هویت

هویت

هویت

میلان کوندرا و 1 نفر دیگر
3.8
34 نفر |
14 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

72

خواهم خواند

25

ناشر
گفتار
شابک
9645570476
تعداد صفحات
176
تاریخ انتشار
1378/11/16

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        
در رمان هویت وضع و موقع انسان معاصر به زیر ذره بین گذاشته میشود و سرگشتگی و التهاب جان و روان او به نمایش در می آید.شخصیت های رمان از چگونگی تحول جهان خرسند نیستند،مشارکت در قیل و قال «این آشفته بازار بی ارزش»را بر نمی تابند.و بلاهت«درمان ناپذیرش»را جدی نمیگیرند.افکار و احساسات شانتال و ژان مارک خواننده را به هیجان می آورد و ذهن او را به افقهای دوردست تفکر و تخیل می کشاند.آنان با حسرت به ارزشهای متعالی از دست رفته می اندیشند،درباره موقعیت کنونی زندگی بشر سخن میگویند،و برای نجات خویش به عشق پناه میبرند.
میلان کوندرا را دوست دارد که رمان هایش همچون سمفونی باشندو درونمایه های وجودی انسان را به ترنم در آورند.بهترین رمان های او را میتوان سمفونی هستی نامید و زیبایی و بی کرانگی هنر رمان را در آثار او ستود چه خوب بود اگر میتوانستیم خود را در فضای رمان رها سازیم؛فضایی آزاد،شفاف،آکنده از تخیل و خلاقیت،سرشار از صدها حقیقتنسبی متضاد و ناهمگون و چه خوب بود اگر میتوانستیم جهان رمان را به راستی دریابیم.
از خواندن آخرین رمان کوندرا باز هم شگفت زده شدم؛مرز رویا و واقعیت به راستی کجاست؟انسان معاصر چقدر بی پناه و تنهاست؟نثر شفاف،روان و دقیق مترجم را نیز درخور اندیشه و زیبایی شناسی نویسنده می دانم و آن را می ستایم.

      

یادداشت ها

          می‌بینید؟ کسی که دوستش دارید ناپدید می‌شود و شما هرگز نخواهید فهمید که بر سر او چه آمده است! انسان دیوانه می‌شود!

هشدار
از طریق دوستم که به تازگی هویت را مطالعه نموده از موضوع مهمی اطلاع یافتم و پس از بررسی فصولی که به آن اشاره نموده بود، به یقین رسیدم: دکترپرویز همایون‌پور(مترجم) با پدرسوخته بازی، فصل هفدهم کتاب را به طور کامل حذف و فصل شانزدهم را برای فریب خواننده‌ی ایرانی به دو بخش تقسیم نموده تا تعداد فصول کتاب، همچنان مانند کتاب اصلی ۵۱ فصل باقی بماند. ضمنا بخش‌های زیادی از فصول ۲۴ و ۲۷ نیز مورد سانسور بی‌رحمانه قرار گرفته است. به همین جهت به خواننده‌ی ایرانی پیشنهاد می‌نمایم که کلا دست از خواندن ترجمه‌ی فارسی آثار کوندرا برداشته و به متن انگلیسی پناه ببرد. فایل ای‌پاب کتاب را نیز آپلود خواهم نمود و با هشتگ عنوان کتاب آن‌را پیدا خواهید کرد.

گفتار اندر توصیف کتاب
رمانی قوی و مستحکم با شروعی جذاب، پرداخت بسیار قوی و پایانی معمولی اما مطلوب.
این رمان، یکی از کتاب‌هایی‌ست که می‌توان در بغل افرادی انداخت که معتقند ادبیات در دنیای امروز حرفی برای زدن ندارد. رمانی‌ست که کوندرا با تسلط به روان شخصیت‌هایش به شکل بسیار جالب از زبان شانتال، ژان مارک و گاهی از زبان راوی نقل می‌کند! جرقه‌ها در روابط، گفتگو‌های بین شخصیت‌ها، مجادله و چالش‌های شخصیتی و روانی‌شان به معنی واقعی کلمه خود خود درس زندگی‌ست و بنابراین، این رمان به شدت ارزش خواندن دارد.

