معرفی کتاب داستان آن خمره اثر هوشنگ مرادی کرمانی

داستان آن خمره

داستان آن خمره

4.3
241 نفر |
70 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

14

خوانده‌ام

452

خواهم خواند

52

شابک
0000000125447
تعداد صفحات
136
تاریخ انتشار
1372/5/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
خمره شیر نداشت . لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن . بچه ها لیوان را پایین می فرستادند ، پر آب که می شد ، بالا می کشیدند و می خوردند ، مثل چاه و سطل .

بچه هایی که قدشان بلندتر بود ، برای بچه های کوچولو و کوتاه قد لیوان را آب می کردند .

زنگ های تفریح دور خمره غوغایی بود . بچه ها از سروکول هم بالا می رفتند .

جیغ و داد می زدند و می خندیدند و لیوان را از دست هم می قاپیدند ... 
 درباره این کتاب بیشتر بخوانید
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به داستان آن خمره

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

تعداد صفحه

22 صفحه در روز

پست‌های مرتبط به داستان آن خمره

یادداشت‌ها

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          داستان آن خمره برای من داستان خاصی داره. عزیز بودنش برای من از جهت دیگه ایه.
یادش بخیر... زنعمویی داشتم که سال ۹۳ فوت کرد. خودش بچه نداشت و عمو هم سال ۷۳ فوت کرده بود. برای همه فامیل مادری کرده بود و توی یک تک اتاق زندگی میکرد. گاهی میرفتیم بهش سر میزدیم و اینقد دوست داشتنی و مهربون بود که نمیدونم آیا تا به حال آدمی به این مهربونی وجود داشته یا نه... قطعا وجود داشته اما من ندیدم.
یادش بخیر... حرف ها رو اشتباهی میزد و گوشهاش هم سنگین بود ولی عجب دستپختی داشت. 
یکی از روزهای گرم تابستون که بهش سر زده بودیم... بعد از ناهار که همه در حال چرت زدن بودن و منم تو سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی خوابم نمیبرد و به شدت هم حوصله م سر رفته بود ، شروع کردم توی خونه راه رفتن. ( خونه زنعمو به این شکل بود که طبقه دوم یه خونه قدیمی بود که سه تا اتاق داشت و یه اتاق که آشپزخونه بود و یه هال. زنعمو تنها تو یه اتاق زندگی میکرد. صاحبخونه ش هم توی یه اتاق دیگه که از قضا اونم یه پیرزن تنها بود و یه اتاق هم درش همیشه بسته بود ). 
توی همون راه رفتن متوجه شدم که در اتاقی که همیشه بسته بود ، اینبار باز بود...واردش شدم و کلی اثاث قدیمی اونجا بود... حس فضولیم گل کرد و یه نگاهی به وسائل انداختم که یک مرتبه چشمم به یه کتابچه کوچیک بدون جلد خورد. 
داستان یک خمره...
کم ورق بود ... منم زیاد اهل کتاب خوندن نبودم چون بچه بودم اما کنجکاو شدم که این کتاب رو بردارم و بخونم... اومدم توی همون هال نشستم و شروع کردم به خوندن... داستان یک روستا بود که یک مدرسه داشت و اون مدرسه یک خمره .
توی اون خمره پر از آب میکردن و بچه ها ازش آب میخوردن ولی خمره شکسته بود. کل داستان درباره این بود که اون مدرسه و اهالی روستا میخواستن برای مدرسه یه خمره جدید بخرن.
یادمه خیلی برام جذاب بود و منو توی همون سن برد به اون روستا...
قبل از پیدا کردن کتاب همش میگفتم کاش زودتر بقیه بیدار شن چون حوصله م سر رفته بود ، اما بعد در حال خوندن کتاب ، از خدا میخواستم که خواب بقیه طولانی تر شه که من بتونم کتاب رو بخونم و بذارمش سر جاش...
بلاخره کتاب تموم شد و بردم گذاشتم سر جاش و بقیه هم بیدار شدن و کسی نفهمید که من چیکار کردم اما داستان یک خمره همیشه باهام موند ...
داستان اون خونه ، زنعمو و یک خمره...
روح زنعمو شاد...
        

