند و باعث می‌شود که عاشق کارهای آقای بیضایی بشوید، و مانند من علاقه پیدا کنید و برای خواندن دیگر آثار آقای بیضایی، در آینده وقت بگذارید.
      

18

        به نام خدا
علت‌های ماندگاری یا فروپاشی یک نظام سیاسی چیست!؟

عنوان کتاب را وقتی بخوانی، میفهمی که در این کتاب با چه نوشتاری روبه‌رو هستی و نویسنده می‌خواهد به چه نتیجه‌ای برسد. دکتر بشیریه در مقدمه کتاب، چارچوب و نظریه آن را بیان می‌کند. نظریه‌ای که وی می‌خواهد آن را در قالب بحران اقتصادی ۲۰۰۸ بریزد و با آن بهم بزند و نظریه خود را بپزد. 

وی در مقدمه نظریه خود چنین بیان می‌کند: ""انقلاب‌های سیاسی نتیجه گردهمایی این هشت عامل‌اند. چهارمحور مربوط به مبانی قدرت دولت‌ها عبارتند از: بحران مشروعیت، بحران کارآمدی، بحران وحدت درونی گروه حاکم و بحران در دستگاه‌های سلطه و سرکوب. از سوی دیگر چهارمحور مربوط به جنبش و بسیج انقلابی عبارتند از: حجم نارضایتی عمومی، سازماندهی، ایدئولوژی انقلابی و رهبری."" این ۸ عواملی که دکتر بشیریه در مقدمه کتاب خود ارائه می‌دهند، چارچوبی است که وی به‌کار می‌برد تا عامل ماندن یا فروپاشی کشورها پس از بحران اقتصادی ۲۰۰۸ ارزیابی کند. 

دکتر بشیریه عنوان می‌کند که اگر کشوری با بحران مشروعیت و کارآمدی و دستگاه‌های مربوطه نباشد، یا کم باشد و همچنین جنبش و بسیج مردم هم فاقد سازماندهی و ایدئولوژی انقلابی و رهبری باشد، آن کشور نیز در دل این بحران‌ها، خواهد ماند. و اگر این عامل‌ها برعکس باشد و کشور با بحران دست و پنجه نرم می‌کند و جنبش دارای یک رهبر، و سازماندهی قوی برخوردار باشد، آن کشور نیز در این بحران‌ها نمی‌تواند تاب بیاورد و فرو می‌پاشد. 

جالب‌ترین چیزی که دکتر بشیریه در مقدمه کتاب به این‌منظور نظریه‌اش نیز قابل فهم‌تر باشد آورده است این است که، بحران‌های اقتصادی اینچنینی را مانند زلزله‌ای مهیب درنظر گرفته است که رخ می‌دهد. حالا ساختمان‌هایی که بعداز این زلزله مهیب سالم مانده بودند شامل چه ویژگی‌هایی بوده؟ و بالعکس، ساختمان‌هایی که فرو ریخته‌اند چه ویژگی‌هایی در آنها بود که نتوانست پا برجا بماند و فرو ریخت؟ 
این مثال هوشمندانه‌ای بود که دکتر بشیریه در ساده‌سازی نظریه‌اش زد. 

در این کتاب بعد از مقدمه، به دو دسته کشور‌ها برمی‌خوریم. کشورهایی که بعداز بحران ۲۰۰۸، نظام سیاسی آنها پابرجا ماند، در صورتی که دچار تظاهرات گسترده‌ای شده بودند. این کشورها عمدتا اروپایی بوده‌اند. مانند، انکلیس، اسپانیا و آمریکا و یونان. اگرچه که کشور یونان دچار تحول سیاسی شد. اما در حد تحول در احزاب بود، پیروزی حزب و جنبش چپ سوسیالیستی. 

و کشورهایی که بعد از این بحران، نظام سیاسی آنها فروپاشید، آنها قبل از بحران ۲۰۰۸، با بحران‌های زیادی دست‌وپنجه‌نرم می‌کردند. و این بحران ساختار نظامی آنها را متزلزل کرد، این بحران همانند جرقه‌ای بود در انبار کاه! کشورهایی مانند، تونس، مصر و لیبی. اگرچه که مراکش هم از این بحران زیاد آسیب دید و متزلزل شد و نزدیک بود که فروبپاشد، اما سلطان محمد تن به خواسته‌های اپوزیسیون داد. فقط به‌جای اینکه آنها را سرکوب کند، حرف آنها را شنید، این بود راز ماندگاری مراکش. 

دکتر بشیریه، دیگه وارد هر یک از این کشورها می‌شود و آنها را تک به تک بررسی می‌کند. و چرایی ماندگاری و فروپاشی را با نظریه‌ خود تطبیق می‌دهد. 

اما بنده از این کتاب چیزهای دیگری هم از ماندگاری و یا آسیب‌پذیری نظام‌های سیاسی در لابه‌لای توضیحات دکتر بشیریه آموختم. 

چرا نظا‌م‌های سیاسی اروپایی و آمریکایی توانستد از این بحران‌ها سالم بمانند؟ یکی از دلیل‌های عمده‌ای که می‌توان از این کتاب برداشت کرد، وجود احزاب سیاسی در نظام‌های سیاسی دموکراسی بوده است‌. این احزاب سیاسی همانند سپر دفاعی از نظام‌های سیاسی خود دفاع می‌کرده‌اند! این احزاب بودند که مورد هجمه و اعتراض قرار می‌گرفتند، و انتخابات بود که یک حزبی را که در دید مردم منفور بود را دور می‌گذاشت و حزب دیگری را بر سر قدرت می‌آورد. این احزاب بودند که تغییر می‌کردند تا اینکه نظام سیاسی.