گفتار اندر داستان کتاب
شانتال پس از مرگ فرزند پنج ساله‌اش به دلیل اتفاقاتی که در کتاب می‌خوانیم از همسرش جدا و پس از مدتی با ژان مارک ازدواج می‌کند. او و همسرش هر دو شاغل هستند اما درآمد او چند برابر شوهرش است و خانه‌ی آن‌ها نیز توسط شانتال خریداری شده و ما در این کتاب رویدادها و فراز و فرودهای زندگی آن‌ها را به شکل بسیار جالبی با نبوغ بالای نویسنده می‌خوانیم که نگاه و دید به موضوعات گاهی از چشمان شانتال، گاهی ژان مارک و گاهی نیز راوی‌ست!

نقل‌قول نامه
"مسبب حقیقی و تنها مسبب دوستی چنین است: فراهم آوردن آینه‌ای که دیگری بتواند در آن تصویر گذشته‌ی خود را ببیند، تصویری که، بدون نجوای ابدی خاطرات رفقا، مدت‌ها پیش ناپدید شده بود."

"پول برای به دست آوردن استقلال کافی نیست."

"اگر بلند پروازی نداشته باشی، تشنه‌ی موفق شدن و به رسمیت شناخته شدن نباشی، در آستانه‌ی سقوط قرار می‌گیری."

"برای دشمنان آزادی نباید آزادی قائل شد."

بخش‌هایی مهم و جذاب کتاب
در فصل دهم شانتال می‌گوید:
آری، من می‌توانم دو چهره داشته باشم، اما نمی‌توانم در آن واحد هر دو را داشته باشم. در برابر تو چهره‌ای دارم که شوخ است و زمانی‌که در دفتر کارم هستم، چهره‌ای جدی دارم. تا کجا قادر خواهم بود که دو چهره‌ام را همچنان حفظ کنم؟ این کاری طاقت‌فرساست، روزی خواهد رسید که تنها یک چهره خواهم داشت. البته بدترین‌ آن دو را، یعنی چهره‌ی جدی، چهره‌ی رضایت آمیز را. آیا باز هم مرا دوست خواهی داشت؟
در فصل دوازدهم: ژان مارک به دنبال شانتال به محل کارش رفت و وارد اتاق کار شانتال شد. شانتال به او لبخند زد اما این لبخند سرد بود و شانتال هم‌چون مجسمه‌ای بی‌حرکت.
ژان مارک به این فکر می‌کرد که: اگر روزی تنها چهره‌ی شانتال، چهره‌ای باشد که به همکارانش، روسایش و زیر دستانش نشان می‌دهد، آیا باز هم او را دوست خواهد داشت؟
*************************************
در فصل چهاردهم:
غم دوری؟ چگونه می‌توانست غم دوری ژان مارک را احساس کند وقتی که او در برابرش بود؟ چگونه می‌توان از غیبت کسی که حضور دارد رنج برد؟
ژان مارک پاسخ را می‌داند: می‌توان از غم دوری در حضور یار محبوب رنج برد اگر آینده‌ای را در نظر آوردیم که یار محبوب دیگر وجود نداشته باشد.
*************************************
در فصل هفدهم: ژان مارک با شانتال پس از مرگ دوست قدیمیش ف. به قضاوت رفتارش پرداخت. این‌که آیا کار درستی کرده بود که به خاطر این‌که دوستش ف. در محفلی که جمعی پشت سرش غیبت می‌کردند او سکوت پیشه کرده بود؟ یا باید به جای سکوت به نفع او با همه می‌جگید؟
اصلا کار درست چه بود؟ آیا حق داشت از ف. بخواهد که بی‌طرف نباشد و در آن جمع خود را وارد چالش و خطر کند برای دفاع از او؟
************************************
در فصل بیست و ششم: شانتال و ژان مارک به رستوران رفتند و زوجی را در میز کناری‌شان دیدند که در سکوت بی‌پایان فرو رفته بودند. ژان مارک گفت:‌ آن‌ها خلوت خویش را با چه چیزی پر می‌کنند؟ شانتال گفت با سکوت. ژان مارک خندید و گفت هیچ عشقی با سکوت زنده نمی‌ماند.
*************************************
در فصل یازدهم: شانتال فرزند پنج ساله‌اش را از دست داده بود. شوهرش به او گفت: من نمی‌خوام که تو تسلیم افسردگی شوی. باید به سرعت فرزند دیگری داشته باشیم. پس از آن تو فراموش خواهی کرد. در آن موقع بود که شانتال تصمیم گرفت او را ترک کند.
*************************************
جایی که شانتال به ژان مارک می‌گوید: مردها دیگر برای دیدن من سر بر نمی‌گردانند.