38

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          #یادداشت 
#خمره
خمره یک کتاب نوجوان از آقای مرادی کرمانی است همان کسی که با قصه های مجید میشناسیمش.
یک کتاب ساده و روان با یک موضوع ساده. داستان  یک روستای دور افتاده را روایت میکند.
این روستا یک مدرسه دارد که مدیرش، آقای صمدی معلم هر پنج پایه آن نیز هست. مدرسه خمره ای دارد که بچه ها از آن آب میخورند و قصه از آنجایی شروع میشود که خمره مدرسه میشکند. برای تعمیر و بعد تهیه خمره جدید اتفاقات مختلفی می افتد که مرادی کرمانی در 150 صفحه ماجرای آن را روایت میکند. کتابهای نوجوان ویژگی خاصی دارد که باعث شده من سعی کنم در بین موازی خوانی هایم، کتابی از این جنس هم داشته باشم. چالشهای قصه تلخ نیست و مشکلات زود حل میشود و با پایانی قابل قبول تمام میشود. 
گاهی داستان قابل پیش بینی است اما باز هم کلمات زیبا و روایت خوب آن را ملال آور نمیکند و با نویسنده همراه می شویم تا مشکل را حل کنیم.
از آنجا که کتاب در محیط مدرسه اتفاق می افتد مرا با خود به سالهای درس خواندنم برد و با اتفاقات خوب و بدش لبخند را بر لبانم نشاند. کتاب را صوتی با صدای آقای کرمی گوش دادم و دختر نوجوانم نیز از خواندن کتاب لذت برد و در مدرسه به دوستانش معرفی کرد.
آبان 1402
        

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          اگر ماشین زمان من را به سال‌هایی ببرد که در آن‌ مادرها، پدرها و نوه‌ها دور کرسی جمع می‌شدند و لحاف را تا زیر گلو بالا می‌کشیدند؛ حتماً آرزو می‌کردم پدربزرگی مثل هوشنگ مرادی کرمانی داشتم و او هر شب بعد از دادن مُشتی کشمش، فصلی از خمره را برایمان می‌خواند و ما هر شب اصرار می‌کردیم که باز هم ادامه دهد و او سینه‌اش خس‌خس کند و بگوید: «بسه دیگه. نماز صبحتون قضا می‌شه »
تعادل اولیه زندگی دانش‌آموزان یک مدرسه محروم روستایی با شکستن خمره از بین می‌رود و اتفاقات زیادی می‌افتد تا در نهایت به تعادل ثانویه برسند؛ تعادلی که تحول همه اهالی روستا را در دل دارد.
خمره و شخصیت‌هایش من را یاد صحبت‌های  همینگوی در کتاب از روی دست رمان‌نویس می‌اندازد. همینگوی می‌گوید: «یک نویسنده باید براساس اصولی که کوهِ یخِ شناور در دریا، به ما می‌آموزد بنویسد. فقط یک هشتم از هر قسمتِ کوه یخ روی آب دیده می‌شود. شما می‌توانید هر آنچه را که می‌دانید از داستانِ خود حذف کنید و این قدرت و استحکام کوه یخ شما را زیادتر می‌کند.» شخصیت‌هایی که در خمره می‌آیند و می‌روند، همچون کوه یخ مستحکم‌اند.گاهی فقط با یک دیالوگ و گاه با چند کنش و واکنش ساده و کوتاه به ما شناسانده می‌شوند؛ ولی چنان آشنا و نزدیک‌اند که حتی مدت‌ها بعد از خواندن کتاب نیز یادمان می‌مانند. راز این ماندگاری شخصیت‌ها نیز علاوه‌بر چیره‌دستی نویسنده چیزی نیست جز تجربه زیسته غنی‌اش.

