یادداشت محمدرضا مهدیزاده

        به‌نام خدا
ما انسان‌ها با روسلان داستان چه شباهت‌هایی داریم!؟ ایدئولوژی چگونه بر زندگی ما تاثیر می‌گذارد؟

⚫️روسلان نام سگی است که نویسنده آن را در داستان خود خلق کرده است که در یک اردوگاهی در شوروی مشغول نگهبانی از زندانی‌هایی است که مبادا فرار کنند، و اگر هم قصد فرار دارند، روسلان و دیگر دوستان سگی‌اش وظیفه دارند که آن را بگیرند. صفت وفاداری هم نویسنده به روسلان می‌دهد، چونکه این سگ تا آخر عمرش تلاش می‌کند خدمتی که به او بهش آموزش داده‌اند، حفظ کند. حتی اینکه وقتی حتی اردوگاهی دیگر نیست! 

⚪️نویسنده در خلق این داستان، به‌خوبی توانسته است تاثیر نظام‌های توتالیتر و کمونیستی را نه‌تنها بر مردم آن، بلکه بر یک حیوانی که هیچ آشنایتی با اصول انسانی ندارد، بگذارد. او فقط یک حیوان درنده‌خویی است، اما تربیتی که توسط صاحبان شده می‌تواند در خدمتِ خدمت باشد. 

⚫️شاید وقتی واژه اردوگاه را بخوانیم، یاد فیلم‌ها و داستان‌هایی می‌افتیم که در مورد اردوگاه‌ها دیده یا خوانده‌ایم. اردوگاهی که زندانیان در آن زجرهای فراوانی می‌کشند و داستان‌هایی که قلب هر انسانِ انسان دوستی را به درد می‌آورد. این داستان هم در مورد اردوگاه هست. اما برخلاف دیگر داستان‌ها ما با زجر‌ها و ستم‌کردن‌های زندانیان روبه‌رو نیستیم. بلکه با داستانی روبه رو هستیم که چگونه ساختار اردوگاه می‌تواند بر مغز و قلب کسانی که آنجا زندگی می‌کنند نفوذ کند. نه‌تنها فقط بر زندانی‌ها و سربازانی که آنجا هستند، بلکه حتی بر روی حیواناتی که آنجا مشغول به خدمت هستند. نگاه ولادیموف به اردوگاه نه از نگاه یک فرد انسانی است، بلکه از نگاه و زندگی یک سگی به نام روسلان است. ما در این داستان سرنوشت سگی را می‌خوانیم که در اردوگاه مشغول به یک کاری است، و بعد از اینکه اردوگاه نابود می‌شود، سگ را از آنجا به بیرون اردوگاه می‌برند و حالا او باید در شهر زندگی کند، اما وفاداری به صاحب و خدمتی که در کاری به آن گماشته شده بود را تا آخر عمر با خود یدک می‌کشد. 

⚪️اما سوال اینجاست که نویسنده چرا چنین داستانی را خلق کرده است؟ او می‌خواسته به چه معانی اشاره کند؟ در پاسخ به این سوالات و سوالات مشابه، باید ببینیم که نویسنده در چه دوره‌ زمانی و در کجا زیست می‌کرده است. نویسنده در دوره زمانی جماهیر شوروی زندگی می‌کرده است. دوره‌ای که ۲بلوک شرق و غرب در نظام بین‌الملل وجود داشته، و نویسنده در راسِ بلوک شرق همان شوروی و با ایدئولوژی کمونیست حضور داشته است. او با نگاه و دید انتقادی به ایدئولوژی کمونیست نگاه می‌کرده است. او به‌خوبی از پیامدهای منفی کمونیست در دل مردم مشاهده می‌کرده، و می‌دیده است که اصول کمونیست چگونه آزادی، کرامت انسانی، نوع‌دوستی، حقوق مردم و... را به بیگاری گرفته است. ولادیموف، این پیامدها را می‌دیده است و با نوشتن داستان و خلق روسلان می‌خواسته به آن اشاره کند. به‌قدری این پیامدها عمیق هستند که حتی در دل یک سگ هم نفوذ کرده است. 

