معرفی کتاب این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره اثر دیوید فاستر والاس مترجم معین فرخی

این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

3.5
82 نفر |
30 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

6

خوانده‌ام

130

خواهم خواند

42

شابک
9786009801930
تعداد صفحات
120
تاریخ انتشار
1399/7/21

توضیحات

        دوازدهم سپتامبر 2008 خبری جهان ادبی را لرزاند. دیوید فاستر والاس، نویسند? آمریکایی، در 46سالگی خودکشی کرد. خبر بهت آور بود چون تمام آثار والاس تأملاتی هستند برای یافتن معنای زندگی. مردی از نسل تلویزیون و عصر هجوم داده ها که می خواست بداند چطور به کمک ادبیات و با خودآگاهی و مشاهد? دقیق می توان به لایه هایی از زندگی معنا بخشید مه در دنیای سرگرمی، پول و قدرت نادیده می مانند. جستارهای او، فارغ از مضمون شان، بخشی از این تلاش اند؛ تلاش برای وصل شدن به لایه های زیرین آدم ها و جهان، نه با ساده انگاری، که با دیدنِ تام و تمام هیاهوی جهان؛ با بندبازی بر فراز مغاکِ سکونِ پرآشوبِ اشیاء و تجربه ها، با آشتی دادن آدم ها با حقایق پنهان زندگی روزمره، حقایقی که آن قدر به حضورشان عادت کرده ایم که یادمان می رود آن ها را ببینیم.
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

نمایش همه

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

لیست‌های مرتبط به این هم مثالی دیگر: چهار جستار از حقایق زندگی روزمره

نمایش همه

یادداشت‌ها

          خانم #نفیسه_مرشد_زاده رو از دوران #داستان_همشهری خوانی میشناسم. سردبیر خلاقی که عاشق #سرمقاله هاش بودم. سرمقاله هایی که با روایت های داستانی شروع میشدن و یک جوری به موضوع اصلی مجله ربط پیدا میکردن. 
اما یک جایی مجله رو ترک کردن و رفتن به سوی دنیای نشر.
حالا اسم نفیسه مرشد زاده نشسته کنار اسم #نشر_اطراف. نشری که که با وجود تازه تاسیس بودن مخاطب خودش رو پیدا کرده.  اولین کتابی که از این نشر خوندم #کآشوب بود. کتابی که در نوع خودش خاص بود. و بالاخره یه کتاب دیگه از نشر اطراف. #این_هم_مثالی_دیگر.
با اینکه خودم داستان نویس هستم ولی علاقه زیادی به روایت دارم. اصلا یکی از دلایل علاقه ام به داستان همشهری روایت های مجله داستان بود.
این هم مثالی دیگر در واقع یک کتاب رواییه. چهار جستار از #دیوید_فاستر_والاس
یک سخنرانی در جمع دانشجویان. سخنرانی جالب و تاثیرگذار
یک روایت درباره حادثه #یازده_سپتامبر و #برج_های_دوقلو که از زاویه دید متفاوتی روایت شده. 
یک روایت درباره جشنواره #لابستر که بیشتر به مذمت این جشنواره پرداخته. و کلا به مذمت شیوه طبخ لابستر. میگوهای بزرگی که زنده طبخ میشن. روایتی که به انسانیت آدم تلنگر میزنه.
و یک روایت درباره یک بازیکن تنیس و تماشای بازی #راجر_فدر یکی از نوابغ تنیس که البته این بخش برای من جذاب نبود.
اما بقیه بخش های کتاب انقدز جذابیت داشت که منو مجاب کنه بقیه جستارهای نشر اطراف رو بخونم.
        

