به نام خدا
رومنگاری چگونه با خلق داستان، سراغ انسانیت رفته
◽️در این کتاب ما با داستانهای کوتاهی از رومنگاری مواجه میشویم. داستانهایی که درسته کوتاه هستند و ساده نوشته شدهاند. اما میشود در موردشان، ساعتها فکر کرد. اولین کتابی بود که من از رومنگاری خواندهام. این کتاب باعث شد که بیشتر در مورد داستانهایی که ایشون خلق کرده است، کنجکاو بشوم و در آینده حتما مطالعه خواهم کرد. در این کتاب ۶ داستان از گاری وجود دارد. مرگ، موضوع سخنرانی: شجاعت، به افتخار پیشتازان سرافرازمان، تشنهی سادگیام، بازی سرنوشت و دیوار. در این یادداشت سعی کردهام که برداشتی از این داستانها داشتهام را بنویسم. حرف آخرم را همینجا میزنم، این کتاب را حتما پیشنهاد میدهم که مطالعه کنید!
🟡مرگ
◾️جنبش اتحادیه کارگری نیاز به یک رهبر و اسطوره دارد. حالا ۳نفر از افراد بانفوذ این جنبش به سمت روم میروند تا اینکه با اولین نفر و کسی که خطر سرمایهداری را دیده و خطر آن را گوشزد کرده و بهخاطر همین هم تبعید شده، دیداری داشته باشند و آن را راضی کنند که به آمریکا برگردد و جنبش را سر و سامان دهد.
◽️مایک، زمانی در دستگاه حکومت کار میکرده است و مخالفین را با سیمان میکشته و آنها را به داخل آب فرو میبرده تا بمیرند. او یک فرد سنگدلی بود. اما الان، و بعد از اینکه سخنانی گفته که بهنفع حکومت آمریکا نبوده و تبعید شده، روی آورده به سمت هنر و مجسمهسازی. او دیگر فراموش کرده بوده مبارزه را. او تن داده به زندگی روزمره و دیگر هم کاری به جنبش کارگری ندارد. او زندگی خود را میکند. اما کارلوس و رفیقهایش برای نجاتِ جنبش نیاز به یک فرد قدرتمند و قدیمی داشتند تا بتواند در مقابل حکومت سرمایهدادی آمریکا قد علم کند، اما مایک دیگر اینگونه نبود. آنها احساس کردند که نمیشود با مایک زنده بهخواستهشون برسند، پس چهکار کنند؟ آنها تصمیم گرفتند که او را بکشند و با سیمان، مجسمهای از او بسازند تا اینکه الگوی جنبش بشود.
📑"اینجوری، تا وقتی جبههی دریایی هوبوکن وجود دارد، اسم مایک سارفاتی، پیشکسوتِ استقلال صنفی هم سر زبونا میمونه. اونجاس که مجسمهاش عَلم میشه."
◾️سوالی که بهوجود میآید این است که مرگ و کشتن یک فرد، چقدر بیشتر منفعت دارد تا زنده بودنش!؟ اگر کارلوس و دوستانش مایک را نمیکشتند، چگونه میتوانستد که او را علم جنب کنند؟ درصورتی که مایکِ زنده به زندگی دیگری روی آورده بود! و نقش حکومت سرمایهداری دیگر براش مهم نبود، مهم برای او این بود که در مجله هنری برود و کارهایش دیده شود!
🟠موضوع سخنرانی: شجاعت
◽️انسانها زیاد در مورد واژهها صحبت میکنند. واژههایی مانند صداقت، شجاعت، عدالت، همدلی و... . در موردش سخنرانی میکنند. نه چند دقیقه، بلکه ساعتها درموردش صحبت میکنند. از آنها دفاع میکنند و سعی میکنند با چند مثال از خود، بگویند که آنها را دارند.