⚫️ما مردم، خالی از جانبداریِ ایدئولوژی نیستیم. یعنی افکاری که ما داریم بدون شک، حکومت‌ها با ایدئولوژی که دارند شکل می‌دهند. شاید خودمان هم متوجه آن نشویم، همانند روسلان، ژولیده، صاحبِ روسلان و خانم استیورا. همگی ما خدمت به یک ایدئولوژی می‌کنیم، و ایدئولوژی هست که زندگی ما را شکل می‌دهد. ولادیموف این موضوع را به‌خوبی در داستان خودش آورده است. شاید یکی از اهدافی که نویسنده داشته است، این موضوع را به خواننده تذکر دهد. مثلا در جایی از داستان اشاره می‌کند که استیورا حاضر هست که خبرچینی کند‌ و دلیلش هم این است که: 📑"بالاخره همه خودی بودیم، اهل شوروی بودیم؛ بین خودی‌ها که نباید رازی باشد" ایدئولوژی‌ها با تعرف خودی و غیرخودی، تا می‌توانند حکومت می‌کنند و برای خود در بین مردم خود، مشروعیت ایجاد می‌کنند. برای تربیت سگ‌های اردوگاه هم از این ابزارِ خودی و غیر خودی استفاده می‌کردند تا بتوانند به‌خوبی از سگ‌ها بهره کافی ببرند در راه هدفشان. جولبارس، سگ الگو که صاحبان او را انتخاب کرده بودند تا بتواند به سگ‌های جدید آموزش بدهد و چگونه به غیرخودی حمله‌ور شود:
📑"الحق که جوانان می‌بایست از جولبارس سرمشق بگیرند! بدین منظور، او را با سگ‌های خوش‌خلق و ملایمی جفت می‌کردند که، برای‌ مثال، نمی‌فهمیدند چرا باید فراریانی را تعقیب کنند ‌که به هر جهت آزاری به آن‌ها نمی‌‌رسانند و گرفتنشان لذت خاصی ندارد. جولبارس با پارس خفه‌اش می‌گفت از من تقلید کن. و این شک و تردیدها را از بین می‌برد. خود را به فراری می‌رساند، او را بر زمین می‌انداخت و کشاکشی چنان تماشایی را به نمایش می‌گذاشت که حتی بی‌عرضه‌ترین سگ‌ها هم سرانجام پی می‌بردند که معنای زندگی در چه‌چیزی نهفته است."

⚪️اوج مفهوم داستان در این موضوع است که درسته روسلان از اردوگاه رفته بود، و دیگر نمی‌بایست به صاحبش خدمت کند، یعنی آزاد بود، ولی به‌گونه‌ای تربیتش کرده‌ بودند که هنوز به صاحبش وفادار بود. و همچنین منتظر بود که دوباره خدمت کند، و بتواند از زندانی‌هایی که می‌خواستند فرار کند، جلویشان را بگیرد. در آخر داستان، روسلان و دوست‌هایش وقتی می‌بینند که یک راهپیمایی شکل گرفته است، آنها خودکار و از سر اینکه دارند خدمت می‌کنند، رفتند افراد را اسکورت کردند. یعنی فکر می‌کردند که آنها زندانی هستند و باید مواظب باشند که از راهپیمایی شکل گرفته، نگذارند افراد از آن خارج بشوند. دقیقا همان‌کاری را انجام می‌دهند که قبلا در اردوگاه انجام می‌دادند. روسلان و دوستانش، نه به اجبار صاحبان، بلکه خود به خود، و به دلیل تربیتی که شده بودند و خدمتی که بهشون گفته شده بود انجام دادند.
📑"روسلان که به جهت نگهبانی از ستونی چنین عظیم و آگاهی از اینکه آن را کجا باید بُرد احساس غرور و شادی می‌کرد، بی‌درنگ و بنا به عادت، سر جای خودش در سمت راست ستون و نزدیک به ابتدای آن قرار گرفت. و بدین‌سان، قدم در راهی گذاشت که در پایان آن دیگر هیچ‌چیز در انتظارش نبود."

⚫️در نهایت، این داستان را پیشنهاد می‌دهم به کسانی که علاقه‌مند به ادبیات و علوم سیاسی هستند. خواندن چنین کتابی خالی از لطف نیست. این داستان، چونکه از نگاه یک سگ نوشته شده است و داستان حول‌محور او می‌چرخد، یک داستانِ عجیب و جالب است.

⁉️نظر شما در مورد اینکه همه‌ی ما انسان‌ها خالی از نگاه ایدئولوژی نیستیم، چیه؟ چقدر با این گزاره موافق هستید؟ ما خودمختار هستیم و تحت هیچ ایدئولوژی نیستیم، یا اینکه نه و تحت انقیاد ایدئولوژی‌های موجود در جهان هستیم؟

پایان...

      
27

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.