انتخابات در این کشورها، بلندگویی بود که مردم در آن اعتراضات خود را فریاد می‌زدند. شاید اگر احزابی و انتخاباتی در این کشورها نبود، مردم مستقیم به نظام سیاسی حمله می‌بردند و آن را سرنگون می‌کردند. 

خلال نبود حزب در کشورهای پادشاهی به چشم دیده می‌شد. کشورهایی که شاه و خاندان شاه همه‌کاره نظام بودند مردم هم هیچ راهی برای فریاد اعتراض خود نداشتند. اینجا هیچ نهاد و سازمانی نیست که بین حکومت و مردم باشد و مردم بتوانند اعتراضات خود را به نهاد و نهاد هم به حکومت برساند. و اپوزیسیونی هم که شکل میگیرد، اپوزیسیون ساختاری است. 

کشورهای اروپایی با وجود احزاب قدرتمند و نهادهای عمومی قدرتمند، باعث شده است که گفتگویی بین حکومت و مردم شکل بگیرد. کشورهای دموکراسی حکومت‌ها هم حق دارند و هم تکلیف، و مردم آن کشور هم همان‌طور. آنها شهروند هستند. اما کشورهای عمدتا پادشاهی، حکومت فقط حق دارد تا تکالیفی نسبت به مردم خودش! 

کشور مراکش، تنها کشوری از کشورهایی از حوزه آفریقا بود که توانست نظام سیاسی خودش را حفظ کند. کشوری که نظام پادشاهی در آن نقش داشت و با مشکلات زیادی زیست می‌کرد. اما راز ماندگاری را می‌توان تن به خواسته‌های مردم و مخالفان شمارد. 

اما مسئله‌ای در کشورهایی که نظام سیاسی آنها در این بحران ماندگار ماند، علاوه بر اینکه آن نظام سیاسی مشروعیت داشته و شورش هم رهبری و سازماندهی مقتدری نداشته است، این موضوع حائز اهمیت هست که آنها از قوه قهریه خود برای سرکوب نیز استفاده کرده‌اند! چه زد و خوردی بین مردم و حکومت در بر گرفته است، و چقدر هم که کشته داده است. در جایی از کتاب در این باب یکی از نویسندگان مقایسه‌ای از این خشونت بی‌رحمانه‌ با بهار عربی کرده است و گفته است ""حق اعتراض در بریتانیا با خطر جدی روبه‌روست... کسانی که می‌خواهند به راهپیمایی‌های صلح‌آمیز دست بزنند باید خطرات برخورد سنگین پلیس و احکام قضایی شدید را بر خود هموار کنند... ما بهار عربی را ستایش می‌کنیم و خشونت حکومت‌ها بر ضد آن را محکوم می‌نماییم، اما حقوق خود ما در این کشور در معرض حمله مستقیم است."" 

ما می‌بینم که این‌ حکومت‌ها برای خاموش کردن این شورش دست به چه خشونت‌هایی می‌زنند. یک چیز عادی بر شمارده شده است. آنها برای توجیه این خشونت‌ها نیز با رسانه‌های خود برای برخورد خشونت‌آمیز نیروهای پلیس فراهم می‌سازند. به‌گونه‌ای که در انگلیس وقتی بین مردم نظرسنجی شده است، حدود ۷۵درصد با پلیس همدردی می‌کردند. اینجا می‌شود نتیجه گرفت که هر نظام سیاسی، چه پادشاهی و چه دموکراسی از قوه قهریه نیز برای حفظ خود بکار می‌برد و این یک چیز عادی در سیاست هست. بر این باور هستند که نظم موجود نظام سیاسی را برهم می‌زند. و حالا با رسانه، خشونت خود را توجیه می‌کنند. 

در آخر، این کتاب را پیشنهاد می‌دهم مطالعه کنید، اما اگر از اعداد فراری هستید، اعدادی هم که در این کتاب هستند، ورق بزنید. چون چیزی را از دست نمی‌دهید.


      

30

        ذاتی که پلید است!
گوهر کردن این ذات، کاری است دشوار


کتابی سخت و اساطیری. خواندن این کتاب برای بنده کمی دشوار بود. نمی‌دانم که توماس مان چنین سخت نوشته بود، یا اینکه چنین سخت ترجمه شده بود. اما زبان آلمانی به‌خاطر درجه سختی مشهور است. حتی فلسفه آلمانی و هگل هم اینچنین است. 

این کتاب برای بنده، به خصوص داستان دوم که قانون بود، بسیار گرانبها و پرمغز بود. داستانی از موسی نبی‌. ما داستان موسی را می‌دانیم. اما نمی‌دانم تا حالا درموردش فکر کرده‌ایم یا خیر! توماس مان با نگارش این داستان و این کتاب، تاریخ را دوباره زنده کرد. و نگاهی نو به او داد. در نقد‌ها و بررسی‌ها که خوانده‌ام. گفته شده بود که توماس مان در شرایطی این داستان را به نگارش در آورده بود که هیتلر نازی داشت کشتار می‌کرد. و انگار کنایه‌ای بوده است. نمی‌دانم! 

توماس مان داستان موسی را از روایت تورات روایت می‌کند. موسی، شخصی که رنج مردمی که فرعون به آنها زور می‌داد را می‌دید، و برای نجات آنها، از طرف خداوند گماشته شده بود. اول بار از فرعون درخواست کرد که به بیابونی بروند تا قربانی کنند، اما فرعون می‌دانست که آنها فرار خواهند کرد. فرعون به موسی و یارانش توجه نمی‌کرد و خواسته آنها را رد کرد.

