معرفی کتاب مسخ اثر فرانتس کافکا مترجم علی اصغر حداد

مسخ

مسخ

فرانتس کافکا و 1 نفر دیگر
3.8
82 نفر |
19 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

19

خوانده‌ام

277

خواهم خواند

67

ناشر
ماهی
شابک
۹۷۸۹۶۴۹۹۷۱۵۵1
تعداد صفحات
184
تاریخ انتشار
1394/10/12

توضیحات

        As Gregor Samsa awoke one morning from uneasy dreams he found himself transformed in his bed into a gigantic insect. He was laying on his hard, as it were armor-plated, back and when he lifted his head a little he could see his domelike brown belly divided into stiff arched segments on top of which the bed quilt could hardly keep in position and was about to slide off completely. His numerous legs, which were pitifully thin compared to the rest of his bulk, waved helplessly before his eyes.
      

لیست‌های مرتبط به مسخ

نمایش همه

یادداشت‌ها

VIOLET

VIOLET

1404/4/15

        این کتاب به طور فوقالعاده ای تغییر رو روایت میکرد اینکه چطوری یه ادم بین اعضای خانوادش بسیار محبوب بوده و بعد وقتی که دیگه براشون سودی نداره، خوانواده آرزوی مرگش رو دارن  کافکا به طرز عجیبی حس حال گره گوار رو توصیف کرده بود  من کاملا این رو درک کردم که گره گوار میدید ولی نمیتونست کاری کنه و برای همین در عذاب بود یا اینکه میخواست حرف بزنه ولی نمیتونست، میخواست تشکر کنه ولی نمیتونست. 
اروم اروم رفتار خانواده تغییر میکنه و گره گوار همه ی اینارو میدید و حتی ای تغییر رفتار خانواده توی خورا گره گوار هم قابل مشاهده بود،  اینکه خواهر گره گوار برای اون شیر میزاشت تا خوشخالش کنه ولی در اواخر داستان دیگه حتی براش مهم نبود که غذای برادرش پسمونده باشه یانه 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

آنوش

آنوش

1404/4/10

          یونگ بر آن است که رؤیا رویداد روانی از برون بریده وتک افتاده ای که کاملا از زندگی روزانه منقطع باشد نیست. 
اگر چنین به نظر ما می رسد، تنها از سر توهمی است که از نبود فهم ما ناشی می شود. در واقع، رابطه خودآگاهی و رؤیا رابطه ای قويا على است. 
خودآگاهی و ناخودآگاهی به ظریف ترین شیوه درهم تأثیر و تأثر متقابل دارند. خودنمودین گرگور در مسخ کافکا همان فروشنده سیاری است که نان آور خانواده ای است، که انگل و نان خور اوست. خود راستین او میل انگل شدن خود اوست که در لحظه بیدار شدن استعاره یا نماد رؤیایی حشره آن را واقعیت بخشیده است. 

این همان لحظه ای است که والتر بنیامین آن را برای تعریف خواب ها جایز نمی داند. پس قطعا آدورنو، که رویاهای خود را مدتی پس از بیداری ثبت کرده اندرز دوست خود را به کار نبرده است.

بنیامین بر این است که در این لحظه ها هنوز تحت تأثیر جاذبه رؤيا هستیم. 

در این لحظه «بازگویی رؤیاها مصیبت بار است، زیرا کسی که هنوز نیمی از وجودش منسوب به جهان رؤیاست، در واژه هایی که بر زبانش جاری می شوند آن جهان را لو می دهد و موجب می شود آن جهان از او انتقام بگیرد

 به بیان امروزی تر: "او خود را لو داده است."

