یادداشت فاطمه
1404/4/1
پیرمرد و دریا کتاب قشنگی بود... حکایت تلاش های نافرجام ما اینکه شادی های ما همه لحظه ای اند... گاهی بعد از همه زحمت ها برنده میشوی، از همه جلو میزنی و غرق شادی و خوشحالی هستی اما هرچه میگذرد کوسه های زندگی لحظه به لحظه شادی ها و پیروزی هایت را میکنند و میبرند و در نهایت جز استخوانی برای تو نمیماند.. تا جایی که دیگر از قبل هم غمگین تری و در نهایت از بردت متنفر میشوی و حتی نمیخواهی نگاهش کنی... ذات کوسه ها همین است:) خوشحالم که در نهایت پیرمرد خوراک کوسه ها نشد و برخلاف اکثر آدم ها اخر داستان را دوست داشتم... همراه پیرمرد در دریا جلو رفتم، انگشتانم درد گرفت، کوسه هارا نفرین کردم و خواب شیرها را دیدم...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.