◾️سخنرانیها در باب چنین واژههایی زیاد شده. از زمانی که انسانها میخواهند در این قرن زیست کنند، نمیدانند که چگونه باید گذر کنند. سخنرانهای مطرحی بهوجود میآیند و سعی میکنند که با حرفهای قشنگ و رمانتیک، سعی کنند مخاطبهای خود را با راه درست در این زندگی هدایت کنند. اما آیا خودشان هم، در شرایطهایی که بهوجود میآید میتوانند دستورهایی که به دیگران میدهند برای خود هم بهکار ببرند؟ رومنکاری در این داستان سراغ این موضوع رفته. سخنرانی که در مورد شجاعت صحبت میکند، بهش پیشنهاد میشود که در یک جزیرهنما، کوسه شکار کنند. او قبول میکند و به جزیره میرود. و از کوسهای که وجود خارجی ندارد، و نمیداند هم که وجود خارجی ندارد، یعنی اصلا او متوجه نشد که اصلا کوسهای وجود ندارد، و فقط بر این موضوع بود که چگونه فرار کند. وقتی که متوجه میشود که کوسهای در کار نبود، به خود شک برد. به این همه سخنانی که در مورد شجاعت در طول این سالها کرده بود شک برد. اما آیا متوقف کرد سخنان خود را؟ خیر، و باز ادامه داد. ایشون از یک کوسهای ترسید که اصلا وجود نداشت. اینقدر ترسیده بود که نفهمیده بود کوسهای نیست. یعنی ترس او باعث شده بود که نتواند به خوبی مسئله را درک کند. نتواند به خوبی بفهمد، فقط میخواست از اون ترسِ فرار کند، بدون اینکه او را حل کند.
📑"فقط میتوانم اعتراف کنم برعکسِ چیزهایی که توی سخنرانیام گفتم، قهرمان هنگامِ روبهرو شدن با خطرات مهلک، ابداً یاد ارزشهای ماندگار زندگی نمیافتد." او به این نتیجه هم میرسد، اما فقط نتیجه... .
🔴تشنهی سادگیام
◽️اگر به صحبتهای اطرافیانمان گوش بدهیم، و درباره پول و مادیات دربارهشون بحث و گفت و گو کنیم. تا حدودی همهگی آنها تلاش میکنند که بگویند که هدف و مبنای زندگی آنها، همهش پول نیست. و حتی از این زندگی مادی خسته شدهام، از این همه حسابوکتاب کردن و پولی شدن خسته شدهام. آنها حتی نسخه رفتن به طبیعت و زندگی ساده شروع کردن را هم در نظر دارند. شاید بهخاطر این موضوع باشد که افراد زیادی تمایل پیدا کردهاند به طبیعت و طبیعتگردی اینقدر رواج پیدا کرده است! هرچه که درنظر بگیریم، ما انسانها در پیامد جهانی شدن و سرمایهداری و رونق تجارت و ثروت، پولی شدهایم. چه بخواهیم و چه نخواهیم، پول زندگی ما را تحتالشعاع خودش قرار داده. ◾️انسان امروزیِ بدون مادی و پول، نمیتواند زندگی کند، چون مادیات در خون او جریان پیدا کرده است، حتی اینکه او تظاهر کند که از این مادیات خسته شده است. گاری در این داستان به همین گزاره رفته است و با خلق این داستان، رفته سراغِ انسانهایی که از مادیات فراریاند، اما مادیاند! ◽️شخص داستان او برای فرار از پول و مادیات، تصمیم میگیرد که به جزیرهای برود که این همه حسابوکتاب در آن وجود نداشته باشد. موفق میشود و وارد یک جزیره میشود. بعد از ۳ماه صاحب جزیره برای او شیرینی میآورد که این شیرینی را با پارچهای بسته است که در آن نقاشی کشیده شده است. او فکر میکند که این نقاشیها از نقاش معروف گوگَن هستند. میداند که این نقاشیها در فرانسه قیمت دارند. زیاد هم قیمت دارند. نمیخواهد هم که حسابوکتاب و مادیات و پول را در این جزیره رواج دهد، بهخاطر همین چیزی نمیگوید. اما به سراغ صاحب جزیره میرود و تشکر میکند از اینکه برای او شیرینی آورده است. اون هم برای اینکه فرد از این شیرینیها خوشش آمده است، دوباره برایش میآورد. باز هم نقاشی. بهدنبال میرود که چقدر از اینها موجود است. البته او نگران این است که هنر توسط مردمان جزیره داره زیر پا میره. مگر میشود آثار هنری، تنها کاربردش این باشد که با آن شیرینی را باهاش حمل کرد. صاحب جزیره نقاشیها رو به فرد میده و فرد هم بهسودای فروختن آنها از جزیره خارج میشود. اما او یکه میخورد. چون میفهمد که این نقاشیها، کشیده شده توسط صاحب جزیره است، نه گوگَن!