به‌همین دلیل از طرف خدا ۱۰ بلا نازل خواهد شد که در مصر به‌وقوع خواهد پیوست که آخریش، مرگ فرعون بود. ۹تای آن به‌وقوع پیوست و فرعون از ترس جان خود، تسلیم خواسته آن شد. اما وقتی پیروان موسی از مصر خارج شدند. نیروی نظامی فرعون هم به دنبال آنها رفتند تا موسی و پیروانش را نابود کنند. موسی عصای خود را بر روی رودخانه می‌گذارد و رودخانه دو نصف می‌شود، آنها از این رودخانه گذر می‌کنند و بعد از آن رودخانه دوباره به حالت اول خود بر می‌گردد و این‌گونه آنها پیروز می‌شوند. 

حالا در بیابان نه آبی است و نه غذایی‌. پیروان هم به موسی شکایت می‌برند. و موسی هم پیش خدای خود می‌رود. هم آب و هم غذای آنها به‌طور معجزه آسایی فراهم می‌شود. 

موسی و یوشع به دنبال مکانی برای زیست می‌گردند. اولین مکان را انتخاب می‌کنند. اما نیاز هست که با مردم و حکومت آن ستیز کنند. در اوایل پیروزی نمییافتند، تا اینکه موسی دست به دعا شد و یوشع هم جنگ می‌کرد، در نهایت پیروز شدند و این سرزمین برای آنها شد. حالا موسی قصد این را داشت تا داوری کند و عدالت را در این سرزمین به ارمغان بیاورد. در این راه، زیاد وقت خود را صرف داوری می‌کرد. یترون، برادر زن موسی، کار سخت آن را دید. و او را موعظه کرد و شیوه داوری را به او گفت، اینکه او از بین مردم، بهترین‌ها را برای ریاست برگزیند، تا او به کارهای بالاتر برسد. به موسی توصیه کرد که اینگونه نمی‌شود، از بین میرود. کار تو این است که کسانی بگماری تا کارها را انجام دهی و تو به کارهای تعالی برسی. 

موسی پیشنهاد یترون را انجام داد. وی برای همین، دست به قانون‌گذاری و احکام سپری کرد‌. به مردم میگفت که چه کنند و چه نکنند. این احکام برای مردم طاقت‌فرسا بود، چون آنها جاهل بودند! آنها اینگونه زندگی کرده بودند، حالا چگونه می‌شود که تن به احکامی بدهند که آنها را محدود کنند! 

موسی عاشق می‌شود. و این زن خود و یاران خود را نارحت کرد. و خواهر و برادرش زیاد به او شکایت کردند. به خاطر این شکایات، یا دلیل دیگر، خداوند عزا نازل می‌کند و مکان زیست آنها نابود می‌شود. موسی به پیروانش می‌گوید که از این مکان بیرون بروید تا من به کوه بروم. خدا من را فراخوانده است. 

موسی در کوه زیاد ماند، حدود ۴۰ روز. این باعث شد که پیروانش از هارون خواستند که ما خدای را می‌خواهیم که شادی کنیم. فقدان موسی برای آنها خوشایند بود! هارون از آنها خواست که گوشواره‌هایشان را بیاورند تا گاوی را درست کنند.
 
موسی وقتی آنها را مشاهده کرد خشمگین شد. موسی در این ۴۰ روز در کوه مشغول نگارش ۱۰ قانونی بود که خداوند به او گفته بود. و او بر روی دو سنگ آنها را نوشت. و موسی این دو سنگ را بر روی گاو طلایی انداخت و آن را شکست، البته سنگ‌ها هم شکستند.

 موسی به پیروانش گفت من میروم در نزد خداوند تا شما را ببخشد. و شما هم دیگه نباید گاو را بپرسید. موسی رفت و خدا را راضی کرد که آنها را ببخشد، و موفق شد. و موسی برگشت و سنگ‌هایی که پیش خدا بود و روی آنها نوشته بود را آورد. و دوباره قوم خود را نصیحت کرد. 

این داستان به‌گونه‌ای میخواست نشان دهد که قانون و احکام گذاشتن بر افرادی که از هیچ قانونی و احکامی سر در نمی‌آورند، بسیار دشوار است. موسی زیاد در این راه غصه خورد. و چقدر به خدا شکایت برد. انسان‌های که تحت سلطه فرعون بودند، اما در روابطی نیز آزاد! آنها هم دربند فرعون بودند و هم دربند نفس خود. آنها اگرچه که زیر ستم فرعون قرار داشتند و زجر می‌کشیدند، اما آن را پذیرفته بودند. به گونه‌ای که به آن شرایط زندگی عادت کرده بودند. و همچنین در بند نفس خود بودند. هیچ قانون و احکامی در باب اخلاق و نفس نداشتند. و به‌گونه‌ای شاید آزاد بودند، اما به قول شهید بهشتی، اولین شرط آزادی، آزادی از خود و نفس است. آنها آزاد نبودند. موسی برای اینکه آنها بتوانند به شیوه انسانی زندگی کنند، با کمک خدای خود دست به ایجاد قانون و احکام زد، تا خوی حیوانی‌ آنها را محدود کند و زندگی انسانی داشته باشند. ( موسی از طرف خدا گماشته شده بود).

 اما آنها سخت از موسی به تنگ آمده بودند. به‌خاطر همین وقتی که موسی به کوه رفت، خدای دیگری درخواست کردند که به آنها شادی بدهد. و همون تمثیل معروف گاو. آنها هلهله و رقص و پایکوبی می‌کردند و روابط نامشروع را دوباره از سر گرفتند. 

