یادداشت دریا
3 روز پیش
در تمام مدتی که مسخ رو میخوندم حالت تهوع داشتم و هر لحظه منتظر بودم سوسکی از یه جایی بیاد بیرون. یه مدت سوسک یکی از کابوسای تکرارشوندهم بود. سوسکای بالدار حتی بزرگتر از خودم و این کتاب هی آخرین و وحشتناکترین کابوس سوسکیمو یادم میاورد. آخرش احساس غم شدیدی داشتم. نباید اینجوری تموم میشد. هر لحظه، تا آخرین خط منتظر بودم برگرده به حالت عادی، ولی دنیای واقعی خیلی وقتا مثل این داستانه، اما من هیچوقت دلم نمیخواد نویسندهای مثل کافکا باشم. توی یه دنیای سیاه، دلم میخواد با کتابام امید بدم، امیده که آدما رو به حرکت درمیاره. از سیاهی نوشتن فقط این باورو تقویت میکنه که همینه که هست و من هم کاری نمیتونم بکنم. دربارهی مسخ خوندم و الان میدونم منظورش چی بوده ولی نمیتونم درکش کنم، نمیتونم بپذیرمش، باورش ندارم. آدما اینقدر پلید نیستن. دنیا اینقدرا هم زشت نیست. حالا که مسخ، معروفترین شاهکار کافکا، این بود، دلم نمیخواد بقیهی داستانای این مجموعه رو بخونم. همین یکی کافیه. با روحیات من جور نیست. ترجیح میدم توی دنیای کتابای موردعلاقهی خودم غرق بشم.
(0/1000)
نظرات
3 روز پیش
برو خدا رو شکر کن برای تو اتفاق نیفتاده پریشب ساعتای ۲ یه سوسک دسشویی اومد توی اتاقم و اتاقمو گز می کرد سعی کردم به روی خودم نیارم به خوندن برای امتحان تاریخ ادامه دادم بعد هی من رو بدنم احساس مور مور می کردم میدیدم داره روی بدنم راه میره هی پرتش می کردم دوباره میومد میرفتم مرتفع ترین مکان های اتاقم مثلا روی میز میشستم باز توی مسیرش قرار میگرفتم اونقدرم فرز بود که نمیشد بکشیش قشنگ داشتم زجرکش می شدم اونجا سر و صداهم نمی تونستم بکنم کسی بیدار میشد آخر سر اونقدر نفرینش کردم و حرص امتحان تاریخو روش پیاده کردم که یهو دیدم داده دور خودش میچرخه و بعد چند دقیقه مرد 😂
1
1
دریا
3 روز پیش
0