یادداشت محمدرضا مهدیزاده

        به نام خدا
روایت‌های متفاوت، بالاخره شاه چگونه کشته شده است؟

مطالعه این نمایشنامه یکی از شیرین‌ترین نمایشنامه‌هایی بود که تا به‌حال خوانده‌ام.

بهرام بیضایی در این نمایشنامه به‌خوبی و هوشمندانه از دیالوگ‌هایی استفاده کرده است که انسان را به وجد می‌آورد. خواندن دیالوگ‌ها در ظاهر کمی خوانش‌شان سخت بود، اما وقتی توی عمق دیالوگ‌ها فرو میروی، شیرینی‌شان را بر زبانت میچشی. چقدر آقای بیضایی توی نگارش ماهر هستند. 

تا حالا آثار بهرام بیضایی را نخوانده بودم و این نمایشنامه اولین کاری بود که از ایشون خوانده‌ام. و چرایی خواندن این اثر ارزشمند هم برمی‌گردد به باشگاه نقل روایت. در دوره مطالعه جدید این باشگاه، این اثر فاخر را معرفی کرده بود تا آن را مطالعه کنیم. دلیل انتخاب هم به‌زعم من روایتی‌های متفاوتی بود که در این کتاب نگارش شده است. روایت‌هایی از قتل شاه و از زوایای متفاوت.

این نمایشنامه را باید با دقت خواند. بدون هیچ حواس‌پرتی. باید وقتی که مطالعه میکنی توی دیالوگ‌ها فرو بروی. وگرنه گیج‌ میشی. خودم این نمایشنامه را ۲ بار مطالعه کردم و بار دوم روایت‌های متفاوت را فهمیدم. چونکه روایت‌ها در این نمایشنامه چرخشی هستند. یک بار آسیابان می‌شود پادشاه و بار دیگر زن. و زن می‌شود آسیابان و آسیابان می‌شود زن. دختر بار بعد می‌شود شاه. اینگونه چرخشی روایت‌ها تغییر می‌کند. این موضوع بار اول گیج کننده بود و وسط‌های نمایشنامه نفهمیدم که چی شد. یک بار زن که از زبان پادشاه روایت میکرد، بار دیگر تغییر می‌کرد و با خود میگفتم که چی شد؟ تا می‌آمدم و می‌فهمیدم که قضیه از چی قرار است، نقش‌ها دوباره تغییر می‌کرد. به‌خاطر همین دوباره آن را خواندم. اما لذتی که بار دوم این نمایشنامه را مطالعه کردم، هنوز بر زبانم است. 

انگار که این نمایشنامه، یک فیلم سینمایی هم از آن اقتباس شده است. بر همین اسم کتاب. خود آقای بیضایی هم آن فیلم را کارگردانی کرده است. حقیقتا فیلم را تماشا نکرده‌ام، نمی‌دانم شاید هم تماشا کنم در آینده. ولی من خواندن متن را بیشتر ترجیح می‌دهم تا بنشینم ۲ساعت فیلم تماشا کنم. 

اما بهرام بیضایی در این نمایشنامه به چه موضوعی پرداخته است؟ اسم کتاب، فاش می‌کند درون‌مایه نمایشنامه را. مرگ یزدگرد. 

یزدگرد بعداز حمله اعراب و شکست خوردن ساسانی‌ها از آنها، فرار می‌کند و در آسیابادی کشته می‌شود. روایت‌های متفاوتی هم در تاریخ وجود دارد که از نحوه مرگ یزدگرد نوشته شده است. و آقای بیضایی هم در این نمایشنامه این موضوع را با درایت هوش خود آن را وصف می‌کند. همون روایت چرخشی که در بالای متن ذکر کرده‌ام. تکنیک بازی در بازی، به این نوع روایت چرخشی گفته می‌شود.

این روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه ذکر می‌شوند تاحدودی متناقض هستند. حتی به‌گونه‌ای که در یک جایی از این نمایشنامه، شاهی که مرده است را می‌گویند این خود آسیابان است و این مردی که اینجا حاضر هست، پادشاه هستش! آخر نفهمیدم که شاه چگونه کشته شد. البته خورده‌ای هم از آقای بیضایی نمیگیرم.