در این داستان ما مشاهده می‌کنیم که ذات انسان بد است. و در این کتاب هم در این مورد اشاره شد.
""چنین کسی بسیار قدرتمند خواهد بود. او بر کرسی زرین خواهد نشست و از همه داناترش خواهند شمرد، چرا که می‌داند: نیتِ قلبِ انسان هم از آغازِ جوانی پلید است."" 
ذات انسان بد پلید و بد است. و ما در این داستان اساطیری مشاهده می‌کنیم. موسی زیاد تلاش کرد که این ذات پلید را پاک کند. اما نشد. اگرچه که در صفحات آخر کتاب، آنها دوباره آمین گفتند. اما آیا این آمین واقعی بود، یا اینکه این آمین هم همانند آمین‌های قبل از روی ظاهر بوده است؟ 
و این جمله کتاب می‌خواست اشاره کند. پادشاهی که ذات انسان را می‌داند و او از این طریق حکومت‌ خواهد کرد تا بتواند حکومت کند. به او می‌گویند که دانا است، اما او فقط این را می‌داند که قلب انسان پلید است. تنها دانایی او همین است. حکومت کردن چیز سختی نیست، فقط این است که ذات پلید انسان را بدانی و به آن نه‌تنها کاری نداشته باشی، یعنی محدود نکنی، بلکه آن را هم گسترش دهی، امر به منکر و نهی از معروف!

پاک شدن این ذات انسان. چه دردسری بوده برای پیامبران. چه موسی و چه عیسی و چه حضرت محمد. چقدر تلاش کرده‌اند تا انسان‌ها را هدایت کنند. اما تاریخ به ما نشان داده‌است که این ذات پلید انسان همیشه پیروز بوده است! 

این داستان، برای بنده آموزنده بود.
این کتاب را به کسانی که تاحالا با ادبیات آلمانی، آشنایتی نداره‌اند. توصیه نمیکنم.
      

14

        به نام خدا
کره شمالی و توتالیتر! 

توجه: این یادداشت کامل نیست!



بنده اولین بار بود که از امیرخانی، کتابی را خواندم. آن هم به‌خاطر علاقه‌ای که به شناختن کره شمالی داشتم. کره شمالی کشوری است که در بین مردم و روشنفکران ایرانی، منفور است. و هر وقت بخواهند بدترین کشور جهان را مثال بزنند، نام کشور کره شمالی را بر زبان می‌آورند. کره شمالی هم تا حدودی ناشناخته است. کمتر کتابی و خبری در مورد کره شمالی چاپ و داده می‌شود. و ما ایرانی‌ها وقتی نام کشور کره شمالی به گوشمان می‌خورد، تنها چیزی که می‌توانیم با اون، کره شمالی را بشناسیم، سلاح هسته‌ای است. به‌گونه‌ای سلاح هسته‌ای مترادف شده است با کره شمالی! در صورتی که اولین کشوری که از این سلاح استفاده کرده است. کشور جهان اول و لیبرال آمریکا بوده است. آن‌هم بر سر مردم کشور ژاپن.

من کتاب فرار از اردوگاه ۱۴ را برای شناختن کره شمالی خواندم. اما وقتی برای این کتاب، آمریکا جایزه‌های فراوانی داده است، و از پشت صحنه این کتاب فهمیدم، هدف و قصد و سوء برداشت در این کتاب هم تشخیص دادم. کتاب‌های دیگه‌ای هم بوده‌اند که در مورد کره شمالی نوشته شده‌ بودند، اما بیشترشون سرگذشته فراریانی بوده است که از کره شمالی فرار کرده‌اند و نوشته‌اند. دیگه با خودم گفتم که بزار کره شمالی ناشناخته در دید من بماند، تا اینکه چنین کتاب‌هایی را بخوانم. 

اما وقتی که از رفیق بنده درخواست کردم که چند کتابی به من در این چند روز امانت بدهد، و او یک به یک کتاب‌ها را معرفی می‌کرد و درموردشان توضیحاتی می‌داد. وقتی این کتاب را معرفی کرد، و فهمیدم که یک ایرانی رفته است کره شمالی و او در این باره سفرنامه‌ای نوشته است، با خوشحالی گفتم که حتما و حتما برای من این کتاب را بیاور. خوشحال بودم. چون ما دانشجویان علوم سیاسی وقتی نظام‌های سیاسی‌های مختلف را میخوانیم، دوست داریم که حتما با مثال آنها را درک کنیم. اکثر نظام‌های سیاسی در حال حاضر، درموردشان کتاب هست، زیاد هم هست. هم کتاب‌های سیاسی، هم ادبی و هم اجتماعی. به غیراز نظام سیاسی توتالیتر. هروقت استاد نظام توتالیتر را به ما توضیح میداد، کره شمالی مثال میزد. و حالا کره شمالی‌هم چیز دندان‌گیری درموردش نبود که ما این نظام را درک کنیم. آیا واقعا نظام سیاسی موجود در کره شمالی، نظام توتالیتر هست؟

