پیرمرد و دریا
کتاب قشنگی بود...
حکایت تلاش های نافرجام ما
اینکه شادی های ما همه لحظه ای اند...
گاهی بعد از همه زحمت ها برنده میشوی، از همه جلو میزنی و غرق شادی و خوشحالی هستی اما هرچه میگذرد کوسه های زندگی لحظه به لحظه شادی ها و پیروزی هایت را میکنند و میبرند و در نهایت جز استخوانی برای تو نمیماند..
تا جایی که دیگر از قبل هم غمگین تری و در نهایت از بردت متنفر میشوی و حتی نمیخواهی نگاهش کنی...
ذات کوسه ها همین است:)
خوشحالم که در نهایت پیرمرد خوراک کوسه ها نشد و برخلاف اکثر آدم ها اخر داستان را دوست داشتم...
همراه پیرمرد در دریا جلو رفتم، انگشتانم درد گرفت، کوسه هارا نفرین کردم و خواب شیرها را دیدم...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.