کارنامه
تنها به خاطر موردی که در انتهای بخش «گفتار اندر ستایش کوندرا» نوشتم، یک ستاره از کتاب کسر و نهایتا چهار ستاره برایش منظور می‌کنم و ضمن این‌که آن‌را در بخش کتاب‌های محبوبم طبقه‌بندی می‌کنم، خواندن آن را به دوستانم نیز پیشنهاد می‌کنم.

دانلودنامه
فایل پی‌دی‌اف ترجمه‌ی سانسورشده و ای‌پاب متن انگلیسی و کامل را درکانال تلگرام آپلود نموده‌ام، درصورت نیاز می‌توانید آن‌‌هارا از لینک‌های زیر دانلود نمایید:
https://t.me/reviewsbysoheil/478
https://t.me/reviewsbysoheil/660

ششم آذرماه یک‌هزار و چهارصد و یک - بروزرسانی در تاریخ ۱۹ مرداد ۱۴۰۲
        

7

          میلان کوندرا نویسنده چک سبک داستان نویسی منحصر به فردی دارد. او در میانهٔ داستان هایش به تحلیل روان شناختی و فلسفی ماجرا می پردازد.
رمان هویت را میلان کوندرا در ۱۹۹۶ در فرانسه نوشته است.
پیرنگ (پلات) داستان رابطهٔ عاشقانهٔ مردی به نام "ژاک مارک" و زنی به نام "شانتال" است اما در میانهٔ ماجراهای این رابطه میلان کوندرا جا به جا به موضوعات فلسفی همچون جبر و اختیار، مرگ و زندگی و اخلاق و وظیفه می پردازد و نیز هستهٔ مرکزی تصمیمات انسانی را واکاوی می کند.
میلان کوندرا اغلب به این گفته هرمن بروخ متفکّر و رمان نویس اتریشی اشاره می کند که گفته است:
"رُمانی که جزء ناشناخته ای از هستی را کشف نکند، غیر اخلاقی است. شناخت، یگانه اخلاق رمان است."
محور کلیدی رمان هویّت "ملال وجودی" یا "احساس پوچی" و بی معنایی (Absurdism) و نیز نحوه ٔکنار آمدن انسان ها با این خلاء، پوچی و ملال است. میلان کوندرا سه شیوهٔ مدارا با ملال را معرفی می کند:
اول ملال انفعالی، همچون ملال کسی که پشت میزی در کافه ای نشسته، آبجویی در دست دارد، به خلاء خیره شده است و گهگاه خمیازه می کشد.
دوم ملال فعال، همچون ملال کسی که یکریز صحبت می کند، دربارهٔ وقایع بی اهمیّت روزانه، و به سکوت مجال نمی دهد تا سؤالات عمیق را به رخ کشد و "از این روست که او حرف می زند، زیرا کلمه هایی که می گوید به گونه ای پنهانی زمان را به حرکت در می آورند، در حالی که وقتی دهانش بسته می ماند زمان متوقف می شود".
و سوم ملال در حال سرکشی: جوانانی که می شکنند و به آتش می کشند!
هر کدام از قهرمانان رُمان "هویّت" به یکی از این شیوه ها ملال زندگی را تاب می آورند. ژان مارک ملال انفعالی را پیشه کرده است، به حاشیهٔ زندگی خزیده، دانشگاه را رها کرده و خود را با شغلی کم اهمیّت مشغول ساخته است. همه چیز زندگی برایش بی اهمیت است حتی هویّت خودش، او گدای عجیب و غریبی را که با کت و شلوار و کروات مرتب زیر درخت چناری می ایستد و گدایی می کند همچون "همزاد" خودش می نگرد و می گوید تنها حوادث تصادفی باعث شده که جای من و او عوض شود.
در مقابل ژان مارک، شانتال ملال فعّال را انتخاب کرده، با جدیّت به شغلش چسبیده است و در همان حال که به بی معنایی شغلش آگاه است آن را با چنان جدیّتی به انجام می رساند که گویا صاحب دو چهره و شخصیّت است، چهره ای که به حرفه و پیشه اش پوزخند می زند و چهرهٔ دوّمی که با دقت و وظیفه شناسی جایگاه شغلی اش را ارتقا می بخشد.
و بالاخره شخصیتی حاشیه ای در رمان وجود دارد به نام مستعار "بریتانیکوس" پیرمردی انگلیسی که با برپایی ضیافت های عیّاشی ملال زندگی را تاب می آورد: ملال در حال سرکشی.
میلان کوندرا جا به جا، قصه گویی را متوقف می کند و به طرح پرسش های فلسفی و روان شناسانه می پردازد، پرسش هایی که خواننده را درگیر می کنند و باورهای عادتی ذهن او را به چالش می کشانند.