کتاب رو شروع کردم به خواندن. چون این کتاب درمورد کره شمالی بود من خواندم. وگرنه آن را نمیخواندم. چونکه قبلا سفرنامه‌های منصور ضابطیان را خوانده بودم و این سفرنامه نیز مانند نوشته‌های او نبود. به خصوص که قسمت اولش را که خواندم، گفتم که هیچ. هیچ اطلاع دندان‌گیری نداد به خواننده. فقط یک گزارشی در مورد سفری که از طرف حزب موتلفه رفته‌اند و اون هم بیشتر متن درمورد حزب و اینکه هتل چگونه بود و همچنین، محدودیتی که آنها برای بیرون رفتن از آن هتل داشتند. قسمت اولش از نظر بنده اصلا روزانه‌نویسی بود نه سفرنامه نویسی‌، فقط در مورد این بود که حزب چکار میکنه و کجا می‌روند. هیچ. هیچی از فرهنگ، اجتماع، مردم، ساختار و نظام سیاسی در اون نبود. البته خود امیرخانی، انگار که به این موضوع پی‌برده بود. به‌خاطر همین بعداز ۹ ماه دوباره راهی کشور کره شمالی‌ شدند. تا ایندفعه به دل شهر بزنند و از مردم کره شمالی به ما بگوید. توی قسمت دوم موفق بود. امیرخانی زیاد تلاش کرد که بتواند چیز دندان‌گیری بدست بیاورد تا برای مخاطب بنویسید، اما خب این ساختار حزبی عنکبوتی کره شمالی، اجازه نمی‌داد. 

امیرخانی در این کتاب، هنرش را نشان داد. در کمبودی منابعی که در دسترس داشت، توانست این کتاب را بنویسد. توانست من مخاطب را از اول صفحه تا آخر صفحه با خود همراه کند. تا می‌توانست در این کتاب شوخی‌هایی هم می‌نوشت تا مخاطب با خشکی و سردی کره شمالی که او را در این کتاب اذیت می‌کرد است، کمی لبخند به لب بیاورد. من با خواندن این کتاب بسیار به مردم کره شمالی فکر کردم. آیا آنها خوشبخت‌اند یا نه؟ آیا در کره شمالی سکوتی که در بین مردم، همان‌طور که امیرخانی نوشته است، به معنی این است که نظام سیاسی مشروعیت دارد؟ آیا کوپن دادن حکومت کره شمالی به مردم برای خرید و آرایش کردن، و تا حدودی یکدست کردن آنها از لحاظ فرهنگی و اجتماعی، برای مردم فایده دارد، یا اینکه آزادی و تفاوت برای آنها سود دارد؟ سوالات زیادی بود که با خواندن این کتاب در ذهن من ایجاد شده است و ذکر تک تک آنها در اینجا حوصله‌سر بر خواهد بود. برای جواب هم باید خودم بروم کره شمالی:) 

اما برای اینکه بیشتر با کره شمالی آشنایت داشته باشید، و از خواندن این کتاب بیشتر لذت ببرید، بنده شرحی کوتاه از نظام‌های توتالیتر، و ویژگی‌های این نظام سیاسی در ادامه بحث میدهم.

نظام‌های سیاسی. 
هر‌کدام از کشورها و ایدئولوژی‌های جهان، بر این باورند که ایده آنها برای کشورداری، بهترین گزینه است. و امروزه بهترین نظام سیاسی که وجود دارد و زیاد هم آن را میشنویم، دموکراسی است. از ویژگی‌های دموکراسی می‌توان بر این موارد برشمارد. 
۱ حکومتی است مبتنی بر آرا و افکار عمومی‌. یعنی حکومت در مقابل مردم مسئولیت دارد. و این مردم هستند که به حکومت شکل می‌دهند. و انتخابات نقش فعالی دارد.
۲ افکار عمومی به شیوه ای آزاد و آشکار ابزار شود. یعنی آزادی، آزادی بیان، آزادی عقیده، آزادی رسانه و آزادی در...
۳ نهادها و انجمن‌های زیادی هستند که خودجوش و توسط مردم، در مقابل خود‌کامگی احتمالی حکام تشکیل شده اند. و کارکردهای دیگه‌ای هم دارند.
این شاخصه‌ها از عمده‌ترین ویژگی‌های نظام‌های دموکراسی هستند. و حتی ما هم در نظام سیاسی‌مان از این ویژگی‌های دموکراسی بهره برده‌ایم. این ایده، فعلا بهترین نظام سیاسی حال حاظر در جهان است.

اما نظام توتالیتر، و کره شمالی خودمان.
نظام‌های توتالیتر، نظام‌هایی هستند که بر طبق ایدئولوژی فراگیری در همه حوزه‌های زندگی فرد و جامعه دخالت می‌کنند. به این تعبیر، توتالیتاریسم با سیاسی کردن جامعه، حوزه‌های خصوصی و غیر سیاسی زندگی را نابود می‌کند. یعنی دولت در همه‌جا هست. حتی در زندگی خصوصی افراد کشورش. 
توتالیتاریسم نیازمند کنترل دولت بر کلیه وسایل ارتباط جمعی و دستگاه‌های آموزشی و فرهنگی است.