#تئودور_آدورنو
        

12

فاطمه

فاطمه

1404/3/18

        مسخ... 
اگه بخوام فقط یه جمله بگم اینکه خوندن این کتاب توی این روزهای تاریک زندگی برای من  مثل تیر خلاص بود... 
هیچی از این کتاب نمیدونستم به صورت اتفاقی اسمش رو جایی دیدم و شروع کردم... 
 توی تمام داستان منتظر فصل بعد بودم،  منتظر اینکه گره گوار از خونه بزنه بیرون، منتظر آغاز یه زندگی جدید، منتظر درخشش نور از میون تاریکی  ولی نشد... 
مسخ داستان زندگی های ماست نمیشه قضاوت کرد گاهی آدم ها نهایت تلاششون رو میکنن اما دیگه بیشتر از اون نمیتونن  و این حق رو به خودشون میدن که فقط به زندگی خودشون فک کنن 
برداشت خیلی ها از این داستان این هست که آدم ها تاوقتی براشون منفعتی داشته باشیم ما رو دوست خواهند داشت و وقتی منفعتی نداریم دیگه ما رو تحمل نمیکنن که درستم هست... 
در اخر به نظرم گره گوار خیلیی زود کم آورد، خیلی راحت شرایط رو پذیرفت اما مسئولیتش رو قبول نکرد و فکر کرد چون کمک کاره همه بوده قراره بقیه مسئولیت زندگی جدیدش رو قبول کنن اما در این دنیا از این خبرا نیست... 
در کل کتاب جالبی بود و فکرم رو مشغول کرد. 

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

sin_alef

sin_alef

1403/12/30

بالاخره عا
          بالاخره عادت کرد در تمام جهات، روی دیوار و سقف هم، گردش بکند.
مخصوصا گردش روی سقف را خیلی دوست داشت؛ که آویزان بشود. این چیز دیگری بود تا اینکه روی کف اتاق راه برود، چون نفسش آزادتر می‌شد، حرکت نوسانی خفیفی به خودش می‌داد و از حالت کرختی که آن بالا به "گره‌گوار" دست می‌داد برایش اتفاق می‌افتاد که با تعجب، سقف را ول بکند و روی زمین نقش ببندد. اما حالا که بهتر می‌توانست از وسایل بدن خود استفاده کند، موفق می‌شد که این سقوط را بی‌خطر بکند.
خواهرش به زودی متوجه تفریح جدید او شد؛ زیرا جابه‌جا در طی گذرگاه خود، روی دیوار، آثار چسبی که از او تراوش می‌کرد می‌گذشت و "گرت" به فکرش رسید که گردش‌های او را آسان‌تر بنماید و اثاثیه‌هایی که جلوی دست و پا را می‌گرفت را بیرون ببرد.
.
پ‌ن) "گره‌گوار" پسر جوانی‌ست که وظیفه تامین هزینه معاش خانواده‌اش را بر عهده دارد.
یک روز صبح وقتی پسر از خواب آشفته‌ایی بیدار می‌شود خود را شبیه #سوسکی در بستر می‌یابد و همه چیز دگرگون می‌شود...
جالبش اینجاست که گره‌گوار خیلی خونسرد و راحت با جسم جدیدش برخورد می‌کنه!!!! 🕷
ولی از اونجایی که حالا خونواده از نظر اقتصادی، درآمدی ندارن، هرکدوم از اعضا مجبور به پیدا کردن شغل می‌شن.
پ.ن۲: دوست نداشتم کتاب رو