#حلقه_کتاب‌خوانی_مبنا
#تنها_کتاب_نخون
#با_کتاب_قد_بکش
#کتاب_خمره
        

7

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          کتاب خمره، ما را به زمانی می‌برد که احتمالا آدم‌های دهه چهل و پنجاه شمسی، چیزهایی از آن به خاطر داشته باشند. زمانی که آب لوله‌کشی حتی در خیلی از شهر‌ها هم نبود، چه برسد به روستاهای کوچک و دور افتاده‌ای که داستان هوشنگ مرادی کرمانی آنجا رخ می‌دهد. زمان داستان دقیقا مشخص نیست، اما قطعا قبل از انقلاب اسلامی است، در روستایی دورافتاده با مدرسه‌ای پنج کلاسه که فقط دو دانش آموز دختر دارد رخ می‌دهد. قصه از جایی شروع می‌شود که خمره‌ی مدرسه که در حیاط، زیر درخت نشسته و طناب دور گردنش او را به درخت بسته ترک می‌خورد و آقای صمدی، مدیر و معلم و تقریبا همه کاره‌ی مدرسه را به دردسر می‌اندازد. پیدا کردن خمره‌ی نو در آن روستا غیرممکن است و آوردنش از جایی دیگر بسیار دشوار، فارغ از مسئله‌ی هزینه‌ی آن. چالش‌های صمدی برای آب خوردن بچه‌ها که مثل سنتی اجباری در هر زنگ تفریح باید اجرا شود شروع می‌شود. 
اگرچه داستان در زمان و مکانی که برای ما دور و غریب است رخ می‌دهد اما، برخورد آدم‌ها برای ما غیرقابل باور نیست. انسان‌ها در طول تاریخ و در هر جای دنیا که باشند چندان تفاوتی با هم ندارد. افراد روستای داستان مرادی کرمانی هم مردمانی شبیه ما هستند، ساده، خوش قلب اما پر از خطاهای انسانی. 
زبان هوشنگ مرادی کرمانی، زبانی ساده است، روایت خطی داستان، در کنار این زبان ساده و شیرین، داستان را چنان همه‌خوان کرده که این کتاب به زبان‌های مختلف نیز ترجمه شده. در واقع این هنر نویسنده است که چُنان زبان روان و ساده‌ای دارد که از کودکی که چند کلاس درس خوانده تا فردی مسن، می‌توانند کتابش را بخوانند و برای همه خواننده‌ها نیز حرفی گفتنی دارد و حرفش را بدون شعار گل درشت و جملات و بدون این که برای این جذب نیازی به روش‌های عجیب و پیچیده یا ادبیاتی با واژه‌هایی نامانوس و عباراتی شعرگونه داشته باشد.
کتاب خمره داستانی روان و خوش‌خوان استدکه اگر فرصت داشته باشید به راحتی در یک نشست می‌توانید بخوانید و با آقای صمدی در حل مشکل خمره همراه شوید.
        

2

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          ‌
‌
‌جنس نُقل‌های قدیمی‌ یک جور خاصی بود. مثل این شکلات‌های پُر زرق و برق امروزی نبود که کلی وقت چشمت دنبالش هست اما تا بیایی بفهمی چه مزه‌ای دارد تمام شده و رفته. نُقل‌های پدربزرگ و مادربزرگ را که می‌گذاشتی گوشه لپت، شیرینی‌اش آهسته و با آرامش راه می‌گرفت در وجودت. عجله نداشت که زود تمام شود. آرام و باطمانینه از رگ‌ها عبور می‌کرد و خودش را می‌رساند به عمق وجودت. به جایی دور، در لایه‌های پیچ در پیچ مغزت. جایی که بعد از سالها هم هر وقت اراده کنی بتوانی دوباره آن را بیرون بیاوری و مزمزه‌اش کنی.
‌
‌
خمره، از همان نُقل‌های شیرین و درشت پدربزرگ بود. هوشنگ مرادی کرمانی، مثل یک پدربزرگ مهربان، شیرینی داستانش را می‌نشاند در عمق وجودت. داستان خمره، بسیار روان، ساده و در عین حال جذاب پیش می‌رود. در طول داستان بالا و پایین‌های منطقی، کشمکش‌های جذاب و چینش قشنگ روایت‌ها را پشت سر هم می‌بینیم. قصه در یک روستا شکل می‌گیرد. شخصیت اصلی، آقای صمدی، مدیر و تنها معلم مدرسه روستاست و محور اصلی قصه، یک خمره است. خمره‌ای برای آب خوردن بچه‌های مدرسه. خمره‌ای که همه داستان به شکل هنرمندانه‌ای حول و حوش آن شکل می‌گیرد.

