یادداشت 🎭 🎬 محمد رضا خطیب 🎭📚

داستان آن خمره
        داستان آن خمره برای من داستان خاصی داره. عزیز بودنش برای من از جهت دیگه ایه.
یادش بخیر... زنعمویی داشتم که سال ۹۳ فوت کرد. خودش بچه نداشت و عمو هم سال ۷۳ فوت کرده بود. برای همه فامیل مادری کرده بود و توی یک تک اتاق زندگی میکرد. گاهی میرفتیم بهش سر میزدیم و اینقد دوست داشتنی و مهربون بود که نمیدونم آیا تا به حال آدمی به این مهربونی وجود داشته یا نه... قطعا وجود داشته اما من ندیدم.
یادش بخیر... حرف ها رو اشتباهی میزد و گوشهاش هم سنگین بود ولی عجب دستپختی داشت. 
یکی از روزهای گرم تابستون که بهش سر زده بودیم... بعد از ناهار که همه در حال چرت زدن بودن و منم تو سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی خوابم نمیبرد و به شدت هم حوصله م سر رفته بود ، شروع کردم توی خونه راه رفتن. ( خونه زنعمو به این شکل بود که طبقه دوم یه خونه قدیمی بود که سه تا اتاق داشت و یه اتاق که آشپزخونه بود و یه هال. زنعمو تنها تو یه اتاق زندگی میکرد. صاحبخونه ش هم توی یه اتاق دیگه که از قضا اونم یه پیرزن تنها بود و یه اتاق هم درش همیشه بسته بود ). 
توی همون راه رفتن متوجه شدم که در اتاقی که همیشه بسته بود ، اینبار باز بود...واردش شدم و کلی اثاث قدیمی اونجا بود... حس فضولیم گل کرد و یه نگاهی به وسائل انداختم که یک مرتبه چشمم به یه کتابچه کوچیک بدون جلد خورد. 
داستان یک خمره...
کم ورق بود ... منم زیاد اهل کتاب خوندن نبودم چون بچه بودم اما کنجکاو شدم که این کتاب رو بردارم و بخونم... اومدم توی همون هال نشستم و شروع کردم به خوندن... داستان یک روستا بود که یک مدرسه داشت و اون مدرسه یک خمره .
توی اون خمره پر از آب میکردن و بچه ها ازش آب میخوردن ولی خمره شکسته بود. کل داستان درباره این بود که اون مدرسه و اهالی روستا میخواستن برای مدرسه یه خمره جدید بخرن.
یادمه خیلی برام جذاب بود و منو توی همون سن برد به اون روستا...
قبل از پیدا کردن کتاب همش میگفتم کاش زودتر بقیه بیدار شن چون حوصله م سر رفته بود ، اما بعد در حال خوندن کتاب ، از خدا میخواستم که خواب بقیه طولانی تر شه که من بتونم کتاب رو بخونم و بذارمش سر جاش...
بلاخره کتاب تموم شد و بردم گذاشتم سر جاش و بقیه هم بیدار شدن و کسی نفهمید که من چیکار کردم اما داستان یک خمره همیشه باهام موند ...
داستان اون خونه ، زنعمو و یک خمره...
روح زنعمو شاد...
      
13

33

(0/1000)

نظرات

خدا بیامرزدشان.
یادداشت زیبایی بود.
1

0

ممنون از لطفتون جناب بابائی ، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه 

0

شاید اون اتاق، اون وسایل قدیمی و اون کتاب باعث شد که امروز در دنیایی از کتاب ها غوطه بخورید و خاطره ها را زندگی کنید.
روح زن عموی گرامی شاد و یادشان گرامی.
1

0

قطعا همینطوره جناب محمدی
نمیدونم اولین کتاب بود یا نه ، ولی قطعا در شکل گیری این شوق و اشتیاق امروزم به کتابها و قصه ها بی تاثیر نبود.
یادش گرامی
خداوند رفتگان شما روهم رحمت کنه 

0

S. M. Hadi

1402/8/22

روح زنعمو شاد
همچنین عمو
و پیرزن صاحبخانه 
1

1

شما خودتان به لطف خدا نویسنده قابلی شده‌اید به نظرم خاطرات بیشتری منتشر بفرمایید نسل‌های آینده منتظر و مشتاق و محتاج هستند
1

1

ممنونم شما لطف دارید به بنده
حتما باز هم مینویسم ❤❤🌺🌺 

0