Emperor of the book

تاریخ عضویت:

بهمن 1403

Emperor of the book

@G_1390

12 دنبال شده

66 دنبال کننده

                هر بار که صفحات کتاب را ورق می‌زنم، حس می‌کنم دنیای جدیدی به روی من باز می‌شود. در دنیای کلمات غرق می‌شوم و می‌توانم حس کنم که در کنار قهرمان‌ها و جادوها زندگی می‌کنم. هر شخصیت برایم مثل یک دوست نزدیک می‌شود؛ در کنارشان می‌خندم و گریه می‌کنم. کتاب‌ها مانند دروازه‌هایی هستند به سرزمین‌های جادویی که در آنها هیچ چیز غیرممکن نیست و فقط کافی است ایمان داشته باشی.🔮🪄
              

یادداشت‌ها

Emperor of the book

Emperor of the book

13 ساعت پیش

        همیشه فکر می‌کردم یه روزی یه کتاب میاد که نه فقط بخونمش، بلکه حسش کنم… تا ته وجودم. امروز اون روز بود. کتاب خُردم کن رو شروع کردم، و انگار ورق زدنش، ورق زدن بخشی از خودم بود.
این فقط یه داستان نیست. این شروع یه مسیر جدیده. شروع سفری که مطمئنم بهترین مجموعه‌ی عمرم رو رقم خواهد زد.

از همون جمله‌های اول، یه چیزی درونم لرزید. یه لرزش آشنا، مثل حس دیدن یه نسخه‌ی پنهون از خودت تو آینه‌ی کلمات.
شخصیت‌هاش فقط آدم‌های داستان نیستن، انگار تکه‌هایی از دل و زخم‌های ما هستن.
انگار هر خطی یه زمزمه‌ست، یه اعتراف از کسی که درد رو لمس کرده، که عشق رو فهمیده، که از ویرانی گذشته و هنوز ایستاده… لرزون، اما ایستاده.

تو این کتاب، قدرت و شکنندگی با هم آمیخته‌ست. هر صفحه مثل یه پازل از درونیاته؛ پُر از درد، پُر از خشم، پُر از امید…
و من، درست بین تمام این احساس‌ها، خودم رو پیدا کردم.

نمی‌دونم ته این مسیر چی در انتظارمه. فقط اینو می‌دونم که دارم وارد جهانی می‌شم که نمی‌خوام ازش بیرون بیام.
دنیایی که از همین حالا، قلبم رو تسخیر کرده. دنیایی که شاید خُردم کنه، ولی در عین حال، تکه‌هام رو از نو کنار هم بچینه.
      

6

Emperor of the book

Emperor of the book

4 روز پیش

        می‌تونم با اطمینان بگم از اون‌ کتاب هایی بود که چیزی توی وجودم رو تکون داد…
ربکا راس با قلمی آروم و زخمی، قصه‌ای ساخت که آروم‌آروم واردت می‌شه. نه با هیجان، نه با شلوغی، بلکه با کلمه‌هایی که زیر پوستت می‌رن و یه‌جوری دردهای خاموش تو رو صدا می‌زنن.

این کتاب درباره‌ی جنگه، درباره‌ی فقدان، دلتنگی، و شاید مهم‌تر از همه… کلمه‌ها.
نامه‌هایی که مثل نفس کشیدن از قلب نوشته می‌شن.
جمله‌هایی که میان دو آدم، وقتی همه‌چیز از بین رفته، می‌شن امید.
کلمه‌ها اینجا فقط ابزار نیستن… نجات هستن، نجات‌دهنده‌ی روح خسته‌ای که نه صدا داره، نه پناه.

آیریس و رومن، قوی‌ترین بخش این قصه نیستن چون بی‌نقصن، چون عاشقن… قوی‌ان چون توی سکوت، توی درد، توی دنیایی که هیچی قابل اعتماد نیست، هم‌دیگه رو پیدا می‌کنن.
گاهی فقط یه اسم توی انتهای یه نامه، می‌تونه نجاتت بده.
و این کتاب دقیقاً همین حس رو بهم داد... نجات با نوشتن، نجات با خوندن، نجات با تپش‌های خاموشی که بین دو نفر شکل می‌گیره.

و بعد… درست وقتی فکر می‌کنی می‌تونی یه نفس راحت بکشی…
اون پایان لعنتی می‌رسه.
 یه مکث دردناک.
نه یه نقطه، نه یه پایان مشخص…
فقط یه درِ نیمه‌باز که پشتش بغض و دلتنگی و انتظار ایستاده.