‌
داستان خمره، مثل یک فیلم روان و قشنگ به راحتی مخاطب را تا انتها به دنبال خود می‌برد. از برجستگی‌های کتاب، همراه کردن مخاطب در رده‌های سنی مختلف است. هوشنگ مرادی کرمانی با قصه‌گویی شیرین و دلچسبش، کودک، نوجوان، جوان، بزرگسال و حتی سالمند را پای کتابش می‌نشاند. داستان به راحتی احساسات مخاطب را درگیر می‌کند. در جایی بی‌اختیار بغض را در گلویت می‌نشاند و در جایی خنده را مهمانت می‌کند. در قسمت‌هایی از کتاب، ریتم قصه تند می‌شود. همان جایی که اتفاقات، پشت سر هم شروع و بلافاصله تمام می‌شوند. جاهایی که دوست داری لذت خواندن قصه را آرام‌تر بچشی اما اتفاقات از دستت لیز می‌خورند و می‌روند. در مجموع، نوشیدن قصه زیبا و زلال خمره را به همه پیشنهاد می‌کنم.‌
‌
‌

        

10

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خمره کتابی است برای نوجوان و می تواند الگوی و معیاری در قله باشد پیش روی نويسندگان نوجوان. 
هوشنگ مرادی کرمانی نوجوان را بهتر از خودش می شناسد! وقتی برای نوجوان قلم می زند منطق بزرگسال خودش را کنار می زند و به مشکلات از دریچه نگاه نوجوان با همان تجربیات و جهان بینی محدود نگاه می کند.اینطور است که نوجوان های داستانهایش باور کردنی می شوند، صداقت و زلالی آنها قابل لمس می شود.
او در داستان گرفتار شعار نمی شود.تصویر می دهد.دیالوگ های طولانی و یا گفتگوهای درونی مفصل ندارد.با این حال آنقدر خوب اعمال شخصیتها را نشان می‌دهد که مخاطب گوهر وجودی و درون آنها رامی بیند.
روستای مرادی کرمانی روستایی پر از نور و امید است.از مشکلات می گوید از نا مرادی ها و دل شکستن ها ولی راه اصلاح را نمی بندد و خواندن داستانش حال مخاطب را خوب می کند.
رگه های ظریف طنز در داستان جدی او ،هنرمندانه گنجانده شده است.مثلا جایی که یک کودک روبروی قفس مرغ نشسته و به او زل زده تا تخم بگذارد و مرغ معذب شده است،یکی از بهترین نمونه های طنز کتاب است.
قابل توصیه به نوجوانان از ۹ سال تا بزرگسال
        

32

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

0

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          خُمره
چقدر دلتنگ کودکی ات می شوی؟ یادت هست؟ 