بیضایی با روایت‌های متفاوتی که در این نمایشنامه بکار برده است، میخواسته نشان بدهد که هنوز و هنوزه این روایت‌ها متفاوت است و هیچ قطعیتی نیز از نحوه کشته شدن شاه وجود ندارد. 

یک پادشاه در یک آسیابان کشته شده است‌ و حالا سرکرده و سردار و موبد به محل کشته شدن شاه آمده‌اند تا کسانی که باعث مرگ شاه شده‌اند را مجازات کنند. و سرباز هم بیرون مشغول است تا گوری بکند و داری را آماده کند، تا مجازات انجام شود. حالا آسیابان و زن و دختر با روایت‌های متفاوتی که به این افراد می‌دهند، تلاش می‌کنند که بتوانند از این مخمصه‌ای که گرفتار آن شده‌اند نجات بیابند. و در آخر نمایشنامه تازیان می‌آیند و محاکمه هم نیز پایان می‌پذیرد.

در این نمایشنامه دیالوگ‌هایی که بین شخصیت‌ها رد و بدل می‌شود، در بعضی از جاها اشاره‌‌‌‌هایی دارد و کنایه‌هایی می‌زند. در ادامه و بخش آخر یادداشت بعضی از این دیالوگ‌ها را می‌آورم و تحلیلی هم از آن ارائه می‌دهم.

""سردار: بگو ای آسیابان پسر مرده، پس تو از پادشاه کینه‌ی پسرت را جستی!
آسیابان: آری، انبار سینه‌ام از کینه پر بود. با اینهمه من او را نکشتم. نه از نیکدلی، از بیم""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که مردم یک کشور سینه‌ای پر از درد و کینه از پادشاهان خود دارند، و پادشاهانی که ظلم به مردم می‌کنند و مردم هم تن به این خواسته ظالمانه می‌دهند. نه به‌خاطر اینکه از خاطر مشروعیت اون نظام سیاسی حکومت باشد، و یا اینکه عاشق چشم و ابروی پادشاه هستند، بلکه به خاطر ترسی که از پادشاه و تنبیه‌هایی که پادشاه بر آنها تحمیل می‌‌کند. آسیابان در اینجا می‌گوید که من پادشاه را نکشتم، نه به‌خاطر اینکه نیکدل هستم، بلکه به‌خاطر ترس. در این دیالوگ‌، اشاره‌ای به این دارد که اگر مردم یک حکومت ظالم، ساکت هستند و چیزی نمی‌گویند، به‌دلیل‌ ترس است.
......
""زن (در نقش پادشاه): دیوانه؟ ها، آهای _ آی. آری دیوانه. سپاه من، آن انبوه پیمان شکنان، هنگام که به پشتگرمی ایشان به‌انبوه دشمن تاختم به‌من پشت کرد و گریخت، موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بی‌کسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود بفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت و راه بر من گشود.
آسیابان: می‌شنوی، او از دوستان می‌گریزد، نه دشمنان.""
در اینجا اشاره‌ای به این دارد که اگر یک نظامی هم فرومیپاشد، نه به خاطر دشمن است، نه. بلکه به‌خاطر اینکه مسئولان این حکومت، پشت یکدیگر نیستند و یک شکاف عمیقی بین آنها هست که در به وجود آمدن بحران، آنها شانه‌های خود را از زیر مسئولیت خالی میکنند  یا اینکه زیرآبی یکدیگر می‌زنند و خیانت می‌کنند. پادشاه در این نمایشنامه هم اول از سپاه خود ضربه خورد تا اینکه از دشمن. اینجا میشه کودتا‌های نظامی هم از این نوع فروپاشی‌ها مثال زد. سران ارتش که کودتا می‌کنند و نظام را ساقط می‌کنند. در نهایت، برای اینکه ریشه اصلی فروپاشی و شکست یک حکومت را در آن بیابیم، باید به شکاف بین نهادهای آن حکومت و خیانت‌هایی که انجام می‌شود نگاه کنیم.
 ......
""دختر: سینه‌ام. شکمم. دردی در هر دو جا دارم
آسیابان (در نقش پادشاه): از گرسنگی است دختر جان. من امروز دانستم. در تیسفون مرا از دنیا خبر نبود. بسیار ناله‌ها بود که من نشیندم. من به دنیا پشت کرده بودم، آری، و اینک دنیا به‌من پشت کرده است.""
در اینجا بیضایی به خوبی شکاف بین پادشاه و توده مردم خود اشاره می‌کند. پادشاهی که از مردم خود هیچ خبری ندارد. نمی‌داند که مردم کشورش به چه مشکلاتی گرفتار هستند و چگونه زندگی می‌کنند. پادشاهی که به فکر خود و کاخ خود و حرمسرای خود است. نظام‌های پادشاهی گذشته اغلب اینگونه بودند. ما حتی تاریخ گذشته هم میخوانیم، از پادشاه و جنگ‌ها و صلح‌ها و پیروزی‌ها و شکست‌ها و شیوه حکومت‌رانی و ... پادشاهان و سلسله‌های پادشاهی میخونیم، عملا مردم در این تاریخ‌نگاری نقشی ندارند. تاریخ را کسانی نوشته‌اند که در کاخ‌های پادشاه زیست می‌کردند، نه اینکه در بین مردم بوده‌‌اند. آنها چیزی را مینویسند که پادشاهان میخواهند، از دید پادشاه شرایط را مینویسند نه از دید و جو و شرایط مردم. آره، پادشاه نه اصلا، اما خیلی کم از اوضاع و احوال مردمش خبر داشت. یک ضرب المثلی هم هست که میگوید، سواره خبر از حال پیاده ندارد. شاید مستقیما ربطی به این موضوع ندارد، اما اشاره‌ای به این مبحث دارد. 
......
""زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای.‌ ما مردمان از پند سیر آمده‌ایم و بر نان گرسنه‌ایم.""
وعظ موبد چه ارزشی دارد که وقتی مردم شکمهایشان خالی است؟ اینجا نقدی است بر وعظ و پند و دستورالعمل‌های دینی که وقتی مردم حتی نمی‌توانند زندگی روزمره خود را بگذرانند؟ آیت الله جوادی عاملی در یکی از مصاحبه‌هایشان اشاره میکنند: اگر بین مردم و نان مردم فاصله بیافتد دیگر خبری از دین نخواهد بود، اقتصاد یعنی نان مملکت، دینداری مردم بدون اقتصاد سخت است. 
آری سخت است. بدون نبود معیشیت درست، دین‌داری سخت است.