و حالا من، مثل هزار خواننده دیگه،
نشستم کنار همون در،
منتظر جلد بعدی...
      

27

        هیچ‌چیز ساده نبود. نه یک تصمیم، نه یک احساس، نه حتی یک نگاه.
گامبی نهایی رو تموم کردم.
و هنوز ذهنم درگیر بازی‌ایه که تموم شده، اما هنوز ادامه داره… توی قلبم، توی افکارم، توی نبض لحظه‌هایی که بعد از بستن کتاب، هنوز از نفس نیفتادن.

این کتاب، ترکیبی از درد، کشف، انتخاب… و عشق بود.
عشقی که خودش معما بود، بازی بود، ریسک بود.
جیمسون.
نه قهرمان بود، نه ناجی. نه حتی مطمئن.
اما چیزی در وجودش بود که نمی‌شد نادیده گرفت…
شبیه طوفانی که با سر می‌ری توش، چون نمی‌تونی مقاومت کنی.
همه‌چیز رو به بازی می‌گرفت. 
او از خطر تغذیه می‌کرد…
از معما، از ریسک، از مرز باریکی که بین برد و باخت کشیده شده بود.
جیمسون باهات بازی نمی‌کرد چون بی‌اهمیت بودی.
بازی می‌کرد چون خودش جزئی از بازی شده بود. چون تنها راهی که بلد بود، جنگیدن با همه‌چیز بود. حتی با احساس خودش.
و شاید…
همین واقعیت تلخ، دل‌نشین‌ترین چیز در موردش بود.

گامبی نهایی، پایانی بود که نه فقط معماها رو جمع کرد، بلکه چیزهای عمیق‌تری رو هم به‌جا گذاشت:
یاد داد قوی بودن همیشه به‌معنای بی‌احساس بودن نیست،
یاد داد که انتخاب کردن، گاهی خودش دردناکتر از انتخاب نشدنه،
و مهم‌تر از همه…
یاد داد که عشق، گاهی بی‌منطق‌ترین تصمیم دنیاست، اما تنها تصمیمیه که ارزش خطر کردن رو داره.💚

      

17

        از لحظه‌ای که این کتاب را به دست گرفتم، هر تپش قلبم پر از آتش شد، هر نفسم سنگین‌تر از قبل شد.
صفحه به صفحه غرق شدم در دریایی از درد و عشق، در جایی که سکوت فریاد می‌زند و نگاه‌ها رازهایی را برملا می‌کنند که هیچ‌کس جرأت ندارد به آن‌ها نزدیک شود.
این کتاب نه فقط یک داستان، بلکه تجربه‌ای بود که تمام وجودم را به لرزه انداخت، شعله‌ای که حتی وقتی می‌خواستم فرار کنم، مرا در آغوش گرفت و رها نکرد.

کای، آن مرد پیچیده و در هم شکسته، کسی که در پشت خونسردی‌اش هزاران نبرد نامرئی می‌جنگد، با تمام تاریکی‌های درونش، سختی اش،  زخم هایش، عاشقش شدم. آن قدر شدید و بی وقفه که هر نفس کشیدنم رنگ او را می گیرد.

اما عشق کای و پیدین…
عشقی بود که شعله‌اش هر لحظه در من زبانه می‌کشید؛ آتشی که نمی‌شد خاموشش کرد، طوفانی که نمی‌شد ازش پنهان شد.
آن‌ها با هم می‌سوختند و می‌ساختند، می‌جنگیدند و می‌آویختند، با وجود همه‌ی نفرت‌ها و شک‌ها، عشقشان مثل جرقه‌ای بود که در تاریک‌ترین شب‌ها هم روشنی می‌داد.
این عشق، عشقِ خط‌خطی شده با بغض، طعنه و باران اشک بود؛ عشقی که حتی وقتی به‌ظاهر می‌خواستند از هم فرار کنند، به‌زور می‌کشیدشان به سمت هم، نمی‌گذاشت اجازه بدهند کسی آن را نابود کند.
عشقی که نمی‌توانی به سادگی از آن رد شوی؛ عشقی که هر ضربان قلبشان صدای نبردی‌ست بین امید و ناامیدی، بین درد و آرامش، بین شکستن و دوباره ساختن.