دلشوره قبل از امتحان، خجالت از لقمه ی ساده ای که زنگ تفریح مونس تنهایی ات می شد، کفش هایی که گاهی با افتخار با آن عرض حیاط مدرسه را رژه می رفتی و گاهی سوراخ آن را می پوشاندی، کل کل های توی سرویس، دعواهای زنگ آخر، بازی های سر کلاس، زنگ ورزشی که برای فوتبال دوستان حال و هوای چمپیونزلیگ را زنده می کرد، داستان های خمار کننده معلم انشاء، صدای ویز ویز معلم تاریخ که گاهی بلند شدن صدایش رشته خوابت را قطع می کرد، ابهت استاد ریاضی که همیشه یه حس خودبرتر بینی خاصی نسبت به دیگر اساتید در ژن شان یافت می شد و در نهایت ناظم مدرسه که هنوز مرا یاد ژاندارم های سریال های دهه سی می اندازد. 

خب اگر همه این ها برای مطالعه این داستان کافی نباشد شاید بهتر باشد هیچ وقت به سراغ این چنین کتابی نروید! 
خمره البته با تصورات شهری ما کمی متفاوت است اما همان طرح و موضوعی را دنبال می کند که در هر شهری از میهن ما با این جمله از آن یاد می کنند:«عجب مردمانی هستند ها!»

پ:از بانوان عذر میخواهم که کپشن پسرانه شد،تصور خاصی از دنیای دخترانه مدارس نداشتم و از همین جا شما را به چالش مطالعه این کتاب و نوشتن «حال و هوای روزهای مدرسه» دعوت می کنم.
        

9

این یادداشت مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

          به بهانه 16 شهریور زادروز هوشنگ مرادی کرمانی


هوشنگ مرادی کرمانی یکی از جهانی‌ترین داستان‌نویسان ماست. یک جورهایی می‌شود گفت این نویسنده‌ای که خود جایزه‏ی "هانس کریستین اندرسن" را گرفته، هانس کریستین اندرسن ماست.

داستان‌های او در ذهن مخاطب ایرانی همان قدر جاگیر شده‌اند که "دخترک کبریت فروش" یا "جوجه اردک زشت" هانس کریستین اندرسن دانمارکی در ذهن مخاطب غربی. "قصه‌های مجید" و "مهمان مامان" و "خمره" از حافظه‏ی مخاطب داستان ایرانی پاک نمی‌شود.

مرادی کرمانی یک داستان‌سرای سنتی است که برای بچه‌ها "قصه" می‌گوید. قصه‌گویی در آثار او نقش بسیار مهمی دارد. قصه‌های شنیدنی بسیاری دارد که به ساده‌ترین زبان‌ها برای کودکان و نوجوانان بگوید. "خمره" یکی از این قصه‌های شنیدنی ست.

داستان "خمره" در یک روستای ناشناخته‏ی مثالی ایران می‌گذرد که فقر مسئله‏ی اصلی بسیاری از ساکنان آن است. حالا فقر نه تنها در خانه‌ها حضور دارد، بلکه چهره‏ی خشنش را به بچه‌های مدرسه هم نشان می‌دهد: بچه‌های مدرسه در زنگ تفریح از یک خمره‏ی بزرگ آب می‌خورند که شیر ندارد و برای آب خوردن از آن " لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه‌ها لیوان را پایین می‌فرستادند، پر آب که می‌شد بالا می‌کشیدند و می‌خوردند؛ مثل چاه و سطل."



از همین ابتدای داستان با بچه‌هایی روبرو می‌شویم که باید مثل بزرگ‌ترها زندگی کنند و فرصتی برای کودکی کردن ندارند. "مثل چاه و سطل" شباهت دنیای کودکانه‏ی آنان در مدرسه را به دنیای سخت بزرگ‌ترها را نشان می‌دهد.

گره به داستان می‌افتد و "یک روز صبح که بچه‌ها به مدرسه آمدند، دیدند خمره ترک‌خورده و آبش پاک خالی شده. آب خمره، راه کشیده بود و رفته بود توی باغچه." و با یک تشبیه زیبا و تلخ "خمره مثل آدم کوتاه و چاقی که حالش به هم خورده باشد، وا‌رفته بود. تکیه داده بود به درخت. طناب، بیخ حلقش را سفت چسبیده بود. انگار خفه‌اش کرده بودند یا گرفته بودش که نیفتد."