نویسنده: دکترمحمدرضاسرگلزایی(روانپزشک)
        

1

نرگس

1402/12/6

          در کُل هویّت یا کیستی به مجموعه نگرش ها، ویژگی‌ها و روحیات فرد و آنچه وی را از دیگران متمایز می‌کند، گفته می‌شود.
این هویت، ذاتی (طبیعی) است یا عرضی (مصنوعی)؟ ثابت است یا متغیر؟ چه سطوحی دارد؟ و غیره. در جهان امروز مسأله هویت جدی تر از گذشته مطرحه و یکی از مهم ترین مسائل جوامع امروزیه.

✨ازونجایی که هویت انسان در ارتباط با بقیه معنا میگیره، این کتاب هم به روایت داستان یک زن و شوهر عاشق با راوی دانای کل می‌پردازه. به صورت یک فصل در میونه که هر فصل به دیدگاه یک نفر می‌پردازه. داستان تا جایی پیش میره که یک “سوءتفاهم” در رابطه این دو نفر ایجاد میشه..

✨داستان خیلی تمیز روایت میشه ○.◎؛ شما رو از قضاوت کردن بازمیداره و  با توضیحات و توصیفات خیلی راحت به عمق شخصیت‌ها میرسین و هیچ‌کس رو سرزنش نمیکنین! به نظر من ویژگی برجسته‌ای بود که باعث میشد به عمق مطالب فکر کنم، خودم رو جای هر شخصیت بذارم و درک کنم!

✨در این بین علاوه بر کشش داستانی،  جنبه‌ی روانشناسی، جامعه‌شناسی و فلسفی‌شو خیلی دوست داشتم ヽ(ヅ)ノ.
🌱 خدا در کارگاهش راه می‌رفت که اتفاقی به این بدن برخورد کرد؛ و از همین روست که هر کدام از ما باید برای مدت کوتاهی به نفس تبدیل شویم. این‌که نفسِ آن بدنی باشی که همین طور هول‌هولکی سرهم‌بندی شده است، تقدیر ناجوری است، بدنی که اگر چشمش بدون این که هر ده بیست ثانیه یک بار شسته نشود، نمی‌تواند چیزی ببیند! چطور باور کنیم کسی که او را جلوی خودمان می‌بینیم وجودی آزاد و مستقل دارد و سرور خودش است؟ چطور باور کنیم که بدنش تجلی درستی از نفسی است که در آن ساکن است؟ برای این که چنین چیزی را باور کنیم باید چشمک زدن ابدی پلک‌ها را فراموش کنیم. باید آن برخورد در کارگاه را که از آن به وجود آمده‌ایم، فراموش کنیم. خدا خودش این تعهد را به ما تحمیل کرده است.