ما در این کتاب مثال‌های زیادی می‌توانیم بخوانیم که این ویژگی‌ها را تایید می‌کند.
مثلا در جایی از کتاب میخوانیم: ""از مدیر می‌پرسم آیا برای استعدادهای خاص مدارسی دارند؟ مثلا برای بچه‌هایی با ضریب هوشی بالا؟
جواب می‌دهد: 
همه‌ی بچه‌های جمهوری دموکراتیک خلقِ کره باهوش‌اند!""
و یا 
""به سیستم گرمایش آپارتمان دقت می‌کنم. هیچ اثری از تهویه یا کانال نیست. لوله‌های آب گرم از کفِ اتاق‌ها عبور می‌کنند و همین ساخت‌مان را گرم می‌کنند. مشکل عدم کنترل روی درجه‌ی حرارت است و تنظیمِ از مرکز که البته این سیستم گرمایش با سیستم حکومت منطبق است و هر دو فردیت را حذف می‌کنند! ((همین دمایی که برای‌ت از مرکز تنظیم کرده‌ایم، مناسب است!))""
حتی اینکه دما رو عوض کنند، اختیار ندارند، و از بالا تعیین شده است.
و یا
""در شهر و روستا تفاوت‌هایی در مراسمِ ازدواج وجود دارد. مثلا در روستا در محیطِ باز جشن عروسی گرفته می‌شود اما در شهر در رستوران. بعداز مراسم عقد می‌گوید که زوج جوان به مجسمه رهبران کبیر در شهر یا روستایشان ادای احترام می‌کنند و قول می‌دهند در سایه‌ی تعالیم رهبران کبیر یک عمر با یک دیگر به وطن خدمت کنند.""
در توتالیتاریسم جامعه کلی اندام‌وار تلقی می‌شود که همه اجزای آن به هم وابسته‌اند.
تنوع عقیده‌ها و شیوه‌‌های زندگی در این نظام، به دلیل سیاسی کردن ایدئولوژی، زیر سوال می‌روند. 
و ویژگی‌های دیگه‌ای از توتالیتاریسم که در اینجا نیاز نمی‌بینم که ذکر کنم. 

آری کره شمالی، یک نظام توتالیتر است. آنجا مردم، هیچ‌کاره‌اند. کاره اصلی حکومت است. جالبی کره شمالی این است که ساختار سیاسی‌اش بسیار حزب محور است. نه شخص محور. حزب نقش پررنگی دارد و سلسله مراتب. مردم اینجا یکدست هستند، آزادی ندارند، هر غریبه را دشمن فرض می‌کنند، و با او ارتباط برقرار نمی‌کنند. امیرخانی هم در این سفر زیاد تلاش کرد که با مردم صحبت کند. اما خب زیاد دیدیم که مردم با او صحبت نمیکردند، و یک ترسی از غریبه داشتند! در اینجا دیگه هرچیزی حکومت بگوید درست است. و هیچ رسانه دیگه‌ای به غیر از رسانه حکومت نیست. حتی مردم کره شمالی از اینترنت جهانی هم محروم بودند. هرچیزی که حکومت در تلویزیون می‌گوید راست است. و چون منبع رسانه دیگه‌ای هم نیست، این را باورپذیر‌تر می‌کند و مردم راحت‌تر می‌پذیرند. امیرخانی زمانی رفته بود که ترامپ هم آنجا بوده است. و تلویزیون کره شمالی به‌گونه‌ای این مناظرات را تفسیر می‌کرد که آنها پیروز بودند. یا جایی امیرخانی در کتاب می‌نویسد: ""وسط میدان یک نمایشگر ال‌سی‌دی بزرگ نصب شده است. مستطیلی شاید به قطر ده _ دوازده متر. به‌نظرم تصاویری از طبیعت را پخش می‌کرد. اما یک‌هو با آرم اخبار روبه‌رو می‌شویم و همان خانم مجری همیشگی... زمان می‌ایستد انگار. همه می‌روند و روی نیمکت‌های جلوی ال‌سی‌دی می‌نشینند. بعضی‌ها هم ایستاده نگاه می‌‌کنند و سیگار می‌کشند. 
برای ما مهمترین خبر مفقود، این است که هیچ خبری از جام جهانی نیست...""
حتی جام جهانی که در ایران هر ۴ساله داغ است و ما نماینده داریم در این تورنمنت، کره‌ شمالی نه تنها نماینده ندارند، بلکه آنجا جام جهانی حتی به سر یک سوزنی هم ارزش ندارد!

اما امیرخانی یک سوالی ذهنش را درگیر کرده بود که می‌خواست پاسخ اون را در کره‌شمالی بیابد. آن هم بحث تحریم و نتیجه تحریم بر مردم و کشور بوده است. ما در خبرگزای‌ها و بعضی از صاحب قلم‌هایمان در ایران بر این عقیده هستند که تحریم‌های که آمریکا بر ایران تحمیل شده است، و ما هم اگر نرویم مذاکره کنیم و به fatf، نپیوندیم، همانند کره شمالی میشویم! محدود می‌شویم و همانند کره شمالی با هیچ کشوری رابطه برقرار نخواهیم کرد. اما اصلا نتیجه تحریم‌ها و نپیوستن به قرارداد‌های بین‌المللی مانند اف ای تی اف، ما را همانند کره شمالی نخواهد کرد. ریشه اینکه کره شمالی با دنیا رابطه ندارد و با هیچ کشوری مراوده اقتصادی، فرهنگی، تکنولوژی، و اجتماعی ندارد، بر می‌گردد به نظام سیاسی توتالیتر. 

شاید تحریم‌ها در کره شمالی این نظام توتالیتر و ایدئولوژی جوچه را تقویت می‌کند! اما این توتالیتر هست که کره‌شمالی را اینگونه کرده است. این مقایسه کشور ایران با کره‌شمالی از ریشه و بُن اشتباه است. ما نظام سیاسی ‌خودمان را داریم، فرهنگ خودمان، تاریخ خودمان، ایدئولوژی خودمان. آنها هم همینطور. ما در جامعه ایران آزادی داریم، تنوع‌های فرهنگی‌های زیادی داریم. سلیقه‌های سیاسی داریم. و همچنین در روابط بین‌الملل، ما مراودهای زیادی با کشورها داریم. 