و پایان این کتاب…
لعنت به آن پایان لعنتی که با هر کلمه‌اش قلبم را خرد کرد، و تمام آنچه را که فکر می‌کردم می‌دانم درباره‌ی عشق و درد، به چالش کشید.
مثل شیشه شکسته‌ای که هر تکه‌اش برنده‌تر از قبل است،
مثل فریادی که گم شد در سکوت و هیچ‌کس نشنیدش.

بی‌صبرانه منتظر جلد بعدی‌ام،
با قلبی پر از امید که حتی در تاریک‌ترین لحظه‌ها، نوری کوچک روشن می‌ماند،
امیدی که می‌داند هر پایان، آغازی دوباره است و داستان هنوز ادامه دارد.

پ.ن:این کتاب، نابودی من خواهد بود.

      

14

        این کتاب فقط یک داستان نبود.
 زخم بود. تاریکی بود. تپش قلبی که بین مرگ و عشق، بین بقا و نابودی، جا مانده بود.

وقتی شروعش کردم، فکر نمی‌کردم قراره تهِ وجودم بلرزه.
اما خیلی زود فهمیدم... توی این دنیا، به هیشکی نمی‌تونی اعتماد کنی.
نه به کسی که لبخند می‌زنه، نه به کسی که می‌گه باهاته، حتی نه به کسی که دوستش داری.
همه نقاب دارن. همه زخمی‌ان.
و تو باید توی این تاریکی، خودت رو پیدا کنی… یا نابود شی.

وینسنت...
لعنت به این اسمی که اشک میاره.
لعنت به پدری که بلد نبود «دوستت دارم» رو درست بگه... ولی تمام دنیاش دخترش بود.
مرگش...
یه مرگ معمولی نبود.
انگار قلب منم باهاش دفن شد.
انفجار بود. شکستن بود. تنهایی مطلق.
و من هنوز نمی‌تونم جلوی اشکام رو بگیرم وقتی یادش می‌افتم.

من گریه کردم.
نه فقط برای وینسنت،
برای تمام حرف های نا گفته اش،
برای تمام لحظه هایی که ساکت موند،
برای قلبی که شکست ولی لبخند زد،
و برای دختری که فهمید دوست داشتن همیشه با گفتن نیست، گاهی با رفتن تموم میشه.

این کتاب تموم شد.
ولی دردش...
هنوز توی قلبم زنده‌ست.

—  خواننده‌ای با قلب شکسته اما زنده 🥀
      

30

        ناتوان: عاشقانه‌ای آدرنالینی و دردی جانکاه...فراتر از یک کتاب،  تجربه‌ای ناب از جنس آدرنالین. هر صفحه، تزریقی مستقیم به رگ های احساس. لورن رابرتس با قلم جادویی‌، داستانی را رقم زده که نه تنها قلب، بلکه روح را به تسخیر در می آورد. ناتوان برای من، یک خاطره نیست، بلکه بی شک  بهترين تجربه ی خواندنی عمرم است.

کای...لعنتی من عاشقش شدم.   جذابیت و پیچیدگی‌اش،  قلبم را بی دفاع تسخیر کرده. حتی اگر این عشق، سایه ای در خیال باشد، باز هم برای من  یک عشقی ابدی و فراموش‌نشدنی است.

عشق کای و پیدین، آتشی سوزان و ناب است که روانشان را در هم می‌پیچد. این پیوند عمیق، فراتر از هر کلام و تصویری، جان‌مایه زندگی‌شان است. در هر نگاه و هر لمس، دنیایی از احساسات خفته است که تنها برای همدیگر بیدار می‌شود. عشقشان شفاف و خالص است، چون رودی که در دل کوه جاری است.

اما این سفر پر از هیجان، پایانی تلخ و جانکاه دارد. دیدن کای و پیدین در اوج نفرت، مثل خنجری در قلب فرو می‌رود. پایانی که تمام وجودم را  به لرزه درمی آورد و سیل اشک هایم را جاری می سازد.
با این حال، این پایان، شروعی دوباره‌ست. شروعی برای ماجراجویی‌های جدید و ناشناخته. و اکنون، انتظاری طاقت‌فرسا و دیوانه کننده برای دیدار دوباره با این دنیای پر رمز و راز. انتظاری که با امید و اشتیاق، در اعماق قلبم ریشه دوانده است.»
      

32

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.