یادداشت یگانه ونارچی

        بعد از تمام شدن داستان تنها یک جمله از دهانم خارج شد: آه گرگور بیچاره... 
مسخ شاید آن داستانی باشد که همچون تلنگری آدم را از چرخه‌ی معیوب زندگی اداری و ماشینی دلزده می‌کند. دستت را می‌گیرد و انتهای این راه را نشانت می‌دهد و تو را از کثافت مقصد به ترس وامیدارد. 
بی‌ارزشی وجودت را هنگامی که در این چرخه عایدی نداشته باشی بیان می‌کند و نشان می‌دهد که هرچند چندیدن سال برای آن چرخه پرفایده باشی هنگامی که از کار بیوفتی دیگر همه چیز تمام شده و آدم‌های اطرافت از نبودت بسیار خوشحال خواهند شد؛ حتی آن‌هایی که مدت زمان زیادی بدون چشمداشتی برای پیشرفتشان تلاش کرده‌ای. 
مسخ داستانی برای تمام ماست که ترمز دستی را بکشیم و به اطراف خود نگاه کنیم و بگوییم اگر یک روز از خواب بیدار شویم و به یک سوسک تبدیل شده باشیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟
      
6

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.