در آخر متن، کتاب برای من بسیار ارزشمند بود. شاید این اولین کتاب و آخرین کتابی باشد که از امیرخانی خوانده‌ باشم. و شاید هم این‌گونه نباشد و کتاب‌های دیگه‌ای هم از بخوانم. خواندن این کتاب را حتما پیشنهاد می‌دهم. اما این کشور را با ایران مقایسه نکنید. و دچار برداشت‌های اشتباه نشوید.

      

7

        به نام خدا

این کتاب را یک روزه تمام کردم. هر ۵ نمایشنامه‌ای که در این کتاب بودند، شاهکار بودند. غلامحسین ساعدی ساده می‌نویسه. اون چیزی را که می‌خواهد بیان کند، چه سیاسی، چه فرهنگی، چه اجتماعی و چه روانشناختی، در قالب‌ داستان و نمایشنامه می‌نویسد، آن هم ساده و قابل فهم، هرکسی میتواند آثارش را بخواند. همینش را دوست دارم.

 می‌خواهم ۴تا از نمایشنامه این کتاب را از دید خودم تحلیل کنم. هر چه گشتم و در اینترنت زدم، دیدم که هیچ نقد و بررسی از این کتاب و از این ۵ نمایشنامه نیست. البته خانه روشنی کمی در موردش گفته شده است، اما کافی نیست. جالب است که کمتر به این کتاب پرداخته شده است. نمی‌دانم، شاید این کتاب و ۵ نمایشنامه شاهکار وی نیستند.

در ادامه ۴ نمایشنامه او را بررسی میکنم. 
اگر ادامه نوشتار را بخوانید، داستان هر ۴ نمایشنامه فاش خواهد شد. پس لطفا با احتیاط بخوانید!

دعوت:
در این نمایشنامه دختر به یک مهمانی دعوت شده است و امشب باید به مهمانی برود. اما برای آماده شدن و رفتن به مهمانی دچار مشکلاتی می‌شود. اول اینکه بین انتخاب دوتا از لباس‌هایش دچار تردید می‌شود. و از آسیه کمک می‌گیرد، تا به او در انتخاب یکی از آنها کمک کند. بعدش هم به مشکل دیگری بر می‌خورد. حالا کفش مناسبِ لباس خود ندارد. برای راه‌حل به دوستش زنگ می‌زند تا از او قرض بگیرد. بعدش مردد است که موهایش را بشوید یا خیر. و آسیه او را با کلاه‌گیس راهنمایی می‌کند. و هر طور که شده، مشکلات رفتن رو حل می‌کند. ولی مشکل اصلی این است که موقع رفتن یادش می‌رود که اصلا کجا میخواسته برود! هر چی فکر میکند که کجا میخواسته برود، نمیفهمد! از آسیه می‌پرسد، نتیجه‌ای نمیبیند. زنگ می‌زند به دوستانش تا اینکه اگر آن‌ها دعوتش کرده باشند، بهش یادآوری کنند که بیاید. اما هیچ کدامشان دختر را دعوت نکرده بودند! نمایشنامه تمام می‌شود.

به‌طور خلاصه اگر بخواهم معنای این نمایشنامه را بنویسم. این نمایشنامه به خوبی به سردرگمی‌های روزمره‌مان، کارهایی که در طول روز یا هفته انجام می‌دهیم اشاره می‌کند. به‌گونه‌ای که نمی‌دانیم هدف این کارها چیست. سعی می‌کنیم که روزمرگی‌هامون را به نحو احسنت انجام دهیم، اما هدف و غایت آن مشخص نیست. همانند دختر، کارها رو پیش برد تا به مهمانی که دعوت شده است برود، اما کدام مهمانی! این یک نوع سردرگمی انسان مدرن است. انسان مدرن همه‌چیزش مهیا است. اما نمی‌داند که غایت زندگی چیست. سرگرم روزمرگی‌هاست تا اینکه معنای زندگی خود را بفهمد. دختر از این سردرگمی گریه می‌کند. و ما هم از این زندگی به‌ظاهر مدرن گریه می‌کنیم.

دست بالای دست:
در این نمایشنامه، برادر کوچک‌ دست به خودکشی ناموفق می‌زند. همسایه می‌فهمد و آن را نجات می‌دهد. زنگ می‌زند به زنش و برادرش تا به دیدار برادرش بیایند. برادر بزرگ متوجه می‌شود که برادرش نقش خودکشی را انجام داده است. برادر بزرگ به آن می‌فهماند که این خودکشی که انجام داده است، نقش بوده است. و بعدش برای اینکه به برادرش کمک کند، آن را نصیحت می‌کند تا اینکه بلند بشود و زندگی‌اش را بکند. برادر کوچک در ظاهر به حرف برادرش مهر تایید می‌زند. در آخر که زنش و برادرش می‌روند بیرون تا منتظرش بماند، یکهو صدای تیر می‌شنوند و برادر کوچک خودکشی می‌کند.

چه می‌شود که برادر کوچک خودکشی می‌کند؟ آیا واقعا خودکشی اولش همانطور که برادر بزرگ میگفت، نقش بود؟ اگر بگویم آره و نقش بود، می‌شود پی برد که او می‌خواست جلب توجه کند. او کمبود داشت. کمبود محبت میان اطرافیانش. از برادر و زنش. آنها او را درک نمی‌کردند و او به خاطر همین دست به خودکشی زده تا اینکه اقوامش احساس نگرانی کنند و بهش توجه کنند. خب احساس نگرانی کردند، چه فایده‌ای برای او دارد؟ نمی‌دانم. چرا وقتی برادر بزرگش به او نصحیت کرد و گفت که کمکش می‌کند. او خودکشی کرد؟ آیا حرف‌های برادرش تکراری بودند؟ آیا فقط حرف می‌تواند کسی را دگرگون کند، به‌گونه‌ای ‌که در آن هیچ عملی نباشد؟ این نمایشنامه شاید می‌خواهد بیان کند که ما حتی از حال و احوال برادر خودمان هم خبر دار نیستیم. ما سرگرم زندگی‌ خود شده‌ایم و از هم دور شده‌ایم. هرکسی توی لاک خودش هست! 