4

          چند جُستار از حقایق زندگی روزمره"  اثر دیوید فاستر والاس، ترجمه معین فرخی، نشر اطراف
کتاب را یک نفس خواندم و چقدر نفهمیدمش؛ خواندنش مثل خوردن یک میوه ممنوعه از بهشت بود.
برای یادداشت این کتاب چنان مست بودم که تصمیم گرفتم به جای لم دادن توی هر حالتی و نوشتن با یک انگشت، با ده تا انگشت بنویسم؛ وسط نوشتنم چند بار بلند ‌شدم و جوابِ «دشنمه، چی بخورم؟» بچه ام را ‌دادم و مواظب بودم که تخم‌مرغ‌اش حتما عسلی باشد؛ نیم‌نگاهی به ساعت می‌انداختم تا دیر نکنم و آن یکی بچه‌ام کنارِ در پیش‌دبستانی گریه نکند.
چقدر حیف که والاس داوطلبانه ناداستان ننوشت و شاید بهتر باشد بگویم کاش بیشتر، با او تماس می‌گرفتند تا بنویسد. اصلا چرا او چنین فکری می‌کرد که خواننده برایش تره خورد نمی‌کند و علاقه ذاتی به موضوعی که برای او جذاب است ندارد؟ چرا بعضی‌ها برای به اشتراک گذاشتن مسخره‌ترین و پیش‌پا‌افتاده‌ترین چیزها با دیگران، چنین فکری نمی‌کنند؟ چرا خزعبلات زندگی‌ آن‌ها برای خیلی‌ها جذاب است؟
برخلاف بیشترِ وقت‌ها، پیش گفتار و سخن مترجم را هم خواندم (کاش نمی‌خواندم) و شروع کردم به خواندنِ اولین جستار یعنی" آب این است." و حالا می فهمم که چرا گیج می‌زدم و فکر می‌کردم که نویسنده، متنِ سخنرانی شخصِ دیگری را (فدرر نامی را مثلا)، تبدیل به جُستار روایی کرده و هِی دنبال منِ نویسنده و نظراتش لابه لای متن سخنرانی می‌گشتم و دریغ از یافتی. حالا می‌فهمم که شاید نخواندن بهتر از سرسری خواندن باشد؛ مثل نفهمیدن که بهتر است از سوءتفاهم.
بعد از اینکه تازه فهمیدم ببر با پلنگ فرق دارد؛ در این شگفتی فرو رفتم که والاس نه تنها نویسنده خوبی که گوینده‌ بی‌نظیری نیز بوده (اگر گفته‌هایش را قبلا خط به خط ننوشته باشد!) و باز چه حیف که تنها یک سخنرانی در زندگی نافرجام چهل و چند ساله‌اش ثبت کرده. (دیوید در چهل و چندسالگی خودکشی کرد.)
او حتی در تعریف داستان و ناداستانش و جا‌انداختن فرق‌هایشان نیز خلاق بود و تفاوت‌های این دو را نه تنها آبکی که به طرز شگفت‌انگیزی با چند جمله در خالِ سیاهِ فهم نشانه گرفت؛ واقعا راست گفت که نوشتنِ ناداستان سخت‌تر است؛ چون بین انتخابِ بی نهایت واقعیتِ مغز پُکان باید انتخاب کنی که کدام‌ها را به هم وصل کنی و کدام‌ها را نه.
به نظرم همذات پنداری با متنِ ترجمه‌شده در مورد جُستاری که از واقعیت‌هایی مثال می‌زند که تو با آنها بیگانه‌ای خیلی سخت است؛ چه زیبا در پیشگفتار، دبیرِ نشرِ اطراف به آن اشاره کرد؛ و چه عالی مترجم در این کتاب نقش‌اش را ایفا کرد. من، به جز یکی دو مورد (در جُستار یک نما از خانه خانم تامپسون) خیلی احساسِ خواندن یک متن ترجمه شده را نداشتم و متن من را لابلای سیم پیچِ مغز نویسنده با خود همراه می‌کرد؛ نه تنها همراه که دعوت به تفکرش چنان کاری بود که اندازه ساعت‌ها تحقیق و تفحص فکرم را به کار می‌گرفت. البته بخشی از آن مربوط می‌شد به جستجو در مورد فکت‌هایی مثل یازده سپتامبر، لابستر و فدرر، تنیس باز سوئیسی.
اگر این کتاب را خواندید دوست‌ دارم بدانم آیا شما هم نظر والاس در مورد رئیس‌جمهورِ آمریکا را فهمیدید که مغرضانه است و او را سیاست مداری شجاع و شریف نمی‌داند؟ یا اینکه خیلی ریز این را، از اعماق قلبش فقط به من الهام کرد؟ 
با خواندن جُستار فدرر من هم همراه شدم با بندبازی نویسنده و به قدرت نوشتن اندیشیدم که چقدر یک متن بیشتر از آنچه تصاویر و فیلم‌ها به بیننده انتقال می‌دهند، می تواند تصویر ایجاد کند در ذهن؛ تصاویری چند بعدی! و نویسنده چقدر می‌تواند خواننده را در هزارتوی مغز خود همراه کند؛ راستش اینجا بود که کمی ترسیدم از نوشتن.
با خواندن جُستار لابستر، صداهای افراد مختلف را شنیدم؛ حتی صدایِ خودِ لابستر را؛ در حالی که چشم‌های بزرگش را به چشم‌هایم دوخته بود و چنگک‌هایش را به دیواره قابلمه می‌کشید، بدون آنکه حرف بزند. من شخصیت‌های مختلفِ داستان را در این جُستار دیدم بعد از آنکه صداهایشان را شنیدم و به استفاده از عناصر داستان در تار و پود ناداستان فکر کردم.
این یادداشت را بعد از مرور اخبار، حین درخواست‌های همان کوچولو دُشنه، بینِ دو نماز، بعد از تنفس هوای پاکِ تهران نوشتم وخواندن کتاب را به هر موجود زنده‌ای پیشنهاد می‌کنم.
        