مرادی کرمانی همیشه همین طور بی رودروایسی و تلخ بچه‌ها را با مسائلی درگیر می‌کند که چندان به دنیای قشنگ آن‌ها ربطی ندارد. در "مهمان مامان" هم دنیای بچه‌ها با دنیای بزرگ‌ترها به شدت گره خورده است. و "مجید" را به یاد بیاوریم که چه قدر سخت می‌توانست شور و شوق نوجوانی‌اش را به "بی‌بی" بفهماند. در "چکمه" هم لیلا و چکمه‌اش به شدت با مادر و گرفتاری‌هایش گره خورده است.

می‌توانیم بگوییم مرادی کرمانی هیچ‌وقت بچه‌ها را در دنیای کوچک و بسته‏ی خودشان ندیده. همیشه دنیای آن‌ها را با دنیای بزرگ‌ترها و با مشکلات بزرگ‌ترها گره زده. مرادی کرمانی همیشه راه "بزرگ شدن" را به بچه‌ها نشان داده.

مشکل خمره هم به همه‏ی بچه‌ها مربوط می‌شود و همه را در یک موقعیت قرار می‌دهد. پولدار و فقیر ندارد، پسر و دختر ندارد. انگار همه تبدیل به یک تن می‌شوند که باید فکری برای خمره مدرسه بکنند. و این وسط "قنبری" نقش ویژه‌ای پیدا می‌کند چون پدرش بلد است خمره را درست کند.

یک بار دیگر نویسنده دنیای بچه‌ها را با دنیای بزرگ‌ترها گره میزند. قنبری باید با پدرش چک و چانه بزند که تعمیر خمره‏ی مدرسه را قبول کند. و حالا تعمیر خمره‏ی مدرسه یک عالمه تخم‌مرغ و خاکستر می‌خواهد. و این یعنی یک بار دیگر بچه‌ها باید دم بزرگ‌ترها را ببینند و با دنیای بزرگ‌ترها درگیر شوند. مرادی کرمانی همیشه حواسش به "رشد" بچه‌ها هست و این درگیر شدن با مسائل بزرگ‌سالی را راهی برای بزرگ شدن آن‌ها ساخته.

در این میان فقط می‌ماند یک مسئله و آن تصویری است که در مجموع آثار مرادی کرمانی، از ایران و جامعه‏ی ایرانی ساخته می‌شود. این تصویر اگرچه برای نوجوان ایرانی خیلی آموزنده و مایه‏ی رشد است اما برای مخاطب خارجی همراه با پیام "محرومیت" و حتی "عقب‌ماندگی" است. خمره‌ای که با الاغ می‌آورند و می‌برندش مثل یک بلندگو "عقب‌ماندگی" را در این جامعه داد میزند. یا در داستان "نخ" از مجموعه "لبخند انار" تصویر سخت و زننده‏ی فقر را می‌بینم و کودکی که در میانه‏ی این تصویر فقط باید بخوابد.

داستان خمره تابلویی از سختی و محرومیت بچه‌هایی است که بی گناه‌اند و حق دارند بهترین‌ها را داشته باشند. بچه‌هایی که فرصتی برای بچگی کردن ندارند و باید زود بزرگ شوند. و البته بزرگ‌هایی که از صدقه سر بچه‌ها خودشان را پیدا می‌کنند و کودک درونشان را به یاد می‌آورند و خصلتهای خوب بچه‌ها را پیدا می‌کنند:" عمو جان هر روز عصازنان می‌آمد، از سر دیوار مدرسه رک می‌کشید و خمره را نگاه می‌کرد. انتظار می‌کشید مدرسه باز شود. بچه‌ها دور خمره جمع شوند، جیغ و ویغ کنند و ازش آب بخورند."
        

1