پیام زن دانا: 
در این نمایشنامه یک مرد عرب به دنبال زنی است برای شیخ خود. این‌بار شیخ از نوکر خود یک زن دانا و شجاع درخواست کرده تا از او بیاورد. چون دیگر‌ زن‌ها که وی به حرمسرا آورده است، باب میل او نبوده‌اند، چونکه ترس و هراس داشته‌اند. مرد عرب قبلا به هر طریقی می‌توانسته است زنی را یا گول بزند یا اینکه با زور نزد شیخ ببرد. اما اینجا نمی‌تواند. نه می‌تواند با فلوت زدن ( منظور اینکه زن را فریب دهد) و نه با طناب و شلاق، زنی را به دام خود بیاورد. مرد عرب تلاش می‌کند برای پیدا کردن یک زن دانا، تا اینکه به یک زن بر می‌خورد. همین موضوع را به زن می‌گوید. و زن هم با دانایی و شجاعت آن مرد را با طناب به درخت می‌بندد و زن‌ها را صدا می‌زند تا او را بزنند. 

این نمایشنامه، به این‌ نکته توجه دارد که زن‌ها اگر دانا، با سواد و بیدار باشند، گیر ظلم مردان (ستمگران) نخواهند افتاد. اینجا یک نقد به نابرابری جنسیتی می‌پردازد. و اینکه زن‌ها اگر دانا نباشند، و شجاعت نداشته باشند، تحت ستم قرار خواهند گرفت. حالا چه با ترس و لرز و چه با فریب. اینجا شاید ساعدی زن‌ها را مثال زده است‌. اما نتیجه‌گیری کلی، فراتر از جنسیت است. مردم یک کشور اگر سواد و علم نداشته باشند، محکوم به سلطه حاکم خود هستند. این دانایی و سواد داشتن مردم، حاکم نمی‌تواند به راحتی آنها را یا فریب دهد و یا اینکه بترسانتشان. نمی‌تواند فریب دهد، چونکه دانا هستند و سواد دارند. نمی‌تواند بترساند، چونکه شجاع هستند. پس به مردم جامعه خود تلنگری می‌دهد که اگر تحت ستم هستید، مقصر خود هستید. چون که سواد و علم و دانایی و شجاعت ندارید.

خانه روشنی:
نمایشنامه اصلی که اسم کتاب هم از روی این نمایشنامه منطبق شده است. در این نمایشنامه تیمسار مریض هست، و همه دکتر‌های که تا حالا نزد او آمده‌اند، ناامید بودند برای بهبود او. اما یک دکتر نظامی برخلاف بقیه، به او امید داد. گفت که تو تا دوهفته دیگه سرپا هستی. دکتر به او امید داد. و تیمسار تصمیم گرفت که بلند بشود و همانند قبل باشد. مقتدر و باصلابت. به‌همین‌ دلیل به استوار دستور می‌دهد تا کارها رو انجام دهد. و اول او را سرزنش می‌کند که چرا اینقدر بی‌نظم شده است. و همچنین تماس می‌گیرد به دفترش تا بگوید که تا چند روز آینده می‌آید دفتر و کارها رو خودش انجام می‌دهد. در آخر هم به استوار می‌گوید که کاغذ و مداد بیاورد تا او هرچه می‌گوید بنویسد. اما استوار هیچ کدام از جملات او را ننوشت، و آخر نمایشنامه هم او می‌میرد. 

این نمایشنامه به‌خوبی یک حکومت دیکتاتور و استبدادی را به نقش کشید. حکومتی که همه روشنفکران پایان او را پیش‌بینی کرده‌اند، چون مشکلات زیادی را می‌بینند که تیمسار و حکومت با آنها دست‌وپنجه نرم میکنند.، تیمسار مشکلات زیادی داشت. نمی‌توانست بلند بشود و حتی برای جابه‌جایی نیازمند استوار خود بود. اینجا به این اشاره می‌شود که حکومت‌های دیکتاتوری به ارتش خود وابسته هستند و اگر ارتش نباشد هیچ نقشی نمی‌تواند انجام دهد. حتی در لحظه آخر عمر حکومت خود! فقط دکتر نظامی به او امید می‌دهد. این نشان دهند این موضوع هست که فقط روشنفکران هم عقیده خودش به او امید می‌دهند، امید بهبود و روزهای درخشان قبل. حتی به بیماری و مشکلات تیمسار و حکومت هم واقف هستند، اما به او امید بهبودی می‌دهد! امیدی واهی، این امید فقط باعث می‌شود که مشکلات دیده نشود. تیمسار حتی نمی‌توانست بلند بشود و حتی بنویسد، اما امید به بهبودی داشت، آن هم توی بازه ۲هفته. 

نمایشنامه‌های جذابی در این کتاب خواندم. حتما پیشنهاد می‌دهم که بخوانید.
آثار ساعدی رو نه تنها این کتاب، بلکه دیگر کتاب‌هایش را هم بخوانید. خواندن کتاب‌های ساعدی شما را به دهه‌های ۳۰ و ۴۰ و ۵۰ می‌برد. 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

نمایش همه

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.