2

          معمولا از اینجور کتاب‌ها نمی‌خونم.
حالا نمی‌خوام توضیح بدم چی شد که خوندمش، ولی از مطالعه‌ش خوشحال و راضی‌ام.
به نظرم نکته اصلی و مهم این جستارها، موضوعاتی نیست که درباره‌شون نوشته. مهم، نگاه نویسنده و اندیشه‌ای هست که در مواجهه با هر موضوع، به جهات مختلفش می‌پردازه و مثلا وقتی نشریه‌‌ای بهش میگه درمورد جشنواره لابستر بنویس، یهو می‌بینیم داره از این بحث می‌کنه که پختن یه حیوون از نظر اخلاقی و فلسفی تا چه اندازه می‌تونه کار درستی باشه؛ یا اینکه زیبایی ورزشی مثل تنیس تا چه حد به امری ماوراء طبیعی بر می‌گرده! برای من که مهم‌ترین و جذاب‌ترین چیز کتاب، همین نگاه ناب و ویژه‌ی نویسنده به زوایای مختلف موضوع بود و از این جهت واقعا کتاب خوبی خوندم و ازش لذت بردم.
یک امتیازی هم که کم کردم به خاطر این بود که بعضی جاها (مثل همون جستاری که درمورد تنیس و راجد فدرر بود) دیگه بیش از اندازه وارد جزئیات می‌شد و تا حدی حوصله آدم رو سر می‌برد؛ که البته شاید برای طرفدارهای اون موضوعات هم بیشتر جذاب باشه تا حوصله‌سربر.
        

15

          «چگونه به ۵۰ یا شصت سالگی برسیم، پیش از آنکه بخواهیم تفنگ روی شقیقه‌مان بگذاریم.» احتمالا وقتی بدانید نویسنده این کتاب خودش از پس رسیدن به هدف این جمله‌ی کتاب بر نیامده است، برایتان عجیب باشد! اما خب ما که نمی‌دانیم، او با چه رنجی دست و پنجه نرم کرده است. درباره کتاب بگویم که باعث شد من بسیار بیشتر به دنبال شناخت شخصیت نویسنده اش یعنی دیوید فاستر والاس بروم، آنگونه که بعدتر جستارهای دیگری از او خواندم و یک جستار از یک نویسنده‌ی دیگر که دوست نزدیک او بوده، جاناتان فرنزن، به نام "آن دورترها" که در آن به خودکشی دوستش، دیوید اشاره می‌کند و اینکه از دید او به چه علت بوده و چگونه با آن کنار میآید. اگر دوست داشتید آن را هم بعد از کتاب بخوانید و همینطور کتاب خود فرنزن از همین نشر با نام "درد که کسی را نمی‌کشد".
اما درباره محتوای کتاب باید بگویم که فصل اول بسیار مسحور کننده بود. این نکته که ما تا به حال جهان را از دید هیچکس به غیر از خودمان تجربه نکرده ایم و همواره خودمان و زندگی خودمان بوده که برایمان در مرکزیت هستی قرار داشته است، برایم بسیار "به فکر فرو برنده" بود! اما دو فصل میانی به جذابیت سخنرانی ابتدایی نبود، فصل دوم درباره حادثه ۱۱ سپتامبر از نگاه مردم ایالتی از آمریکا بود که خب طبیعی است ما نتوانیم چندان با آن ارتباط بگیریم هرچند در آن فصل هم پاراگراف‌هایی فوق‌العاده با طنزی زیرکانه و گیرا داشت، جایی می‌گفت؛ انگار هرگز نمی‌شود در جمعی بنشینی بی‌انکه کسی در آن جمع باشد که از او متنفر باشی.
فصل سوم درباره‌ی جشنواره لابستر به نظرم از نظر جستار نویسی، یکی از بهترین ساختارهای جستار را داشت که چگونه این مرد توانسته بود از مسئله پیش پا افتاده ای مثل جشنواره خوردن لابستر، همچین مفاهیم عمیقی بیرون بکشد مانند انسانیت و حد برتری انسان بر حیوان. گرچه مجددا واضح است که مخاطب ایرانی سخت تر با این موضوع نیز می‌تواند ارتباط بگیرد چنان که تجربه ای از آن ندارد. فصل آخر هم به نظرم برای پایان دادن به کتاب عالی بود، درباره اش فقط می‌توانم بگویم من در زندگی ام نیاز به لحظه‌‌های فدرری بیشتری دارد و سه خط پایانی جستار بسیار عمیق است. ای کاش در نبرد با افسردگی تو پیروز میدان بودی آقای فاستر والاس.
        

2

        قدرت تصویرسازی فاستر والاس بی نظیر است .
با اینکه لابستر از نزدیک ندیدم ولی رنج آب پز شدن زنده اش را چشیدم گویی خود لابسترم ،جستار جوکویچ اش هم عالی بود 
کلا قلم خوبی در توصیف وقایع دارد 
حیف که خودش را دار زد 
گرچه اگر قیمت رمان اش را در ایران می دید (یک میلیون و صد هزار تومان )و حساب می کرد با پول ایران چند دلار است و یک ایرانی چقدر باید کار کند تا کتاب او را بخواند 
سکته می کرد و می مرد
در کل خدابیامرزتش
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

13