#مسخ
#فرانتس_کافکا
#صادق_هدایت
        

2

sky

sky

1403/12/24

گرگور سامس
          گرگور سامسا فروشنده جوانی که یک روز صبح  بعد بیدار شدن متوجه میشود بدنش تغییر کرده به شکل یک حشره مهیب و بد ترکیب در آمده از آن پس زندگی گرگور به کلی تغییر می کند ....
مسخ شدن و تغییر هیبت دادن شاید چیزی باشه که خیلیامون اگه تخیل فعالی داشته باشیم 😅بهش فکر کردیم اینکه اگه بخوایم یه مدت با بدن یه موجود دیگ زندگی کنیم چجوری باید زندگی کنیم کارهای روزمره مون رو چجوری باید انجام بدیم (البته مسخ با تناسخ متفاوته مسخ شدن روح تحت تاثیر قرار نمیده فقط هیبت ظاهری رو متاثر میکنه)،کافکا این پدیده رو خیلی با جزئیات به تصویر میکشه ...
بیشتر که راجب این کتاب خوندم متوجه شدم کافکا یسری نماد توی محتوای کتاب قرار داده که هر کدومشون یه مفهومی رو انتقال میدن البته کافکا نویسنده ای نیست که از عمد برای نمادین شدن داستانش از کلمات یا جملات نمادین استفاده کنه ...
مسخ داستان کسانی است که طرد میشوند و به تنهایی پناه می برند اما افراد حتی وجود آنها را نمی توانند تحمل کنند ،این افراد تا زمانی که مثمر ثمر واقع میشوند دوست داشته خواهند شد اما زمانی که ناتوان شوند از دید دیگران به موجودی بی مصرف تبدیل میشوند و طرد خواهند شد ....
شنیده بودم صادق هدایت خیلی به این نویسنده و آثارش مخصوصا همین اثرش علاقه داشته جوری که آثار خودش رو تحت تاثیر کافکا مینویسه در واقع صادق هدایت رو کافکای ایرانی می نام اند،کتاب رو که بخونید متوجه میشید چقدر سبک هدایت شبیه کافکا هست ..


کلا بخوام راجب آثار کافکا و هدایت و اینجور نویسنده ها بگم خوندن آثار نویسنده های تو این سبک توی روحیه تاثیرگذاره اینکه یسری واقعبت ها اینجوری کوبیده بشه تو صورت آدم حس خوشایندی نمی ده و اگه روحیه تاثیر پذیری دارید زیاد از این نویسنده ها نخونید(عامیانشو بخوام بگم با پوست کلفت سراغ این کتابا برید😄 )
این که میگم واقعیت ها رو میکوبن تو صورتمون بی پرده بگم منظور اینه که ما آدما برای میزان نگه داشتن روحیه مون و زندگیمون لازم داریم خودمون رو گول بزنیم چون مواجه شدن با عین واقعیت همیشه دردناکه ....
(البته این نظر منه)🍀

        

54

orca

orca

1404/4/4

        بخوام صادقانه بگم تقریبا هم خود داستان مسخ و هم داستان های دیگه کتاب که نوشته کافکا بودن دارای یه چارچوب داستانی و کلیشه خاصی بودن که خیلی خوشم نیومد اونم‌ توی این وضعیت فقط حال ادمو بدتر می‌کنه 
یکی از کلیشه ها هم این بود که شخصیت اصلی داستان از دوران اوج گذشته خودش یاد می‌کنه و اونموقع براش خیلی خوب بوده و الان بنا به هر دلیلی درگیری خاص و بدی داره و در افسردگی و تاریکی و پوچی به مرگ میرسه
که خب حقیقتا من نپسندیدم 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

8

دریا

دریا

1404/2/21

          در تمام مدتی که مسخ رو می‌خوندم حالت تهوع داشتم و هر لحظه منتظر بودم سوسکی از یه جایی بیاد بیرون. یه مدت سوسک یکی از کابوسای تکرار‌شونده‌م بود. سوسکای بالدار حتی بزرگ‌تر از خودم و این کتاب هی آخرین و وحشتناک‌ترین کابوس سوسکی‌مو یادم میاورد.

آخرش احساس غم شدیدی داشتم. نباید اینجوری تموم می‌شد. هر لحظه، تا آخرین خط منتظر بودم برگرده به حالت عادی، ولی دنیای واقعی خیلی وقتا مثل این داستانه، اما من هیچ‌وقت دلم نمی‌خواد نویسنده‌ای مثل کافکا باشم. توی یه دنیای سیاه، دلم می‌خواد با کتابام امید بدم، امیده که آدما رو به حرکت درمیاره. از سیاهی نوشتن فقط این باورو تقویت می‌کنه که همینه که هست و من هم کاری نمی‌تونم بکنم.

درباره‌ی مسخ خوندم و الان می‌دونم منظورش چی بوده ولی نمی‌تونم درکش کنم، نمی‌تونم بپذیرمش، باورش ندارم. آدما اینقدر پلید نیستن. دنیا اینقدرا هم زشت نیست.