✨کتاب کوتاه و در عین حال عریضیه که قطعاً خوندنش رو توصیه میکنم🤝🏻



❌⚠️ احتمال لو رفتنِ داستان:
ازونجایی که حس‌ میکنم وقتی “پایان خوش” اتفاق می‌افته، خیلی زود فراموش میشه، درسی ازون موضوع گرفته نمیشه یا حالا هرچی، پایان خوش داستان رو دوست نداشتم (◠‿◠).
هرچند که اعتراف میکنم واقعاً جذاب شد وقتی که کوندرا شروع کرد به سؤال پرسیدن..
آیا رؤیا بود این؟ از کجا شروع شد؟

یک موضوع دیگه که برام‌جالب بود اینه که ما یه «سوتفاهم» دیگه هم در داستان داشتیم؛ بین ژان-مارک و دوستش. ولی اون سوتفاهم رفع نشد.. 
این موضوع، رابطه‌ی عمیق و نیازی که بین زن و شوهر هست و تمایل اون‌ها به مشکلاتشون رو بیشتر تأیید میکنه.
کوندرا هم که راه حل رو در صحبت کردن میبینه:
🌱هیچ عشقی نمی‌تونه تو سکوت زنده بمونه.

ولی در نهایتِ داستان، عمقی‌تر که فکر‌ کنیم، حتی با وجود یک یارِ غار باز هم در درونِ خودمون تنهاییم <(' .' )>.
        

29

          ما چیستیم؟
یک اسم؟ یک شغل؟
آیا اساسا آزادی ما چیزی غیر از انتخاب میان تلخی و لذت است؟ زندگی انسان چیست و چگونه باید باشد؟ آیا میان شهوتِ خوردن، شهوتِ جنسی و شهوتِ تخلیه خلاصه می‌شود؟ آیا استعاره‌هایی که استفاده می‌کنیم، نماینده‌ی حقیقتی درونِ ماست؟
پاسخ به این سوالات هویتِ ما را مشخص می‌کند.

اپیکور مبدع لذت‌گرایی در زندگی است؛ برخلاف سنت پیشینی و رقبای رواقی‌اش که کنه زندگی را در رنج می‌بینند اپیکور بنده‌ی سبکِ زندگیِ خاصی که کاملا دیونیسوسی است، غرق در لذت و شهوت.
کوندرا هم چنین است؛ امر جنسی در زمانه ما تغییرات زیادی داشته و از فرم بدوی‌ش دور شده، مفهومی که پرارجاع‌ترین مسئله‌ی تاریخ بشری است امروز، افسارگسیخته و سوال‌گونه بر جهان حکومت می‌کند.
نویسنده امرجنسی را واقعیتی عجین و حکمفرما بر زندگی روزمره می‌بیند و ارجاعاتِ بی‌شمارِ جنسی_نه بصورت استعاری بلکه دقیق و واقعی_در آثارش دیده می‌شود.(البته برادرانِ ارشاد همواره به فکرِ آخرتِ ما هستند.)

⚠️ هشدار؛ متن با اسپویل همراه است.
با زوجی همراهیم که زندگی پرفراز و نشیبی دارند: زنی کودک مرده و همسر سومش که زندگی‌شان بخاطر یک شوخیِ مسخره  تا لحظاتی پس از فروپاشی هم پیش می‌رود.
مرد که زندگی خودش را حاشیه‌ای و نا-مهم می‌بیند و زن که در نظرش عالم گردِ او جمع شده‌اند و استاکری(تعقیب‌کننده‌ای) که زن را تعقیب می‌کند و از قضا همسرش[ژان-مارک] است؛ شانتال(زنِ داستانِ ما) که از تعقیب شدن خجالت‌زده و درعین‌حال تحریک می‌شود؛ پیرمردی که آشناییِ قدیمی و مرموزی با شانتال دارد و او را به رسیدن به لذتِ عریان ترغیب می‌کند؛ همکارِ کمونیست-تروتسکیستِ مذهبیِ شانتال که زندگی را بین خوردن، شهوت و دستمال توالت تعریف می‌کنند و[تیرِ زهرآلودِ صفحاتِ آخر:]شانتال که همه‌چیز[حتی اسمش و صورت ژان-مارک]را فراموش می‌کند جز فرزندِ مرده‌اش، همه و همه ما را با این‌سوال مواجه می‌کند که آیا هویت ما همان امیال ماست یا هویت ما شغل و جاه و مقام و نام ماست؟

تصمیم با شماست؛ اپیکوری فکر می‌کنید یا رواقی...

        

10