در نهایت پیشنهاد می‌دهم که این‌نمایشنامه فاخر را بخوانید. با حوصله و با دقت بخوانید. کمی متن سنگین است و کمی هم گیج کننده. اما اگر با دقت آن را مطالعه کنید، شیرینی آن بر زبانتان می‌نشیند و باعث می‌شود که عاشق کارهای آقای بیضایی بشوید، و مانند من علاقه پیدا کنید و برای خواندن دیگر آثار آقای بیضایی، در آینده وقت بگذارید.
      
200

14

(0/1000)

نظرات

عالی نوشتی. دست مریزاد.
واقعا متن جامع و خوبی نوشتی و به شئون مهمی از اثر توجه نشون دادی.
اون بخشی که دیالوگ‌ها رو نوشتی و تحلیل خودت از دیالوگ‌ها رو آوردی، حرکت جالب و دقیقی بود. 


مرسی که همراه "نَقْلِ رِوایَتْ" هستی.
2

1

ممنونم از نظر شما و لطف شما🙏

ممنون از شما و باشگاه نقل روایت 🌱
با قدرت باشگاه رو ادامه بدهید، ما چشم انتظاریم🙃 

1

مرسی که همراه اید.
✌️
@mohammadreza82 

1

راستی، یادم رفت.
لطفا متن مرور رو توی تلگرام برای من بفرست که در کانال تلگرام باشگاه قرار بدهم. 
1

0

باشه حله، براتون میفرستم 

1