یادداشت محمدرضا مهدیزاده

        به نام خدا
عشق و زندگی در لابه‌لای واژه‌ها.

مصطفی مستور نیاز به معرفی ندارد. او یک نویسنده خلاق و هنرمندی است که در کنار ما زندگی می‌کند. اولین کتابی بود که از ایشون خوانده‌ام. نویسنده غریبی برای من نبود که تا حالا کتاب‌هایش را نخوانده‌ام، بلکه مشغول خواندن کتاب‌های دیگه‌ای بودم. بالاخره رفتم کتابخانه مرکزی دانشگاه و به سمت قفسه ادبیات فارسی تا در بین این همه نویسنده با استعداد ایرانی، یک کتاب از مصطفی مستور بردارم و شروع کنم به خواندن. اکثر کتاب‌هایی که بود، کم حجم بودند. انگار که مستور علاقه‌ای به داستان‌های بلند و رمان‌های طولانی ندارد. اما این موضوع دلیل نمی‌شود که وی را نویسنده‌ای خلاق و حرفه‌ای ندانیم. او با کلمات به‌گونه‌ای جمله می‌سازد که دوست داری چندین بار آن جملات را بخوانی و از آن لذت ببری. او آرایه‌های ادبی رو خیلی خوب می‌داند و از این موضوع در نوشتن متن‌هایش زیاد بهره می‌برد. تشبیه‌های که وی در نوشته‌هایش به‌کار می‌برد خلاقانه است. او دنیای اطراف خودش را زیبا می‌بیند. و این زیبایی را در متن‌هایش بکار می‌برد. ما زیاد در اطرافمان چیزهایی می‌بینیم که برایمان عادی شده‌ است. روابط افراد برایمان عادی شده است. بازی ‌کردن بچه‌ها برایمان عادی شده است. رفت و آمد از کوچه‌مان عادی شده است. خرید کردن در بازار برایمان عادی شده است. کافه رفتن برایمان عادی شده است. ماشین سواری برایمان عادی شده است. درس خوندن برایمان عادی شده است. درد‌هایمان برایمان عادی شده است. خیانت کردن رفقایمان برایمان عادی شده است. خیر برایمان عادی شده است. شر برایمان عادی شده است. کار کردن برایمان عادی شده است. عادی شده است. عادی شده است. انگار که باید فقط سپری کرد. انگار ‌که هیچی برایمان مهم نیست و عادی شده است.‌ اما وقتی کتابی از یک نویسنده همانند مصطفی مستور میخوانی، میبینی که او هر چیزی که توی زندگی‌اش می‌بیند و زیست می‌کند با یک عینک دیگه‌ای می‌بیند. عینکی که برایش تکراری نیست. هر چیزی، در آن چیز، چیز‌های تازه‌ای وجود دارد. حتی زندگی. حتی مرگ. حتی عشق. حتی خیلی چیزهای دیگر. بعضی ما انسان‌ها حتی نمی‌توانیم چیزی را توصیف کنیم. یا اینکه برای توصیف کردن چیزی بیشتر از یک جمله نمی‌توانیم توضیح دهیم. اما مستور اینگونه نیست. او دنیا رو از دید و عینک دیگه‌ای می‌بیند. او خوب می‌تواند توصیف کند. 

این کتاب در مورد عشق، زندگی و مرگ بود. داستان‌های کوتاهی در این باب. ۷ فصل داشت و هر فصل درسته درمورد عشق و زندگی بود. اما هرکدام را در هر فصل به‌گونه‌ای آن‌ها را روایت می‌کرد. در جملات اولیه هر فصل او جملاتی در باب عشق می‌نویسد. عشق را به ‌گونه‌های متفاوت ترسیم می‌کند. نمی‌دانم اسم این کار چیست. اما همانند دکلمه است. باید آنها را با حس و بلند خواند. آنها نه داستان هستند و نه چیز دیگری. آنها چندین کلمه در وصف عشق هستند.

 در فصل اول این کتاب، چند روایت معتبر در باره‌ی عشق. مستور عشقی عمیق و آتشین استادی به دانشجویش کیمیا برایمان می‌نویسد. داستانی که عاشق هر یکشنبه در کلاس در بین این همه دانشجو به دنبال یک شخصی می‌گردد. به دنبال کیمیا. در دنیای او فقط روز یکشنبه است که معنا دارد. یکشنبه روزی است که معشوق که همان استاد باشد در کلاس به دیدار معشقوقه‌اش می‌رود. روزهای هفته برای او هیچ معنا ندارد، به جز یکشنبه. مستور نه تنها در این فصل، بلکه در همه ۷فصل از تشبیه‌های زیبایی به‌کار می‌برد. 
مانند ""ناگهان کلاس در‌ مقابل‌ات‌ خالی و بی‌معنا می‌شود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک‌ ظرف خالی یا لامپ سوخته یا تفاله سیب یا لانه‌ی متروکِ پرنده‌ای مهاجر یا درختی بی‌میوه یا واژه‌ای بی‌معنا."" و" "گویی تکه‌ای از روح دختر‌ک لابه‌لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است."" از این نمونه تشبیهات و آرایه‌های ادبی در کتاب زیاد هست و بنده دیگه در نوشتارم به‌کار نمی‌برم، تا اینکه خودتان کتاب را بخوانید و از به کار بردن آرایه‌های ادبی زیبا لذت ببرید.

فصل ۵ در چشم‌هات شنا می‌کنم و در دست‌هات می‌میرم. داستان شاعری را روایت می‌کند که چگونه قاتل می‌شود. از فصل‌های دیگه نخواهم نوشت.

نمی‌دانم. شاید شیوه نوشتن مستور هستش که اینگونه داستان می‌نویسد. اما واقعا داستان‌ها و قصه‌هایی که می‌نویسد، بسیار جا دارد که در مورد آن‌ها بیشتر بنویسید. 
در این کتاب‌ هم این‌گونه بود. نمی‌دانم عجله دارد، یا حوصله ندارد، یا همان‌طور گفتم شیوه نوشتن او اینگونه است! نمیدانم. اما این را می‌دانم که واقعا حیفه که داستان سریع و بدون پرداختن به شخصیت‌ها و جزئیات دیگه‌ تمام بشود. ما در همه داستان‌های این کتاب، از شخیت‌ها فقط یک اسم و اینکه چکاره هستند میخوانیم. دیگه چیز اضافه‌ای رو مطرح نمی‌کند. اما باز این دلیل نمی‌شود ‌که مستور را نخواند. کتاب‌های مستور را باید بدون عجله خواند. باید همان‌طور که او نوشته است بخوانیم. باید با حس بخوانیم. نوشتاری نیستند که در مترو یا جاهایی که حس نیست خواند. نوشتار او را باید در خلوت خواند. متن‌هایش واقعا حس دارند. آن‌هم شاید دلیلش این است که او به‌خاطر اینکه فقط کتابی بنویسد، نمی‌نویسد، بلکه او هم با حس می‌نویسد.

حتما این کتاب را پیشنهاد می‌دهم که بخوانید.
      
797

39

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.