حالا که مسخ، معروف‌ترین شاهکار کافکا، این بود، دلم نمی‌خواد بقیه‌ی داستانای این مجموعه رو بخونم. همین یکی کافیه. با روحیات من جور نیست. ترجیح می‌دم توی دنیای کتابای موردعلاقه‌ی خودم غرق بشم.
        

4

          مقایسه بین دو دیدگاه!!!
کامو و کافکا این باره میهمان این جستار هستن👋

شاید شده وسط یک کار تکراری و روتین تون یکهو از خودتون بپرسید یه دیقه وایسا... چرا دارم اینکار رو میکنم؟... اینجاست که تمامی شکست ها و بیهودگی های عالم روی سر شما خراب نه فرود می آیند!!!
کامو هم مثل خود ما این احساس رو تجربه کرده بود و برخلاف همه ما که سعی میکنیم بعدش دست به کاری برای فراموشی این حس بکنیم میزنیم... کامو گفت بزار باهاش رودرو بشم
(داخل پرانتز هروقت احساس کردید از چیزی می‌ترسید از انجامش واهمه دارید برید وسطش میبینید لذت بخش ترین کار بوده نقطه سر خط بریم بیرون پرانتز)
و بعد از رودرو شدنش کامو گفت بزار این نسخه شفا بخش رو مکتوب کنم اینجوری شد که اسطوره سیزیف متولد شد 
گفت زندگی ما همش پوچه تلاش هامون هم پوچه ولی باید ادامه بدیم حالا که این دوتا فکت رو فهمیدیم اینجا باید ادامه بدیم که زندگی در پس این ادامه دادن ها به اوج خودش میرسه!!
کافکا هم قبل از کامو به این نتیجه رسیده بود منتها از یک مدل دیگه مدلی شاداب تر و سرزنده تر
کافکا این نظر کامو رو سم میبینه میگه اون عمق زندگی و لذت عمیق رو از بین‌میبره 
بخاطر همین شخصیت های کافکا تا آخرین لحظه مبارزه میکنه با این ناامیدی و حس پوچی مبارزه میکنه 
تو مسخ می‌بینیم تا آخرین لحظه گرگور از نگاه کردن در آینه تفره میره چون هنوز باور داره و دست از این باورش برنمیداره 
اما اگر مورسو اینجا بود همون لحظه در آینه خودش رو میدید و می‌گفت کاریش نمیشه کرد حالا در دنیای دیگری قرار دارم 
خواهر وسائلم رو زودتر خارج کن نمی‌خواهم اثری از انسان بودنم رو ببینم یا ولش کن اهمیتی‌نداره کاری که شده نمی‌توان برایش حرص خورد و به حرکت های مدوام دور و بر اتاق می‌پرداخت ....

* دوستان متاسفانه با پایان یافتن داستان مسخ اشکی بر چشمانم جاری نشد و این رو تقصیر کامو بدانید او و مورسو و دکتر ریو اشکانم را  خشکاندن🫠

نظرم در مورد دیگر داستان های کوتاه کافکا که در این کتاب بودند؛

۱) در سرزمین محکومان 
شاید نزدیک ترین داستان به مسخ رو این قصه ارائه کرده سعی کرده کمی کوتاه عقیده خودش رو برای اون دسته که حوصله خوندن داستان ۷۰ صفحه ندارند در ۲۰ صفحه خلاصه کنه👍

۲) گزارشی به فرهنگستان 
خدای من عجب داستانی بنظرم یکی از بهترین داستان هایی ست که بدست فراموشی سپرده شده 
گزارش یک میمون از انسان شدن خودش از این فرایند خوی انسانی گرفتن به فرهنگستان برای تلاش زندگی در جامعه حیوانی انسان ها 
کافکا با این گزارش یک روایت غم انگیز از زندگی خودش ارائه کرده...