📑"بار دیگر از دنیا رکب خورده بودم. از پایتختهای بزرگ بگیر تا کوچکترین جزیرهی مرجانی اقیانوس آرام، حسابوکتاب هر جا که باشد، با کثافت و پلیدی تمام روحِ آدمها را تحقیر میکند. حالا اگر میخواستم نیازِ آزاردهندهام به پاکی را ارضا کنم، یک راه بیشتر نداشتم؛ پناه ببرم به یک جزیرهی متروک و خالی از سکنه و تنها با خودم زندگی کنم."
🟢بازی سرنوشت
◾️آیا ما در دنیای سیرکمانند زندگی میکنیم؟ آیا ما دلقک این سیرک هستیم و کسانی هم که ما ها رو دلقک میکنند، همان کسانی که صاحب سیرک هستند، دولتها هستند؟ آیا ما فقط بازیچه هستیم! آن هم بهخاطر درآمدی که صاحب سیرک بهخاطر ما بدست میآورد؟ گاری در این داستان سراغ داستان غولی رفته است که مریض شده است، و دکتری که میخواهد بداند درد او چیست. دکتر میگوید که درد او فقط یک سرماخوردگی ساده است، اما درد اصلی او عاشق شدن است! صاحب او بر این عقیده است که معشوق غول، میخواهد با احساسات او بازی کند تا بتواند از او سواستفاده کند، در راستای اینکه پدرِ دختره هم سیرک دارد، و نیاز به یک غول. او این عشق را توطئه تلقی میکند و مخالف آن است. ◽️اگر غول به سمت آن دختره برود، یعنی به سمت عشق و احساسات برود، صاحب غول دیگر نمیتواند از او برای سیرک خود استفاده کند. پس باید چکار کند؟ باید سعی کند که این حس را بُکشد. سعی کند به غول بفهماند که این حس، حس دروغین است. اگر اینکار نکند، اگر سرکوب نکند، غول از پیش او میرود و سیرک او هم از رونق میافتد.
📑"در هر حال، یه چیزی هست که اونا رو از پا میاندازه: عاشق شدن. هیجان و احساسات یهویی میکُشدِشون."
◾️گاری در این داستان، به قشنگی توانسته است که با نمادسازی آنچیزی را که میخواسته، به خواننده برساند. سیرک نماد کشور، صاحبه نماد دولت و غولِ نماد ملت. نمیدانم شاید هم من اینگونه برداشت کردم! بستگی به خواننده دارد که چگونه برداشت میکند!
🔵دیوار
◽️داستان شوکه برانگیزی بود. دیواری نازک بین دو جوانِ دانشجو که سوتفاهمهایی را برای یکی از آنها بهوجود آورده بود، و حتی دست به خودکشی زده بود. سوتفاهمی که فقط یک دیوار نازک بینشان بود. در صورتی که پسر داستان که از فرط تنهایی و نبود رفیق و عشق در زندگیاش که بهخاطر آن رنج میبرد. و دلش را دختر همسایه کنارشاش را برده بود، اما او با شنیدن صداهایی فکرهایی کرده بوده که دست به خودکشی زده. اما فقط حدس و گمانهای او بود، نه واقعیتی که فکر میکرده. جالبی اینجاست که این صداها بهخاطر این موضوع بوده است که دختره هم بهخاطر سمی که خورده بوده ایجاد میکرده. او هم بهخاطر فرطِ تنهایی و نفرت از زندگی، خودکشی کرده بود.
◾️ یک دیوار بین آنها فاصله بود. اما چه برداشتها و جانبداریهایی که اگر دیوار نبود، کاملا قضیه برعکس میشد. و چه برداشتهایی که ما از زندگی انسانها میکنیم که فقط حدس و گمانهای ماست، نه واقعیت او. سعی کنیم که از پشت دیوار، کسی را نشناسیم و درک نکنیم!
⁉️اگر کتابی از رومنگاری خواندهاید و یا میدانید، خیلی خوشحال میشوم که معرفی کنید.
پایان...