۳) هنرمند گرسنگی 
غم انگیز بسیار غم انگیز تر از مسخ و هر داستان دیگری ...
همین کلمات و این تک جمله کافی ست بر آنچه گذشت در هنرمند گرسنگی 

۴) لانه 
کافکا با لانه می خواهند به آن دسته از دوستان به اصطلاح منتقد بفهماند در به توصیف کشیدن و نویسنده بودن او شکی وجود ندارد 
بلکه سبک او ست که نا تمام بگذارد همه داستان ها رو 
چون داستان هایش از فرایند هایی ست که ماها طی کردیم تا به نقطه ای رسیدم که کتاب های کافکا را خریده ایم و حالا بعد از خواندن داستان خودمان ادامه اش را خودمون بنویسیم....

مسخ و دیگر هیچ 
محمدعلی حامدی 
        

25

gharneshin

gharneshin

1404/5/2

          (( آدم‌ها اغلب خود را با آزادی فریب می‌دهند. همان‌طور که آزادی از والاترین احساس‌ها به شمار می‌آید، فریب حاصل از آن هم جز والاترین فریب‌ها است. ))
(( مسخ )) 
داستانی نمادین در باب نقد دنیای مدرن، دنیایی که انسان را از درون تهی و با خود بیگانه می‌کند. گرگور، وقتی که صبح متوجه می‌شود تبدیل به حشره شده، تنها دغدغه‌‌اش دیر نرسیدن به محل کار است! او نه تنها به بلایی که سرش آمده و راه‌ حل آن فکر نمی‌کند، بلکه دنبال روشی است که در همان شرایط به محل کار برود. خانواده‌ی او بدون ابراز نگرانی، دنبال توجیهی برای کارفرما هستند و در تمام بخش‌های داستان آن‌ها جوری با این مسئله‌ برخورد می‌کنند که خواننده با خود می‌گوید، این گرگور است که مسخ شده یا خانواده‌اش؟ گرگور، در تمام روز‌های زندگی‌اش در بدن یک حشره، حتی یک‌ بار به دنبال راه حل نمی‌گردد و تنها فکر و حسرت او از دست دادن شغل و ندادن خرج خانواده است. او تا کارایی خود را از دست می‌دهد، ارزش، جایگاه و محبوبیت خود را هم از دست می‌دهد، طرد و فراموش می‌شود. مسخ، تنها داستان مردی که تبدیل به حشره شد نیست؛ فریاد کافکا است در اعتراض به دنیای مدرن. 

(( در سرزمین محکومان ))
داستانی بسیار کوتاه درباره‌ی ایدئولوژی و تفکر‌هایی قدیمی و اشتباه، که تغییر نمی‌کنند، سقوط می‌کنند. 
 
(( هنرمند گرسنگی ))
در آخر نتوانستم برداشتی دقیق از این داستان داشته باشم اما داستانی جالب و تفکر برانگیز بود. 

(( لانه ))
داستان‌ موجودی که با دغدغه‌ی خانه، قلمرو، و امنیت، خود را در بند یک لانه‌ی زیرزمینی نگه داشته، رنج می‌کشد، و حق زندگی و آرامش را از خود گرفته‌ است. داستانی نمادین که از دیدگاه من به چسبیدن ما به ارزش‌‌هایی پوچ و غرق شدن در چیز‌های بیهوده می‌پردازد. 
در آخر، همه‌ی داستان‌ها جذاب، روان، ساده و عمیق بودند و بسیار جای بحث دارند. کافکا علاقه‌ای به خودنمایی و گفتن جملات سنگین ندارد، او ساده و روان، در داستان‌هایش منظور خود را بیان می‌کند. قلم کافکا، قلمی روان، عمیق، نمادین و منتقد است.

        

7

Jinx

Jinx

1404/5/2

        کتاب خوبیه.من اونقدری کتاب نخوندم که بتونم بگم خوبه یا نه،اما این کتاب نشون میده که وقتی که سودی برای دیگران نداشته باشی دیگران نمی‌خوان پیششون باشی.چه خانواده،چه دوستان.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3